eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط یه دهه شصتی میدونه این پیکان استیشنها چه خدمتی تو جابه جایی اهل فامیل و خانواده تو مسافرت رفتنها انجام داده😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوچهارم دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم
الوند بعد مکثی گفت _شاید ... هم جا خوردم هم متعجب شدم! + فردا میخام برم بالای ابادی باید به زمینای چشمه سر بزنم. کسی نیست اونجا میخوای بیای؟ متعجب نگاهش کردم که ادامه داد _ترنج دوست داره من و همراهی کنه اما .. اجازه ندادم حرفشو تموم کنه و با عصبانیت گفتم پس با ترنج برو .. + منظورم این نبود .. نمیخواستم منتی سرم باشع از اون گذشته با دست پس بزن با پا پیش بکش _مهم نیست با ترنج برو از پای سفره بلند شدم و رفتم سمت در بتول و صدا زدم و بهش گفتم بیاد سفره رو جمع کنه . الوند که ظاهرا خیلی شوکه شده بود و از طرفی بهش برخورده بود این رفتار من با اخمای درهمش از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون .. امشب سهم اتاق من بود اما ظاهرا باز باید میبخشیدمش به ترنج ..کاش ماهجانجان نبینه ... *** صبح زود با سر و صدا از خواب بیدار شدم گیج سر جام نشسته بودم که بتول اومد تو اتاق .. صورتش توهم بود و ناراحت به نظر میرسید _چی شده بتول؟ +خانم جان اصلا غصه نخوری ها خلایق هر چه لایق _چی شده بتول؟ +الوند خان و ترنج خانم الان وسایلشونو بستن و راهی شدن ... احساس کردم یک پارچ اب یخ ریختن رو سرم ..میدونستم که حتما از لج من ترنج و میبره اما نمیدونم چرا باز شوکه شده بودم! _وسایل بستن؟مگه چند روز میخوان برن +چند روز که نه خانم تا شب برمیگردن .. لب گزیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ..اصلا به درک برام مهم نبود .منکه عاشق الوند نبودم که بخوام به خاطرش غصه بخورم و خودمو اذیت کنم .. سعی میکردم خودمو قانع کنم اما نمیتونستم یک چیزی ته دلم تکون میخورد و نمیذاشت که از فکرشون بیام بیرون .. ظهر شده بود و خانواده ترنج رسیده بودن به عمارت... خان دستور داده بود که شب ترنج و الوند برمیگردن شام و همه دور هم باشن ... از فکر کردن به شام و قرار گرفتن مقابل ترنج خانواده اش ..از فکر به اینکه الوند باز ترنج و انتخاب میکنه و من چقدر باید تحقیر بشم ..میترسیدم .. گلبهار از ظهر اومده بود تو اتاقم .میگفت۸ دیشب فرخ لقا با خان بحث کرده ..سر اینکه خان هر شب میره پیش مامان ... میگفت مامان از صبح تو فکره که یکجوری حال فرخ لقا رو بگیره و بنشونتش سر جاش ... گلبهارم داشت من و نصیحت میکرد که یکم شبیه مامان باش و از زندگیت دفاع کن چرا تو زنشی باهاش نرفتی که ترنج بره گلبهار میگفت و من بدون توجه به حرفاش تو صندوقچه ام دنبال یک لباس مناسب میگشتم .کاش میشد امروز میتونستم افسون و ببینم اما امروز به شدت عمارت شلوغ بود و جرئت نمیکردم بفرستم دنبالش بلاخره لباسی که میخواستم و پیدا کردم و لبخندی زدم ... یک لباس سبز تیره گلبهار گفت _با توام گلاب +بله _شنیدی چی گفتم؟! میگم خان دیشب به مامان گفت یک نفر من و خاستگاری کرده از خان .. +کی؟ _یکی از دوستای خان برای پسرش +خب اینکه خیلی خوبه _قرار فردا بیان اما نگرانم ‌+از چی؟ _از اینکه یکی باشن مثل اونای قبلی +همه که مثل هم نیستن حالا میان میبینی گلبهار لبخندی زد ... _راستی مامان گفت بهت بگم برای امشب سعی کن با الوند خوب رفتار کنی که بیاد سمت تو .جلوی چشم خانواده ترنج تا بفهمن که تو زن خانی نه دخترشون +همین قصد و هم دارم .. با عصبانیت اسم ترنج و به زبون اوردم .. عصر شده بود و همچنان از اتاق بیرون نرفته بودم بتول برام خبر میاورد که خانواده ترنج خصوصا مادرش از ظهر رو ایوونه به امید اینکه من برم بیرون و من و ببینه اما از قصد نرفته بودم . به بتول گفتم بره طاهره رو صداش کنه بیاد میخواستم صورتم و اصلاح کنه تا صورتم از هم باز بشه . گلبهارم رفت که برای شب اماده بشه .مطمئن بودم امشب بی دردسر نیست و یک جر و بحثی پیش میاد.شک نداشتم خانواده ترنج خصوصا مادرش که اسمشو خیلی از زبون این و اون شنیده بودم که به زرنگی معروف بود امشب یک کاری میکرد که بحثی بیفته وسط و من و جلوی بقیه خراب کنه..اصلا نمیخواستم این موقعیتو به دستش بدم .. دم غروب بود و کار صورتم بلاخره تموم شد پاشدم تو اینه نگاهی به خودم انداختم که سرو صدایی به پا شد . صدای ترنج و تشخیص دادم و صدای مادرشو ..پس برگشته بودن .طاهره با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون . لباسمو پوشیدم و چارقدمو اونجوری که طاهره یادم داد بالای سرم بستم . دوباره مثله دیروز سرمه کشیدم و لبامو رنگ زدم . باید یک روز یکی و میفرستادم شهر تا از این خرت و پرتا بخره برام . داشتم لباسمو مرتب میکردم که در اتاق باز شدو با دیدن الوند از تو اینه اخمامو کشیدم توهم .اخمامو کشیدم تو هم و برنگشتم طرفش در و بست اومد طرفم _گلاب توجهی بهش نکردم و همچنان داشتم لباسمو تو تنم مرتب میکردم که اومد جلوتر و پشت سرم وایستاد و گفت _خوشگل شدی جوابی بهش ندادم و خودمو سرگرم کردم که دوباره گفت ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
+ گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید برم زنمو بیارم _پس باید از ماهجانجان تشکر کنم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش .صورتش توهم بود +ماهجانجانم نمیگفت من خودم میومدم سراغت ... _مهم نیست الوند .. +من تاحالا جلوی بقیه باهات بدرفتاری کردم ؟ _نه اما الان مهم نیست +چرا _چی چرا؟ ظهر خانواده ترنج اومدن و چیزی که نباید و فهمیدن .. دیگه لازم نیست وانمود کنی که من برات مهممو زنتم و . +من وانمود نمیکنم نیشخندی زدم ... _اره تو کاری که میخوای و میکنی .. هیچ چیزم برات مهم نیست +گلاب من دیشب بهت گفتم بیا باهم بریم تو خودت نیومدی ... _باشه +خوشم نمیاد با من اینجوری حرف بزنی _چشم خان ببخشید ... عصبی بازوهام گرفت و تکونم داد .. +داری روانیم میکنی گلاب تو چرا انقدر سرتقی جوابی بهش ندادم که دوباره چونمو گرفت و سرمو گرفت بالا _ گلاب دارم با تو حرف میزنم پس به من نگاه کن +حرف نمیزنی اتیش میزنی ... _تو خودت نخواستی که با من باشی +من نخواستم؟ تو چی فرصتی به من دادی _گلاب بهت گفتم بهت اعتماد ندارم به من ثابت کن خودتو +چجوری؟چجوری بهت ثابت کنم وقتی هیچ وقت نمیدیدمت .. تو حتی شب از اتاق من فرار میکردی..تو میرفتی و من مجبور بودم به بقیه جواب پس بدم .من مجبور بودم نگاه سنگین این و اون تحمل کنم .از هر جای این عمارت کوفتی رد میشم یک نفر داره میگه دختره بیچاره ..دختره بدبخت شوهرش ازش فرار میکنه میره پیش نشونش.حتما یک عیب و ایرادی داره دیگه همینه دیگه دختر گدا که بشه عروس خان عاقبتشم همینه .تحملم و از دست دادم و بغضم ترکید الوند مات شده نگاهم میکرد و ازش رو گرفتم که چشمای اشکیمو نبینه +گلاب من اصلا نمیخواستم که .. که اوضاع اینجوری بشه .. فقط میخواستم ازت مطمئن بشم .با عصبانیت برگشتم سمتش و توپیدم بهش _به من فرصت دادی؟ تو کی به من فرصت دادی که من بخوام خودمو ثابت کنم کی؟از صدای بلندم جا خورد اومد جلو سرمو رو بازوش گذاشتم و گریه کردم ..نمیدونم چرا اما انقدر دلم پر بود که احتیاجی به نقش بازی کردنم نبود فقط گریه کردم ده دقیقه ای گذشته بود که دستی به چشمام کشیدم .سرمه چشمام ریخته بود و صورتم کثیف شده بود .الوند سکوت کرده بود و حرفی نمیزد با دستمال صورتم و دور چشمام و تمیز کردم . +گلاب نگاهی بهش انداختم که گفت _من نمیخواستم انقدر برات مشکل درست کنم اما هر وقت که نزدیک میشدم تو رفتار بدی داشتی احساس میکردم ازم متنفری و اینکه ازت دور باشم هم برای تو بهتره هم من.من نمیخواستم اذیت بشی گلاب .. چند باری اومدم طرفت اما ..روی خوشی از تو ندیدم ... چند لحظه سکوت کرد و گفت +من بیرون منتظرتم اماده شدی بیا از اتاق رفت بیرون و لبخند نشست رو لبم .. این سری جواب داد .. هیچ دلم نمیخواست این موقعیت و از دست بدم پس باید کوتاه میومدم و حرفی نمیزدم .دوباره سرمه کشیدم به چشمام و چارقدم و مرتب کردم ترنج امشب چه حالی میشد وقتی همه برای صحبت عروسیشون جمع بودن و الوند کنار من مینشست .. از اتاق رفتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم که الوند اومد طرفم ... _اماده ای؟ اروم جواب دادم +بله _بریم دیر شده همه جمعن رفتیم سمت اتاق مهمان که اخر عمارت بود و فقط موقع مهمونیا ازش استفاده میشد از پشت شیشه های رنگی داخل دیده نمیشد با الوند وارد شدیم که همه نگاها برگشت طرف ما .با دیدن اتاق فقط یاد دفعه هایی افتادم که با گلبهار دوتایی اتاق به این بزرگی و جارو میزدیم و کمرمون میگرفت .الوند سلام کلی گفت و اخماشو کشید تو هم .منم به تبعیت از الوند فقط سلام دادم مامان لبخند رو لباش بود و با غرور به ما نگاه میکرد فرخ لقا اما با عصبانیت خیره من بود ...ترنج کنار زنی که بهش میخورد مادرش باشه نشسته بود خیره ما بود .ماه جانجان که بالای سفره نشسته بود گفت +خوش امدین .منتظرتون بودیم بشینین کنار الوند یک جا نشستیم و ترنج همچنان خیره صورت الوند بود .الوندم فقط اخم کرده بود و با کسی حرف نمیزد به خواست ماهجانجان همه مشغول شدن و الوند بشقاب و از پلو پر کرد و گذاشت پیش روم.بی اختیار لبخند نشست رو لبام و زیر لب ازش تشکرد کردم سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم احساس میکردم و این حس خوبی بهم میداد که الوند داره بهم توجه میکنه اونم جلوی بقیه.لبخندی زدم و با ارامش مشغول غذا خوردن شدم .یکم تو سکوت گذشت که مامان ترنج گفت + به نظرم بساط عروسی و هر چی زودتر به پا کنیم به اندازه کافی این دوتا جوون و منتظر گذاشتیم..خان نگاهی به مامان انداخت که اخماش توهم بود نمیدونستم مامان چجوری اینکار و کرده بود اما خان به کل تغییر کرده بود اصلا شده بود برده و مطیع مامان .عاشق و شیفته اش بود،مطمئن بودم اگه مامان به خان میگفت خان اصلا اجازه نمیداد که این عروسی سر بگیره.. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیب فروش دوره گرد در شیراز دهه چهل •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 جوانی میگفت در یک کتاب درسی تجدید شده بودم و شهریور ماه بود که رفته بودم امتحان بدم، معلمم را دیدم،و بهم گفت فلانی یادته چقدر بهت گفتم درس بخون؟ چرا نخوندی؟ و مرا سرزنش کرد امتحان که تموم شد و از جلسه امتحان بیرون رفتم، نمیدونم چی شد که یاد قیامت افتادم! با خودم گفتم این معلمم بود که فقط بخاطر یک تجدید شدن در کتاب درسی سرزنشم کرد و اینگونه شرمنده و پیشمان شدم درحالی من باز فرصت امتحان دادن دارم،و حتی من بدون دپیلم و با کارنامه ردی و تجدیدی هم میتوانم در این دنیا زندگی کنم اما در قیامت وقتی خدا گناهانم را بخواند چه خواهم گفت؟دیگه اونجا راه برگشتی نیست، فرصت جبرانی نیست! آیا ارزش دارد با انجام لذت های پوچ و دوری از دین ،هم این دنیای خود و هم آخرت خود را تباه کنیم ... به راستی که یادمان رفته برای چه آفریده شده ایم! وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون ِ (ذاریات/56) جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريده‌ام. يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيٰاتِي ﴿فجر/۲۴﴾ (در قیامت)خواهد گفت: «ای کاش براى زندگى خود[خیرات و حسناتی] پیش فرستاده بودم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه دنیای قشنگی داشتیم اون روزهایی که تمام فکر و ذکرمون این بود که ساعت پخش برنامه‌های مورد علاقمون فراموشمون نشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ۶۳ چند سالتون بود؟ یادش بخیر اولش با باز شدن یک کتاب قدیمی که روش کلی گرد و خاک نشسته بود شروع می‌شد زمانی که تلویزیون فقط دو کانال داشت و در زمان جنگ و آتش تسکینی هر چند ناچیز برای مرهم زخم دلها بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوششم + گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید بر
ماه جانجان به جای خان جواب داد + همون تاریخی که معین کردم خوبه تا اون موقع بقیه کارا رو هم انجام میدیم! مامان ترنج صورتش رفت توهم ترنج خودش گفت _ ماه جانجان کاری نیست که از اون گذشته الوند هم نمیتونه دیگه.. با نگاه تند ماه جانجان ساکت شد لبخندی زدم که الوند لیوان دوغی به دستم داد که از نگاه تیز ماهجانجان دور نموند! پدر ترنج گفت + بعد از ازدواجتون زمینای بالای ده من که به اسم ترنج میشه مال تو الوند میدونی که اون زمینا خیلی می ارزه! برای اینکه یکی بیاد دخترشو بگیره داشت بهش رشوه میداد الوند سری تکون داد _ میخوام که حواستو خوب جمع کنی یک روز باید بشینیم درموردش باهم حرف بزنیم ... + بله حتما چه چیزا باج نمیداد که دخترش بی شوهر نمونه ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا ...کم و بیش صحبت راجب عروسی الوند و ترنج بود و من فقط حرص میخوردم و دلیل این حرص خوردن رو هم نمیفهمیدم... من هیچ علاقه ای به الوند نداشتم چرا باید دلم نخواد که الوند با یکی دیگه ازدواج کنه وقتی الانشم برای من نبود ... به فرخ لقا نگاه کردم که از سر شب با دیدن من کنار الوند صورتش توهم بود ... بعد شام همچنان همه دور هم نشسته بودن .الوند اروم کنار گوشم گفت _ اگه خانواده ترنج حرفی زدن جوابی بهشون نده متعجب نگاهش کردم که پلکاشو روی هم گذاشت _ سکوت کن چیزی نگو گلاب ... ناچار سری تکون دادم . + کاش زود تر بریم اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد . خواست جوابی بهم بده که فرخ لقا گفت _ فردا مراسم پیشکش و انجام میدیم برای عروسم کلی پیشکش اماده کردم مادر ترنج با لبخند ازش تشکر کرد و صورت من توهم رفت + پس فردا هم لباس عروسیشو میدوزیم و تو ابادی شیرینی پخش میکنیم.. ماه جانجان عصبانی گفت _ زوده برای این حرفا فرخ لقا با عصبانیت توپید بهش + چرا ماهجانجان؟ من مادرشم و من میگم کی باید این مراسمات انجام بشه این حق و وظیفه منه نه کسی دیگه.. عروسی که تو انتخاب کردی یه پسرمو گرفت دیگه نمیزارم پسر دیگه امو هم بگیره ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و صداشو برد بالا _ فرخ لقا مواظب باش چی میگی! ناریه که کنار ماهجانجان نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه اش + اروم باش ماهجانجان ..اروم فرخ لقا بدون توجه به بقیه گفت _ همین که گفتم .. مامانم ساکت نموند و خودشو قاطی کرد + پسرتو دختر من ازت نگرفت فرخ لقا کارای خودت ازت گرفت..حواست باشه که فراموشت نشه. بقیه نمی دونن خودت که میدونی چه غلطی کردی! خان بلند داد زد _ بسه...همه ساکت... از صدای بلندش همه ساکت شدن و من مضطرب به مامان نگاه میکردم! خان صداشو صاف کردو گفت + هر چی ماه جانجان بگه.بزرگ این عمارت اونه نه تو فرخ لقا پدر ترنج انگار که این حرف به مذاقش خوش نیومده بود گفت _ ایرج دختر من تا الانم مسخره همه شده.الوند تا اخر همین هفته بیشتر فرصت نداره یا دخترمو عقد میکنه یا من دخترمو برمیدارم و میبرم و همه چیز بین ما بهم میخوره همه چیز...خودت میدونی دختر من کم خواهان نداره با اینکه چند سال نشون پسر تو بوده اما همچنان پسر عبدالله خواهانشه و من اراده کنم میاد جلو! با حرص لبامو رو هم فشار دادم. دست گذاشته بود رو نقطه ضعف خان.عبدالله یکی از خانای ابادیای پایین که به شدت با خان مشکل داشت و دشمن هم بودن!!! پدر ترنج داشت تهدید میکرد که اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میگیره ..میده به ابادی عبدالله .. + من دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم..کارام مونده و باید برگردم فقط تا اخر همین هفته تحمل میکنم الوند فقط تا اخر این هفته..حرفمم عوض نمیشه.از جاش بلندشد و ترنج و مادرشم پشت سرش بلندشدن واز اتاق بیرون زدن . تو چشمای ترنج برق خوشحالی و پیروزی میدرخشید .خان نگاه تندشو حواله فرخ لقا کرد و سرش دادزد + تو این بحث و شروعش کردی فرخ لقا که انگار به هدفش رسیده بود با لبخند گفت _ این دوتا که اول و اخر باید ازدواج کنن چه بهتر که زودتر این اتفاقی بیفته مامان براق شد سمت فرخ لقا + تو که تا دو روز پیش سایه ترنج و با تیر میزدی.الان شدی عاشق و شیداش؟ _ تحمل ترنج کنار پسرم خیلی بهتر از تحمل دختر تو کنارشه + اما به کوری چشمت فعلا اونی که کنار پسرته دختر منه.ماه جانجان باز عصاشو به زمین کوبید _ همین الان تمومش کنید فرخ لقا پوزخندی زد و بی توجه به بقیه گفت + اینکه فقط سر شب کنارش باشه و نیمه شب از اتاقش بزنه بیرون کافی نیست گلبانو خودتم میدونی.معلوم نیست دخترت چه عیب و ایرادی داره که. الوند با عصبانیت داد زد _ مادر بس کن فرخ لقا که توقع این رفتار و نداشت تکونی خورد و سکوت کرد خان از جاش بلند شد و گفت + تا ۵ دیقه دیگه همه برن تو اتاقاشون نمیخوام هیچکس و اینجا ببینم .گلبانو بریم! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی که باید دنبالش کنی رویاهاتن نه آدما... شب خوش 💜✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امـــروز در آهنگ صبح 🍀شعری باید گفت : 🌺پر از طلوع... 🍀قصه ای باید گفت : 🌺پراز هـیجان 🍀و ترانه ای باید خواند : 🌺پر از پرواز... 🌹صبح شنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادربزرگ گم کرده‌ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم . بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده‌ام من چشم خورده‌ام من تکه تکه از دست رفته‌ام در روز روز زندگانیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز کار آفرین... - @mer30tv.mp3
5.35M
صبح 6 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهفتم ماه جانجان به جای خان جواب داد + همون تاریخی که
مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فرخ لقا گذشت و کنار خان قدم برداشت. به دستور خان همه بلند شدن و یکی یکی عزم رفتن کردن. از حرفای فرخ لقا سنگین شده بودم و دلم میخواست میتونستم بشینم یک گوشه و گریه کنم الوند کنار گوشم گفت + بریم؟ متعجب نگاهش کردم که با اخمای درهم گفت _ بریم... خودش رفت سمت اتاق و منم متعجب پشت سرش راه افتادم . وارد اتاق که شدیم در و پشت سرش بست مردد بودم که سوالمو بپرسم یا نه اخرم طاقت نیاوردم و گفتم _امشب اینجا میمونی؟ +خودت گفتی بهم فرصت ندادی میخوام بهت فرصت بدم لبخندی رو لبم نشست اومد طرفم و بغلم گرفت که ضربان قلبم رفت بالا _بهت اعتماد میکنم گلاب اما نیاد روزی که بفهمم بهم پشت کردی.بفهمم حواست هنوز پی .. انگشتمو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبش که ساکت شد و حلقه دستش تنگ تر شد... باید امشب همه چیز و تموم میکردم باید این وضعیت تموم میشد و این بازی میچرخید طرف من! ارسلانی قرار نبود برگرده و قرارنبود الوند چیزی از حس من متوجه بشه من تا اخر عمر خانم این عمارت میشدم و زندگیمو میکردم و فرخ لقا رو لحظه به لحظه زجرش میدادم .. * نور خورشید از کنار درز پنجره رد شده بود و مستقیم تو چشمم افتاده بود غلتی زدم که با دیدن الوند یک لحظه شوکه شدم و تکونی خوردم... بیدار بود و طاق باز دراز کشیده بود. سرشو برگردوند طرفم و گفت +بیدار شدی؟ با خجالت از وضعیتم پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم که متوجه شد و خنده اش گرفت برخلاف من ظاهرا اون صبح زود پاشده بود و سر و سامونی به وضعیتش داده بود _میرم بیرون توهم بلند شو میگم برات صبحانه بیارن سری تکون دادم که از اتاق زد بیرون و در چوبی و پشت سرش بست سریع از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و تشکا رو جمع کردم. جلوی اینه به موهام شونه میکشیدم که در باز شد و الوند اومد تو پشت سرم بتول سفره انداخت و مشغول چیدن وسایل سینی مسی تو سفره شد . الوند هم نشست پای سفره اما نگاهش به من بود. بتول که از اتاق رفت بیرون بهم اشاره زد و رفتم طرفش _ بیا اینجا گلاب کنارش نشستم + امروز باید برم بیرون کاری دارم تا شبم نمیام عمارت خان ام میاد و اینجا دست تنهایی پیش مادرت بمون یا اینکه از اتاقت نیا بیرون .با ترنج و به خصوص مادرش دهن به دهن نزار و ازشون دور باش... _ چرا؟ + چون من مادر ترنج و میشناسم .میتونه از هیچی برات یک درد سر بزرگ بسازه فقط به حرفم گوش کن ... سری تکون دادم حرفی میومد تو دهنم و میخواستم بهش بگم اما نمیتونستم ... اخرم خودش فهمید و گفت _حرفتو بزن گلاب + تا دیروز به من نگاه نمیکردی الان نگرانمی.. باور کنم این نگرانیاتو الوند؟! _ چون تا دیروز فکر میکردم یک مهمونی تو این خونه اما از دیروز شدی زنم صورتم رفت توهم + فقط برای یک شب؟ _ نه برای این نه گلاب برای حرفایی که دیروز زدی..بهم ثابت شد که قصدت زندگی کردنه و بهت اعتماد کردم .. الان تو زن منی و وظیفه منم مواظبت کردن ازته .. سری تکون دادم و دیگه کسی حرفی نزد .موقع رفتن دوباره تاکید کرد از ترنج و مادرش دور بمونم و از اتاق زد بیرون . بعد رفتن الوند بتول اومد تو اتاق و با ذوق و هیجان گفت _ خانم جان چیشدش ؟دیشب باهم بودین؟ با خجالت سرمو انداختم پایین + درد ندارین؟ سری به نشونه منفی تکون دادم _ بتول + جانم خانم _ ملافه یکم ...یکم کثیف شد من ... ادامه حرفمو خوردم و باز با خجالت سرخ و سفید شدم که با لبخند گفت +همینجا بمون رفت بیرون و من متعجب سر جام موندم اما وقتی بعد ده دقیقه مامان ماه جانجان و فرخ لقا اومدن تو اتاق با ترس چشم غره ای به بتول رفتم ماه جانجان اومد جلو و گفت _ گلاب با خجالت سرم و انداختم پایین + خجالت نکش دختر سرتو بگیر بالا بتول رفت سمت ملافه سفید و برش داشت به همه نشون داد و ماه جانجان یکی از النگوهاشو دراورد و دستم کرد .فرخ لقا هم مجبوری یکی از النگوهاشو دستم کرد و بتول شروع کرد به کل کشیدن . متعجب به کاراشون نگاه میکردم +سر بلندمون کردی دختر .. فقط سعی کن هر چی زود تر یک بچه بدی به الوند ماه جانجان از اتاق رفت بیرون و فرخ لقا پوزخندی بهم زد _ به همین هوا باش که الوند بخواد پدر بچه ای باشه که مادرش یک گدایی مثله توعه ... مامان توپید بهش + فعلا که مجبور شدی النگو دستتو بکنی تو دست همین گدا حالا هم گمشو برو بیرون _ زبونت خیلی دراز شده گلبانو یادت رفته نوکر من بودی؟! + از روزی که شوهرت شبا به جای تو، تو اتاق من میخوابید زبونم دراز شده.فرخ لقا هجوم اورد طرف مامان که بتول گرفتش و کشیدش عقب _ خانم جانم این چه کاریه فرخ لقا برگشت طرفم و نگاه اخر و بهم انداخت +به این هوا نباش گلاب .. نمیزارم تو بشی مادر بچه الوند!! ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ به ✅ شکر ✅ ابلیمو ✅ اب بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
784_48159164393610.mp3
5.22M
🎶 نام آهنگ: پیری 🗣 نام خواننده: عارف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه بوی بهشت می دهد،مادربزرگ حتی با سرانگشتانِ سوخته اش گویی رسول ست و نان و نمک به دست آب و آتش و خاک و باد را با هم آشتی داده ست ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهشتم مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فر
از اتاق زد بیرون و مامان اومد طرفم _ افرین دختر افرین .. حالا دیگه نوبت توعه ..به حرفای فرخ لقا گوش نکن تو دختر منی گلاب .. فقط سعی کن بکشیش طرف خودت ... سری تکون دادم + امروز برای گلبهار خواستگار میاد توهم باید باشی _ چشم مامان اومد جلو و پیشونیمو بوسید + افرین گلاب همینجوری ادامه بده.یادت نره تو دختر منی و این یعنی تو میتونی هر کاری بکنی ..خب؟ پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون . متعجب و متحیر از کار مامان به رفتنش نگاه کردم .. تا یادم میاد مامان فقط و فقط به فکر این بود که یکجوری خودشو از اون وضعیت نجات بده و بعضی وقتا فکر میکردم شاید حاضر بشه برای این خواسته اش من وگلبهار و هم قربونی کنه .. چندین سال بود که از این محبتا از مامان ندیده بودم ... تا ظهر تو اتاق بودم و حوصله ام سر رفته بود دیگه اخرم طاقت نیاوردم و رفتم بیرون .ترنج و مادرش رو ایوون بودن و به محض اینکه از اتاق زدم بیرون باهاشون چشم تو چشم شدم نمیدونم ترنج چیزی شنیده بود یا نه اما صورتش به شدت توهم بود ..شایدم فهمیده بود که دیشب الوند تو اتاق من بوده . از امشب نمیذاشتم که الوند برای اون باشه .. دیگه اجازه نمیدادم . بتول و فرستادم دنبال افسون و خودمم رفتم سمت اتاق گلبهار زری هم پیش گلبهار بود و صدای خنده هاشون تا رو ایوونم میومد رفتم تو اتاق و با دیدنم ساکت شدن .گلبهار گفت _ شنیدم گل کاشتی... چشم و ابرویی براش اومدم + مامان گفت بهت؟ _ اره زری ناز و عشوه ای اومد و گفت + ترنج و دیدی داشت میترکید .. گلاب امشب هر جور هست الوند و بکشون تو اتاقت بزار دق کنه این دختره چشم سفید ...خندیدم و به زری گفتم _ نمیدونم تو چه مشکلی با ترنج داری؟ شونه ای بالا انداخت و گفت + راستش حقیقت باهاش مشکل ندارم اما ازش خوشم نمیاد دختر فکر کرده کیه.... گلبهار کلافه گفت _ میشه لطفاً بس کنین و یک فکری به حال من کنید تا چند ساعت دیگه خواستگارا میان چی بپوشم؟ زری خندید و گفت + بیا بهت یه دست لباس بدم گلبهار بهش چشم غره ای رفت و گفت _ خودم دارم کدوم یکی از اینا رو بپوشم ؟ دوتا لباسی که توی دستش رو گرفت بالا و زری شونه ای بالا انداخت + آبی بهتره کلافه از بحثشون از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم .به حس‌ عمارت نگاهی انداختم خیلی شلوغ بود انگار واقعاً قرار بود ازدواج ترنج و الوند سر بگیره ترنج و مادرش یک گوشه ایوون نشسته بودن و همچنان نگاه عصبانیشون به من بود توی این چند روزی که مادر ترنج اومده بود به عمارت هیچ کار خاصی نکرده بود و من نمی دونستم که چرا همه ازش به عنوان یک زن خیلی زرنگ و مرموز و بد جنس یادمیکردن... برگشتم و راه اتاق و در پیش گرفتم از کنار ترنج و گذاشتم انگار نتونست طاقت بیاره و گفت _ مواظب خودت باش حواست به کارات باشه گلاب فکر نکن چون یک شب الوند همون اتاق تو بود تا آخر قرار همینجوری بمونه.. امشب بهت ثابت می کنم که همه فکر هایی که از دیشب برای خودت کردی پوچ و بی معنا الوند فقط مجبور بود که یک شب با تو بگذرونه تا ماهجان جان دیگه بهش حرفی نزنه امشب خواهیم دید... پوزخندی زد و از جاش بلند شد و روبروم وایستاد و همچنان خیره بود به چشمام زیر لب گفت + اینو بدون الوند هیچ وقت من نمیگذره به خاطر یک دختر گدا صفت که از قضا برادرشم گشته! حرفشو زد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش مادرشم از جاش بلند شد نگاهم کرد و لبخندی زد و در عین ناباوری گفت + عزیزم ترنجو ببخش یکم حساس. اگه بهت حرفی میزنه به دل نگیر هنوز زود برای ناراحت شدن لبخند رو لباش ماسید و لرزه‌ای به تنم نشست. از کنارم رد شد و رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. ظهر شده بود و برای ناهار همه کم کم می رفتن تو اتاقاشون منتظر بودم تا بتول افسون رو بیاره به عمارت یک گوشه اتاق نشسته بودم و منتظر بتول بودم .به ترنج و مادرش فکر می‌کردم و حرف‌هایی که زدن واقعاً الوند فقط مجبور بود که یک شب با من باشه .یا به میل خودش شب و کنارم گذرونده بود کلافه بودم و نمیدونستم حرف کیو باور کنم هرچند که امشب ثابت می شد اگه میتونستم الوند می کشیدم تو اتاق خودم می تونستم تو دهنی محکمی به ترنج بزنم بالاخره ضربه ای به در خورد و در باز شد و بتول اومد داخل و افسونم پشت سرش اومد تو همون چادر قدیمی روی سرش کشیده بود..انگار از شناخته شدن می ترسید چادرشو برداشت سلامی زیرلب کرد. بتول از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و روبروی افسون وایستادم + دیروز نتونستم بفرستم دنبالت اومد جلو و با لبخند گفت _ زیباتر شدین خودم نگاهی به سرتا پامو انداختم همون لباس قبل تنم بود لبخندی زدم و گفتم + مرسی افسون امروز باهات خیلی کار دارم باید خیلی کمکم کنی نگاهم کرد و لبخندی زد _ اتفاقی افتاده؟ سری به نشونه ی مثبت تکون دادم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
+ آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر طور که شده باید الوند بکشم به اتاق خودم _ بتول بهم گفت که دیشب اومده اتاقتون پس امشبم میاد حتماً لازم نیست شما کاری بکنین + از کجا میدونی که میاد ترنج الان توی حیاط بود به من گفت که امشب الوند میکشونه سمت خودش من نمی خوام این اتفاق بیفته می خوام به همه ثابت کنم که از این به بعد الوند مال منه افسون لطفاً هر چی که بلدی و بهم یاد بده هر چقدر پول بخوای بهت میدم من فقط الوندو میخوام + الوند دیشب با میل خودش اومده به اتاق گلاب امشب هم میاد نگران هیچ چیز نباش فقط مثل دیشب برخورد کن آروم خونسرد سری به نشونه منفی تکون دادم + دیشب اصلا این اتفاق نیفتاد افسون متعجب نگاهم کرد و گفت _میشه بگی دیشب چی شد قضیه دیشب خیلی خلاصه براش تعریف کردم که لبخند زد .. یک گوشه نشستم که افسونم اومد و رو به روم نشست سری تکون داد و گفت +ببین گلاب هر مردی یه جوریه یعنی یک اخلاق به خصوص خودش رو داره از تعریف هایی که تو برای من کردی میتونیم به این به این فکر کنیم که الوند از اون دسته مردهایی که دوست داره زنش باهاش حرف بزنه و بهش بگه که بهش نیاز داره بعضی مردها اصلاً اینطور نیستن گلاب اما بعضی مردهای دیگه دوست دارن که بشنوند، اگه تو دیشب بهش این حرفا رو زدی الوند هم جوابتو یطوری داده و امشب هم همین کار رو تکرار کن متعجب گفتم _یعنی مثل دیشب باهاش دعوا کنم؟ افسون خندید و سری به نشونه منفی تکون داد + نه گلاب مواظب باش که زیاده روی نکنی هر چی نباشه اون خان منظورم این بود که امشب اگه برای شام اومد به اتاقت باهاش حرف بزن و بهش بگو که دوست داری امشب توی اتاقت بمونه صورتم رفت تو هم و گفتم + اما آخه.. افسون پرید تو حرفم و گفت _اما آخه نداره گلاب اگه میخوای که اون برای تو باشه به من اعتماد کن زانوهامو کشیدم تو بغلمو به صورت افسون نگاه کردم +تو اینا رو از کجا یاد گرفتی _ مادربزرگم بهم یاد داد اون توی شهر رقا *ص بود + رقصم بلدی؟؟ افسون سری به نشونه مثبت تکون داد..هیجان زده بهش گفتم _بهم یاد بده؟ + اما آخه تو عمارت که نمیتونی برقصی مطمئنی که میخوای یاد بگیری ؟ سرمو تند تند تکون دادم _ آره می خوام برای الوند برقصم + این دیگه زیاده‌روی گلاب _خواهش می کنم افسون می خوام یاد بگیرم فقط بهم یاد بده تا دیر وقت با هم مشغول یاد گرفتن رقص بودیم افسون برام از مردا میگفت و اینکه هر مردی چه خصوصیات رفتاری داره و باید با هرکدوم چه جوری رفتار کنی که اون رو مجذوب خودت کنی افسون برام حرف زد و من گوش دادم و با خودم فکر کردم که الوند از کدوم دسته است... هوا تاریک شده بود که بتول اومد دنبال افسون و بهش گفت که وقت رفتنه افسون لباسشو پوشید و قول داد که توی اولین فرصت که بتول و فرستادم دنبالش دوباره بیاد بتول بهم گفت که مامان داره دنبالم میگرده و گفته باید آماده بشم خواستگاری گلبهار هر آن ممکن که برسن. انقدرم مجذوب حرفهای افسون شده بودم که کلاً گلبهار و خواستگارش یادم رفته بود تند لباس پوشیدم و آماده شدم و رفتم سمت اتاق گلبهار مامان با دیدنم با عصبانیت توپید بهم + کجا بودی تا الان گلاب مگه بهت نگفتم زودتر بیا؟ _ ببخشید مامان یکم کار داشتم حواسم پرت شده هنوز که نیومدن گلبهار کجاست؟ مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت _ تو اتاقش داره آماده میشه برو ببین چقدر دیر کرد زیر لب چشم گفتم و رفتم دنبال گلبهار تقریبا آماده بود ماهجان آمده بود تو اتاق می خواست برای مراسم خواستگاری باشه همه جمع شده بودیم که مهری خبر آورد که خواستگارا اومدن برخلاف خواستگارای قبلی آدمای خیلی خوب دیده میشدن و اینبار خود گلبهارم راضی بود. بعد رفتنشون مامان نظر گلبهار رو پرسید و ماه جانجان بعد از دیدن سرخ و سفید شدن گلبهار سری تکون داد و گفت بهشون پیغام می فرستم که نظرمون مثبته... بر خلاف خواستگاری قبلی خبری از این مسخره بازی سبزی و بو کردن دهن و پیراهن نبود گلبهار راضی به نظر می‌رسید... همه شروع کردن به کل کشیدن و دوباره توی عمارت غوغایی به پا شد. همه راجع به خواستگاری جدید حرف میزدن و همه حواس من به حیاط عمارت بود که ببینم الوند کی از راه میرسه میدونستم که ترنج روی ایون نشسته و منتظر الوند افسون باهام حرف زده بود گفته بود که زیاده‌روی نکنم .دستی به لباسم کشیدم و از اتاق زدم بیرون ترنج با دیدنم چشم غره ای بهم رفت و صورتشو ازم برگردوند بی توجه بهش رفتم سمت اتاق.دل تو دلم نبود و مدام طول و عرض اتاق راه میرفتم بتول کلافه شد و گفت _ وای آروم بگیر دیگه خانوم جان بیا یکم بشین + نگرانم بتول نمیتونم _ حالا تو راه بری درست میشه خانم‌جان سرم گیج رفت دیگه بیا یکم بگیر بشین ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه دنیا قشنگی 😍😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يک استاد فلسفه سر کلاس به دانشجوهایش می گوید :«امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادم رو خوب ياد گرفتید يا نه...!» سپس یک صندلی را در جلوی کلاس قرار می دهد و به دانشجوها می گوید : «با توجه به مطالبی که من تا به امروز به شما درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم نگاه کرده و همه شروع به نوشتن مطالبی روی برگه می کنند. بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه اش را تحویل می دهد و از کلاس خارج می شود. روزی که نمره ها اعلام شد ، بالاترين نمره رو همان دانشجو گرفت !او فقط رو برگه اش یک جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتم + آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر ط
رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در اتاق باز شد و با دیدن الوند شوکه برگشتم طرفش بتول لبخندی زد و گفت +خانم جان شام بیارم براتون سلامی زیر لب به الوند دادم و گفتم _ شامو اینجا میخوری؟ اومد جلوتر و چنگی موهاش انداخت + نمیتونم گلاب پدر ترنج می خواد باهام حرف بزنه و صبح گفت که شام برم اونجا با حرص دندونامو به هم فشار دادم اما چیزی به الوند نگفتم پس بگو ترنج چرا انقدر مطمئن بود که امشب الوند میره پیشش. سری تکون دادم وبه الوند گفتم + باشه به بتول گفتم _ فقط برای من شام بیار بتول از اتاق رفت بیرون و الوند گفت + ناراحت شدی گلاب؟ _ نه الوند من خیلی وقته عادت کردم که تنهایی شام بخورم الوند ابرویی بالا انداخت و گفت + پس ناراحت شدی ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم _مهم نیست. چرا اومدی اینجا کاری داری؟ + نه فقط اومدم حالتو بپرسم _ ممنون حالم خوبه حالا میتونی بری به مهمونی شامت برسی اخماش رفت تو هم از اتاق زد بیرون یه گوشه نشستم و زانو کشیدم تو بغلم راستش بعد از شنیدن حرفهای افسون اصلا انتظارش رو نداشتم که الوند امشب بره پیش ترنج مطمئن شده بودم که پیشم میمونه... شام و تنهایی خوردم و الوندم رفت پیش ترنج و خانوادش. می دونستم الان ترنج داره توی دلش به من میخنده. سر جام دراز کشیده بودم و بی حوصله داشتم از پنجره کوچک اتاق که گوشه پرده اش کنار رفته بود آسمان و نگاه میکردم . امشب بی‌خواب شده بودم همه فکرم پیش الوند بود داشتم حرص میخوردم توی جام غلتی زدم که در باز شد با ترس بلند شدم و سر جام نشستم اما با دیدن الوند شوکه شدم ضربان قلبم رفت بالا و هیجان زده بهش نگاه کردم _اینجا چیکار می کنی؟ قدمی اومد جلو و در پشت سرش بست + نمیدونم یهو دلم خواست که بیام اینجا.اشکالی داره؟ لبخندی زدم و گفتم _نه معلومه که نه حرف های افسون یادم اومد و لبخند نشست روی لبم این دختر واقعا جادو می کرد از کجا میدونست که الوند امشب میاد اتاقم؟ الوند اومد طرفم یکم رفتم کنار رو براش جا با کردم کنارم نشست و دستش نشست روی صورتم _ هنوزم ناراحتی؟ + جدی گفتم الوند من ناراحت نشدم به این وضع عادت کردم شونه بالا انداختم که لبخندی نشست رو لبش با خنده گفتم + اگه ترنج بدونه امشب اومدی پیش من فکر کنم میکشت الوند یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت _ فکر کنم یادت رفته که من کی ام گلاب من خان ام هر کاری که بخوام می کنم. + هر کاری بخوای میکنی؟! سری تکون داد، مردد بودم از حرفی که میخواستم بزنم اما دلمو زدم به دریا و گفتم.+ حتی میتونی ازدواجت با ترنج به هم بزنی؟ الوند شوکه شده از سوالم تو سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم _ آخه تا من فهمیدم نمیشه ازدواجت با ترنج بهم بزنی عواقب خیلی بدی داره نه؟ سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت + آره اما اگه من بخوام میشه ولی چرا بعد بخوام این کارو بکنم؟ دلم شکست و حرفی نزدم احساس بدی همه وجودمو گرفت بی اختیار تلخ شدم و روم و ازش برگردوندم _ ماه امشب و دیدی کامله؟ جوابی بهش ندادم و خودش فهمید که ناراحت شدم دراز کشید و گفت +بعضی سوالا رو نباید بپرسی گلاب هم خودتو ناراحت میکنه هم طرف مقابل حالا بهش فکر نکن بیا بخوابیم.دستمو از پشت سر کشید که افتادم تو بغلش هنوز ازش خجالت می کشیدم و سرخ و سفید میشدم دستش حلقه شد دور کمرم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت + نمیدونم چرا نتونستم بیشتر ازین طاقت بیارم _ بهش گفتی که اومدی پیش من ؟! +نه نگفتم چرخی زدم و بیشتر توی بغلش فرو رفتم.باید همه تلاشمو می‌کردم هر چیزی که افسون بهم یاد داده بود انجام میدادم من الوند و میخواستم الوند باید برای من میشد...صبح با سر و صدای ضعیفی از خواب بیدار شدم به دور و برم نگاه انداختم خبری از الوند نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و وضعمو مرتب کردم.در اتاقو باز کردم اما با دیدن الوند و ترنج و مادرش و ماه جانجان روی ایوون متعجب شدم! چخبر شده بود ؟قدمی بیرون گذاشتم که ترنج چشمش خورد به منو با دیدن من انگار یک دفعه فوران کرد و شروع کرد به داد کشیدن از صدای جیغ و دادش همه کم‌ کم دورو برمون جمع شدن و مامان، گلبهار و ناریه هم از اتاق زدن بیرون _ همش تقصیر اینه تو زندگیمو خراب کردی تو اومدی وسط زندگی من دختره گدا..خواست هجوم بیاره طرفم که الوند بازوشو و گرفت و کشیدش عقب... _چیکار داری میکنی ترنج آروم باش! ترنج عصبانی بدون اینکه توجه به الوند بکنه همچنان نگاهش روی من بود + آشغال عوضی من خودم با دست خودم میگشمت.مامان اومد جلو و گفت _ چه خبر شده اینجا معلوم هست؟ ترنج دوباره داد زد + از دخترت بپرس ماه جانجان که ظاهراً کلافه شده بود از این داد و بیداد ها به ترنج گفت _ بس کن دیگه سر صبحی همه رو دور خود جمع کردی بگو مشکلت چیه؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f