🌷گاهی باید یک دایره بکشی
🌸و بنشینی درونش.
🌷بگذار به حال خودش زندگی را،
🌸و هیاهوی آدم ها را...
🌷بنشین کنار سکوتت
🌸و یک فنجان چای
🌷به خودت تعارف کن...
🌸سلام صبح بخیر
🌷چهارشنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امیدت به خدا باشه... - @mer30tv.mp3
5.94M
صبح 18 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوهفت عمه پرسید: -حالا می مونی یا دوباره می خوای بری؟مان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوچهلوهشت
از وقتی که به طور جدی کارم را شروع کرده بودم به رخت و لباسم خیلی اهمیت می دادم. چرا که متوجه شده بودم پوشش مناسب و شیک نه تنها در اعتماد به نفس خودم بلکه در جلب اعتماد مشتری هم تاثیر زیادی دارد. وقتی لباس خوب می پوشیدم هم خودم حس بهتری پیدا می کردم و هم دیگران من را جدی می-گرفتند. البته الزاماً لباس هایم گران قیمت نبودند ولی همیشه تمیز و مرتب و به روز بودند. پسر نفسی گرفت و گفت:
-منتظرتون هستن. بفرمائید تو.با سر به در نیمه باز اتاق اشاره کردم و پرسیدم:
-چطور بود؟پسر پوفی کشید و گفت:
-والا چی بگم. خیلی سخت گیرن. هر چی گفتم یه ایرادی ازش در اوردن.ته دلم خالی شد. پسر که قیافه وا رفته من را دید سرش تکان داد و گفت:
-حالا نمی خواد نگران باشید. اونقدرا هم بد نیست.لبخند متزلزلی زدم و از پسر تشکر کردم و به سمت اتاق راه افتادم. حس می کردم کسی توی دلم رخت می شوید.جلوی در اتاق دست هایم را در هم قلاب کردم و با خواندن آیت الکرسی سعی کردم خودم را آرام کنم. به قول عمه خانم من باید تمام تلاشم را می کردم و بقیه اش را به خدا می سپاردم. چشم بستم و از خدا خواستم که هر چه به صلاحم است برایم مقدر کند و با قدم هایی محکم وارد اتاق شدم. با ورودم به اتاق سر سه مرد کت شلوار پوشی که در یک سمت میز کنفرانسی در وسط اتاق نشسته بودند به طرفم چرخید. سلام کردم و قدم دیگری به جلو برداشتم.مردی که در راس میز نشسته بود و معلوم بود سمتش از آن دو نفر دیگر بالاتر است، با اخم نگاهی به سرتاپایم انداخت و پرسید:
-خانم صداقت؟
-بله.
-بفرمائید بشینید.روی صندلی در سر دیگر میز نشستم و به سه مردی که موشکافانه اشان برندازم می کردند، نگاه کردم. دکتر ملکی همان مرد بداخمی که در راس میز نشسته بود جلسه معارفه را با معرفی خودش به عنوان مسئول جلسه شروع کرد و بعد دو نفر دیگر را که در دو طرفش نشسته بودند معرفی کرد در سمت راست دکتر ملکی، مهندس صمیمی نشسته بود که چهره مهربانی داشت و مسن تر از آن دو نفر دیگر بود و در سمت چپ مهندس رستمی، مرد جوانی که فقط چند سالی از من بزرگتر بود و با چشم های درشتش به من خیره شده بود، روی صندلی لمیده بود.سعی کردم تمرکزم را روی دکتر صمیمی که انرژی مثبتش اتاق را پر کرده بود بگذارم و نگاه های خیره مهندس رستمی و اخم های درهم فرو رفته ی دکتر ملکی را نادیده بگیرم.بلاخره دکتر ملکی از من خواست تا شروع کنم. از داخل کیفم پوشه طرحم را بیرون آوردم و با بسم اللهی زیر لب شروع به صحبت کردم ..........
-هدف از تهیه این طرح پرورش گیاهان دارویی در گلخانه ای به وسعت پنج هزار متر مربع و هیدرو پونیک می باشد. گیاهانی که در مرحله اول در این گلخانه کشت خواهند شد مریم گلی، اسطوخودوس، آویشن، بومادران و..........با تمام شدن توضیحات من سیل سوالات به سمتم روان شد. به تمام سوالات با دقت و حوصله جواب دادم و سعی کردم متقاعدشان کنم که طرحی که ارائه دادم طرحی کاربردی و بصرفه است که در صورت اجرایی شدن هم می تواند منبع درآمد خوبی برای چندین خانوار باشد و هم می تواند مقداری از نیاز بازار را برطرف کند.مهندس صمیمی بیشتر سعی می کرد روی نکات مثبت طرحم تاکید کند برعکس دکتر ملکی در تمام مدت منتظر بود تا کوچکتر اشتباهی از من سر بزند تا آن را مثل یک چماق توی سر خودم و طرحم بکوبد. البته مهندس رستمی هم که بیشتر شبیه مترسکی بود که خودش هم نمی دانست در وسط این جلسه چه کار می کند گاهی به نعل می زد و گاهی به میخ. بلاخره بعد از تمام شدن صحبت هایم که حدود یک ساعت و نیم طول کشیده بود این مهندس صمیمی بود که با گفتن جمله:
-خیلی ممنون خانم صداقت. به زودی نتیجه رو بهتون ابلاغ می کنیم جلسه را به پایان برد. پایم را که از ساختمان بیرون گذاشتم آه از نهادم بلند شد. هوا تاریک شده بود و باران به شدت می بارید. ماشین ها کیپ تا کیپ پشت سرهم در خیابان ایستاده بودند و حتی به اندازه یک سانت از جایشان تکان نمی خوردند.نگاهی به ساعتم کردم از شش گذشته بود. بیش از دو ساعت در آن اتاق پر از تنش صحبت کرده بودم. نگاهم را با ناامیدی به سرتاسر خیابان چرخاندم. می دانستم پیدا کردن ماشینی که قبول کند در این هوا و با این حجم از ترافیک من را تا ایستگاه سواری های ساری تا بابل برساند کار آسانی نیست. تازه معلوم نبود آنجا هم بتوانم به راحتی ماشینی برای رفتن به شهر بابل پیدا کنم ولی چاره ای نداشتم ایستادن چیزی را درست نمی کرد. باید به سر خیابان می رفتم هنوز چند قدم از ساختمان دور نشده بودم که کسی اسمم را صدا کرد:
-سحر........ سحر.....با تعجب به سمت صدا برگشتم و از دیدن مردی که سرش را از پنجره ماشینش بیرون آورده بود و با نیشی باز نگاهم می کرد، شوکه شدم. باورم نمی شد. بهزاد بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کشمش_پلو
مواد لازم:
✅ پیاز ۲ عدد
✅ کشمش ۲ پیمانه
✅ مرغ
✅ زعفران ۳ قاشق
✅ نمک
✅ فلفل و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1026_52810819791655.mp3
49.53M
کالکشن #پادکست
🗣 نام خواننده: معین
۵۰ دقیقه با معینِ جان🫂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️دلم اینجا را میخواهد
صدای سوختن چوب
بوی چای تازهدم
گرمای بخاری هیزمی
و مهر و محبت آدمهای قدیمی...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوهشت از وقتی که به طور جدی کارم را شروع کرده بودم به رخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوچهلونه
کسی که چند قدم آنطرف تر توی پژوی سفید رنگش نشسته بود، خود خود بهزاد بود. اصلاً کی به ایران برگشته بود؟ چرا من از آمدنش خبر نداشتم؟ یعنی عمه خانم می دانست و به من نگفته بود؟ حالا اینجا چه کار می کرد؟ به دنبال من آمده بود یا اتفاقی من را در این خیابان شلوغ و تاریک دیده بود؟دیدن بهزاد بعد از دوسال و نیم دوری چنان گیجم کرده بودم که نمی توانستم قدم از قدم بردارم.همانطور مسخ شده زیر باران ایستاده بودم و به او که از پشت شیشه ماشین نگاهم می کرد خیره ماندم.بهزاد دوباره سرش را از داخل پنجره ماشین بیرون آورد و داد زد:
- چرا وایسادی بیا سوار شو دیگه. در حالی که هنوز از دیدن بهزاد متحیر بودم به سمت ماشین دویدم و در سمت شاگرد را باز کردم و با ناباوری پرسیدم:
- خودتی بهزاد؟ با خنده گفت:
- آره خودمم. حالا سوار شو تا بیشتر از این خیس نشدی. سوار ماشین شدم و با بهت به صورت خندانش نگاه کردم.صورتش نسبت به قبل جا افتاده تر شده بود. موهایش را کوتاه کرده بود و ته ریشی گذاشته بود که چهره اش راجدابتر نشان می داد ولی برق چشم ها و نگاه مهربانش هیچ تغییری نکرده بود.ضربان قلبم شدید شد. او اینجا بود.برگشته بود.همانطور که بی هیچ توضیحی رفته بود بی خبر هم برگشته بود. ولی چرا؟ آمده بود بماند یا فقط برای دیداری چند روزه از خانواده برگشته بود؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- باورم نمی شه خودت باشی. کی برگشتی ایران؟بعد با اشاره به خیابان پرسیدم:
- اصلاً اینجا چیکار می کنی؟ ابرویی برایم بالا انداخت و با خنده گفت:
- معلوم نیست برای چی اینجام؟با صدای که از شدت بهت به زور از دهانم بیرون می آمد، پرسیدم:
- یعنی اومدی دنبال من؟ماشین را روشن کرد و همانطور که به ترافیک شهر می پیوست، گفت:
- پس فکر کردی تو این بارون بیکار بودم راه بیفتم تو خیابون. معلومه که اومدم دنبال تو دختر خوب.
از حیرت زبانم بند آمده بود. نه این که اولین باری بود که بهزاد به من لطف می کرد. او همیشه با من مهربان بود و هر وقت کاری از دستش برمی آمد دریغ نمی کرد. ولی اصلاً انتظار نداشتم در اولین روز برگشتنش همه دوستان و آشنایانش را رها کند و به دنبال من بیاید. مطمئناً به غیر از عمه خانم آدم های زیاد دیگری هم بودند که بهزاد دلش می¬پ خواست بعد از این همه مدت به دیدنشان برود و با آن ها وقت بگذراند. این که به جای رفتن به سراغ همه ی آن آدم ها در این هوای بارانی به دنبال من آمده بود در عین عجیب بودن، بسیار شیرین و دلپذیر بود. به آنی تمام دلخوریم از بهزاد دود شد و به هوا رفت.من من کنان جواب دادم:
- آخه......... یعنی ...........اصلاً کی اومدی؟ خندید. مثل همیشه زیبا و مردانه. چقدر دلم برای این خنده ها تنگ شده بود. چقدر دلم برای خودش و برای بودنش تنگ شده بود. وقتی که دیدمش تازه فهمیدم که در این دو سال و نیم چقدر جایش در زندگیم خالی بود.بهزاد بعد از مکثی جواب سوالم را داد:
- دیروز عصر رسیدم تهران.خودم را روی صندلی جا به جا کردم و این بار با لحن بی تفاوتی پرسیدم:
- عمه بهم نگفت داری برمی گردی ایران.
- مامان خبر نداشت. خودم خواستم کسی بهش چیزی نگه وگرنه می خواست تو این هوا پاشه بیاد تهران.برای ماشینی که یک دفعه جلویش پیچیده بود بوق زد و ادامه داد:
- دیشب خونه ی بهروز موندم و امروز صبح زود از تهران راه افتادم سمت بابل. مامان بهم گفت قراره بیای ساری تا تو یه جلسه مهم شرکت کنی. برای همین اومدم دنبالت. می دونستم تو این بارون راحت ماشین پیدا نمی کنی.با خجالت گفتم:
- نباید امروز عمه خانم و تنها می ذاشتی. این مدت خیلی دلتنگت بود.ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی گفت:
- نمی اومدم که تا صبح زیر بارون مونده بودی. نگران مامان هم نباش اون بیشتر اصرار داشت که بیام دنبالت. حالا بگو جریان این جلسه چیه که از صبح مامان داره برات دعا می کنه؟ در مورد طرحی که نوشته بودم و مزرعه ای که می خواستم احداث کنم برایش حرف زدم. در مورد وامی که اگر به من تعلق می گرفت زندگیم را از این رو به آن رو می کرد با دقت به همه ی حرف هایم گوش داد و در آخر پرسید:
- چقدر احتمال می دی طرحت قبول بشه و این وام و بگیری؟ آهی کشیدم و گفتم:
- واقعاً نمی دونم. خودم از کارم راضی هستم ولی باز هم معلوم نیست چی بشه به هر حال این یه رقابته کارها با هم مقایسه می شه و در نهایت بهترین کار انتخاب می شه. معلوم نیست چندتا کار بهتر از کار من وجود داره.
- خب، اگر طرحت برنده نشه و وام و بهت ندن چی؟ اونوقت چیکار می کنه؟به یادآوری قولی که در انتهای جلسه به خودم دادم بودم، گفتم:
- من عاشق این ایده هستم و قرار نیست ولش کنم. هر جوری هست پول جمع می کنم و اجراش می کنم. ممکنه چند سال طول بکشه ولی برام اهمیتی نداره.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاه
من هیچ وقت دست از طرحی که با جون و دل براش زحمت کشیدم برنمی دارم.نگاهش پر از تحسین بود وقتی که گفت
- از تو جز اینم انتظار نداشتم.از تعریفش قلبم ستاره باران شد سعی کردم بحث را عوض کنم، پرسیدم:
- تو برنامهات چیه؟ کی دوباره برمی گردی؟نفس آه مانندش را بیرون داد و گفت:
- برنمی گردم
- یعنی چی؟
- یعنی اومدم که بمونم.
- بمونی؟ یعنی دیگه نمی خوای بر گردی آلمان؟
- نه
- پس کارت چی؟
- کارم تموم شد. آخرین پروژه ای که اونجا داشتم و تحویل دادم و برای همیشه برگشتم ایران. می خوام همین جا یه کاری رو شروع کنم و پیش کسایی که دوستشون دارم بمونم. وقتی قسمت آخر جمله اش را می گفت نگاه معنی داری به من انداخت.ضربان قلبم بالا رفت. با این که حس کردم منظورش از آن جمله من بودم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- حتماً عمه خانم وقتی فهمید قراره پیشش بمونی خیلی خوشحال شده.برای لحظه ای چشم از خیابان گرفت و به خیره در چشمانم پرسید:
- تو چی؟ تو هم خوشحال شدی؟بهت زده به چشم هایی که هنوز با تحسین و ....... نمی خواستم خیالبافی کنم. نمی خواستم به خودم وعده و وعید الکی بدهم ولی در نگاه بهزاد چیزی بیش از تحسین بود. چیزی که من از تفسیر آن عاجز بودم.بهزاد بی توجه به سردرگمیم لب زد:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود.قلبم برای لحظه ای از کار افتاد و نفسم بند آمد. به زور آب دهانم را قورت دادم و زیر لب ممنونمی گفتم و گیج تر از قبل به چراغ های روشن خیابان چشم دوختم.نگاهم را از روی عباس که داشت گلدان زاموفلیای بزرگی را برای مشتری جا به جا می کرد برداشتم و به دفتر حساب و کتاب های گلخانه نگاه کردم. چیزی به پایان ماه نمانده بود و باید سود و زیان این ماه را محاسبه می کردم. خدا را شکر فروش نسبتاً خوبی داشتم.هنوز دفتر حساب و کتابم را نبسته بودم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. نغمه پشت خط بود. چند وقتی بود که از هم بی خبر بودیم. سر هردویمان شلوغ بود. من درگیر کار و دانشگاه و او هم درگیر سینا و آرتا.آخرین باری که تلفنی حرف زده بودیم نغمه از اختلافات آرش و سینا گفته بود. از این که آرش دل به کار نمی داد و معلوم نبود سرش به کجا بند شده بود که بیش از دو روز در هفته به شرکت نمی رفت. نغمه از این که آرش بار همه مسئولیت های شرکت را بردوش سینا انداخته بود به شدت عصبانی و ناراحت بود. این که آرش چه می کرد و سرش به کجا بند بود کوچکترین اهمیتی برایم نداشت. فقط محض ادب به حرف های نغمه که به شدت ناراحت بود، گوش کرده بودم و در نهایت هم بحث را به سمت آرتا کشانده بودم تا با پرت کردن حواس نغمه از شدت ناراحتیش بکاهم. نغمه عاشق آرتا بود و وقت پای پسرش به میان می آمد همه غم و غصه هایش را از یاد می برد. صدای نغمه مثل همیشه شاد و پر انرژی بود.
-سلام به دختر فراری؟پوزخندی زدم و در جوابش گفتم:
-فراری؟ واقعاً بعد از چهار سال و نیم هنوز دختر فراری محسوب می شم. تازه اگه یادت باشه من فرار نکردم. فراریم دادن.با دلخوری گفت:
-خودت خوب می دونی منظورم چیه.می دانستم. خوب هم می دانستم. نغمه چند ماهی بود که سعی می کرد من را با خانواده یا در واقع با پدرش آشتی دهد. و چون قبول نمی کروم به من لقب دختر فراری داده بود.دایی بعد از عملش رقیق و القلب شده بود و به فکر پیدا کردن من افتاده بود تا دوباره من را به زیر بال و پر خودش بگیرد. نغمه برایم تعریف کرده بود دایی شب قبل از عملش عزیز را در خواب دیده که روی زمین نشسته بود و مدام به خاک چنگ می زده و می گفته " دخترم و برگردون خونه، دخترم و برگردون خونه" برایم مهم نبود دایی چه خوابی دیده و چرا عزیز از او خواسته تا من را به خانه برگرداند. من هیچ تمایلی به برقراری رابطه با دایی و برگشتن به آن شهر نداشتم. من سه سال و نیم پیش قید خانواده ام را زده بودم و به خودم قول داده بودم برای همیشه فراموششان کنم.برای عوض کردن بحث پرسیدم:
-چه خبر؟ نغمه به تلخی خندید و گفت:
-خبر که زیاده ولی مهمترینش اینه که آرش خونه ی عمه لیلا رو فروخته.خبر آنقدر شوکه کننده بود که حتی من هم نتوانستم از آن بی تفاوت بگذرم. با حیرت پرسیدم:
-چرا؟نغمه گفت:
-یادته بهت گفتم آرش یه مدت دل به کارای شرکت نمی داد و سرش جای دیگه گرم بود؟جواب دادم:
-آره، یادمه
-مثل این که تو اون زمان آرش بدون این که حرفی به سینا بزنه با یکی شریک می شه تا یه سری قطعات کامپیوتری رو به قیمت ارزون از چین وارد کنه و به اسم جنس آلمانی با قیمت گرون بفروشن ولی طرف سرش کلاه می ذاره و کل پول رو برمی داره و فرار می کنه. آرشم که اون قطعات رو از قبل پیش فروش کرده بوده یعنی پولشون رو از خریدارای بیچاره گرفته بوده مجبور می شه خونه عمه و ماشین خودش و بفروشه و پول طلبکارا رو بده تا نیفته زندان
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
دست همه پسرا یه دونه از اینا بود :
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺍﻓﺸﺎﺭﻋﺰﻡ ﺗﺴﺨﻴﺮ کشوری ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ به ﻣﻜﺘﺐ ﻣﻴﺮﻓﺖ؛ ﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭘﺴرﭼﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻲ؟
ﭘﺴﺮ گفت: ﻗﺮﺁﻥ
ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻛﺠﺎﻱ ﻗﺮﺍﻥ؟
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ ...
ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻧﺎﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭﺁﻳﻪ " ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ " ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺎﻝ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ؛👌
ﭘﺲ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ ﺯﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ😳
ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍﺯﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ !😒
ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻱ؟
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍﻣﻴﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻱ؟ !
ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ،
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﻜﻨﺪ، ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﻱ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪﺗﻮ ﺳﮑﻪ ﺑﺪﻫﺪ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺪﺍﺩ و تو را پیاده راهی نمیکرد !😑
ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺑﺮﺩﻝ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺴﺖ ﻭﻳﻚ ﻣﺸﺖ ﺳﮑﻪ ﺯﺭ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺖ و اسبی به او داد تا راهی شود .😶
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاه من هیچ وقت دست از طرحی که با جون و دل براش زحمت کشید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهویک
پرسیدم:
-حالا چطور خاله قبول کرده که آرش خونه اش رو بفروشه، تا جایی که من می دونم جون خاله به اون خونه بند بود.
-آرش بدون اجازه عمه این کار رو کرده.
-وااا، مگه می شه بدون اجازه، خونه ی یکی دیگه رو فروخت؟
-خونه به اسم آرش بوده ظاهراً اون موقع که آرش سهم بنفشه و بهاره رو می خره مامانش رو هم راضی می کنه از سهمش به خاطر اون بگذره و کل خونه رو به اسم خودش می زنه ولی قول می ده تا وقتی که عمه زنده اس دست به خونه نزنه.خنده ام گرفت. قدیمی ها راست می گفتند که مال حرام به کسی وفا نمی کند.آرش سهم الارث بهاره و بنفشه را با پولی که عزیز برای من داده بود خریده بود و حالا آن پول به باد رفته بود. پرسیدم:
-خاله الان کجاست؟
-الان که خونه ی بابا اینا مونده تا آرش یه جای کوچیک و براش رهن کنه، بره اونجا.ابروهایم بی اراده بالا پرید. خاله قرار بود در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی کند. آن هم خاله ی مغرور من که به واسطه خانه اش خدا را بنده نبود.پرسیدم:
-حالا چرا نرفت مشهد پیش بهاره و بنفشه.
-بهاره و بنفشه قبولش نکردن گفتن سهم الارثت و به اسم هر کسی زدی برو پیش همون بمون. خدایا! این همان بچه هایی بودند که خاله برای راحتیشان خودش را به آب و آتیش می زد. یک لحظه اسم بهاره و بنفشه از دهنش نمی افتاد و همه اش فکر این بود که فریزرهایشان پر باشد و شوهرانشان خوب بهشان برسند و خدای نکرده فامیل شوهر اذیتشان نکنند. حالا حتی حاضر نبودند برای چند هفته از مادرشان نگهداری کنند تا تکلیفش مشخص شود.پرسیدم:
-حالا چرا آرش خونه ی خودش و نفروخت؟ چرا خاله رو سر پیری آلاخون والاخون کرد؟
-اون خونه آرش نیست. مال نازنینه.
-خب یعنی نازنین حاضر نیست به خاطر آرش خونش و بفروشه.
-من که فکر نمی کنم نازنین اصلاً از خرابکاری آرش خبر داشته باشه. از وقتی نازنین حامله شده و دکترها بهش استراحت مطلق دادن آرش حواسش جمع که یه وقت به زنش استرس وارد نشه و بلایی سر بچه اش نیاد. تازه اگه این مسئله هم نبود نازنین محال بود خونش و به خاطر عمه بفروشه. اینا سایه هم با تیر می زنن.نغمه آه بلندی کشید و ادامه داد:
-حال عمه اصلاً خوب نیست. همش یه گوشه نشسته گریه می کنه. انگار افسردگی گرفته. خیلی تنهاس. جدیداً هم خیلی اسم تو و آذین رو میاره و می گه بهت بد کرده و دوست داره دوباره ببیندت تا ازت حلالیت بگیره.پوزخندی گوشه لبم نشست خاله حالا که توی بدبختی افتاده بود دوباره یاد من افتاده و می خواست از من حلالیت بگیرد. با این که هیچ وقت بد آرش و خاله و دیگران را نخواسته بودم ولی آنقدرها هم آدم فرهیخته ای نبودم که از بلای که آرش بر سر خاله آورده بود، ناراحت شوم و به خاطر خاله دوباره به سمت خانواده برگردم.گفتم:
-می دونی نغمه اصلاً برام مهم نیست چه اتفاقی برای آرش و خاله می افته، همین که از من و دخترم دور باشن کافیه. نغمه که متوجه منظورم شده بود با چند جمله کلیشه ای بحث را به سمت سینا و آرتا برد و چند دقیقه بعد هم با یک خداحافظی سریع تماس را قطع کرد. مثل همیشه با قطع تماس هر چه در مورد آرش و خاله و دیگران شنیده بودم از ذهنم بیرون ریختم و دوباره به سراغ دفتر حساب و کتابم رفتم.کارم که تمام شد با خستگی سرم را روی میز گذاشتم و چشم هایم را برای چند ثانیه بستم.هنوز چشم هایم را کامل نبسته بودم که صدای مامان، مامان گفتن آذین توی گوش هایم پیچید. اول فکر کردم خواب می بینم ولی صدا هر لحظه نزدیک تر می شد.سرم را از روی میز برداشتم و گیج و منگ به آذین که به سمتم می دوید، خیره شدم. اصلاً نمی فهمیدم آذین اینجا چه می کرد؟ با چه کسی آمده بود؟ مگر نباید الان توی خانه و پیش عمه خانم می بود؟آذین که شلوار لی و کاپشن قرمزی را که به تازگی برایش خریده بودم به تن کرده بود و با هر قدمی که به سمتم می دوید مو های بلندش که معلوم بود عمه خانم برایش بافته از زیر کلاه بافتنی اش به این طرف و آن طرف پرت می شد با هیجان خودش را در آغوش من که تازه از پشت میز بیرون آمده بودم انداخت و گفت:
-مامان من و دایی بهزاد اومدیم پیشت.تازه آن موقع بود که متوجه بهزاد که پشت آذین وارد گلخانه شده بود، شدم. موهایش کمی بلندتر شده بود و ریش هایش را کاملا تراشیده بود. صورتش نسبت به دو هفته پیش بازتر و بشاش تر شده بود. انگار برگشتن به ایران و بودن در کنار مادرش به او ساخته بود. روی پلیور یشمی اش کاپشن چرمی پوشیده بود که او را خوشتیپ تر از قبل می کرد.بی دلیل ضربان قلبم بالا رفت و صورتم رنگ گرفت.دو هفته از آن جلسه ی توجیهی و برگشتن بهزاد به ایران می گذشت و من و آذین همچنان در طبقه پایین و پیش عمه خانم زندگی می کردیم.
با وجود تمام اصرارهای من نه عمه خانم و نه بهزاد قبول نکردند که من از پیش عمه خانم به طبقه بالا نقل مکان کنم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مثل هر شب براتون
✨یک تن سالم
🌸یک لب خندون
✨یک رویای دلنشین
🌸یک دنیا خوشبختی
✨یک زندگی صمیمی
🌸و فرداهایی بهتر
✨از خداوند مهربان خواستارم
🌸شبتون زیبا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸 صبحتـون زیبـا
🌺ان شاءالله امروز
🌸یـه خبـر خـوب
🌺یـه اتفاق بینظیر
🌸یـه معجـزه
🌺یـه دلخـوشی
🌸یـه کـار خـوب
🌺یـه لب خـندون و
🌸یـه زندگی آروم نصیبتون بشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂دلم برای موقع هایی که شهریور می رفتیم لوازم تحریر می خریدیم تنگشده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
احساسات.... - @mer30tv.mp3
5.25M
صبح 19 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهویک پرسیدم: -حالا چطور خاله قبول کرده که آرش خونه اش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهودو
بهزاد می گفت که می خواهد خانه ای مستقل بگیرد و قرار نیست مدت زیادی را آن خانه و پیش مادرش بماند و از من خواست که مثل قبل در کنار عمه خانم بمانم و از او مواظبت کنم. خودش هم تا پیدا کردن یک خانه مناسب شب ها در همان سوئیت طبقه بالا که هنوز وسایل من در آن بود، می خوابید.در این دو هفته من بهزاد را خیلی کم دیده بودم. در واقع این خود من بودم که با یک برنامه ریزی دقیق سعی کرده بودم تا کمترین برخورد را با بهزاد داشته باشم. خودم هم به طور دقیق نمی دانستم چرا دلم می خواهد از بهزاد دور بمانم. شاید هنوز به خاطر رفتن یک دفعه ای و بی دلیلش دلخور و ناراحت بودم و شاید هم می ترسیدم حسی که همیشه نسبت به او داشتم پر رنگ تر شود و من را به دردسر بیندازد.من که به خودم قول داده بودم که دوباره خودم را درگیر مسائل احساسی نکنم. نمی توانستم ریسک نزدیکی به بهزاد را بپزیرم آن هم وقتی با هر بار دیدنش ضربان قلبم بالا می رفت، صورتم سرخ می شد و چیزی مثل قند توی دلم آب می شد. من با همه ای این حالت ها آشنا بودم و می دانستم بها داد به این احساسات برای من که تجربیاتم نسبت به جنس مخالف به همان بودن با آرش محدود بود طبعات خوبی نخواهد داشت.نه این که در این مدت با هیچ مردی برخورد نداشتم یا هیچ مردی به من ابراز علاقه نکرده بود. برعکس در این مدت مردهای زیادی چه در دانشگاه و چه در محیط کار با پیشنهاد دوستی و یا حتی ازدواج به سراغم آمده بودند ولی هیچ کدام از این افراد نتوانسته بودند حسی را در من بوجود آورند که باعث شود من به خاطرشان حیطه امن زندگی خودم و آذین را به خطر بیندازم.
بوسه ای روی سر آذین زدم و گفتم:
-واسه چی اومدید اینجا؟
-عمه می خواست بره خونه اکرم خانم من دوست نداشتم باهاش برم. دایی هم گفت با هم بیایم پیش تو. آذین را رها کردم و به بهزاد که حالا دقیقا رو به روی من ایستاده بود، سلام کردم و گفتم:
-افتادید تو زحمت. لازم نبود آذین و تا اینجا بیارید زنگ می زدید خودم زودتر می اومدم خونه.بهزاد یکی از آن لبخندهای زیبایش را تحویل من داد و خیره در چشم هایم گفت:
-خودم دوست داشتم بیام. می خواستم گلخونه ای رو که این همه مامان ازش تعریف می کنه رو از نزدیک ببینم. من که زیر نگاه خیره اش تاب نیاورده بودم از سر تکلیف لبخندی زدم و نگاهم را به سمت گلدان های ریز و درشتی که را در چهار ردیف موازی هم چیده شده بودند، برگرداندم. بهزاد دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت:
-باورم نمی شه از اون گلخونه کوچیک پشت حیاط رسیدی به اینجا. خیلی قشنگه.
-ممنون
-چند متره؟گفتم:
-مساحت کل زمین هفتصد و پنجاه متره و دوتا گلخونه ی سیصد متری داره.
-می شه نشونم بدی؟با دست به سمت اولین راهرو اشاره کردم و گفتم:
-بفرمائید.و خودم هم در کنارش شروع به قدم زدن کردم. بهزاد در مورد هر گلدانی که توجه اش را جلب می کرد سوالاتی می پرسید و من هم مثل مادری که در مورد محاسن بچه هایش تعریف می کند با شور و اشتیاق در مورد گل هایم حرف می زدم.بهزاد پرسید.
-درآمدت چطوره؟ راضی هستی؟
-خدا رو شکر بد نیست. هر روزم داره بهتر می شه.
-تو که تو این کار اینقدر خوب جلو رفتی چرا می خوای حیطه کاریت و عوض کنی و بری دنبال کاشت و پرورش گیاهان دارویی.نگاهی به دورتا دور گلخانه ام کردم و گفتم:
-من این کار رو دوست دارم ولی این کار یه کار معمولیه از یه جایی به بعد پیشرفت آنچنانی نداره. دست هم توش زیاده. در بهترین حالت با این کار می تونم توی بابل اسم و رسمی برای خودم بدست بیارم. ولی این چیزی نیست که من دنبالشم.
-دقیقاً دنبال چی هستی؟
-من دنبال یه کار بزرگم. یه کاری که بواسطه اون بتونم اسمم رو به عنوان یه برند به همه بشناسونم. کاشت و پرورش گیاهان دارویی پتانسیل این رو داره که پای من و به کل بازارهای ایران و حتی بازارهای جهانی باز کنه. البته قرار نیست دست از این کار هم بردارم. من عاشق گیاهان تزئینی هستم و به هیچ عنوان این کار رو کنار نمی زارم.
-تو دختر خیلی جسوری هستی. من از همون روز اولی که توی اون پلاژ دیدمت مجذب همین جسارتت شدم.نگاهم را به سمت آذین که سرخوشانه جلوتر از ما بین گلدان ها می دوید چرخاندم و به اولین باری که بهزاد را دیده بودم فکر کردم.به تهمتی که میترا به من زده بود. به فرارم از خانه عمه خانم به شبی که در پلاژ مانده بودم. به قصدم برای خودکشی و به بهزادی که برای دلجویی آمده بود. آیا واقعاً آن روز به چشم بهزاد زنی جسور آمده بودم؟به نظر خودم که بیشتر شبیه زنی ترسیده و رنجیده بودم تا جسور.یعنی آن روز بهزاد توانسته بود زن جسور و بلند پرواز درونم را ببیند. زنی که سالیان سال در زیر لایه هایی از ترس، اضطراب، سرکوب و خفقان خانواده ام پنهان شده بود. زنی که حتی خود من هم از وجودش آگاه نبودم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#برشتوک
مواد لازم :
✅ آرد گندم ۱۰۰گرم
✅ آرد نخود چی ۱۰۰گرم
✅ پودر هل
✅ کره ۱۰۰گرم
✅ پودرقند ۱۰۰گرم
✅ شکلات سکه ای
✅ وانیل
✅ روغنمایع
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1028_52843862733501.mp3
9.76M
🎶 نام آهنگ: گل ابریشمی
🗣 نام خواننده: سیاوش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتون میاد از این رسم 1/5 نمره ریاضی رو میشد گرفت 😍😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهودو بهزاد می گفت که می خواهد خانه ای مستقل بگیرد و ق
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوسه
حرف را به سمت بهزاد چرخاندم و پرسیدم:
-تو چیکار کردی؟ کارای تاسیس شرکتت و انجام دادی؟
-هنوز که کار خاصی نکردم ولی دنبالش هستم. فردا صبح دارم می رم تهران دنبال یه سری از کارام معلوم هم نیست کی برگردم. برای همین اومدم که ازت بخوام..........میان حرفش پریدم و گفتم:
-خیالت از عمه خانم راحت باشه. من مراقبشم.با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-نه، منظورم این نبود. هیچ کس ندونه من که خوب می دونم تو چقدر حواست به مامان هست و مراقبشی و بابت این مسئله هم واقعاً ازت ممنونم. مکثی کرد و ادامه داد:
-در واقع می خواستم ازت برای شام دعوت کنم.با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-شام؟
با چشمانش صورتم را کاوید و با لحنی که ضربان قلبم را بالا می برد، گفت:
-عیبی داره بخوام یه دختر خاص، زیبا، باهوش، پرتلاش و خواستنی رو به شام دعوت کنم.قلبم فرو ریخت. خواستنی؟ بهزاد من را خواستنی صدا کرده بود. من و خواستنی بودن؟ مگر چنین ترکیبی هم می توانست وجود داشته باشد؟ ناگهان موجی از شادی، هیجان و عشق در وجودم درهم آمیخت و از درون قلبم به تک، تک سلول های بدنم سرازیر شد. بهزاد من را خواستنی می دید. این چیز کمی نبود. آن هم برای من که هیچ وقت و در نظر هیچکس، خواستنی نبودم.با شتاب رویم را به سمت آذین که حالا به انتهای گلخانه رسیده بود، چرخاندم و سعی کردم احساسات ضد و نقیضی که در وجودم قلیان پیداه کرده بود را فرو بنشانم. ولی نگاه خیره بهزاد به نیم رخم اجازه نمی داد تا خودم را پیدا کنم. آب دهانم را قورت دادم و برای فرار از آن موقعیت فریاد زدم:
-آذین دست به اون گلدون نزن همان موقع فهمیدم با گفتن آن حرف احمقانه وضع را خراب تر کردم. آذین به سمتم چرخید و با تعجب گفت:
-من که دست به چیزی نزدم.از گوشه چشم متوجه خنده ای که بهزاد سعی در مخفی کردنش داشت، شدم. خراب کرده بودم. احساساتی که نمی خواستم حتی به خودم هم نشان بدهم به بدترین شکل نمایان کرده بودم. با دستپاچگی گفتم:
-چایی می خوری؟خنده فرو خورده اش را رها کرد و با شیطنت گفت:
-همین جا منتظر می مونم تا لباست و عوض کنی.لبم را گزیدم و با خجالت به سمت رختکن انتهای گلخانه راه افتادم.رد نگاه ستاره را گرفتم و به نیم رخ سعید جلالی که چند ردیف جلوتر از ما نشسته بود، نگاه کردم. ستاره از وقتی سرکلاس آمده بود به جای گوش کردن به درس حواسش پی سعید بود و با خودکار روی برگه های زیر دستش خطوط بی معنی رسم می کرد و آه می کشید. این دومین باری بود که این درس را می گرفت و اگر حواسش را جمع نمی کرد بازهم نمی توانست آن را پاس کند. دکتر رسولی استاد سختگیری بود و تا مطمئن نمی شد که دانشجویش درس را خوب یادگرفته نمره قبولی نمی داد. برایش هم مهم نبود که آن درس را چند بار افتاده باشی باید حتماً به استانداردهای سختگیرانه ی دکتر منطبق می شدی تا بتوانی آن را پاس کنی. با نوک پا ضربه ای به کفش ستاره زدم. وقتی به سمتم چرخید با اخم به دکتر رسولی که پشت به ما روی تخته چیزی می نوشت اشاره کردم و زیر لب گفتم:
- حواست به درس باشه.لب برچید و زمزمه کرد:
-چشم مامان.روجا که سمت دیگر من نشسته بود توی گوشم گفت:
-ولش کن. دوباره عاشق شده دختره دیوونه.من هم چند وقتی بود که متوجه شده بودم گلوی ستاره پیش سعید جلالی گیر کرده و به قول خودش روی آن بنده خدا کراش زده ولی فکر نمی کردم مسئله آنقدرها هم جدی باشد. هر چه بود ستاره هر روز روی یکی کراش می زد و گلویش پیش یکی دیگه گیر می کرد. با حرص گفتم:
-غلط کرده عاشق شده. ستاره بغض کرد و روجا دستش را روی دهانش گذاشت تا خنده اش را بپوشاند.دوباره به جلالی نگاه کردم هم سن و سال من بود. پسر خوبی بود از آن بچه های ساده و بی حاشیه دانشگاه. همیشه دیرتر از همه به کلاس می آمد و زودتر از همه میرفت. تا آنجا که من می دانستم دوستان زیادی نداشت و با کسی توی دانشگاه گرم نمی گرفت. با این که بچه باهوشی بود ولی نمراتش چندان تعریفی نداشت. غیبت، تاخیر و بی نظمی های متعددش باعث می شد که مدام درس هایش را حذف کند.استادها دل خوشی از او نداشتند ولی من از او خوشم می آمد. نگاهش به مسائل متفاوت بود و برای سوالات مطرح شده در کلاس همیشه جواب های خلاقانه و قشنگی توی آستین داشت. آنقدر هم خوش قیافه و خوش هیکل بودکه نظر دخترها را به خودش جلب کند ولی خودش اصلاً توی این وادی ها نبود و بعید می دانستم اصلاً متوجه نگاه ستاره به خودش شده بود. هنوز ده دقیقه به پایان کلاس مانده بود که صدای پسرهای کلاس بلند شد.
-استاد خسته نباشید.
-استاد این مباحث خیلی سخت بود بقیش بمونه برای جلسه بعد.
-راست می گه استاد ما که چیزی نفهمیدم. دکتر رسولی خنده کنان در ماژیک وایت بردش را بست و گفت:
-من که خسته نیستم ولی اگه انگار شماها خیلی خسته اید.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوچهار
این بار همه بچه های کلاس یک صدا جواب دادند:
-ب......له
-خب پس بزارید برای این که خستگیتون در بره یه خبر خوب بهتون بدم.همهمه ی کلاس به آنی فروکش کرد و همه در سکوت به استاد خیره شدند. دکتر کف هر دو دستش را روی میز گذاشت و با لبخند محوی شروع به حرف زدن کرد:
-یادتون چند ماه پیش سازمان جهاد کشاورزی یه فراخوان برای طرحهای کارآفرینی دانشجویی داد و اعلام کرد به بهترین طرح وام می ده.قلبم با شنیدن این حرف به تپش درآمد. روجا دستش را روی دستم گذاشت و ستاره از بازویم نیشگون گرفت. دکتر ادامه داد:
-از مجموع ششصد و هشت طرح ارائه شده به جهاد کشاورزی استان سیزده طرح از دانشگاه ما بود که به نظر من عدد قابل توجهی نبود و من به شخصه انتظار طرح های بیشتری رو از بچه های خودمون داشتم. ولی از همین سیزده طرح دو طرح به مرحله دوم رسید که به خودی خود رکورد خوب و تحسین برانگیزی محسوب می شه و خبر خوب اینه که یکی از این طرح ها تونست توی جلسه توجیهی سازمان امتیاز کافی رو بدست بیاره و جزو سه طرحی که بهشون وام تعلق می گیره بشه.به سمت من چرخید و با لبخند ادامه داد:
-خانم صداقت تبریک می گم. بین ده طرحی که به مرحله دوم رسیدن طرح شما سوم شد. حالا می تونید با گرفتن وام طرحتون رو اجرایی کنید و با گسترش اون تبدیل به یه کارآفرین موفق بشید. صدای بچه های کلاس که از هر طرف چیزی می گفتند بلند شد. بعضی ها تبریک می گفتند و بعضی ها تیکه می انداختند و بعضی تقاضای شیرینی می کردند. روجا با خوشحالی دستم را فشرد و زیر گوشم گفت:
-خیلی برات خوشحالم سحر تو واقعاً لایق گرفتن اون وام بودی.ولی ستاره که هیجان زده شده بود و نمی توانست درست سرجایش بنشیند دستش را دور گردن من انداخت و با سروصدای زیاد صورتم را بوسید و فریاد زد:
-من می دونستم. من می دونستم.قبل از این که بتوانم از استاد تشکر کنم جلالی با لحن بد و صدایی بلندی گفت:
-خوبه آدم پارتی داشته باشه.از حرف جلالی یکه خوردم. جلالی اهل تیکه انداختن نبود. آن هم همچین تیکه ی سنگینی. اصلاً چرا باید به من تیکه بیندازد. من و جلالی صنمی با هم نداشتیم و هیچ وقت کلمه ای رو در رو با هم حرف نزده بودیم. این که من را متهم به پارتی بازی کرده بود حالم را بد کرد ولی وقتی بعضی ها بدون هیچ مدرک و سندی حرف جلالی را تائید کردند و انگشت اتهامشان را به سمت من گرفتند نتوانستم تحمل بیاورم و از جایم بلند شدم تا جواب دندانشکنی به همگیشان بدهم ولی استاد که کیف به دست داشت از کلاس خارج می شد زودتر از من وارد عمل شد و رو به بچه های کلاس که نیم بیشترشان ایستاده بودند، گفت:
-بهتر نیست به جای این که کار بقیه رو زیر سوال ببرید سعی کنیم روی خودتون کار کنید. تا کی می خواین با پایین کشیدن دیگران نقص های خودتون و بپوشونیدو بعد رو به جلالی که با ناراحتی به استاد نگاه می کرد، ادامه داد:
-آقای جلالی یه سوال ازتون دارم چند ترمه دارید درس می خونید؟جلالی که معلوم بود از این سوال به شدت ناراحت شده است، لب هایش را به هم فشرد و با غیظ گفت:
-ده ترم
-چقدر دیگه از درستون مونده؟
-نوزده واحد دیگه دارم.
-یعنی در بهترین حالت یازده ترمه درستون و تموم می کنید. اونم با یه معدل پایین و اونم بدون ارائه یک مقاله بدرد بخور. اون وقت فکر می کنید شما صلاحیت این و دارید که روی کار خانم صداقت که شش ترمه و اونم با بهترین نمرات داره درسش رو تموم می کنه نظر بدید. شما حتی یه صفحه از طرح ایشون رو نخوندید و نمی دونید در مورد چی هست اونوقت به خودتون اجازه می دید کارشون رو زیر سوال ببرید و متهمشون کنید به پارتی بازی.جلالی سرش پایین انداخت و با حرص به کتاب زیر دستش چنگ زد.استاد سری به عنوان تاسف برای همه بچه های کلاس تکان داد و بدون حرف دیگری از کلاس بیرون رفت. جلالی بدون این که به من نگاه کند با صدای بلندی که همه بچه های کلاس بشنوند، گفت:
-منم اگه یه بابا داشتم که خرج و مخارجم و می داد و یه ماشین زیر پام مینداخت و راه به راه برام لباس های رنگ و وارنگ می خرید، می تونستم شش ترمه درسم و تموم کنم.از حرف جلالی شوکه شدم. من از وقتی وارد بازار کار شده بودم خیلی به رخت و لباسم می رسیدم و سعی می کردم همیشه تمیز و مرتب باشم. ولی هیچ وقت فکر نمی کردم چند دست لباس و یک پراید دست دوم بتواند این طور حس حسادت کسی را برانگیزد.
ستاره که تا آن موقع ساکت و متحیر به جلالی نگاه می کرد یک دفعه جوش آورد و داد زد:
- وقتی از چیزی خبر نداری الکی واسه خودت داستان نساز. کدوم بابا؟ سحر یه مادر مجرده که از صبح تا شب جون می کنه که بتونه هم درس بخونه هم خرج خودش و دختر هفت سالش و در بیاره اون وقت تو وایسادی بهش تهمت می زنی که باباش خرجش می¬ده و پارتی داره و..............
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f