پاکن های عطری نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیزره از این به بعد هر دومون اونجا کار کنیم البته ممکنه ما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهارده
بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعواش میشه به اون شالیزار ذلیل مرده گفتی ته چین درست کنه ؟گفتم بله خانم درست می کنه گفت دارم دیوونه میشم من که می دونم این کمال بی همه چیز هر وقت با اون زنیکه ی هرزه دعوا می کنه راه میفته میاد اینجا نمی تونم به روش بیارم خب منم غرور دارم ای خدا از دست این مرد من چیکار کنم ؟که تلفن دوباره زنگ خورد فکر کردم نریمان نگرانه و فورا برداشتم و صدای مامان رو شنیدم که با هیجان گفت پریماه خودتی مادر ؟ خدا رو شکر حالت خوبه ؟ گفتم آره مامان جون شما چطورین چه خبر ؟ گفت پ الان از بیمارستان اومدم مخابرات پسر زایید به سلامتی و حالشم خیلی خوبه یک پسر خوشگل و سفید و بلور اشک توی چشمم جمع شد و با خوشحالی گفتم حال خود گلرو چطوره گفت خوبه عزیزدلم فقط جای تو خالیه همش داریم حرف تو رو می زنیم گفتم مامان ؟ میشه از قول من پسرشو ببوسی و بگی خاله خیلی دوستت داره مدتی با مامان حرف زدم ولی حواسم به خانم بود که به جا خیره مونده بود وقتی تلفن رو قطع کردم دیگه اشک صورتم رو خیس کرده بود ولی خانم هنوزم مات بود و گیج به اطراف نگاه می کرد رفتم کنارش و گفت راستی پریماه یادت باشه این بار که کمال اومد نترسی چون می خوام باهاش دعوا کنم این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست یک قرون هم بهش نمیدم یعنی ندارم که بدم شالیزار و قربان رو هم باید از اینجا ببره من اینا رو نمی خوام از جیک و پیک زندگی من خبر دارن چرا باید اونا رو نگه دارم؟ ازشون منتفرم گفتم باشه خانم اونا رو هم بیرون می کنیم اصلا نگران نباشین فعلا با من بیان تا قرص هاتون رو بدم و یکم بخوابین استراحت کنین تا آقا کمال میاد حالتون خوب باشه یکم خیره خیره به من نگاه کرد و گفت پریماه تو از کی اومدی اینجا ؟ گفتم خیلی وقت نیست خانم دوماه بیشتره هیچوقت خانم رو اونقدر آشفته و بیقرار ندیده بودم حالش اصلا خوب نبود و باید به نریمان می گفتم که زودتر بیاد می ترسیدم بدتر بشه و یک کاری دست خودش بده حالا دیگه می دونستم که مریضی خانم خیلی جدی و خطرناکه چون نریمان گفته بود که روز به روز بدتر میشه و این فراموشی طولانی تر اونو خوابوندم و رفتم به آشپزخونه شالیزار گفت پریماه شنیدم که خانم حالش بد شده بازم فکر می کنه آقا کمال می خواد بیاد ؟ گفتم تو از کجا شنیدی گفت داشتم میومدم براتون چای بیارم شنیدم و برگشتم چون می دونستم که اول از همه با من بد میشه و می خواد بیرونم کنه به خدا من دوستش دارم بهش حق میدم آقا کمال خیلی در حقش بدی کرد اما گناه من چیه ؟ تو رو خدا وقتی که حالش خوبه شما بهش بگو که ما گناهی نداریم شاید بخشید و اینقدر اذیتمون نکرد تا یکم پول جمع کنیم و از اینجا بریم دیگه جونم به لبم رسیده گفتم سخت نگیر تو که داری کارت رو خوب انجام میدی آقا نریمان هم می دونه منم می دونم تو حرف نداری واقعا زن خوبی هستی پس زیاد به دل نگیر نفهمیدی چند روز پیش نریمان رو هم یادش رفته بود از اتاقش بیرون کرد گفت ولی هر چیزی رو فراموش کنه اینو یادش نمیره که من در باغ رو برای آقاکمال باز کردم گفتم یعنی چی ؟ راستی تو این همه راه رو چطوری میری تا دم در باغ ؟ خیلی زیاده گفت نه خانم من که از جاده نمیرم از جای ساختمون ما یک سرازیری تا در باغ هست چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه زنگ بزنن فورا قربان یا احمدی میرن در رو باز می کنن آخرین باری که آقا کمال اومد اینجا وقتی بود که خانم دعوای مفصلی باهاش کرد و بیرونش انداخت و قفل در باغ رو عوض کرد دفعه ی بعد که اومد زنگ زد من پیش قربان بودم رفتم در رو براش باز کردم واومد و غوغایی راه افتاد که به غلط کردن افتادم نمی دونی چی شد یک کتک کاری کردن اون سرش ناپیدا و آقا کمال رفت و یکماه بعد هم فوت کرد خانم از همون موقع چشم ندید منو داره می خواد سر به تنم نباشه هر چی هم خوش خدمتی می کنم فایده ای نداره از صبح تا شب می شورم و تمیز می کنم و غذا درست می کنم ولی یکبارم هم شده ازم تعریف نمی کنه یا بگه درستت درد نکنه حالا اینا پیش کش همش با من دعوا داره تو رو خدا تو می ببینی که من یک ثانیه از صبح تا شب بشنیم ؟ وقتی میرم پیش بچه هام نای حرف زدن ندارم اینه دست مزد من ؟گفتم خودتو ناراحت نکن می ببینی که حالشون خوب نیست تو رو دوست داره که بیرونت نمی کنه فقط حرف می زنه ولش کن اگر می خواست تا حالا این کارو کرده بود من می دونم چند بار پیش من ازت تعریف کرده قدر تو رو می دونه ولی به روش نمیاره با منم همینطوره.اون روز وقتی خانم بیدار شد حالش خوب بود اصلا یادش نمی اومد که چه حرفایی به من زده ولی نریمان به خاطر اینکه نگران شده بود خیلی زود به همراه خواهر اومدن
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که
وقتی همه رهایت کردند
او کنارت ماند 🧡
شبتون خوش 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸🍂صبح زیبای شنبه تون بخیر
🌸دلتان گرم از آفتاب امید
🍂ذهنتان سرشار از افکار پاڪ
🌸قلبتان مملو از عشق خدا
🍂و صبحتان زیبا
🌸با امید طلوع صبح سعادت
🍂برای یڪایڪ شما دوستان
صبح شنبه تون زیبـا🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیای قبل از اینترنت این شکلی بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جشن آذرگان... - @mer30tv.mp3
6.15M
صبح 3 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهارده بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپانزده
خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد پذیرایی شدن و سراغ خانم رو گرفتن نریمان پرسید , هنوز همون طوره ؟ گفتم نه از خواب بیدار شدن حالشون خوب بود نگران نباشین بیدار شدن حالشون خوب بود دوتایی رفتن به اتاقش وسایلم رو جمع کردم و یک دستمال روی میز کشیدم و رفتم تا ببینم شالیزار برای شام چیکار کرده وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم در اتاق خانم نیمه باز بود صداشو شنیدم که گفت دارم بهت میگم پریماه لازم نیست بیاد نمی خوام توی فامیل نشونش بدم فردا می خواد زن کامی بشه خوبیت نداره نریمان عصبانی شد و با تندی گفت در مورد پریماه هیچ کس حق نداره تصمیمی بگیره زن کامی و یا کس دیگه ای هم نمیشه خواهر گفت آروم باش نریمان داریم حرف می زنیم نریمان گفت منم دارم حرف می زنم آخه خواهر نه کامی زن بگیره و نه پریماه قبول می کنه زن اون بشه صد بار این موضوع رو به مامان بزرگ گفتم بازم تکرار می کنه خانم گفت ببینم نریمان نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟قلبم چنان تند میزد که نفسم داشت بند میومد و در حالیکه من با تمام وجودم می خواستم حرفای اونا رو بشنوم در اتاق بسته شد صدای نریمان رو می شنیدم ولی برام مفهموم نبود برگشتم و شالیزار رو دیدم که جلوی در آشپزخونه داره بهم نگاه می کنه خب صورت خوشی نداشت که ببینه گوش ایستادم تازه مطمئن نبودم که برای خود شیرینی به خانم نگه با حال بدی که داشتم رفتم به اتاقم و در رو بستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و نشستم روی زمین و گفتم خدایا چرا من نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ هنوز قلبم بشدت تند می زد و دوباره در یک بلاتکلیفی و اضطراب برای خودم گریه کردم مرحله ای از زندگی رو می گذروندم که برام هیچ ثابتی نداشت و هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم که زندگیم تعییر کنه مثل اینکه دیگه داشتم به اون وضع عادت می کردم تا قبل از فوت آقاجونم همه چیز خیلی عادی و روی یک روال ثابت می گذشت هرروز اون میرفت سرکار و غروب با دستی پرو لبی خندون و تنی خسته بر می گشت دوتا چای می خورد و از اون به بعد بساط خنده و شوخی توی خونه ی ما پهن می شد کارای خونه رو سعادت خانم و رجب انجام می دادن و غذا های خوشمزه همیشه برای همه ی افراد دو خانواده آماده بود با اینکه طوبی جانم از زبونش نمی افتاد من و گلرو سوگلی پدرمون بودیم و جز خوشی کردن و توقع داشتن از دیگران چیزی یاد نگرفته بودیم و حالا دنیا برای من وارونه شده بود نه دیگه توی خونه ی خودمون آرامش داشتم و نه جایی که دست تقدیر منو با خودش آورده بود هر زمان که می خواستم خودمو با شرایط وفق بدم یک اتفاقی میفتاد که متزلزل می شدم و خودمو متعلق به هیچ کجا نمی دونستم از پاسخی که نریمان ممکن بود به خانم داده باشه هم هراس داشتم در این صورت دیگه این عمارت هم جای من نبود در حالیکه حالا دلم نمی خواست از اونجا برم تا مقداری پول پس انداز کنم و کار طراحی جواهر رو یاد بگیرم در عین حال از بحثی که خانم با نریمان کرد اصلا خوشم نیومده بود دلم نمی خواست که اونا برای زندگی من تصمیم بگیرن کاش جواب نریمان رو می شنیدم با اینکه حتم داشتم و قبلا در این مورد با هم حرف زده بودیم ولی بازم شک و تردید به جونم افتاده بود که نکنه نریمان نسبت به من نظری داشته باشه و من ساده دل باورم شده بود که اون دوست و همدرد منه با خودم فکر کردم پریماه نباید به کسی اعتماد کنی مردم ممکنه دروغ بگن و بخوان گولت بزنن از این به بعد بهش نزدیک نمیشی اگر اعتراض کرد رگ و راست بگو که دلت نمی خواد من از اون یحیی که اون همه ادعا می کرد دوستم داره چه خیری دیدم که از این غریبه ها ببینم نه دیگه نمی خوام باهاش دوست باشم همون بهتر که غم و غصه ی خودمو توی دلم نگه دارم از جام بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم و اشک رو پاک کرد و زیر لب گفتم اگر این کارو بکنم که نمیشه ازش طراحی یاد بگیرم نه پریماه این کارو نکن تو تصمیم داری یک حرفه ای یاد بگیری که ازش پول در بیاری صبر کن تا همه چیز رو یاد بگیری و زندگیت روی یک روال مشخص بندازی تو نباید به روی خودت بیاری تا وقتی که این کارو یاد بگیری اونوقت از اینجا برو اصلا چیزی نشده فکر کن نشنیدی شایدم خانم همینطوری این حرف رو زد و شایدم نریمان بهش گفته که ما دست دوستی دادیم و صلاح منو می خواد خدایا کاش می دونستم نریمان در جواب خانم چی گفته اونوقت بهتر می تونستم تصمیم بگیرم هر چی صبر کردم اونا از اتاق بیرون نیومدن رفتم دست و صورتم رو شستم تا معلوم نشه که گریه کردم و به کمک شالیزار میز شام رو آماده کردم و زدم به در و گفتم خانم ؟ خانم ؟ شام آماده اس بکشم ؟ سهیلا خانم در رو باز کرد و گفت آره عزیزم دستت درد نکنه تو چرا؟ شالیزار می کشه ما هم الان میایم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#زرشک_پلو_بامرغ
مواد لازم :
✅ مرغ ۴تکه
✅ پیاز ۲عدد
✅ رب گوجه
✅ آبغوره
✅ زعفران
✅ نمک ،فلفل سیاه
✅ زرشک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_17316610097979243277750.mp3
2.5M
پشت در سوختم :)💔
#فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f