از این اینه های چوبی تو همه خونه ها پیدا میشد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفت پریماه تو قدم به راه جدیدی توی زندگیت گذاشتی اصلا برای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشت
آروم سرم رو از زیر لحاف بیرون آوردم و یک مرتبه از جا پریدم خانم روی صندلی نشسته بود این دیگه سابقه نداشت گفتم سلام ساعت چنده؟ببخشید خواب موندم گفت نترس فهمیدم که تا صبح کار کردی خودم نذاشتم بیدار بشی گفتم شالیزار برات صبحانه بیاره پاشو دست و صورتت رو بشور بیا که باهات کار دارم از تخت اومدم پایین و گفتم طرح رو دیدین ؟تو رو خدا اگر خوشتون نیومده بگین دوباره می کشم گفت برو صورتت رو بشور نابفه بی نظریه این گردنبند غوغا می کنهمن می دونم نادر تو رو با خودش می بره اون دست از سرت بر نمی داره کارت در اومد پریماه خانم تو توی این کار به زودی استاد میشی از الان بهت گفته باشم گفتم خانم فکر نمی کنم اینطور باشه شما دارین منو تشویق می کنین ؟ گفت نریمان امشب میاد بزار نظر اونم بدونیم اینو میدم بسازن و اونوقت می ببینی که چه جواهر با ارزشی میشه دلم می خواد روی این کار کنی هر چی می تونی واقعی ترش کن بعد یکی دوتا از اون فکرات رو که گفتی روی کاغذ بیار مثلا طرح یک انگشتر که فقط در ذهن تو شکل گرفته باشه گفتم خانم تو رو خدا عجله نکنین من تازه سه چهار روزه که دارم این کارو می کنم با تندی گفت بسه بسه دیگه نشنوم زندگی جای تامل و صبر نداره دست دست کنی باختی تو که نمی خوای یک آدم معمولی باشی فقط شوهر کنی و بچه بزاری و شیر بدی اول باید کسی بشی یک عنوانی برای خودت داشته باشی برای این کار باید عجله کنی من بهت اجازه نمیدم که وقتت رو تلف کنی همین که گفتم من بهت می ببینم که می تونی و ازت می خوام وگرنه چرا به شالیزار اینو نمیگم ؟ با شوق بی سابقه ای اون روز رو شروع کردم در حالیکه حواسم به خانم بود و مراقب بودم که برنامه هاش بهم نریزه و گاهی سر به آشپزخونه می زدم همش در فکر یک طرح نو برای یک انگشتر جواهر نشون بودم خیلی چیزا به فکرم می رسید ولی نیمه کاره می موند و نمی تونستم تمومش کنم ولی نمی دونم چرا بیشتر از خانم دلم می خواست نظر نریمان رو بدونم و از اینکه شنیدم شب برمی گرده عمارت خوشحال بودم اما هر چی فکرم رو جمع و جور می کردم نمی تونستم طرحی رو توی ذهنم مجسم کنم تا روی کاغذ بیارم , وقتی هوا تاریک شد و نریمان نیومد یکم دلم گرفت چون همچین کاری رو ازش انتظار نداشتم که چند روز به خانم سر نزنه شایدم برای ذوقی بود که طرح های منو ببینه چشم انتظارش شده بودم .خانم هم بی قرار بود و هر صدایی میومد می گفت شالیزار ببین نریمان اومده ؟ دیر وقت شده بود و حاضر نبود شام بخوره در حالیکه شالیزار اوقاتش تلخ شده بود که شوهر و بچه هاش گرسنه هستن و مرتب میرفت توی آشپزخونه و بر می گشت و می پرسید خانم شام رو بیارم ؟ این بود که خانم با عصبانیت گفت برو بیار دیگه ببینم دست از سرمن بر می داری هنوز هشت نشده نریمان دیر نکرده من می دونم وقتی میگه میام حتما میاد گفتم خانم بزارین شالیزار بره من امشب خودم هستم نگران نباشین خانم گفت نه منم گرسنه هستم باید قرص هامو بخورم بگو بکشه غذای نریمان رو هم گرم نگه دار بچه ام میاد خسته اس به شالیزار کمک کردم غذا رو آوردم سر میز و به خانم گفتم بفرمایید سرد نشه که صدای ماشین شنیدم و نور چراغ که از پنجره افتاد توی پذیرایی و این نشون می داد که انتظار ما به پایان رسیده فکر می کنم به خاطرذوق و شوقی بود که برای نشون دادن طرح هام به نریمان بودم که بی اختیار با خوشحالی گفتم خانم اومد نریمان اومد خانم عصاشو بلند کرد و داد زد شالیزار برو ببین اگر چیزی خریده کمکش کن زود باش با همون شوقی که توی وجودم به پا شده بود رفتم توی آشپزخونه تا شام نریمان رو هم بکشم وقتی برگشتم نریمان با یک جعبه شیرینی و مقداری پرتغال و سیب وارد پذیرایی شد و من و خانم حیرت زده بهش نگاه کردیم با یک لبخند اومد جلو در حالیکه دور یک چشمش کبود بود وتمام صورتش و دست هاش مثل چنگ زدگی خراش داشت و سرش باندپیچی شده بود فورا چیزایی که خریده بود گذاشت روی میز و با خنده گفت نترسین من خوبم چیزی نیست یکم سرم شکسته خوردم زمین خانم با ناراحتی گفت مگه بچه ی شش ساله ای که بخوری زمین سرت بشکنه تمام صورتت زخمه حرف بزن ببینم چی شدی تصادف کردی ؟ در حالیکه سعی می کرد اوضاع رو عادی نشون بده با همون لبخندرفت طرف خانم و اونو بغل کرد وبوسید و گفت فدات بشم نه تصادف کردم و نه اتفاق بدی افتاده , حالم خوبه ببین الان سالم جلوی شما ایستادم حالا براتون تعریف می کنم چیزی نیست خوبم خوبم.بشقاب غذا توی دستم مونده بود و نگاهش می کردم متوجه ی من شد و گفت خوبی پریماه ؟ اوضاع روبراهه؟گفتم روبراه بود ولی الان که شما رو اینطوری دیدیم نگران شدیم گفت خیلی گرسنه هستم من برم دست و صورتم رو بشورم بیام شام بخوریم که دارم ضعف می کنم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونه
بشقاب رو گذاشتم روی میز و خانم رو بردم نشست و منتظر شدم تا نریمان برگرده نمی دونم چرا دلم شور افتاده بود وضعیت نریمان اصلا خوب نبود و ما نمی دونستیم چه اتفاقی براش افتاده حس بدی داشتم ولی می دونستم که اون نمی خواد خانم رو ناراحت کنه و فعلا حرفی نمی زنه سر میز غذا زیر چشمی بهش نگاه کردم نمی فهمیدم چطوری اینطور زخمی شده خانم مرتب اصرار می کرد که حقیقت رو بگو این زخم ها برای چیه با کسی دعوا کردی ؟ چی شده ؟ نکنه طلا فروشی رو دزد زده نریمان قاه قاه خندید و گفت مامان بزرگ شما محشری به خدا هر اتفاقی میفته این سئوال براتون پیش میاد که نکنه طلا فروشی رو دزد زده باشه خیالتون راحت همه چیز مرتبه بهتون قول شرف میدم.تا بالاخره نریمان نتونست در مقابل خانم مقاومت کنه و همینطور که غذا می خورد با دهن پر گفت آخه چه اصراری هست شما بدونین دارین می ببین که حالم خوبه بابا یک نفر اومد توی طلافروشی خانم پرسید کی بود ؟ گفت یک مدعی نمی دونم مشتری داشتم اونا رو راه انداختم خواستم باهاش حرف بزنم ولی شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن مجبور شدم بهش بگم بره بیرون بی هوا یک مشت زد توی صورتم که خورد توی چشمم عصبانی شدم وبه کمک محمود شاگردم زدیمش و انداختیمش بیرون چشمم درد گرفته بود ومحمود رفت از توی کوچه برف بیاره بزارم روش که ورم نکنه زیر ویترین ایستاده بودم که یک مرتبه با سنگ زد شیشه ی مغازه خرد شد و سنگ خورد به سرم و شیشه خرده ها ریخت روم تا اومدیم به خودمون بجنبیم فرار کرد سرم خونریزی داشت و بند نمی اومد مجبور شدم کرکره روبکشم پایین و قفل کنم و برم بیمارستان آخه شیشه خرده ها رفته بود توی صورتم و دستم اونجا برام در آوردن و سرم چند تا بخیه خورد دیگه صلاح ندونستم با اون وضع بیام عمارت رفتم خونه ی خودمون ولی سر گیجه داشتم و حالم خوب نبود این بار با اصرار بابا رفتیم بیمارستان و اونشب رو اونجا بستری شدم تا جواب عکس و آزمایش معلوم بشه خوشبختانه چیزیم نشده بود اون حالت منم مال اعصابم بود این یکی دو روز گذشته هم کار داشتم مغازه رو تمیز کردیم که پر از شیشه خرده و خون شده بود حتی بعضی از طلا ها هم خونی شده بودن دادم شیشه رو عوض کردن ونشکن گذاشتن به هر حال برای اینکه شما نگران نشین نیومدم ولی می دونستم که برف بیاد شما حالتون خوب نیست محمود رو فروستادم به خواهر بگه که اون بیاد پیش شما اونم گفته بود برف زیاده و سلمان هم تب داره نریمان در حالیکه دستشو انداخته گردن خانم ادامه داد دیگه امشب اومدم چون می دونستم مامان بزرگِ مهربون من دیگه منو نمی بخشه خودمم دلم براش تنگ شده بود همینطور که نرمان تعریف می کرد من حدس زدم اون آدم مدعی ممکنه یحیی باشه نریمان طوری رفتار نمی کرد که کسی باهاش همچین کاری بکنه نگاهش کردم تا با من چشم تو چشم شد با اشاره پرسیدم کی بود ؟ اونم با اشاره گفت مهم نیست غذاتو بخور شالیزار دیگه رفته بود ظرف ها رو جمع کردم بردم توی آشپزخونه نریمان خواست کمک کنه گفتم خواهش می کنم من انجامش میدم شما پیش مامان بزرگ باش خیلی دوری شما رو تحمل کرده اون دو نفر داشتن با هم حرف می زدن من آروم آروم در حالیکه آشپزخونه بشدت سرد شده بود ظرف ها رو شستم و غذا ها رو جابجا کردم و این در حالی بود که احتمال می دادم یحیی این کارو کرده باشه خیلی ناراحت بودم و در مرز گریه قرار گرفتم برای همین یکراست رفتم به اتاقم و در رو بستم نگاهی به طرح هام کردم که با چه ذوقی می خواستم به نریمان نشون بدم ولی دوباره حالم از همه چیز بهم خورد و بیزار شدم حتی دلم نمی خواست از نریمان بپرسم که آیا واقعا یحیی بوده ؟ ترجیح می دادم اینو بهم نگه چون خجالت می کشیدم و نمی دونستم بعد از این باید چیکار کنم.ظاهرا اون دست بردار نیست و می خواد یک عمر منو به اسارت مادرش ببره و من دیگه نمی خواستم زن اون بشم با وجود اینکه هنوزم عشق اون توی دلم بود و نمی تونستم روزهای خوش گذشته رو از ذهنم پاک کنم صدای عصای خانم توی راهرو پیچید و من تا اون زمان مات و متحیر روی تخت نشسته بودم و بازم احساس بلاتکلیفی می کردم از اتاق رفتم بیرون و با حالتی بفض آلود گفتم شما برو استراحت کن من به کارای خانم می رسم گفت پریماه ؟ تو چت شده ؟ من حالم خوبه چیزی نشده که این همه نگرانی.خانم گفت وای نریمان یادم رفت پریماه حق داره اون سه روزه که منتظر توشده برگردی نریمان با تعجب گفت چرا ؟ آره پریماه ؟منتظر من شدی ؟ گفتم نه اونطوری یعنی الان وقتش نیست ول کنین باشه بعداخانم مهم نیست عصاشو زد به پای منو با همون هلم داد و گفت نه همین الان بهتره منم می خوام نظر نریمان رو بدونم وراه افتاد که بره توی اتاق من و ادامه داد نریمان بیا می خوام یک چیزی نشونت بدم بیا که تعجب می کنی تا نبینی باورت نمیشه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موقعیت: بلند شی ببینی، هنوز بچه ای و خونه مادربزرگتی و همه اینا خواب بوده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد…
اما ناگهان یک سوال از آن سه نفر میپرسند !!!
_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟
اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام
دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم
سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونه بشقاب رو گذاشتم روی میز و خانم رو بردم نشست و منتظر شدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوده
نریمان گفت کجا میرین ؟ شاید آمادگی نداشته باشه بری توی اتاقش مامان بزرگ باید اجازه بگیرین خانم گفت بیا اجازه نمی خواد اون دختر مرتبیه نریمان خودش از کاغذ های روی میز من فورا فهمید که می خوایم چی بهش نشون بدیم گفت وای پریماه کشیدی ؟ حتما عالی شده که مامان بزرگ پسندیده من قبلا طرح ها رو به ترتیب از رو گذاشته بودم انگشتری که نریمان گفته بود گردنبند و آخرم طرحی که خانم داده بود و به نظرم از همه بهتر از کار در اومده بود نریمان نشست پشت میز و خانم روی صندلی و منم جلوی میز ایستاده بودم خودش طرح ها رو برداشت و نگاه کرد منتظر عکس العملش بودم ؛با دقت نگاه کرد و اولی رو گذاشت زیر و به دومی نگاه کرد و پرسید گردنبند اون انگشتره ؟ گفتم بله و سومی رو نگاه کرد و مدتی بهش خیره شد دیگه قلبم داشت از توی سینه ام میومد بیرون نمی دونم چرا این همه نظر نریمان برام مهم بود بعد اون دسته کاغذ رو گذاشت روی میز و نگاه عمیقی به من کرد و همینطور که سرشو تکون می داد شروع کرد به دست زدن وسرشو به علامت تایید تکون داد و در حالیکه به من خیره شده بود گفت نمی دونم بهت چی بگم پریماه عالیه برای کارِ اول بی نظیره تو می تونی توی این کار جایگاهی برای خودت باز کنی شک نکن این سومی طرحش بی نظیره یک مقدار اشکال داره بر طرف بشه می برم اونو بسازن واقعا که فکرت هم برای طرح جواهر بی نظیره این گردنبند رو می تونیم توی فرانسه به قیمت خیلی خوبی بفروشیم گفتم ایده ی خانم بود من طراحیش کردم نریمان به خانم نگاهی کرد و گفت مامان بزرگ تو هنوزم ایده هات تک و عالی هستن خیلی خوب شده کارت عالی بود پریماه بهت تبریک میگم بعد از چند روز یک خبر خوب بهم دادین پریماه اگر این کارو حرفه ای یاد بگیری بهت قول میدم پول خوبی در میاری اگر ایده های خوب هم داشته باشی ازت می خرم راستشو بخوای وقتی گفتی می تونی بکشی من اصلا باور نمی کردم که بتونی چون این کار هر کس نیست نقاشی هم خوب بلد باشی ظرافت طرح اینا یک چیز دیگه اس خانم گفت منم بهش گفتم خداوند این دختر رو برای همین کار آفریده و راهشو هم گذاشته جلوی پاش حالا اگر استفاده کنه و بره جلو موفق میشه اگر کاهلی کنه خب بر می گرده سر جای اولش نریمان گفت من پریماه رو می شناسم می دونم که موفق شدنش حتمیه ولی من و شما هم باید کمکش کنیم حالا من فردا بهت میگم چیکار باید بکنی درسته که این طرح ها خوبن ولی اونی که باید باشه نیست فوت و فن داره خودم یادت میدم من فردا سرکار نمیرم یک کارایی دارم که باید قبل از اومدن نادر انجامش بدم حالا به کمک تو خیالم راحت شده که می تونم برسونم گفتم من همه ی تلاشم رو می کنم چون حسم اینه که این کارو دوست دارم اگر دوست نداشتم محال بود بتونم توی این مدت کوتاه این سه تا طرح رو بکشم نریمان بلند شد و گفت پس خدا تو رو برام رسونده الهی شکر خب من دیگه میرم بخوابم مامان بزرگ صبح صدام نکنین تا خودم بیدار بشم خیلی خسته ام شب هر دو تون بخیر خب منم خانم رو رسوندم تو تختش و قرصشو دادم و برگشتم به اتاقم باز فکر و خیال راحتم نمی ذاشت هم به خاطر اینکه نریمان طرح های منو پسندیده بود خوشحال بودم و هم نمی دونستم با یحیی چیکار کنم اگر دوباره رفت سراغ نریمان و یک بلایی سرش آورد چی میشه الان دیگه خانجون هم نیست که ازش بترسن و با خودم گفتم پریماه تو دیوونه شدی هنوز که معلوم نیست یحیی باشه فکرشو نکن بهتره از وقتت استفاده کنی تو با فکر کردن نمی تونی چیزی رو عوض کنی رفتم نشستم پشت میز و مداد رو برداشتم آروم گفتم خدایا می خوام برای اولین بار یک انگشتر بکشم که فقط ایده ی من باشه آه ببخشید خدا جونم غلط کردم می خوام ایده ی تو باشه ولی من بکشم می خوام چیزی باشه که وقتی خانم و نریمان دیدن طوری بپسندن که کمکم کنن تا بتونم از این راه پول در بیارم اون روزا همه ی فکر من خانواده ام بودن که چطور می تونم ازشون مراقبت کنم به خصوص دوتا برادر کوچکم که نمی خواستم به خاطر بی پولی عذاب بکشن من باید موفق می شدم میخوام مثل خانم پولدار بشم و زندگی خودمو و فرید و فرهاد رو نجات بدم.ولی اونشب هر کاری کردم نتونستم کاری انجام بدم اصلا حواسم نبود مداد رو گذاشته بودم روی کاغذ و فکر می کردم و مرتب ذهنم میرفت به روزهای سختی که بعد از فوت آقاجونم داشتم و یاد کارای یحیی می افتادم که به جای همدردی و حمایت از من بیشتر به درد و غصه های من اضافه کرد اونقدر نوک مداد رو فشار دادم که یک مرتبه با شکستن نوکش به خودم اومدم و از جام بلند شدم می دونستم که با اون حال چیزی به فکرم نمی رسه برای همین بلوز و شلوار خوابم رو پوشیدم و رادیو رو با صدای خیلی آهسته روشن کردم ورفتم زیر لحاف.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دعای قشنگی بود:🤍
الهی خدا بخواد و تو صاحب
شادترین قلب جهان باشی...
شبتون پُـر از مـهر خــدا💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸به امروز
🌱از سرِ مهر سلام بده
🌸و خـدا را بخاطر دیدن
🌱روزی دیگر شکر کن
🌸الهی همواره
🌱دلتون شاد باشه
🌸و شادیاتون ماندگار ...
🌸سلام صبح آدینه بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخت مربا_دهه شصت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آذر ماه... - @mer30tv.mp3
4.65M
صبح 2 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوده نریمان گفت کجا میرین ؟ شاید آمادگی نداشته باشه بری توی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدویازده
چند بار تکرار کردم من باید بدونم کار یحیی بوده یا نه وگرنه آروم نمیشم مثل همیشه صبح قبل از خانم بیدار شدم و رفتم تا به شالیزار کمک کنم کلا روزایی که نریمان خونه بود همه چیز فرق می کرد انگار با خودش زندگی میاورد دعا می کردم قبل از خانم بیاد پایین تا بتونم ازش در مورد یحیی بپرسم همینطور که سینی صبحانه رو آماده می کردم صدای پاشو شنیدم که از پله ها پایین میومد و بلافاصله بوی ادوکلن به مشامم رسید فورا سینی رو گذاشتم زمین که برم ببینمش ولی اون یکراست رفت به اتاق خانم و در رو بست میز صبحانه رو به کمک شالیزار چیدم و خودم کنار پنجره ایستادم تا اونا بیان اون روزم هوا آفتابی بود و امیدوار بودم که بازم مقداری از برف ها آب بشن کمی بعد نریمان با حالتی غم زده اومد توی پذیرایی و گفت پریماه اینجایی ؟ سلام صبح بخیر بیا که گاومون زایید گفتم سلام چی شده ؟ گفت مامان بزرگ منو نشناخت تو رو می خواد از اتاق بیرونم کرد خدایا به خیر بگذرون با عجله رفتم به اتاق خانم مات زده روی تخت نشسته بود سعی کردم عادی باهاش رفتار کنم گفتم سلام خانم خوبین؟نگاهی به من کرد و با همون حالت مات زدگی گفت تو کجا بودی پریماه ؟مگه قرار نیست بیدارم کنی چرا نیومدی گفتم خب چند روزه که خودتون بیدار میشین امروزم که آقا نریمان اینجا بود یکم فکر کرد و گفت اون عصای منو بده نریمان کی برگشت ؟ گفتم دیشب خانم گفت پس این پسره که سرشو بسته بود کی بود ؟ گفتم صبحانه آماده اس الان میگم شالیزار هم چای بریزه هم شیر داغ براتون بیاره می خورین ؟ خودتون گفتن صبح ها بخورین برای معده تون خوبه گیج بود و انگار یک چیزایی به فکرش می رسید و نمی تونست درست کنار هم بزاره و این برای من خیلی دردناک بود در حالیکه علاقه ی من به اون روز به روز بیشتر می شد اون داشت کم کم همه چیز رو فراموش می کرد کمک کردم لباسش رو عوض کرد بردمش دستشویی و در فرصتی که داشتم با عجله رفتم به پذیرایی و به نریمان گفتم می تونی اون باند رو از سرت برداری نمی خواد تو رو اینطوری به یاد بیاره گفت پریماه تو رو شناخت ؟ گفتم آره نگران نباش خوب میشه بعد خودمو رسوندم به خانم و دست و صورتشو شستم و خشک کردم و کرم مالیدم و عصاشو دادم دستش ودر حالیکه آروم قدم بر می داشت رفتیم به پذیرایی در سکوت نگاهی به نریمان کرد که نفهمیدیم حالا اونو شناخته یا نه و در همون حال شیرش رو خورد و چند تا لقمه دهنش گذاشت و گفت پریماه قرص هامو آوردی ؟ گفتم بله خانم الان بهتون میدم گفت امروز بگو شالیزار غذای مخصوص درست کنه ممکنه کمال بیاد من و نریمان مثل برق گرفته ها بهم نگاه کردیم گفتم چشم میگم فقط چیز مخصوصی توی فکر شماست بگین همونو درست می کنیم گفت ته چین خبر مرگش ته چین دوست داره به سهیلا هم بگو این طرفا پیداش نشه کمال اونو ببینه بد خلقی می کنه گفتم چشم شما اینا رو بخورین من هر کاری گفتین انجام میدم در حالیکه غم بزرگی به دلم افتاده بود قرص ها رو با یک لیوان آب بهش دادم و بردمش توی اتاقش نریمان اومد جلو که دستشو بگیره ولی با ناراحتی چند بار عصاشو تکون داد یعنی که دست به من نزن و به حالت مشکوکی به اون نگاه کرد مدتی کنار خانم موندم تا خوابش ببره بعد آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ نریمان نبود از شالیزار پرسیدم گفت آقا رفته گلخونه فورا کتم رو پوشیدم خودمو رسوندم به اونجا تا باهاش حرف بزنم در گلخونه رو که باز کردم دیدم چشمش اشک آلوده با بغض گفت پریماه خوابید ؟ آروم رفتم جلو و گفتم بله خوابید نگران نباش دوباره خوب میشه گفت ولی دکتر گفته روز به روز بدتر میشه نمی تونم دیگه تنهاش بزارم همه ولش کردن رفتن من موندم دست تنها فقط روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تو رو مثل فرشته ی نجات برای ما فرستاد اینکه این همه تو رو دوست داره برام جای تعجبه و سکوت کرد چیزی به ذهنم نمی رسید که آرومش کنم یکم به بیرون خیره شد و در حالیکه دو قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین میومد گفت پریماه خیلی دلم گرفته از زمین و آسمون دلم گرفته آخه این چه دنیاییه؟یک عمر زحمت می کشی تلاش می کنی عاقبتت این باشه ؟ یک وقت ها فکر می کنم چرا دارم این همه دوندگی می کنم میخوام به کجا برسم.از طرفی هم نمیشه دنیا رو رها کرد این زن همه کس منه اونه که برام نگران میشه و به فکر آینده و خوشبختی منه وقتی اینطوری میشه خودمو می بازم اگر اون منوفراموش کنه دیگه چی توی این دنیا برام باقی می مونه که بهش دلمو خوش کنم ؟ گفتم خیلی چیزا اولا که این فراموشی موقتیه بعدام من در مورد تو اینطوری فکر نمی کنم تو مرد قوی و با اراده ای هستی با این چیزا از میدون در نمیری من می دونم که روزای خوبی در پیش داری چرا الان خودتو باختی ؟ اگر جای من بودی چیکار می کردی ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کتلت_لاهیجان
مواد لازم:
✅ سیب زمینی دوعدد
✅ سس کچاپ یه قاشق
✅ گوشت چرخ کرده
✅ پیاز متوسط یک عدد
✅ کله نون بربری
✅ سبوس بربری
✅ نمک فلفل آویشن
✅ زردچوبه پودر کاری
✅ تخم مرغ دوعدد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
439_56269293108689.mp3
12.62M
شمع خموش ما را از خانه بردند
تابوت مادرم را شبانه بردند
ای لاله پرپر مظلومه مادر ...
مدینه در نوای امن یجیب است
مادر به خانه برگرد بابا غریب است
شهر مدینه دگر زهرا ندارد
باقی که گل ندارد صفا ندارد
🏴 #فاطمیه ◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا این کارو انجام میدادن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدویازده چند بار تکرار کردم من باید بدونم کار یحیی بوده یا نه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدودوازده
باور کن نریمان یک غصه ای توی دل من هست که نمی تونم برای هیچ کس بازگو کنم این درد کمی نیست که بخوای رازی رو توی دلت نگه داری که مثل خوره وجودت رو می خوره تازه خودت می دونی که یک مشکل بزرگ دیگه ی من یحیی است که فکر می کنم اون این بلا رو سر تو آورده درسته ؟گفت ولش کن پریماه مهم نیست کی کرده من خودم از پسش بر میام می خواستم ازش شکایت کنم ولی به خاطر تو نکردم گفتم شاید ناراحت بشی گفتم وای وای تو رو خدا ببخشید من معذرت می خوام شما ها رو هم انداختم توی درد سر کاش شکایت می کردی به نظرم هر کاری لازمه بکن چون اون حق همچین کاری رو نداشته اگر بلایی سرت میومد اگر خونریزی داخلی می کردی چی می شد ؟ بزار بفهمه که کارش اشتباه بوده نگاه مهربونانه ای به من کرد و گفت پریماه یک چیزی بهت بگم که توی دلم مونده و تو باید بدونی شاید به اندازه ی مامان بزرگم توی زندگیم روی تو حساب می کنم نمی دونم چرا ولی برای من آدم خاص و مهمی هستی حتما تا حالا اینو فهمیدی پس خودتو جدا از ما ندون ؛ من اصلا در مورد تو اینطوری فکر نمی کنم که ما رو انداخته باشی توی درد سر تو به این خونه نور دادی.نریمان دو قدم به من نزدیک شد و همینطور که توی صورتم نگاه می کرد گفت به خدا باور کن پریماه از وقتی تو اومدی من نسبت به این عمارت و این خونه یک حس دیگه ای دارم انگار یک چراغی توش روشن شده که همیشه روشنه دلم گرمه که یک کسی اینجا هست که می تونم باهاش درد دل کنم هم خجالت کشیدم و هم یک حس خوبی بهم دست داد در حالیکه سعی می کردم اضطرابم رو متوجه نشه گفتم این برای اینو که خیالتون از بابت خانم راحت شده گفت خاکستری با رگه های زرد پریماه تا حالا این رگه ها رو تو چشمت ندیده بودم خندم گرفت و گفتم میشه این چشم منو بی خیال بشی ؟ ولش کن دیگه اونم خندید و گفت نمی تونم چرا توجه آدم رو جلب می کنه راه افتادم که از گلخونه برم بیرون و گفتم برم که ممکنه خانم بیدار بشه ولی باورت میشه که من خودمم نمی دونستم که رنگ چشمم عوض میشه نه من و نه هیچ کس دیگه تا حالا توجهی نکرده بود دنبالم اومد و در گلخونه رو بست و گفت آره من اینطوریم اولین چیزی که توی صورت یکی می ببینم رنگ چشمش هست حالا بریم به کارمون برسیم یکی دو قدم جلوتر از اون راه میرفتم برگشتم و پرسیدم کارمون چیه ؟ گفت طراحی جواهردیگه مگه نمی خواستی یاد بگیری ؟ باید فوت و فن کار رو یادت بدم می خوای که ؟ گفتم آهان البته اگر همون طور که گفتی در آمد خوبی داشته باشه از خدا هم می خوام ژاکتم رو پیچیدم دورم و سرمو بردم رو به آسمون تا گرمای خورشید رو احساس کنم و در همون حال ادامه دادم نریمان نمی دونم چطوری و چه وقت مسئولیت خانواده ام به عهده ی من افتاد ولی دیگه نمی تونم کاریش بکنم نگاه اونا به دست منه باید ازشون مراقبت کنم که سختی نکشن شاید اینطوری بتونم در آمد بیشتر ی بدست بیارم نمی دونم شایدم اینطوری می خوام روح آقاجونم رو شاد نگه دارم که البته اونم بعید به نظر می رسه نمی دونم پشت این ماجرا چی درانتظارمه ولی میرم جلو تا ببینم چی برام پیش میاد ولی چیزی که الان بهش فکر می کنم آینده فرید و فرهاده.خانجونم که پیر شده و احتیاج به مراقبت داره گفت می خوای آخر هفته ببرمت اونا رو ببینی ؟ گفتم نه چون نیستن برای زایمان گلرو رفتن گرگان با اینکه خیلی دلم می خواست کنارشون باشم و بدنیا اومدن اولین بچه ی خواهرم رو ببینم ولی ترجیح میدم به خاطر اونا کار کنم خانجونم باهاشون رفته وگرنه یحیی جرئت همچین کاری رو نداشت من واقعا اونو نشناخته بودم خیلی با موقعی که آقاجونم زنده بود فرق کرده اصلا یک آدم دیگه شده دارم فکر می کنم شایدم خواست خدا بود که باهاش ازدواج نکردم چون اگر بعدا این اخلاق ها رو از خودش نشون می داد هیچ کاری از دستم بر نمی اومد گفت آره ما هیچوقت صلاح خودمون رو نمی فهمیم خیلی چیزا هست که به نفع ماست و ازش خبر نداریم و براش گریه و زاری می کنیم ولی یادت باشه همیشه روی من حساب کن مثل یک برادر و دوست کنارت هستم نمی زارم کسی اذیتت کنه بهت قول میدم پریماه گفتم من کار زیادی برای تو از دستم بر نمیاد ولی توام روی دوستی من حساب کن .گفت چه بگی چه نگی من حسابم رو باز کردم تازگی ها یک چیزایی فهمیدم که خیلی ناراحتم کرده باشه برای بعد حالا بیا بریم سرما می خوری نمی تونم دوباره مریض شدنت رو ببینم تا وارد راهروی عمارت شدیم نریمان از پله ها رفت بالا و منم رفتم به اتاق خانم هنوز خواب بود کمی بعد در حالیکه وسایل طراحی دستش بود اومد پایین و صدا زد پریماه بیا کمک پرسیدم چیکار می کنی ؟ گفت خب فکر کردم اتاق تو که نمیشه اتاق منم نمیشه پس باید یک جایی توی پذیرایی برای خودمون درست کنیم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیزره
از این به بعد هر دومون اونجا کار کنیم البته ممکنه مامان بزرگ از این کار راضی نباشه و دیگه این هنر ماست که راضیش کنیم پرسیدم من چیکار می تونم بکنم ؟ گفت برو وسایل کارت رو بیار شالیزار ؟ شالیزار ؟ دوتا چای و یکم میوه برامون بیار و خودش رفت توی پذیرایی و بعدم رفت میزی که توی اتاق من بود بغل زد و آورد یکی از میز های پذیرایی رو خالی کرد وبا دوتا صندلی کنار هم گذاشت گفتم نه نمیشه پرسید چی نمیشه ؟ گفتم راضی نمیشه ما همه ی زندگیش رو بهم زدیم هر دومون رو از عمارت بیرون می کنه خندید و گفت من یکم امیدوارم چون هر کاری در رابطه با طلافروشی و طرح های جدید باشه کوتاه میاد بیا بشین که شروع کنیم طرح گردنبند خانم رو گذاشت جلوی من و شروع کرد این اولین باری بود که اونقدر نزدیک بهم نشسته بودیم و خیلی معذب شدم طوری که اصلا حواسم نبود که چی داره میگه ولی کم کم وقتی اشکال های منو که زیادم بود یادآوردی می کرد توجه ام جلب شد با دقت گوش می دادم و می پرسیدم تعداد مروارید ها چطوری فهمیده میشه؟ برام توضیح داد از اتصال بند ها بهم و خیلی چیزا که به قول خودش فوت و فن کار بود گفت تا صدای عصای خانم که عادت داشت به زمین می کوبید شنیده شد و هر دو به در پذیرایی نگاه کردیم.نریمان هراسون گفت پریماه اگر منو نشناخت چیکار کنم ؟ از جام بلند شدم و گفتم به روی خودت نیار تحمل کن تا یادش بیاد و با سرعت رفتم سراغ خانم و جلودر بهش رسیدم وبا لبخند پرسیدم بیدار شدین ؟ با تمسخر گفت نه هنوز خوابم چه سئوال های بی ربطی تو می کنی معلومه نیست که بیدار شدم بگو ببینم سر زدی به شالیزار ؟قلبم فرو ریخت چون فکر کردم می خواد در مورد سفارش ناهار برای شوهرش بپرسه گفتم بله خانم خاطرتون جمع باشه همه چیز مرتبه چشمش افتاد به نریمان که پشت میز با هراس ایستاده بود گفت تو اینجایی ؟ برای چی زندگی منو بهم زدین ؟من و نریمان هر دو یک نفس راحت کشیدیم و خانم ادامه داد اینجا می خوای طراحی کنی ؟ نریمان در حالیکه احساساتی شده بود رفت بطرفش و محکم بغلش کرد و گفت دورتون بگردم مامان بزرگ قشنگم خوبین ؟آره توی اتاق من و پریماه که نمی شد شما اجازه میدین اینجا کار کنیم؟ خانم گفت خوب بلدی این طور وقتا چاخان کنی که کار خودتو از پیش ببری ولی باشه عیب نداره به خاطر اینکه پریماه کار یاد بگیره خوب کردی اومدی پایین اینطوری من تو رو بیشتر می ببینم سر شب سرتو نمیندازی پایین و بری بالا حالا چیزی هم یاد گرفته ؟ نریمان با ذوق گفت تازه شروع کردیم یاد می گیره و اینطوری شد که هر روز خانم نزدیک میز کار ما می نشست وناظر بود و گاهی نظرشو می گفت من روزا طرحی که نریمان داده بود می کشیدم و منتظرش می شدم تا برگرده و اونو تایید کنه و شب ها تا دیر وقت بهم درس می داد البته نقش خانم و تشویق هاش هم خیلی در کارم موثر بود طوری که خودم می فهمیدم که چقدر پیشرفت کردم و دارم کار یاد می گیرم پنجشنبه وسط روز بود من داشتم طراحی می کردم و خانم نزدیک من نشسته بود و حرف می زدیم دوباره یاد خاطرات گذشته اش افتاد که چقدر در زندگی زحمت کشیده و به خاطر شوهرش فداکاری کرده منم گوش می دادم که تلفن زنگ خورد خانم با حالتی آشفته گفت من حوصله ندارم تو برو جواب بده گوشی رو برداشتم و گفتم بفرمایید نریمان بود گفت سلام خوبی پریماه ؟زنگ زدم بهتون بگم اومدن نادر و کامی جلو افتاده هفته ی دیگه میان از مامان بزرگ بپرس چی لازمه داریم بگیرم؟ راستی پریماه فردا چهلم ثریاست یادت باشه توام با هامون بیای گفتم واقعا به این زودی چهلم شد ؟باشه حتما میام ولی تو خودت به خانم بگو حالا بزار ازشون بپرسم چی لازم دارن ؟ گفت باشه من بعد از ظهر با خواهر میام به شالیزار بگو یک شام حسابی تدارک ببینه دور هم بخوریم گفتم گوشی خانم مژده بدین مسافرتون هفته دیگه میان چیزی لازم دارین آقا نریمان بگیره ؟ عصر با خواهر میان عمارت خانم یک فکری کرد و مات زده به من نگاه کرد و گفت مسافرای من کین ؟من مسافر نداشتم بگو نیان بگو کمال می خواد بیاد خبر مرگش مهمون داره یک مشت لش و لوش راه انداخته بیاره اینجا کسی نیاد آبرو ریزی راه بیفته مرتیکه الان وقت گیرآورده پریماه ؟ من مسافر نداشتم داشتم ؟ گفتم مهم نیست خانم من میگم نیان خیالتون راحت باشه آروم توی گوشی ادامه دادم نریمان الان نمی تونم بگم چی لازم داریم دیر نمیشه شب خودم بهت لیست میدم پرسید از کی اینطوری شده ؟ باز یادش رفته؟گفتم تا همین الان خوب بود داشتیم حرف می زدیم ظاهرا گیج به نظر می رسه فکر کنم نباید بزارم یاد گذشته بیفته تو نگران نباش من هستم آروم و با لحن غمگینی گفت پریماه خدا تورو ازم نگیره.گوشی رو گذاشتم ولی نفهمیدم چرا نریمان این حرف رو به من زد خانم پرسید سارا کجاست ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاکن های عطری نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیزره از این به بعد هر دومون اونجا کار کنیم البته ممکنه ما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهارده
بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعواش میشه به اون شالیزار ذلیل مرده گفتی ته چین درست کنه ؟گفتم بله خانم درست می کنه گفت دارم دیوونه میشم من که می دونم این کمال بی همه چیز هر وقت با اون زنیکه ی هرزه دعوا می کنه راه میفته میاد اینجا نمی تونم به روش بیارم خب منم غرور دارم ای خدا از دست این مرد من چیکار کنم ؟که تلفن دوباره زنگ خورد فکر کردم نریمان نگرانه و فورا برداشتم و صدای مامان رو شنیدم که با هیجان گفت پریماه خودتی مادر ؟ خدا رو شکر حالت خوبه ؟ گفتم آره مامان جون شما چطورین چه خبر ؟ گفت پ الان از بیمارستان اومدم مخابرات پسر زایید به سلامتی و حالشم خیلی خوبه یک پسر خوشگل و سفید و بلور اشک توی چشمم جمع شد و با خوشحالی گفتم حال خود گلرو چطوره گفت خوبه عزیزدلم فقط جای تو خالیه همش داریم حرف تو رو می زنیم گفتم مامان ؟ میشه از قول من پسرشو ببوسی و بگی خاله خیلی دوستت داره مدتی با مامان حرف زدم ولی حواسم به خانم بود که به جا خیره مونده بود وقتی تلفن رو قطع کردم دیگه اشک صورتم رو خیس کرده بود ولی خانم هنوزم مات بود و گیج به اطراف نگاه می کرد رفتم کنارش و گفت راستی پریماه یادت باشه این بار که کمال اومد نترسی چون می خوام باهاش دعوا کنم این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست یک قرون هم بهش نمیدم یعنی ندارم که بدم شالیزار و قربان رو هم باید از اینجا ببره من اینا رو نمی خوام از جیک و پیک زندگی من خبر دارن چرا باید اونا رو نگه دارم؟ ازشون منتفرم گفتم باشه خانم اونا رو هم بیرون می کنیم اصلا نگران نباشین فعلا با من بیان تا قرص هاتون رو بدم و یکم بخوابین استراحت کنین تا آقا کمال میاد حالتون خوب باشه یکم خیره خیره به من نگاه کرد و گفت پریماه تو از کی اومدی اینجا ؟ گفتم خیلی وقت نیست خانم دوماه بیشتره هیچوقت خانم رو اونقدر آشفته و بیقرار ندیده بودم حالش اصلا خوب نبود و باید به نریمان می گفتم که زودتر بیاد می ترسیدم بدتر بشه و یک کاری دست خودش بده حالا دیگه می دونستم که مریضی خانم خیلی جدی و خطرناکه چون نریمان گفته بود که روز به روز بدتر میشه و این فراموشی طولانی تر اونو خوابوندم و رفتم به آشپزخونه شالیزار گفت پریماه شنیدم که خانم حالش بد شده بازم فکر می کنه آقا کمال می خواد بیاد ؟ گفتم تو از کجا شنیدی گفت داشتم میومدم براتون چای بیارم شنیدم و برگشتم چون می دونستم که اول از همه با من بد میشه و می خواد بیرونم کنه به خدا من دوستش دارم بهش حق میدم آقا کمال خیلی در حقش بدی کرد اما گناه من چیه ؟ تو رو خدا وقتی که حالش خوبه شما بهش بگو که ما گناهی نداریم شاید بخشید و اینقدر اذیتمون نکرد تا یکم پول جمع کنیم و از اینجا بریم دیگه جونم به لبم رسیده گفتم سخت نگیر تو که داری کارت رو خوب انجام میدی آقا نریمان هم می دونه منم می دونم تو حرف نداری واقعا زن خوبی هستی پس زیاد به دل نگیر نفهمیدی چند روز پیش نریمان رو هم یادش رفته بود از اتاقش بیرون کرد گفت ولی هر چیزی رو فراموش کنه اینو یادش نمیره که من در باغ رو برای آقاکمال باز کردم گفتم یعنی چی ؟ راستی تو این همه راه رو چطوری میری تا دم در باغ ؟ خیلی زیاده گفت نه خانم من که از جاده نمیرم از جای ساختمون ما یک سرازیری تا در باغ هست چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه زنگ بزنن فورا قربان یا احمدی میرن در رو باز می کنن آخرین باری که آقا کمال اومد اینجا وقتی بود که خانم دعوای مفصلی باهاش کرد و بیرونش انداخت و قفل در باغ رو عوض کرد دفعه ی بعد که اومد زنگ زد من پیش قربان بودم رفتم در رو براش باز کردم واومد و غوغایی راه افتاد که به غلط کردن افتادم نمی دونی چی شد یک کتک کاری کردن اون سرش ناپیدا و آقا کمال رفت و یکماه بعد هم فوت کرد خانم از همون موقع چشم ندید منو داره می خواد سر به تنم نباشه هر چی هم خوش خدمتی می کنم فایده ای نداره از صبح تا شب می شورم و تمیز می کنم و غذا درست می کنم ولی یکبارم هم شده ازم تعریف نمی کنه یا بگه درستت درد نکنه حالا اینا پیش کش همش با من دعوا داره تو رو خدا تو می ببینی که من یک ثانیه از صبح تا شب بشنیم ؟ وقتی میرم پیش بچه هام نای حرف زدن ندارم اینه دست مزد من ؟گفتم خودتو ناراحت نکن می ببینی که حالشون خوب نیست تو رو دوست داره که بیرونت نمی کنه فقط حرف می زنه ولش کن اگر می خواست تا حالا این کارو کرده بود من می دونم چند بار پیش من ازت تعریف کرده قدر تو رو می دونه ولی به روش نمیاره با منم همینطوره.اون روز وقتی خانم بیدار شد حالش خوب بود اصلا یادش نمی اومد که چه حرفایی به من زده ولی نریمان به خاطر اینکه نگران شده بود خیلی زود به همراه خواهر اومدن
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که
وقتی همه رهایت کردند
او کنارت ماند 🧡
شبتون خوش 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f