احساس ناامنی فقط اون لحظه که از مدرسه میاومدی و میدیدی مامانت خونه نیست.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مزه هایی که دیگه تکرار نمیشن....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستونه اگه آیلار بهم می گفت یک روزی از این زندگی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسی
لیلا رگباری و بی امان حرف میزد: هر وقت هر جا بودیم که آیلار و عمه هم بودن، عمه آیلار رو تیکه بارون کرد؛ والله اونی که این وسط زندگیش خراب شد آیلاره و گرنه ناهید که مثل خانوم سر زندگیش نشسته. مشکل عمه چیه که آتیش می سوزونه؟ سیاوش هم به اندازه کافی کشیده؛ همین عمه خانوم بود که باعث شد سیاوش از آیلار جدا بشه. دیگه چرا نمیذاره به زندگیش برسه؟ چرا هی آتیش زیر این خاکستر می کنه ... به عمه بگو یعنی سهم آیلار از خونه عموش یک اتاق هم نیست که همینم نمی تونی ببینی بی انصاف؟ اون بیچاره چیکار به ناهید داره که مادرش داره همه زورشو می زنه از خونه بندازتش بیرون؟علیرضا مات و مبهوت فقط به حرفهای لیلا گوش میداد. او ناهید را محرم اسرارش دید که اتفاقات آن شب را برایش گفت؛ باور نمی کرد ناهید به مادرش همه چیز را گفته باشد. مگر قول نداده بود راز نگه دار باشد؟ادامه حرفهای لیلا را نشنید؛ تلفن را قطع کرد و از پله ها بالا رفت. با ضرب در اتاق را باز کرد. ناهید جا خورد؛ تند سر بلند کرد و به علی نگاه کرد.علیرضا فریاد زد: من تو رو محرم خودم و حرفهای دلم دونستم؛ اگه می دونستم نخود تو دهنت خیس نمیخوره این حرفها رو بهت نمیزدم. مگه قول ندادی همه چی بین خودمون بمونه؟ چرا رفتی گذاشتی کف دست مادرت که اونم بره به سیاوش و بقیه بگه... آیلار کم بخاطر ما اذیت شده؟ سیاوش کم به هم ریخت، که حالا مادرت با گفتن این قضیه اوضاع رو به هم ریخته تر کرد؟ مگه قول ندادی چیزی نگی و بین خودمون بمونه ؟ من بهت اعتماد کردم لعنتی!ناهید بلند شده بود و مقابل شوهرش ایستاده بود؛ با چشمانی پر از هراس، دهان باز کرد و گفت: علی بهخدا من...علیرضا دستش را بالا آورد و با عصبانیتی بی اندازه گفت: هیچی نگو ناهید... نمیخوام صداتو بشنوم؛ الان که شبه و تو مرام من شب بیرون انداختن زن از خونه کار درستی نیست ولی فردا صبح اینجا نباش. من زنی که حرف خلوت و می بره بیرون، نمی خوام!ناهید زد زیر گریه؛ باور نمی کرد علیرضا این حرف ها را بزند. میان گریه گفت: علیرضا اجازه بده..اما باز فریاد مرد جوان در اتاق پیچید: فردا اینجا نباش ناهید؛ برو خونه بابات. دیگه نه تو خونه من، نه قلب من جایی نداری. و بدون اینکه منتظر حرف دیگری باشد از اتاق خارج شد؛ مقصد اینبارش اتاق آیلار بود. بدون در زدن وارد شد؛ آیلار متعجب نگاهش کرد و رو به رویش ایستاد.علیرضا با ناراحتی به صورت دخترک نگاه کرد؛ با دستانش صورت آیلار را قاب گرفت و گفت: من هر روز بیشتر از روز قبل شرمندهات میشم شنیدم امروز عمه چه حرفهایی بارت کرده و چیا گفته؛ آیلار من خیلی شرمنده ام!آیلار سرش را پایین انداخت؛ قطره اشکی از چشمش پایین چکید و با لبخند تلخی که روی لبهای سرخش بود، گفت: اصلاً حرفهای عمه برام مهم نیست؛ تو هم خودت و ناهید رو ناراحت نکن..حرفهایی که بهش زدی رو شنیدم؛ اون حامله است، باید هواشو داشته باشی.
علیرضا متعجب شد؛ این دختر را درک نمی کرد. خب البته چرا خیلی هم غیر قابل درک نبود، وقتی علاقه ای به علیرضا نداشت طبیعی بود که به رابطه او و ناهید حسادت نکند.علیرضا در حیاط قدم میزد؛ سعی داشت با هوای مطبوع بهاری خودش را آرام کند. خدا می داند برای بار چندم بود که دستش را میان موهایش کرد و آنها را به عقب کشید. فقط دردی که در ریشه موهایش حس می کرد، نشان از تکرار زیاد داشت.شش ماه از ازدواجش با آیلار می گذشت و این دختر فقط رنج کشیده بود، حرف شنیده بود؛ از ناهید توقع نارو زدن نداشت. توقع نداشت برود و همهی حرفهایش را کف دست مادر مار صفتش بگذارد. زنک در هر شرایطی فقط به نیش زدن فکر می کرد.سیاوش وارد حیاط شد؛ او هم ساعتها رانندگی کرده و فکر کرده بود به آیلار، به سحر، به ازدواجش، به زندگی تک تکشان. مغزش پر از فکر و خیال بود و درآخر به همان نتیجه ای رسید که قبلاً بارها و بارها رسیده بود.حالا که ازدواج کرد و دختری را به زندگیش راه داد، باید پای تعهداتش بماند و با تمام توان برای خوشبختی اش تلاش کند.علیرضا را که در حیاط دید به سمتش رفت و مقابلش ایستاد؛ دست جلو برد تا با برادرش دست بدهد. علیرضا متعجب به برادرش نگاه کرد؛اولین بار بعد از ازدواجش با آیلار بود که سیاوش به سمتش می آمد و حتی برای دست دادن اقدام می کرد.علیرضا دست جلو برد و دستان برادرش را فشرد؛ با لبخند گرمی به صورت برادر کوچکتر دوست داشتنی اش نگاه کرد.سیاوش بدون اینکه مستقیم نگاهش کند گفت: در حقش مردونگی کردی که اذیتش نکردی.علیرضا نفس عمیقی کشید؛ انگار شنیدن این جمله آن هم از زبان سیاوش قدری از بار گناهانش می کاست.آرام سر تکان داد؛ سیاوش دقایقی سکوت کرد. برای گفتن حرفش تردید نداشت اما به خودش و علی چند دقیقه زمان دادسپس نفس دیگری کشید و گفت علیرضا..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا تمام اندوہ هایمان را
با چیزے زیبا جایگزین ڪن❤️
شبتون زیبا🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻سلام صبحتون بخیر
🌺تو یک بار زندگی میکنی
🌸حق نداری غصه بخوری
🌺حق نداری نخندی
🌸حق نداری نا امید باشی
🌺حق نداری نگردی
🌸حق نداری بترسی
🌺حق نداری اشتباه نکنی
🌸 آخر هفتهتون مملو از شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی های حال خوب کن😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسی لیلا رگباری و بی امان حرف میزد: هر وقت هر جا ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیویک
این دختر از اون شب لعنتی به بعد، توی کابوس زندگی کرده… همش رنج و عذاب و تهمت و نیش و کنایه!بالاخره نگاهش را از گشت و گذار در باغ گرفت و مستقیم به صورت برادرش با آن لبخند گرم دوخت و گفت: طلاقش بده بذار از این خونه بره.
بذار از شر ما و دردسرهایی که براش درست کردیم، زخم هایی که بهش زدیم، راحت بشه.بفرستش بره دنبال زندگیش... اون اینجا و توی این خونه، کنار آدم های این خونه آینده ای نداره... به جبران بدی هایی که در حقش کردیم طلاقش بده.علیرضا سرش را پایین انداخت.سکوتش چه معنایی داشت خدا می داند.سیاوش دستی بر شانه برادرش زد و گفت: به حرفهام فکر کن؛ اون دختر گناه داره و از کنار برادرش رد شد و رفت؛ سیاوش وارد اتاق شد. سحر به استقبالش آمد؛ با چشمان نگران خیره اش شد و گفت: سلام؛ خسته نباشی. کجا رفتی چند ساعته؟سیاوش لبخند مهربانی به روی همسر نگرانش زد. این دختر ترسیده بود؛ از ویران شدن زندگی سست پایه اش می ترسید. سیاوش دستش را روی صورت او گذاشت؛ او همسرش بود و برایش ارزش و احترام قائل بود. نه اینکه دلش بسوزد یا احساس ترحم کند؛ سحر دختری نبود که در حقش ترحم کند.او زنی زیبا بود که فقط یک عیب جزئی در بدنش داشت، عیبی که هر انسان دیگری ممکن بود داشته باشد، زیبایی و مهربانی و البته کدبانو بودنش به اندازه ای بود که عیب پایش به چشم نیاید. قبل از سیاوش هم خواستگاران بسیار خوبی داشت؛ پس ترحم برانگیز نبود!همانطور که گونه لطیف سحر را نوازش می کرد گفت: رفتم یک دوری زدم... یک سری هم به خواهرم زدم... یک چای هم با مادرزن و پدر زنم خوردم؛ با یک شیرینی خوشمزهی مامان شریفه بپز . دلت بسوزه!سحر فهمید سیاوش رفته تا با خواهرش حرف بزند اما به روی خودش نیاورد و با لبهای آویزان گفت: چرا منو نبردی، منم مامان و بابام رو ببینم؟سیاوش خندید و گفت: گریه نداره که فردا می برمت ببینیشون؛ یک جوری لب و لوچه اتو آویزون کردی انگار کیلومترها فاصله داریم. دیگه این دو قدم راه که غصه خوردن نداره!صبح روز بعد آیلار از خانه خارج شد؛ مقصدش باغ مازار که این روزها برایش حکم محل کار و البته بهشت را داشت، بود. میانه های راه علیرضا هم به او پیوست و با هم، هم قدم شدند. علی شب گذشته را در اتاق آیلار، در همان جای قبلی و با همان فاصله گذرانده بود.ناهید هم تا دم دم های صبح بیدار ماند و اشک ریخت؛ خودش را بابت ندانم کاری و دهن لقی اش لعنت کرد و از دست مادرش که هر روز بیشتر تیشه به ریشه زندگیش می زد، بدجور عصبانی بود.رفتن علیرضا را همراه آیلار دید؛ با خودش فکر کرد یعنی باید چمدانش را ببندد و از آن خانه برود و میدان را برای آیلار باز بگذارد؟علیرضا و آیلار به باغ مازار که رسیدند؛ از هر دری صحبت کرده بودند، جز آن مطلبی که علیرضا برای گفتنش با آیلار هم قدم شده بود.مقصد علیرضا کوه بود؛ رو به آیلار پرسید: خب دیگه من برم؛ باهام کاری نداری؟آیلار همانطور که کلید را در قفل می چرخاند، گفت: نه؛ فقط اون چند تا گیاهی که ازت خواستم یادت نره برام بچینی.مرد جوان سر تکان داد و گفت: باشه یادم می مونه؛ آیلار ظهر نرو خونه میام همینجا باید با هم دربارهی یک مسئله ی مهمی حرف بزنیم.آیلار پرسشگرانه نگاهش کرد و پرسید: دربارهی چی؟علیرضا پاسخ داد: کارم که تموم بشه، میام مفصل حرف بزنیم. ظهر بود؛ آیلار روز شلوغی را گذرانده. حسابی خسته می نمود؛ به آشپز خانه رفت تا برای خودش چای بریزد. پشت پنجره ایستاد و به باران که به نحو سیل آسایی می بارید نگاه می کرد؛ تمام باغ را آب برداشته بود. با همان لیوان چای که میان دستانش بود از خانه و باغ بیرون رفت؛ در کوچه های روستا آب به شدت حرکت می کرد.تصمیم گرفت بی خیال آمدن علیرضا شود و قبل از اینکه باران تبدیل به سیل شود و رفتن را برایش مشکل کند، به خانه باز گردد.وسایلش را جمع کرد و درها را قفل کرد و از در باغ بیرون آمدباران وحشتناک می بارید.سعی می کرد زودتر خودش را به خانه برساند.در راه مرد جوانی را دید که می دوید به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...قلبش از کار افتاد علیرضا گفته بود به کوه می رود.آیلار در راه، همان صبح که با هم قدم می زدند پرسیده بود: میخوای بری کوه چیکار؟علیرضا پاسخ داده بود: میرم برای ناهید یک مقدار داروی گیاهی بچینم اسم چند تا دارو که واسه جنین خوبه رو شنیدم، میرم براش بیارم.آیلارخندیدو بدون هیچ حسادتی گفت: نه به دیشب نه به حالا!علیرضا با یادآوری رفتارمحبوبه باآیلارودهن لقی ناهید،گفت ناهید باید تنبیه بشه؛ چند روز می فرستمش خونه پدرش تا بدونه نباید هر حرفی رو همه جا بزنه. لازمه بدونه اونقدرها هم که فکر می کنه من در برابرش کوتاه نمیام.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کره_محلی
بریم که یه حس و حال خوب رو با میجآن خانوم خوش سلیقه ی شمالی تجربه کنیم.😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_233241673637822876.mp3
4.26M
چقدر خوبه یه نفر رو داشته باشی که همیشه و هر لحظه کنارت باشه و بهت بگه«درست میشه!» حتی اگه خودش پر از زخم باشه.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f