#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوپنج
چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازار ایستاده بودند.بانو رو به مازار گفت :مازار کار ما طول می کشه جایی که ما باید بریم برای پارچه خیلی از اینجا فاصله داره شما برید به کارهاتون برسید .ما خودمون بر می گردیم مازار نگاهی به شهرام کرد و گفت :من هیچ کار خاصی ندارم .شهرام هم عجله ای نداره .شما رو می بریم به کارتون برسید .شهرام برای نهار خونه مامان دعوته غذا رو باهم میخوریم بعد هم می برمش تا اطراف رو بررسی کنه.برای بار دوم به شهرام نگاه کرد وگفت :تو نظرت چیه ؟شهرام پاسخ داد :من عجله ای ندارم .کارخانوما مهمتره .البته که خودم هم دوست دارم یک دوری توی شهر بزنیم حالا که اومدم قشنگ شهر و ببینم.بانو اینبار بدون اینکه زیاد اصرار کند گفت :هر جور خودتون راحتین .اما بدون تعارف هر جا که دیدین لازمه که زودتر برید به ما بگید.کارهایشان به اندازه ای طول کشید که وقت خروج از شهر دیگر ظهر شده بود البته که بانو و آیلار هر دو حسابی راضی بودند چون هر چه را که لازم داشتند تهیه کردند نزدیک خروجی شهر مازار از توی آینه نگاهی به دخترها انداخت به شهرام که کنار دستش نشسته بود نگاه کردسپس جمع را مخاطب قرار داد و گفت :موافقین بریم یک جایی شما یک چیز خنک بخورید منم یک قهوه بعد بریم خونه ....توی این گرما یک بستنی خوشمزه حسابی می چسبه.رد کردن دعوت یک مرد جوان مودب که کل نیم روزش را برای خرید آنها گذاشته بود.یقینا رسم ادب نبود پس موافقتشان را اعلام کردند.مازار با رضایت گفت :یک جایی بلدم عالیه .مطئنم خوشتون میاد .هم ازمحیطش هم از طعم خوارکی هاش واقعا هم مکان انتخابی مازار زیبا بود البته دخترها قبلا هم به آنجا آمده بودند اما شهرام اولین بار بود که می دید رود کوچک زیبایی از میان درختان سر به فلک کشیده رد میشدروی رود را چند تخت فلزی قرار داده بودند و با فرش و پشتی آراسته بودنداز مهمانهای کافه آنجا پذیرایی می کردند.در راه برگشت به باغ چشمه بیشتر صحبت شهرام و مازار حوالی کار گذشت.دخترها هم بیشتر در سکوت به صحبتهای دو مرد نشسته بر صندلی جلو با موزیک ملایمی که زیر صدایش از دستگاه اتومبیل مازار پخش میشدگوش می سپردند.البته این همه عاقلانه و خانومانه نشستنشان کمی اذیتشان می کرد.اگر حالا با منصور آماده بودند در حالی که کیف هر دویشان و البته ریحانه که مدتی میشد به جمع اضافه شده بود، پر از انواع لواشک وترشک ها بود. از ترشکهایش با ملچ و ملوچ می خوردند تا داد منصور را در بیاوردند. حسابی به این عصبانیت بی دلیلش بخندند، اما حالا مثل دو خانوم سنگین و با وقار روی صندلی عقب ماشین مازار نشسته بودند. هرچه پیش می رفتند شهرام بیشتر به صحبت های مازار ایمان می آورد. هر چند هنوز برای تصمیم گیری زود بود اما بکر بودن محیط و زیبایی اش را نمی توانست انکار کند طبیعت آرام و زیبای آن منطقه می توانست روح و جسم خسته اش را حسابی آرام کند.وقتی که به مقصد رسیدندهمه در حال پیاده شدن از ماشین بودند که منصور هم سر رسید، به سمتشان آمد. سلام و علیک گرمی میانشان رد و بدل شد. مازار عمویش را به منصورمعرفی کرد. بانو گفت :منصور جان، آقایون امروز بخاطر ما خیلی زحمت کشیدن بابت خرید ما به کار خودشون نرسیدن.منصور رو به شهرام و مازار گفت :دستتون درد نکنه، باعث زحمت شدیم .... واجب شد تشریف بیارید نهار در خدمتتون باشیم.شهرام متواضعانه سر خم کرد و گفت :ممنون لطف دارید .کاری نکردیم.
منصور دوباره گفت :چرا تعارف می کنید؟ بریم داخل یک لقمه غذا هست دور هم میخوریم. مازار پاسخ داد :مامان ،شهرام رو دعوت کرده حتی براش غذای مورد علاقه شو هم درست کرده ... شما بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم.
منصور سر تکان داد و گفت : ممنون نوش جان پس ما برای شام منتظرتون هستیم. کارشان به تعارف تکه پاره کردن زیادی نرسید. شهرام بدش نمی آمد با خانواده بانو آشنا شود. از دخترک خوشش آمده بود. توجه اش را جلب می کرد. این که قدری اطرافیانشان را بشناسد وخانه و زندگیش را ببیند برایش خوشایند بود. پس دعوت منصور را برای شام پذیرفت.دخترها بعد از نهار بیشتر وقتشان را به آماده کردن شام و فراهم کردن وسایل پذیرایی گذراندند. ریحانه هم حسابی در کارها کمکشان کرد. نزدیک غروب بود که همه چیز آماده شد. بانو با خیالی آسوده نشست هنوز فرصت استراحت پیدا نکرده بود که در زدند.منصور در را برای جمیله و مازار و شهرام و البته امید کوچک که پشت در بودند باز کرد. در حال گذر از حیاط بودند که چشم مازار به تخت محبوب آیلار زیر درخت گیلاس دوست داشتنیش افتاد.بنظرش جای با صفایی بود پس پیشنهاد داد :میشه اینجا بشینیم ؟منصور گفت :آخه توی خونه فکر کنم راحت تر باشید .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمانى شايعه وجود طلا، الماس، اورانيوم، و.. در اين چرخ خياطى ها موج ميزد و خيل عظيمى از همين ملتى كه امروزدلار ميخرن به خريدن اين مدل چرخ هابخصوص ساخت شركت مارشال روآورده بودن..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند.
صاحب قاطر گفت: "چه قدر اسباب داری؟ "
مسافر گفت: "یک صندوق کوچک والسلام " صاحب قاطر گفت: "دیگر چیزی نداری؟ "
مسافرگفت:" یک دست رختخواب و والسلام
او گفت: دیگر چه داری؟"
مرد گفت:" یک کیسه گونی خردوریز و چهار قالیچه والسلام"
گفت: "دیگر همین؟ "
مسافر گفت:" مادر بچه ها که همراه من است و والسلام ."
صاحب قاطر هم گوشش را خاراند و گفت: "ما هم قاطر کرایه ای نداریم و والسلام."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فک میکردم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه!😆
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیستم حمل و نقل دهه شصت و اوایل هفتاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوپنج چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوشش
شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بنظر منم اینجا خیلی قشنگه منصور تسلیم شد و گفت :هر جا که شما راحت هستین ما در خدمتتونیم.کمی بعد همه دور هم نشسته بودند در حالی که روی تخت یک ظرف بزرگ از میوه، ظرف دیگری شیرینی های پخته شده دست پخت بانو و مقابل هر کدامشان یک استکان چای زعفرانی قرار داشت.شهرام در نگاه اول پوشش بانو را وارسی کرد نحوه لباس پوشیدنش را دوست داشت ساده اما مرتب و آراسته لباس می پوشید. دانه ای از شیرینی برداشت از ذهنش گذشت دختران روستا که زود ازدواج می کنند چرا او تا به حال ازدواج نکرده ؟ حتما باید این سوال را از مازار می پرسید. مازار کنار شیر آب وسط حیاط ایستاده بود داشت دستهایش را می شست آیلار می خواست درباره مطلبی با او صحبت کند کنارش ایستاد : مازار ؟مرد جوان راست ایستاد به دختر سیاه چشمی که سالها میشد دل و دینش را برده بود نگاه کرد و منتظر ماند تا حرفش را بر زبان بیاوردآیلار گفت :مازار این چند روزه که اینجایی کلید باغ پیش خودت باشه .بالاخره شاید عموت دوست داشته باشه یک جای راحت و مستقل داشته باشید .فکر کنم کارش چند روزی طول بکشه .نمیشه که بنده خدا همه اش هتل بمونه.مازار زیاد اهل تعارف نبود.پس بدون رودربایستی گفت :اجازه بده با شهرام صحبت کنم .اگر تصمیم داشت اینجا بمونه و خونه مامان هم راحت نبود یک فکری برای باغ می کنیم. اگه یک وقت قرار باشه ما چند روز باغ بمونیم برای تو مشکلی پیش نمیاد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.نگاه مازار چند ثانیه کوتاه به لبخند آیلار گره خورد از کی عاشقش شد ؟قبلا که این لبخندهای زیبا را از دخترک درست و حسابی ندیده بود.آیلار همیشه برای مازار اخم داشت و دلخور بود پس کی دل و دینش رفت ؟ اولین دیدارشان که با جنگ بود همان روزی که چشمان آبی عروسک آیلار را کور کرد و دست و پایش را کند آخ که چقدر دلش خنک شد آخ که چه کیفی کرده بود آن روز از آسیب زدن به دختری که فکر می کرد قرار است صاحب مادرش شود، اگر از روز اول این روی آیلار را، با این لبخند دل نشین و چشمان مهربان و زیادی زیبایش دیده بود، به این راحتی ها دوام نمی آورد ، می آورد ؟دستش را به سمت تخت دراز کرد و گفت : حالا بریم بشینیم تا بعد من با شهرام صحبت کنم ببینم برنامش چیه با هم که به سمت تخت می آمدند تا بنشینند.جمیله یک دور تمام قربان صدقه قد و بالای جفتشان رفت. در دل از خدا خواست این دفعه خدا مازارش را به مراد دلش برساند چقدر هم که آنها از نظر جمیله به هم می آمدند آخ که اگر عروسش میشد هربار که اینطور شانه به شانه هم راه می رفتند جمیله برایشان اسپند دود می کرد مبادا چشم بخورند چه صحنه زیبایی را می دید کاش خدا اینبار دل به دل پسرک چشم آبی اش میداد و این کنار هم بودنشان همیشگی میشد. او بیشتر از هر کسی می دانست مازار چه از سر گذرانده. پریشان حالیش را هر وقت که آیلار و سیاوش را می دید بارها و بارها دیده بود. مازار مرد تو داری بود. همه تلاشش را می کرد تا چیزی را بروز ندهد. اما مگر میشد جمیله حال خرابش را از نگاه ویران شده اش نخواند ؟دیر به دیر می آمد. کم به مادرش سر میزد گاهی حتی فاصله نیامدن هایش به سال می کشید مگر میشد جمیله نفهمد او نمی آید چون نمی خواهد با دیدن آیلار زیر آتش عشقش هیزم بگذارد. شاید حالا زمان آن بود که خدا جواب صبوری هایش را بدهد..محمود که رسید، سفره شام را پهن کردند؛ همه با هم دور سفره رنگین و با سلیقه نشسته و شام میخوردند که در زدند. منصور رفت و در را باز کرد؛ چند دقیقه بعد همراه سیاوش برگشت. سیاوش از دیدن مهمان ها جا خورد؛ احوال پرسیشان که تمام شد، رو به منصور پرسید: چرا نگفتی مهمون دارین و سر سفره شام هستین؟منصور سری تکان داد و گفت: بیا بشین؛ راحت باش. مازار که غریبه نیست؛ آقاشهرام هم از خودمونه. سیاوش سر سفره نشست و شعله برایش بشقاب و قاشق گذاشت؛بانو برای پسر عمویش غذا کشید.جمیله از سیاوش پرسید مادرت چطوره؟ دو سه روزه نتونستم بهش سر بزنم.سیاوش پاسخ داد بد نیست.میگذرونه.جمیله گفت: بهش بگو نیومدم دیدنش مهمون داشتم.سیاوش پاسخ دادباشه حتماً بهش میگم..خاله هام مدام میان؛سحر و ناهید هم هستن، هواشو دارن.جمیله با دلسوزی گفت: فعلاً هر چی تنها نباشه بهتره.شامشان دور هم با حرف و صحبتهای معمول تمام شد. بعد از شام، در حیاط سیاوش و مازاربا هم تنها شدند.سیاوش رو به مازار گفت: قبلاً سال به سال اینجا می اومدی؛ جدیداً زود به زود میای؟مازار که کنایه کلام سیاوش را دریافته بود،مستقیم به سیاوش نگاه کرد و گفت: میام به مادرم سر میزنم؛ مشکلی هست؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبـا
🦋آرزو می کنم
🌸همه خوبی های دنیـا
🦋مـال شمـا باشـه
🌸دلتون شـاد باشـه
🦋غمی توی دلتـون نشینه
🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه
🦋و دنیـا بـه کامتون باشـه
🌸شبتون خـوش وسراسر آرامش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☕️زندگی جیره مختصریست
☕️مثل یک فنجان چای
☕️و کنارش عشق است
☕️مثل یک حبه قند
☕️زندگی را با عشق
☕️نوش جان باید کرد
🪴" روز زیباتون دلچسب 🪴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشقابهای پرخاطره زمان قدیم❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انعکاس ... - @mer30tv.mp3
4.54M
صبح 24 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوشش شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوهفت
سیاوش کمی درجایش جا به جا شد و گفت: اگه فقط برای دیدن مادرت باشه، معلومه که مشکلی نیست.مازار لیوان چای میان دستش را توی سینی گذاشت و گفت: اگه برای قصد دیگه ای باشه ناراحتت می کنه؟ باید برای مقاصد دیگه با تو هماهنگ کنم؟ سیاوش محکم گفت: اون دختر هنوز توی عده برادر منه؛ لااقل صبر می کردی یک مدت دیگه!مازار با لحنی مطمئن گفت: از اون دفعه ای که بهت گفتم بهش علاقه دارم چند سال میگذره؛ منی که تونستم چند سال صبر کنم، تحمل کردن این عده که دوماهش هم رفته برام اصلاً کار سختی نیست!سیاوش انگار که می خواست گذشته را به هر دویشان یادآوری کند گفت: تو اومدی پیش من گفتی به دختر عموت علاقه دارم؛ نه می تونم برم به محمود بگم نه منصور، اومدم با تو در میون بذارم. بنظر تو با وجود این همه کینه و دشمنی برام شانسی هست؟ منم بهت گفتم آیلار به کس دیگه ای دل داده؛ ازم پرسیدی مطمئنی دل آیلار پیش کس دیگه ایه؟بهت گفتم وقتی اون آدم خودمم از احساس هر جفتمون مطمئنم. گفتی اگه واقعاً دلش پیش کس دیگه ای پس من دیگه سراغش نمیام؛ خودت رفتی،مازار پرسشگرانه رو به سیاوش گفت: خب چرا این حرفها رو داری میزنی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: آخه یک جوری میگی از اون زمان چند سال میگذره، انگار من بهت گفتم برو. تو خودت وقتی فهمیدی قضیه از چه قراره خواستی کنار بکشی؛ بهتره بگم اصلاً جلو نیومدی که بخوای کنار بکشی. فقط تو از علاقه ات به آیلار به من گفتی منم از علاقه ام به آیلار به تو گفتم؛ خواستم بدونی ماجرا از چه قراره بعد تصمیم بگیری. تو هم وقتی فهمیدی بین ما احساسی هست و احساسمون متقابله رفتی و دیگه هم هیچ وقت از این احساس حرفی نزدی.مازار سر تکان داد و گفت: درسته؛ اون موقع رفتم چون متعقد بودم رفتن وسط رابطه دو نفر دیگه، اونم در شرایطی که می دونستم قراره چی بشنوم کار درستی نیست اما الان زندگیش از وجود هر مردی پاکه؛ اومدم تا اینبار درخواستمو بهش بگم. میخوام اینبار فقط به جای خودم تصمیم بگیرم و خواسته امو بهش بگم و اجازه بدم آیلار خودش به جای خودش تصمیم بگیره. خودش بسنجه ببینه کنار من می تونه خوشبخت باشه یا نه؟سیاوش بی قرار از جایش بلند شد؛ نمی دانست از این که مازار تصمیم دارد از زن برادرش خواستگاری کند ناراحت است؟ یا خون به جوش آمده اش بابت عشق خودش به آیلار است؟سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد و گفت: هر جور صلاحه.و به سمت انتهای باغ رفت؛ جایی میان تاریکی و درختان آخر باغ گم شد.دو سه روزی از آمدن مازار و شهرام می گذشت؛ در باغ مازار ساکن شده بودند. بیشتر روز را دنبال کارهایشان بودند اما چند برخورد هم با آیلار و بانو داشتند.صبح بود؛ شهرام با تن پوش از حمام خارج شد. همانطور که موهایش را خشک می کرد وارد آشپزخانه شد؛ مازار در آشپزخانه کنار اجاق گاز ایستاده بود. بوی قهوه اش در تمام فضای آشپزخانه حس میشد.شهرام برادرزاده اش را خطاب قرار داد و گفت: چقدر این خانواده رو می شناسی مازار؟مازار در حالی که نوشیدنی محبوب و بسته به جانش را در فنجان می ریخت پرسید: کدوم خانواده؟شهرام حوله را دور گردنش انداخت و گفت: هووی مامانت رو میگم؛ شعله خانوم و بچه هاش.مازار با دو فنجان قهوه به سمت میز رفت؛ یکی را برای شهرام گذاشت. دومی را به لب های خودش نزدیک کرد. کمی از نوشیدنی تلخ و داغش را مزه مزه کرد و گفت: می شناسمشون؛ آدم های خوبی هستن.شهرام فنجانش را به دست گرفت و گفت: البته فکر کنم؛ فکر تو که همش حوالی آیلار چرخیده ولی اون وسط مسطا احتمالاً با خصوصیات بانو هم آشنایی داری؟مازار کمی روی میز خم شد و گفت: با خصوصیات همشون آشنایی دارم؛ بهم بگو ماجرا چیه؟ اون روز توی بازار هم یک حرفهایی زدی.شهرام قهوه اش را به لب برد و پس از مکث کوتاهی گفت: انگار این روزا گاهی حواسم پرت بانو میشه.مازار با جدیت به عمویش خیره بود؛ گفت: حواس تو عادت نداشت پرت دخترا بشه؛ حالا چی شده؟شهرام در پاسخ مازار، در حالی که نگاهش به فنجان قهوه اش بود، گفت: نمیدونم ولی انگار واقعاً یه مرگیم شده؛ این دختره تونسته توجهمو به خودش جلب کنه.لبخند بزرگی روی لبهای مرد جوان نشست و گفت: به سلامتی خان عمو جون؛ پس انگار واقعاً یک خبریه!شهرام در جواب سوال مازار پرسید: نگفتی؟خصوصیاتش چیه؟مازار تکیه اش را به صندلی داد؛ اینبار جرعه قهوه اش را با لذت بیشتری نوشید و گفت: خیلی دختر خوبیه؛ کد بانو، خانوم، آروم و نجیب و با سلیقه، هنرمند. دقیقاً از همون مدل زن هاست که تو دوست داری.شهرام هم مثل مازار تکیه اش را به صندلی داد و راحت نشست و گفت: فکر می کنی اگه بابات بفهمه من از دخترِ شوهر زن سابقش خوشم اومده عکس العملش چیه؟ مازار لبخندی زد و گفت: هیچی! پا میشه زود میاد برات خواستگاری مبادا که پشیمون بشی.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_تابه_ای
مواد لازم:
✅۵۰۰ گرم گوشت چرخ کرده
✅۳ عدد گوجه
✅۱ عدد پیاز متوسط
✅نمک و فلفل به میزان دلخواه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
670_42014026813300.mp3
6.75M
🎶 نام آهنگ: طرفدار
🗣 نام خواننده: عارف
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
می ارزید به صدتا از خوراکی های رنگ وارنگ الان
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوهفت سیاوش کمی درجایش جا به جا شد و گفت: اگه فق
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلوهشت
شهرام انگار با خودش حرف میزند، گفت: برنامهام برای اینجا موندن دو سه روزه بود؛ ولی میخوام یک کم بیشتر بمونم.باهاش آشنا بشم؛ بشناسمش.مازار با همان لبخند بر لب گفت: کار خوبی می کنی؛ فکر کنم ازش خوشت بیاد.با صدای تلفن از جا بلند شد؛ به سمت گوشی رفت و جواب داد. چند لحظه بعد برگشت و گفت: پاشو... پاشو شهرام برو یک دست لباس مناسب بپوش؛ مامان زنگ زد گفت برای صبحونه کله پاچه درست کرده. امید اذیتش می کرده نتونسته خودش بیاد داده بانو برامون بیاره.شهرام زود از جا بلند شد؛ تن پوشش را با یک دست لباس مناسب عوض کرد. در حال خشک کردن موهایش بود که صدای در به گوشش رسید. رفت تا در را باز کند و این بانوی درگیر شده با افکارش را بیشتر از این منتظر نگذارد.بانو قابلمه به دست پشت در منتظر بود؛ سلام کرد. ظرف را به سمت شهرام گرفت و گفت: بفرمایید؛ اینو جمیله داد.شهرام ظرف را گرفت و گفت: ممنون. زحمت کشیدین؛ ببخشید اسباب زحمت شدیم. بفرمایید داخل.بانو محجوبانه گفت: نه خواهش می کنم کاری نکردم؛ نوش جانتون.مازار جلوی در آمد وگفت: سلام؛ بانو جان بیا تو تازه قهوه درست کردیم با هم میخوریم.بانو لبخندی به روی مازار پاشید و گفت: ممنون؛ باید برم.آن روز کار مازار و شهرام زیاد طول نکشید؛ ظهر بود که به باغ چشمه بازگشتند. در خانه کار خاصی نداشتند؛ مازار به شهرام یک پیشنهاد وسوسه کننده داد، گفت: موافقی یک سر بریم باغ زردآلو؟ مطمئنم الان همه اونجا هستن؟شهرام بدش نمی آمد هر چه بیشتر با این خانواده معاشرت کند پس موافقتش را اعلام کرد.مازار به سمت باغ راند؛ همانطور که حدس زده بود، همه اعضا خانواده آنجا بودند. منصور و همسرش ریحانه، بانو و آیلار و مادرشان. منصور دم در باغ با یکی از کارگرها گفت و گو می کرد که پسرها را دید. جلو رفت و دست داد و سلام و علیک کرد و به داخل باغ دعوتشان نمود و گفت: بریم آخر باغ. آتیش هست؛ بساط چایمون هم به راهه.مازار گفت: نه منصور جان دستت درد نکنه؛ به کارت برس ما اومدیم بهتون سر بزنیم. اگه کاری از دستمون بر بیاد کمک کنیم؛ چای میل نداریم راحت باش.منصور که اخلاق مازار را می شناخت و می دانست اهل تعارف نیست گفت: پس من برم با این کارگره حساب و کتاب کنم؛ بنده خدا عجله داره، میام خدمتتون.مازار گفت: راحت باش؛ ما همین اطرافیم.منصور که کمی فاصله گرفت، مازار و شهرام مشغول قدن زدن در باغ شدند مازار همانطور که در باغ گام بر می داشت. گفت: اینم یک فرصت برای آشنایی بیشتر... اگه واقعاً قصدت جدیه، بهتره فرصتهای بیشتری برای آشنایی پیدا کنی.نامحسوس به درختی که بانو مشغول چیدن میوه هایش بود اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.شهرام رد اشاره برادر زاده اش را گرفت؛ بانو را پوشیده در آن پیراهن یاسی با دامن مشکی و روسری مشکی دید. نه اینکه قلبش در سینه بلرزد یا تکان سختی بخورد و قصد شکافتن سینه اش را داشته باشد نه! اما این دخترک جاذبه عجیبی داشت؛ او را جذب می کرد. از همان بار اول که دیدش احساس کرد همان دختری که سالها به دنبالش است، خود اوست.قبل از این که به سمت بانو برود از مازار پرسید: تو کجا میری؟مازار در حالی که با نگاهش باغ را جستجو می کرد و دنبال شخص مورد نظرش می گشت گفت: فکر کنم یادت رفته قبل از اینکه تو اینجا گلوت گیر کنه… هوای یک دختر به سر من افتاده بودو بالاخره آیلار را یافت به سمتش رفت.شهرام هم به سمت بانو رفت و گفت: سلام عرض شد؛ خسته نباشید.بانو لبخند گرمی بر لب نشاند و گفت: سلام ممنون، سلامت باشید. خوش آمدید.شهرام انگار که باید توضیح دهد گفت: امروز کار خاصی نداشتیم؛ مازار پیشنهاد داد بیایم اینجا، هم یک کمکی بکنیم. هم که از دیدن زیبایی هاش لذت ببریم.بانو همانطور که دستانش تند تند کار می کرد، گفت: قدمتون روی چشم؛ اجازه بدین کارم تموم شه، الان میام براتون چای میذارم.شهرام در حالی که به سمت درخت دست دراز می کرد، تا از شاخه های بلند تر که بانو به آن دسترسی نداشت میوه ها را بچیند گفت: نه راحت باشید؛ اتفاقاً منصور هم دم در گفت بریم چای، اما ما تازه قهوه خوردیم ممنون. به کارتون برسید.بانو به پیراهن قهوه ای تیره و شلوار مشکی شهرام، که حسابی شیک و مرتب بود نگاهی انداخت و با کمی خجالت که چاشنی صورتش شده بود، گفت: زحمت نکشین؛ لباساتون کثیف میشه.شهرام از خجالت نشسته روی صورت دخترک خوشش آمد؛ لبخندی زد و پاسخ داد: مشکلی نیست؛ دوست دارم کمک کنم.دستانش به تندی دستان بانو کار نمی کرد اما عملاً شاخه هایی که دسترسیشان برای بانو سخت بود را او به عهده گرفته بود.همانگونه که دستانش کار می کرد، گفت: از اینجا خیلی خوشم اومده؛ قرار شد چند روز بیشتر بمونیم. هم با آدمها، هم با محیط بیشتر آشنا بشیم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهلونه
بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوبی می کنید؛ اگه یک وقت کاری داشتین یا چیزی لازم داشتین به ما خبر بدین.شهرام سرش را کمی پایین آورد و گفت: حتماً؛ ممنون.مازار هم کنار آیلار ایستاده بود؛ همراه او دستهایش کار میکرد. سرش را برگرداند و در حالی که نگاهش به صورت آیلار که درست کنارش ایستاده بود، گفت: اوضاع درسات چطوره؟ خوب پیش میری؟آیلار به مازار نگاه کرد و پاسخ داد: خداروشکر بد نیست؛ زیاد که پیش نمیرم کلاً. مثلاً مرگ علیرضا یک مدت خیلی درگیرم کرد.زمان گفتن کلمهی «مرگ علیرضا»صدایش لرزیده بود؛ مازار همانطور که نگاهش را از صورت آیلار نمی کند، گفت: بعد اون بلایی که بی گناه سرت اومد، چرا هنوزم با این همه بغض درباره اش حرف میزنی آیلار؟نگاه آیلار بارانی شد و بی آنکه ببارد گفت: خدا بیامرزتش؛ جوون بود، پسر عموم بود، من از بچگی باهاش بزرگ شدم و خاطره های خوبی دارم. از طرفی درسته که اولش اشتباه کرد اما بعد همه تلاششو می کرد تا اشتباهشو جبران کنه مازار؛ به خودش بیشتر از همه سخت می گذشت.مازار سرش را تکان داد و گفت: خدا رحمتش کنه؛ هر چی که بود و هر کاری که کرد حالا زیر خروار خروار خاک خوابیده.آیلار دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد قدری فاصله داشت؛ باید دستش را زیاد می کشید. مازار جلوتر رفت و همان شاخه را گرفت و پایین کشید. فاصله قدیشان کمی زیاد بود؛ مازار پشت سر آیلار ایستاده بود و با دستش هم شاخه ای را گرفته بود و آیلار از همان شاخه زردآلو ها را جدا می کرد.اگر از پشت کسی این منظره را می دید، متوجه حضور آیلار نمیشد. او میان هیکل تنومند مازار و درخت گم شده بود. آیلار با فکری که دوباره داشت تلاش می کرد خاطرات بد آن روزها را به صورتش بکوبد، گفت: آره؛ خدا رحمتش کنه. هر چی بود گذشت؛ من ازش گذشتم خدا هم بگذره.و نفس عمیقی کشید تا بغض مانده در گلویش را فرو دهد اما ریه هایش پر از بوی ادکلن مازار شد.سر برگرداند؛ تازه متوجه فاصله کم خودش و مازار شد. چشمانش مستقیم در آسمان آبی چشمان مازار گیر کرد؛ مازار هم شب سیاه نگاه آیلار را شکار کرد. چرا یادش نمی آمد کی به این دخترک دلداده بود؟هر چه که یادش می آمد اسیری میان این دو گوی سیاه بود و بس! انگار که ستاره او هم در آسمان سیاه چشمان آیلار بود و داشت دنبال ستاره اش می گشت اما این روزها برق نگاه دخترک خاموش شده بود.
اینبار این فرصت را از خودش نمی گرفت؛ شور عشق و دوست داشتن را خودش به قلب آیلار می انداخت. دوباره آسمان تاریک نگاهش را ستاره باران می کرد.آیلار هم در دریای زلال نگاه مازار گیر افتاده بود؛ از چشمانش حسی می گرفت. یک انرژی مثبت خاص و دوست داشتنی! از مغزش گذشت مازار چه چشمان زیبایی دارد!اما بالاخره عکس العمل نشان داد و دوباره سرش را به سمت درخت چرخاند و در حالی که احساس می کرد، بوی ادکلن مازار تمام فضای اطرافش را احاطه کرده، گفت: دستت خسته شد؛ ممنون لطف کردی و در واقع عملاً از مازار خواست تا فاصله بگیرد و بگذارد کمی هوا برای نفس کشیدن باشد.مازار بی میل عقب کشید؛ سعی کرد فکرش را از ژست چند دقیقه پیش و نگاه آیلار و البته آن لبهای سرخ هوس انگیزش پرت کند وگرنه که همانجا کار دست خودش میداد.بهانه برای حواس پرتی را آیلار با سوالی که پرسید، دستش داد: آقا شهرام کجاست؟مازار به سمت بانو و شهرام که از آنها فاصله زیادی داشتند، اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.آیلار به بانو و شهرام نگاه کرد؛ معلوم بود آنها هم با هم مشغول گفتگو هستند. ذهنش درگیر این سوال شد که چرا شهرام بانو را برای گفت و گو انتخاب کرده؟ خب هنوز برای رویاپردازی زود بود..شهرام از هر فرصتی که دست می داد برای بیشتر شناختن بانو استفاده می کرد؛ اگر در باغ او را می دید یا در کوچه با هم برخوردی داشتند، حتی گاهی اوقات که بهانه ای فراهم میشد تا به خانهشان برود، سعی می کرد به رفتارش، کارهایش بیشتر دقت کند.به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت؛ حالا هم با یک نگاه عاشق نشده بود اما بانو با خصوصیاتی که داشت می توانست توجه شهرام را به خودش جلب کند.دختری مهربان و کد بانو؛ با آرامشی ذاتی و صبوری که از رفتارش کاملاً هویدا بود. زیبایی ظاهری هم که کم نداشت. وقت زیادی نبود؛ البته علاقه ای هم برای وقت تلف کردن نداشت.تصمیم گرفته بود برای عملی کردن افکارش اقدام کند؛ حالا که مغزش فرصت عیب و ایراد گذاشتن روی بانو را نداشته، بهانه جویی هایش را شروع کند، کارش را انجام دهد.کنار منقل ایستاده و مشغول کباب کردن تکه های جوجه بود؛ به مازار که باد بزن به دست زغالها را باد میزد نگاهی کرد و گفت: من میخوام برای ازدواج با بانو اقدام کنم.مازار سر بلند کرد و به شهرام خیره شد؛ این روزها زیاد توسط او غافلگیر میشد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بفرمایید چای داغ! / آبدارچی رزمندگان در جبهه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!"
حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
غرفه خیابانی در تهران که آش داغ میفروشد 1330
عکس خیلی زنده است می توان لذت آش را از کاسه های قشنگ و بخار گرمش حس کرد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کدوم خاطره دارید تلویزیون یا ضبط صوت؟😍
کسایی که این ضبط رو داشتن میدونن نوار کاست رو باید سر و ته میذاشتیم و چون عادت نداشتیم نوار رو همیشه اشتباه میذاشتیم و دو تا در ضبط رو شکوندیم با همین کارمون😁
این ضبط دورهی خودش خیلی خفن بود،
یادش بخیر چه آهنگهایی باهاش گوش دادیم که تا زندهایم از ذهنمون پاک نمیشه😍❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلونه بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنجاه
شهرام ادامه داد: فردا زنگ میزنم به بابات میگم.مازار نگاهش را به زغال های گداخته دوخت و گفت: بنظرت یک مقدار زود نیست؟ تو فقط چند روزه که بانو رو می شناسی.شهرام در جواب برادر زاده اش گفت: خیلی از آدمها هستن مادرشون یا خواهرشون یا خالهشون یک دختر رو می بینه و بهشون معرفی می کنه؛ میرن خواستگاری باهاش ازدواج می کنن و اتفاقاً خوشبخت هم میشن. بدون اینکه هیچ آشنایی قبلی با هم داشته باشن؛ حتی زندگی خیلی هاشون از زندگی اون هایی که سالها با هم دوست بودن و ادعا داشتن کاملاً با زیر و بم همدیگه آشنان بهتر میشه. حالا من که چند بار بانو رو دیدم و گاهی هم باهاش صحبت کردم؛ تو هم که کاملاً می شناسیش و میگی دختر خوبیه. با مادرتم صحبت می کنم؛ بالاخره اون چند سال باهاشون زندگی کرده اخلاقشون دستشه. بابات هم بیاد، اونم نظرشو بگه. هزار البته که همه چیزو نظر بانو و خانواده اش مشخص میکنه.مازار سیخ ها را جابه جا کرد و گفت: حرفت منطقی بود؛ قانع شدم. فقط شهرام اینا عزا دارن؛ چند وقت بیشتر از چهلم علیرضا نمیگذره. نمیدونم رسم و رسوماتشون چطوریه؛ باید از مامان سوال کنم. اون بهتر میدونه چیکار کنیم.آیلار در حال خرد کردن خیار در ظرف بزرگ سفالی مقابلش بود؛ آن شب قرار بود شام آبدوغ و خیار بخورند. نگاهش را به بانو که داشت گردوها را مغز می کرد، داد و گفت: میگم بانو متوجه شدی این عموی مازار رفتارش باهات یک مقدار عجیبه.بانو با همان لبخند نیم بند گفت: چرا وقتی حرف عشق میاد وسط، تو فقط به سیاوش فکر می کنی؟ نمیدونم چون در گذشته، هر وقت فکر عشق واسهات پیش اومده خودت رو کنار سیاوش دیدی حالا نمی تونی فکرت رو سمت دیگهای ببری؟ یا اینکه کلاً مغزت داره برای توجه کردن به دیگران مقاومت می کنه؟آیلار که به قول بانو مغزش برای فهمیدن حرفهای او مقاومت می کرد؛ نگاه گیجش را به خواهرش دوخت. از حرفهایش چیزی نمی فهمید؛ بانو قبل از اینکه آیلار سوالش را بر زبان بیاورد، گفت: چشماتو باز کن و آدم های اطرافتو بهتر ببین.آیلار نگاهش را مستقیم به چشمان بانو دوخت و گفت: چرا واضح حرف نمیزنی بانو؟بانو هم خیره در چشمان زغالی آیلار گفت: دیگه واضح تر از این نمی تونم حرف بزنم.و بدون اینکه فرصت سوال دیگری را به خواهرش بدهد از آشپزخانه بیرون رفت.سیاوش در اتاقش داخل درمانگاه نشسته بود؛ به پشتی صندلی پشت سرش تکیه داده و بیرون را تماشا می کرد. از روزی که با مازار حرف زد؛ مثل مرغ سرکنده بال بال میزد. مازار که سالها صبوری کرده بود هم بالاخره تصمیم به اعتراف گرفت؛ همه چیز هم که برایش آماده بود.فرصت از این بهتر؟ انگار دست سرنوشت همه ی تکه های پازل را کنار هم چیده بود تا فرصت را برای مازار فراهم کند؛ سیاوش راه و چاهش را گم کرده و نمی دانست کدام کار غلط است کدام کار درست.بنشیند تا مازار حرف دلش را به آیلار بزند و او را برای خودش کند؟ سیاوش هم مثل یک مرد پای کارش بایستد و با زندگیش با سحر ادامه دهد؟ یا اینکه یک بار دیگر به خودش و آیلار فرصت بدهد؟گیج و سردرگم بود و اصلاً نمی دانست کدام کار درست است؛ حال و روزش خراب و اعصابش متشنج بود. مرگ علیرضا به اندازه کافی ویرانش کرد؛ حالا ازدواج آیلار چه بلایی سرش می آورد، خودش هم نمی دانست.همین امروز صبح با سحر سر یک مسئلهی احمقانه بحثشان شده بود.بیخودی داد زد و دخترک را ناراحت کرد. تا آنجا که کارش به قهر و گریه سحر رسید؛ لحظات آخر که داشت از اتاق خارج میشد، دخترک را دید که با چشمان خیس از اشک نگاهش می کرد. درمانده تر از همیشه از خانه خارج شد و راهی درمانگاه شد.جمیله وارد حیاط خانه شعله شد؛ کنار او و آیلار که روی تخت نشسته بودند،گوشت تکه تکه می کردند نشست و رو به آیلار گفت: آیلار جان قربونت برم، پاشو یک سر برو پیش امید خواب بود؛ من دو کلمه حرف با مادرت دارم بهش بگم.بانو سرش را بلند کرد و گفت: آره متوجه شدم.آیلار دست از کار کشید و پرسید: فکر می کنی چرا اینجوریه؟ قصدش چیه؟ انگار بیشتر دوست داره وقتشو با تو بگذرونه.بانو با صراحت و بدون رودربایستی گفت: فکر کنم از من خوشش اومده.لبخند بزرگ و متعجبی روی لبهای آیلار نشست؛ از این صراحت بانو جا خورد. کنار خواهرش ایستاد و گفت: منم دقیقاً همین فکر و می کنم؛ حالا بگو ببینم اگه واقعاً قصدی داشته باشه تو چیکار می کنی؟بانو گردوهای خرد شده را در ظرف سفالی روی خیار ها ریخت و پاسخ داد: چند وقت بعد عروسیت با علیرضا یادته بهت گفتم من خیلی از فرصتها رو از دست دادم؟ این یکی همون فرصتیه که اگه به دستش بیارم محاله ازش بگذرم.چشمان آیلار از این گرد تر نمیشد؛ با همان حالت خنده، گفت: ان شاالله که به دستش میاری؛ ماشاالله همه چی تمومه. خوشتیپ، پولدار، آقا...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f