eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 چندين سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده‌کاری‌های پایانی بودند. پیرزنی از آن‌جا رد می‌شد. ناگهان ایستاد و گفت به نظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت! چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم فشار دهید. فشار! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعاکنان دور شد. کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت! اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم می‌گفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت، دیگر هرگز نمی‌شد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوهشتم دستشو جلو اورد گونه امو لمس کرد و گفت نشد در
یه لحظه انگار نمیتونست نفس بکشه و یهو نفس عمیقی کشید و گفت هزارماشالا خاتون شمایی ؟‌دستهاشو فشردم و گفتم طاهره چقدر دلم برات تنگ شده بغلش گرفتم و گفتم دلم برات تنگ شده بود بغض کرده بود و گفت باورم نمیشه دقیق براندازم کرد و گفت : چه خانمی شدی خانم _ ممنونم _ خوش اومدی هزارتا حرف براش داشتم اما زمانش نبود و گفت اردشیرخان میدونن اومدی ؟‌!با سر گفتم نه و ادامه داد سوری بالاخره چهل روزه با ارامش خوابیده _ خدابیامرزدش خاله توبا داخله ؟ _بله به داخل راهنماییم کرد و خودش بیرون موند به محض ورودم همه نگاها متوجه من بوو و بین اون جمعیت چهره زنعمو و زن بابام برام اشنا بود اونا فامیل اردشیر بودن و باید میومدن .سلامی کردم و جلوتر رفتم خاله توبا لاغر تر شده بود و روی مبل نشسته بود انگار چشم هاش کم سو شده بود که اونطور با دقت نگاهم میکرد جلو که رسیدم دستمو جلو بردم دستشو فشردم و گفتم تسلیت میگم خاله تازه منو شناخته بود و چشم هاشو رو گرد کرد و گفت ناز خاتون تویی ؟‌به صداش زنعمو سرشو بلند کرد و نگاهم کرد خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم میخواستم ببینن چقدر محکم هستم و گفتم سلام خاله توبا بله منم یهو زد زیر گریه و گفت خوش اومدی دستهاشو برام باز کرد و منو فشرد و گفت دردونه خواهرمه خوش اومدی خواب خواهرمو میدیدم چقدر سفارشتو میکرد باورم نمیشد کرد جلوی مردم چقدر ابرو داری میکرد موهامو دستی کشید و گفت ماشاالا چه خانمی شدی بهش خیره بودم و گفت دیدی عروسم رفت .تو شاهد بودی ما مثل ملکه ها نگهش میداشتیم کاش زنده بود بازم نوکریشو میکردم کاش زنده بود روی پاهاش میزد و صدای گریه جمع بلند میشد زنعمو دستمو گرفت و منو با خودش به کنار برد فقط نگاهم میکرد و لبهاش میلرزید و همونطور که خیره بهم بود گفت نازی خودتی ؟‌صداش گرفته بود و با دستم اشک هاشو پاک کردم و گفتم اره زنعمو منم گریه نکن حیف این اشک هات نیست سرشو تکون داد و گفت کاش فرهادم بود کاش خاتون بود میدید چه جواهری شدی زن بابام ریز ریز از پشت زنعمو نگاهم میکرد و جرئت نداشت حرف بزنه خبری از طلاها و لباسهای شیک اونا نبود و با تعجب گفتم زنعمو اینا چیه تنتون کردید ؟‌لباسهاشون رنگ و رو رفته بود و گفت خدا از صمد نگذره.زنعمو صداشو پایین اورد و گفت همه چی رو باخته بود عمارت و زمین ها رو با بدبختی تونستیم زنده بمونیم عموی بیچاره ات اخر عمری شده کارگر مردم با تاسف نگاهش کردم و ادامه داد زنشو اورده گزاشته خونه ما خودشم معلوم نیست کجاست به دستهاش اشاره کرد و کفت از بس رخت شستم دستهام چروک شده به قول عموت تو رفتی روزی رو از خونه امون بردی خدمتکارا رو دیدم که از پشت پنجره منو نگاه میکردن و برای همه بودنم و اومدنم هیجان داشت خاله توبا هرازگاهی نگاهم میکرد با زنعمو صحبت میکردیم و از بدبختی هاش میگفت زنی وارد شد و سلام کرد و پشت سرش زن مسنی بود خاله توبا با بغض گفت خوش اومدید به چـله عـروس عمارتم خوش اومدین مهردخت جان خوش اومدی .‌با شنیدن اسم مهردخت چشم هام موجی گرفت که نمیتونستم پلک بزنم‌.خاله عمه اردشیر رو کنار خودش نشوند و گفت خیلی سخته نوه هام بی مادر شدن و من فقط میدونستم حرفهاش همش دروغ .عمه اردشیر اهی کشید و گفت مگه خود ما نیستیم دوساله دختر دست گلم بی شوهر شده مهردخت رو ببین مگه چند سالشه پسراشو مادرشوهرش نگه داشته و دخترم پیش ما مونده نمیزارن بچــه رو درست و حسابی ببینم میگن اگه شوهر میخوای باید زن برادر شوهرت بشی مهردختم‌ که لجباز تر از اونا خاله توبا ابروهاش تو هم رفت و برای عوض کردن حرف گفت سفره بیارن اکرم کجایی شام بیار با عجله سفره پهن میکردن و پیاز و سبزی خوردن رو تو سفره میچیدن .هیجان خاصی بود و دلم میخواست اردشیر رو ببینم‌ بودن مهردخت چرا داشت منو آزار میداد اون که با من کاری نداشت مرگ شوهرش چرا به من سخت میگذشت .تو دیس های استیل پلو و مرغ کشیده بودن و اوردن از اون اشتهای زن عمو و زن بابام تعجب کردم و چقدر گرسنه بودن خدا با اونا چیکار کرده بود نصفی از مرغم رو برای زنعمو گزاشتم و گفتم میل ندارم اروم لای مشما پیچید تو کیفش گزاشت و گفت خدا لعنتت کنه صمد.شام خورده شد و نزدیکا میرفتن و اونایی که راهشون دور بود اونشب مهمان عمارت بودن مهردخت چشم های بادمی قشنگی داشت از من یکم کوتاهتر بود و موهای بلند داشت و کــمر باریکی که بهش نمیومد دوتا پسر داشته باشه وچقدر صحبت کردنش خاص بود لــبهای کوچیک و ظریفی که وقتی صحبت میکرد میخندید ازش رو گرفتم و انگار دیدنشم داشت منو خفه میکرد خانم بزرگ همه رو برای خواب میفرستاد زنعمو رو به من گفت ما میریم صبح میایم _ منم میام عمو کجاست ببینمش ؟ _ نمیدونم والا تا الان رفته صبح میگم تو اومدی میاد پیشت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آرزوی قشنگ براتون الهی یهویی بشه اون چیزی که دل مهربونتون می خواد😘 شبتون بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزوهایت را صدا بزن خوشبختی نزدیک است مهربانی را بہ قلبت بسپار شادی را بہ خانہ ات دعوت کن و قلبت رو جــایـگــاه عشق و محبت قرار بده دوستی‌هاتو با صداقت رنگ بزن و زیبا زندگی کن سلام صبحت زیبا و دل‌انگیز🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا نقاشی فرستاده بودین تلویزیون😉 این فیلم مربوط به سال 1375 با اجرای افشین زی نوری است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شوخی . جدی .... - @mer30tv.mp3
5.32M
صبح 11 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلونهم یه لحظه انگار نمیتونست نفس بکشه و یهو نفس عمیق
از تو کیفم هرچی پول توش بود به زنعمو دادم و گفتم کاش به من میگفتین چقدر روزگارتون سخته زنعمو آهی کشید و گفت حق گفتن هرکسی نون قلبشو میخوره قلبت بزرگه قلبت قشنگه با اخم رو به زن بابام گفتم فرشاد کجاست؟از من شرمنده بود و گفت خونه است _ بگو فردا بیاد میخوام ببینمش چشمی گفت و بیرون رفتن تا جلوی درب اتاق رفتم حیاط خلوت میشد وخیلی ها رفته بودن از ایوان بالا به زنعمو نگاه میکردم و خیلی ناراحت بودم نمیتونستم اونطور ببینم دارن سخت میگذرونن ‌.نگاهم به مهردخت افتاد که روبروش مردی رو دیدم که برای دیدنش اون مسافت برام مثل راه صدساله شده بود .همون قامت همون ابهت صورتش مملو از ریش بود و تارهای سفید بین اونا بود خیسی اشک رو روی گونه ان حس کردم‌ و نرده ها رو چنگ میزدم مهردخت باهاش صحبت میکرد دلم لـرزید از اینکه اونا هر رو الان مجرد بودن عشقی قدیمی انگار داشت بینشون شعله میکشید.نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لبموگاز گرفتم دلم میخواست یچی رو بشکنم داد بزنم خودمو خالی کنم‌.دست مهردخت رو دیدم که روی بازوی اردشیر نشست و هردو سرشون پایین بود حس میکردم اون عشق رو نسبت به اردشیر داشتم دوباره حس میکردم با گذشت دوسال هنوزم من عاشقش بودم هنوزم دیونه اون بودم به اسمون خیره شدم و زیر لب گفتم خدایا به قلبم ارامش بده قلبم انگار داشت میترکید و تحمل نداشت.پله ها رو پایین رفتم و پاهام یاری ام نمیکرد تا اون فاصله کم بود و صدای پدرم که از دور گفت خاتون بابایی؟اردشیر رو متوجه من کرد سرشو به سمت صدا چرخوند و بالاخره منو دید بالاخره دید که دارم نگاهش میکنم شاید نمیدونست تا اونموقع که منم اونجا هستم‌ لبخندی زدم و خودمو جمع جور کردن جلوتر رفتم و سلام کردم مهردخت کنار کشید و اردشیر مات دیدن من بود من کنار خانواده پدرم احترام یاد گرفته بودم گفتم سلام اردشیر خان ‌‌خشکش زده بود و نگاهم میکرد رو بهش گفتم تسلیت میگم کلمه ای نمیگفت و فقط نگاهم میکرد پدرم نزدیکمون اومد و گفت اردشیر خان خیلی سرشون شلوغ بود فرصت نشد بگم خاتون هم با من اومده مهردخت لبخندی زد و گفت شما دختر خاتون هستی نوه خاتون خاله اردشیر ؟با سر گفتم‌ بله اردشیر چشم هاشو چندبار باز و بسته کرد و گفت ببخشید ‌یه لحظه نمیدونست چی باید بگه و ادامه داد خوش اومدی خاتون . پدرم گفت خاتون من میرم بخوابم تو کجا میخوابی!مکث کردم و کفتم تو اتاق اردشیر تعجب تو صورت پدرم و مهردخت نشست و با لبخند گفتم منظورم اینه اونجا پیش دخترای اردشیر خان!!!پدرم لبخندی زد و گفت باشه عزیزم جلو اومد سرمو بوسید و نزدیک گوشم گفت مراقب خودت باش.من همین جا هستم شب بخیر گفت و اردشیر اشاره کرد راهنماییش کنن مهردخت نگاهی به من کرد و گفت چرا زحمت کشیدین این همه راه اومدین شنیده ام شیراز هستین ؟‌بی توجه به سوالش رو به اردشیر گفتم دخترا کجان ؟‌!به بالا اشاره کرد و گفت اونجا _ منو میبری پیششون ؟مهردخت با اخم گفت شما برو من با اردشیر فعلا صحبتمون طول میکشه رو به اردشیر گفتم وقت برای صحبت زیاده _ وا داریم صحبت میکنیم حرفهای ما مهمه اردشیر گفت صبح صحبت میکنیم مهردخت و به من اشاره کرد و گفت دخترا سوپرایز میشن کنار هم به سمت بالا رفتیم‌ هیچ کدوم جز نفس کشیدن کاری نمیکردیم ولی لبهامون انگار میخندید دلم که واقعا میلرزید روبروی در اتاق رسیدیم و گفت خیلی خوبه که اومدی دخترا خوشحال میشن دستم رو دستگیره بود و گفتم شما چی خوشحال شدی ؟نگاهم نمیکرد و گفت بفرما داخل دستگیره رو فشار ندادم و گفتم جواب نمیدی ؟‌ از دیدن مهردخت خوشحال شدی ؟دستشو جلو اورد روی دستم فشرد و درب رو باز کرد دخترا به من نگاه کردن و بزرگترا اول منو شناختن زانو زدم و به سمتم حمله ور شدن تو بغلم پریدن و سر و صورتمو غرق بوسه کردن اردشیر به درب تکیه داده بود و نگاهمون میکرد هنوز بوسه هاشون تموم نشده بود که سر چرخوندم و دیدم رفته چقدر بی رحم بود شاید واقعا این عشق یه طرفه بود .به پشت پنجره رفتم و دیدم که با مهردخت به سمت اتاق خاله توبا رفتن نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و دخترا کنجکاو میپرسیدن چی شده و من فقط بیصدا اشک میریختم طاهره برامون رختخواب انداخت و دخترا دورم خوابیدن.طاهره نشست و گفت از خونه پدرت برام تعریف کن خانم دراز کشیدم و گفتم اردشیر خوابیده؟دلخور شد که جواب ندادم و گفت بله تو اتاقشه _ مهردخت کجاست ؟ _ اوتا تو اتاق مهمان چرا میپرسی ؟بلند شدم و گفتم میخوام با اردشیر حرف بزنم‌ با تعجب گفت این وقت شب سواد ندارم ولی ساعت رو نگاه کردی خانم ؟پتو رو کنار زدم و گفتم مراقبی کسی نبینه تا برم ؟‌شونه هاشو بالا داد و گفت صبح حرف بزن خانم!! _ خوابم نمیبره.ناچار بلند شد و گفت صبر کنید اول من برم ببینم کسی نیست بیرون رفت و طولی نکشید که برگشت و گفت اروم برو ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک عدد سینه مرغ ✅️ یک عدد پیاز درشت ✅️ یک قاشق زردچوبه ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ یک قاشق ادویه همه کاره ✅ چهار قاشق زرشک ✅️ یک قاشق خلال بادام ✅ یک قاشق خلال پسته ✅️ یک قاشق شکر ✅️ ۴ قاشق زعفران ✅️ چهار پیمانه برنج ✅ یک تخم مرغ و زرده ✅️ یک پیمانه ماست ✅️ یک قاشق گلاب ✅️ دو قاشق روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1026_50548558492224.mp3
5.21M
🎵 ضرب‌ الاجل ای شیر جمل 🎤 حاج‌ امیر_کرمانشاهی 🏴 شهادت_امام_حسن (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو که آخه کاری غیر از کرم نداری چجوری قبول کنم که حرم نداری 🎤 کربلایی محمدحسین_پویانفر 🏴 شهادت_امام_حسن (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این دفترو میبینم یاد روزای خوب میوفتم😌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f