نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونه بشقاب رو گذاشتم روی میز و خانم رو بردم نشست و منتظر شدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوده
نریمان گفت کجا میرین ؟ شاید آمادگی نداشته باشه بری توی اتاقش مامان بزرگ باید اجازه بگیرین خانم گفت بیا اجازه نمی خواد اون دختر مرتبیه نریمان خودش از کاغذ های روی میز من فورا فهمید که می خوایم چی بهش نشون بدیم گفت وای پریماه کشیدی ؟ حتما عالی شده که مامان بزرگ پسندیده من قبلا طرح ها رو به ترتیب از رو گذاشته بودم انگشتری که نریمان گفته بود گردنبند و آخرم طرحی که خانم داده بود و به نظرم از همه بهتر از کار در اومده بود نریمان نشست پشت میز و خانم روی صندلی و منم جلوی میز ایستاده بودم خودش طرح ها رو برداشت و نگاه کرد منتظر عکس العملش بودم ؛با دقت نگاه کرد و اولی رو گذاشت زیر و به دومی نگاه کرد و پرسید گردنبند اون انگشتره ؟ گفتم بله و سومی رو نگاه کرد و مدتی بهش خیره شد دیگه قلبم داشت از توی سینه ام میومد بیرون نمی دونم چرا این همه نظر نریمان برام مهم بود بعد اون دسته کاغذ رو گذاشت روی میز و نگاه عمیقی به من کرد و همینطور که سرشو تکون می داد شروع کرد به دست زدن وسرشو به علامت تایید تکون داد و در حالیکه به من خیره شده بود گفت نمی دونم بهت چی بگم پریماه عالیه برای کارِ اول بی نظیره تو می تونی توی این کار جایگاهی برای خودت باز کنی شک نکن این سومی طرحش بی نظیره یک مقدار اشکال داره بر طرف بشه می برم اونو بسازن واقعا که فکرت هم برای طرح جواهر بی نظیره این گردنبند رو می تونیم توی فرانسه به قیمت خیلی خوبی بفروشیم گفتم ایده ی خانم بود من طراحیش کردم نریمان به خانم نگاهی کرد و گفت مامان بزرگ تو هنوزم ایده هات تک و عالی هستن خیلی خوب شده کارت عالی بود پریماه بهت تبریک میگم بعد از چند روز یک خبر خوب بهم دادین پریماه اگر این کارو حرفه ای یاد بگیری بهت قول میدم پول خوبی در میاری اگر ایده های خوب هم داشته باشی ازت می خرم راستشو بخوای وقتی گفتی می تونی بکشی من اصلا باور نمی کردم که بتونی چون این کار هر کس نیست نقاشی هم خوب بلد باشی ظرافت طرح اینا یک چیز دیگه اس خانم گفت منم بهش گفتم خداوند این دختر رو برای همین کار آفریده و راهشو هم گذاشته جلوی پاش حالا اگر استفاده کنه و بره جلو موفق میشه اگر کاهلی کنه خب بر می گرده سر جای اولش نریمان گفت من پریماه رو می شناسم می دونم که موفق شدنش حتمیه ولی من و شما هم باید کمکش کنیم حالا من فردا بهت میگم چیکار باید بکنی درسته که این طرح ها خوبن ولی اونی که باید باشه نیست فوت و فن داره خودم یادت میدم من فردا سرکار نمیرم یک کارایی دارم که باید قبل از اومدن نادر انجامش بدم حالا به کمک تو خیالم راحت شده که می تونم برسونم گفتم من همه ی تلاشم رو می کنم چون حسم اینه که این کارو دوست دارم اگر دوست نداشتم محال بود بتونم توی این مدت کوتاه این سه تا طرح رو بکشم نریمان بلند شد و گفت پس خدا تو رو برام رسونده الهی شکر خب من دیگه میرم بخوابم مامان بزرگ صبح صدام نکنین تا خودم بیدار بشم خیلی خسته ام شب هر دو تون بخیر خب منم خانم رو رسوندم تو تختش و قرصشو دادم و برگشتم به اتاقم باز فکر و خیال راحتم نمی ذاشت هم به خاطر اینکه نریمان طرح های منو پسندیده بود خوشحال بودم و هم نمی دونستم با یحیی چیکار کنم اگر دوباره رفت سراغ نریمان و یک بلایی سرش آورد چی میشه الان دیگه خانجون هم نیست که ازش بترسن و با خودم گفتم پریماه تو دیوونه شدی هنوز که معلوم نیست یحیی باشه فکرشو نکن بهتره از وقتت استفاده کنی تو با فکر کردن نمی تونی چیزی رو عوض کنی رفتم نشستم پشت میز و مداد رو برداشتم آروم گفتم خدایا می خوام برای اولین بار یک انگشتر بکشم که فقط ایده ی من باشه آه ببخشید خدا جونم غلط کردم می خوام ایده ی تو باشه ولی من بکشم می خوام چیزی باشه که وقتی خانم و نریمان دیدن طوری بپسندن که کمکم کنن تا بتونم از این راه پول در بیارم اون روزا همه ی فکر من خانواده ام بودن که چطور می تونم ازشون مراقبت کنم به خصوص دوتا برادر کوچکم که نمی خواستم به خاطر بی پولی عذاب بکشن من باید موفق می شدم میخوام مثل خانم پولدار بشم و زندگی خودمو و فرید و فرهاد رو نجات بدم.ولی اونشب هر کاری کردم نتونستم کاری انجام بدم اصلا حواسم نبود مداد رو گذاشته بودم روی کاغذ و فکر می کردم و مرتب ذهنم میرفت به روزهای سختی که بعد از فوت آقاجونم داشتم و یاد کارای یحیی می افتادم که به جای همدردی و حمایت از من بیشتر به درد و غصه های من اضافه کرد اونقدر نوک مداد رو فشار دادم که یک مرتبه با شکستن نوکش به خودم اومدم و از جام بلند شدم می دونستم که با اون حال چیزی به فکرم نمی رسه برای همین بلوز و شلوار خوابم رو پوشیدم و رادیو رو با صدای خیلی آهسته روشن کردم ورفتم زیر لحاف.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه دعای قشنگی بود:🤍
الهی خدا بخواد و تو صاحب
شادترین قلب جهان باشی...
شبتون پُـر از مـهر خــدا💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸به امروز
🌱از سرِ مهر سلام بده
🌸و خـدا را بخاطر دیدن
🌱روزی دیگر شکر کن
🌸الهی همواره
🌱دلتون شاد باشه
🌸و شادیاتون ماندگار ...
🌸سلام صبح آدینه بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخت مربا_دهه شصت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آذر ماه... - @mer30tv.mp3
4.65M
صبح 2 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوده نریمان گفت کجا میرین ؟ شاید آمادگی نداشته باشه بری توی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدویازده
چند بار تکرار کردم من باید بدونم کار یحیی بوده یا نه وگرنه آروم نمیشم مثل همیشه صبح قبل از خانم بیدار شدم و رفتم تا به شالیزار کمک کنم کلا روزایی که نریمان خونه بود همه چیز فرق می کرد انگار با خودش زندگی میاورد دعا می کردم قبل از خانم بیاد پایین تا بتونم ازش در مورد یحیی بپرسم همینطور که سینی صبحانه رو آماده می کردم صدای پاشو شنیدم که از پله ها پایین میومد و بلافاصله بوی ادوکلن به مشامم رسید فورا سینی رو گذاشتم زمین که برم ببینمش ولی اون یکراست رفت به اتاق خانم و در رو بست میز صبحانه رو به کمک شالیزار چیدم و خودم کنار پنجره ایستادم تا اونا بیان اون روزم هوا آفتابی بود و امیدوار بودم که بازم مقداری از برف ها آب بشن کمی بعد نریمان با حالتی غم زده اومد توی پذیرایی و گفت پریماه اینجایی ؟ سلام صبح بخیر بیا که گاومون زایید گفتم سلام چی شده ؟ گفت مامان بزرگ منو نشناخت تو رو می خواد از اتاق بیرونم کرد خدایا به خیر بگذرون با عجله رفتم به اتاق خانم مات زده روی تخت نشسته بود سعی کردم عادی باهاش رفتار کنم گفتم سلام خانم خوبین؟نگاهی به من کرد و با همون حالت مات زدگی گفت تو کجا بودی پریماه ؟مگه قرار نیست بیدارم کنی چرا نیومدی گفتم خب چند روزه که خودتون بیدار میشین امروزم که آقا نریمان اینجا بود یکم فکر کرد و گفت اون عصای منو بده نریمان کی برگشت ؟ گفتم دیشب خانم گفت پس این پسره که سرشو بسته بود کی بود ؟ گفتم صبحانه آماده اس الان میگم شالیزار هم چای بریزه هم شیر داغ براتون بیاره می خورین ؟ خودتون گفتن صبح ها بخورین برای معده تون خوبه گیج بود و انگار یک چیزایی به فکرش می رسید و نمی تونست درست کنار هم بزاره و این برای من خیلی دردناک بود در حالیکه علاقه ی من به اون روز به روز بیشتر می شد اون داشت کم کم همه چیز رو فراموش می کرد کمک کردم لباسش رو عوض کرد بردمش دستشویی و در فرصتی که داشتم با عجله رفتم به پذیرایی و به نریمان گفتم می تونی اون باند رو از سرت برداری نمی خواد تو رو اینطوری به یاد بیاره گفت پریماه تو رو شناخت ؟ گفتم آره نگران نباش خوب میشه بعد خودمو رسوندم به خانم و دست و صورتشو شستم و خشک کردم و کرم مالیدم و عصاشو دادم دستش ودر حالیکه آروم قدم بر می داشت رفتیم به پذیرایی در سکوت نگاهی به نریمان کرد که نفهمیدیم حالا اونو شناخته یا نه و در همون حال شیرش رو خورد و چند تا لقمه دهنش گذاشت و گفت پریماه قرص هامو آوردی ؟ گفتم بله خانم الان بهتون میدم گفت امروز بگو شالیزار غذای مخصوص درست کنه ممکنه کمال بیاد من و نریمان مثل برق گرفته ها بهم نگاه کردیم گفتم چشم میگم فقط چیز مخصوصی توی فکر شماست بگین همونو درست می کنیم گفت ته چین خبر مرگش ته چین دوست داره به سهیلا هم بگو این طرفا پیداش نشه کمال اونو ببینه بد خلقی می کنه گفتم چشم شما اینا رو بخورین من هر کاری گفتین انجام میدم در حالیکه غم بزرگی به دلم افتاده بود قرص ها رو با یک لیوان آب بهش دادم و بردمش توی اتاقش نریمان اومد جلو که دستشو بگیره ولی با ناراحتی چند بار عصاشو تکون داد یعنی که دست به من نزن و به حالت مشکوکی به اون نگاه کرد مدتی کنار خانم موندم تا خوابش ببره بعد آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ نریمان نبود از شالیزار پرسیدم گفت آقا رفته گلخونه فورا کتم رو پوشیدم خودمو رسوندم به اونجا تا باهاش حرف بزنم در گلخونه رو که باز کردم دیدم چشمش اشک آلوده با بغض گفت پریماه خوابید ؟ آروم رفتم جلو و گفتم بله خوابید نگران نباش دوباره خوب میشه گفت ولی دکتر گفته روز به روز بدتر میشه نمی تونم دیگه تنهاش بزارم همه ولش کردن رفتن من موندم دست تنها فقط روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تو رو مثل فرشته ی نجات برای ما فرستاد اینکه این همه تو رو دوست داره برام جای تعجبه و سکوت کرد چیزی به ذهنم نمی رسید که آرومش کنم یکم به بیرون خیره شد و در حالیکه دو قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین میومد گفت پریماه خیلی دلم گرفته از زمین و آسمون دلم گرفته آخه این چه دنیاییه؟یک عمر زحمت می کشی تلاش می کنی عاقبتت این باشه ؟ یک وقت ها فکر می کنم چرا دارم این همه دوندگی می کنم میخوام به کجا برسم.از طرفی هم نمیشه دنیا رو رها کرد این زن همه کس منه اونه که برام نگران میشه و به فکر آینده و خوشبختی منه وقتی اینطوری میشه خودمو می بازم اگر اون منوفراموش کنه دیگه چی توی این دنیا برام باقی می مونه که بهش دلمو خوش کنم ؟ گفتم خیلی چیزا اولا که این فراموشی موقتیه بعدام من در مورد تو اینطوری فکر نمی کنم تو مرد قوی و با اراده ای هستی با این چیزا از میدون در نمیری من می دونم که روزای خوبی در پیش داری چرا الان خودتو باختی ؟ اگر جای من بودی چیکار می کردی ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کتلت_لاهیجان
مواد لازم:
✅ سیب زمینی دوعدد
✅ سس کچاپ یه قاشق
✅ گوشت چرخ کرده
✅ پیاز متوسط یک عدد
✅ کله نون بربری
✅ سبوس بربری
✅ نمک فلفل آویشن
✅ زردچوبه پودر کاری
✅ تخم مرغ دوعدد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
439_56269293108689.mp3
12.62M
شمع خموش ما را از خانه بردند
تابوت مادرم را شبانه بردند
ای لاله پرپر مظلومه مادر ...
مدینه در نوای امن یجیب است
مادر به خانه برگرد بابا غریب است
شهر مدینه دگر زهرا ندارد
باقی که گل ندارد صفا ندارد
🏴 #فاطمیه ◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا این کارو انجام میدادن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدویازده چند بار تکرار کردم من باید بدونم کار یحیی بوده یا نه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدودوازده
باور کن نریمان یک غصه ای توی دل من هست که نمی تونم برای هیچ کس بازگو کنم این درد کمی نیست که بخوای رازی رو توی دلت نگه داری که مثل خوره وجودت رو می خوره تازه خودت می دونی که یک مشکل بزرگ دیگه ی من یحیی است که فکر می کنم اون این بلا رو سر تو آورده درسته ؟گفت ولش کن پریماه مهم نیست کی کرده من خودم از پسش بر میام می خواستم ازش شکایت کنم ولی به خاطر تو نکردم گفتم شاید ناراحت بشی گفتم وای وای تو رو خدا ببخشید من معذرت می خوام شما ها رو هم انداختم توی درد سر کاش شکایت می کردی به نظرم هر کاری لازمه بکن چون اون حق همچین کاری رو نداشته اگر بلایی سرت میومد اگر خونریزی داخلی می کردی چی می شد ؟ بزار بفهمه که کارش اشتباه بوده نگاه مهربونانه ای به من کرد و گفت پریماه یک چیزی بهت بگم که توی دلم مونده و تو باید بدونی شاید به اندازه ی مامان بزرگم توی زندگیم روی تو حساب می کنم نمی دونم چرا ولی برای من آدم خاص و مهمی هستی حتما تا حالا اینو فهمیدی پس خودتو جدا از ما ندون ؛ من اصلا در مورد تو اینطوری فکر نمی کنم که ما رو انداخته باشی توی درد سر تو به این خونه نور دادی.نریمان دو قدم به من نزدیک شد و همینطور که توی صورتم نگاه می کرد گفت به خدا باور کن پریماه از وقتی تو اومدی من نسبت به این عمارت و این خونه یک حس دیگه ای دارم انگار یک چراغی توش روشن شده که همیشه روشنه دلم گرمه که یک کسی اینجا هست که می تونم باهاش درد دل کنم هم خجالت کشیدم و هم یک حس خوبی بهم دست داد در حالیکه سعی می کردم اضطرابم رو متوجه نشه گفتم این برای اینو که خیالتون از بابت خانم راحت شده گفت خاکستری با رگه های زرد پریماه تا حالا این رگه ها رو تو چشمت ندیده بودم خندم گرفت و گفتم میشه این چشم منو بی خیال بشی ؟ ولش کن دیگه اونم خندید و گفت نمی تونم چرا توجه آدم رو جلب می کنه راه افتادم که از گلخونه برم بیرون و گفتم برم که ممکنه خانم بیدار بشه ولی باورت میشه که من خودمم نمی دونستم که رنگ چشمم عوض میشه نه من و نه هیچ کس دیگه تا حالا توجهی نکرده بود دنبالم اومد و در گلخونه رو بست و گفت آره من اینطوریم اولین چیزی که توی صورت یکی می ببینم رنگ چشمش هست حالا بریم به کارمون برسیم یکی دو قدم جلوتر از اون راه میرفتم برگشتم و پرسیدم کارمون چیه ؟ گفت طراحی جواهردیگه مگه نمی خواستی یاد بگیری ؟ باید فوت و فن کار رو یادت بدم می خوای که ؟ گفتم آهان البته اگر همون طور که گفتی در آمد خوبی داشته باشه از خدا هم می خوام ژاکتم رو پیچیدم دورم و سرمو بردم رو به آسمون تا گرمای خورشید رو احساس کنم و در همون حال ادامه دادم نریمان نمی دونم چطوری و چه وقت مسئولیت خانواده ام به عهده ی من افتاد ولی دیگه نمی تونم کاریش بکنم نگاه اونا به دست منه باید ازشون مراقبت کنم که سختی نکشن شاید اینطوری بتونم در آمد بیشتر ی بدست بیارم نمی دونم شایدم اینطوری می خوام روح آقاجونم رو شاد نگه دارم که البته اونم بعید به نظر می رسه نمی دونم پشت این ماجرا چی درانتظارمه ولی میرم جلو تا ببینم چی برام پیش میاد ولی چیزی که الان بهش فکر می کنم آینده فرید و فرهاده.خانجونم که پیر شده و احتیاج به مراقبت داره گفت می خوای آخر هفته ببرمت اونا رو ببینی ؟ گفتم نه چون نیستن برای زایمان گلرو رفتن گرگان با اینکه خیلی دلم می خواست کنارشون باشم و بدنیا اومدن اولین بچه ی خواهرم رو ببینم ولی ترجیح میدم به خاطر اونا کار کنم خانجونم باهاشون رفته وگرنه یحیی جرئت همچین کاری رو نداشت من واقعا اونو نشناخته بودم خیلی با موقعی که آقاجونم زنده بود فرق کرده اصلا یک آدم دیگه شده دارم فکر می کنم شایدم خواست خدا بود که باهاش ازدواج نکردم چون اگر بعدا این اخلاق ها رو از خودش نشون می داد هیچ کاری از دستم بر نمی اومد گفت آره ما هیچوقت صلاح خودمون رو نمی فهمیم خیلی چیزا هست که به نفع ماست و ازش خبر نداریم و براش گریه و زاری می کنیم ولی یادت باشه همیشه روی من حساب کن مثل یک برادر و دوست کنارت هستم نمی زارم کسی اذیتت کنه بهت قول میدم پریماه گفتم من کار زیادی برای تو از دستم بر نمیاد ولی توام روی دوستی من حساب کن .گفت چه بگی چه نگی من حسابم رو باز کردم تازگی ها یک چیزایی فهمیدم که خیلی ناراحتم کرده باشه برای بعد حالا بیا بریم سرما می خوری نمی تونم دوباره مریض شدنت رو ببینم تا وارد راهروی عمارت شدیم نریمان از پله ها رفت بالا و منم رفتم به اتاق خانم هنوز خواب بود کمی بعد در حالیکه وسایل طراحی دستش بود اومد پایین و صدا زد پریماه بیا کمک پرسیدم چیکار می کنی ؟ گفت خب فکر کردم اتاق تو که نمیشه اتاق منم نمیشه پس باید یک جایی توی پذیرایی برای خودمون درست کنیم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f