نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهارده بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپانزده
خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد پذیرایی شدن و سراغ خانم رو گرفتن نریمان پرسید , هنوز همون طوره ؟ گفتم نه از خواب بیدار شدن حالشون خوب بود نگران نباشین بیدار شدن حالشون خوب بود دوتایی رفتن به اتاقش وسایلم رو جمع کردم و یک دستمال روی میز کشیدم و رفتم تا ببینم شالیزار برای شام چیکار کرده وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم در اتاق خانم نیمه باز بود صداشو شنیدم که گفت دارم بهت میگم پریماه لازم نیست بیاد نمی خوام توی فامیل نشونش بدم فردا می خواد زن کامی بشه خوبیت نداره نریمان عصبانی شد و با تندی گفت در مورد پریماه هیچ کس حق نداره تصمیمی بگیره زن کامی و یا کس دیگه ای هم نمیشه خواهر گفت آروم باش نریمان داریم حرف می زنیم نریمان گفت منم دارم حرف می زنم آخه خواهر نه کامی زن بگیره و نه پریماه قبول می کنه زن اون بشه صد بار این موضوع رو به مامان بزرگ گفتم بازم تکرار می کنه خانم گفت ببینم نریمان نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟قلبم چنان تند میزد که نفسم داشت بند میومد و در حالیکه من با تمام وجودم می خواستم حرفای اونا رو بشنوم در اتاق بسته شد صدای نریمان رو می شنیدم ولی برام مفهموم نبود برگشتم و شالیزار رو دیدم که جلوی در آشپزخونه داره بهم نگاه می کنه خب صورت خوشی نداشت که ببینه گوش ایستادم تازه مطمئن نبودم که برای خود شیرینی به خانم نگه با حال بدی که داشتم رفتم به اتاقم و در رو بستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و نشستم روی زمین و گفتم خدایا چرا من نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ هنوز قلبم بشدت تند می زد و دوباره در یک بلاتکلیفی و اضطراب برای خودم گریه کردم مرحله ای از زندگی رو می گذروندم که برام هیچ ثابتی نداشت و هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم که زندگیم تعییر کنه مثل اینکه دیگه داشتم به اون وضع عادت می کردم تا قبل از فوت آقاجونم همه چیز خیلی عادی و روی یک روال ثابت می گذشت هرروز اون میرفت سرکار و غروب با دستی پرو لبی خندون و تنی خسته بر می گشت دوتا چای می خورد و از اون به بعد بساط خنده و شوخی توی خونه ی ما پهن می شد کارای خونه رو سعادت خانم و رجب انجام می دادن و غذا های خوشمزه همیشه برای همه ی افراد دو خانواده آماده بود با اینکه طوبی جانم از زبونش نمی افتاد من و گلرو سوگلی پدرمون بودیم و جز خوشی کردن و توقع داشتن از دیگران چیزی یاد نگرفته بودیم و حالا دنیا برای من وارونه شده بود نه دیگه توی خونه ی خودمون آرامش داشتم و نه جایی که دست تقدیر منو با خودش آورده بود هر زمان که می خواستم خودمو با شرایط وفق بدم یک اتفاقی میفتاد که متزلزل می شدم و خودمو متعلق به هیچ کجا نمی دونستم از پاسخی که نریمان ممکن بود به خانم داده باشه هم هراس داشتم در این صورت دیگه این عمارت هم جای من نبود در حالیکه حالا دلم نمی خواست از اونجا برم تا مقداری پول پس انداز کنم و کار طراحی جواهر رو یاد بگیرم در عین حال از بحثی که خانم با نریمان کرد اصلا خوشم نیومده بود دلم نمی خواست که اونا برای زندگی من تصمیم بگیرن کاش جواب نریمان رو می شنیدم با اینکه حتم داشتم و قبلا در این مورد با هم حرف زده بودیم ولی بازم شک و تردید به جونم افتاده بود که نکنه نریمان نسبت به من نظری داشته باشه و من ساده دل باورم شده بود که اون دوست و همدرد منه با خودم فکر کردم پریماه نباید به کسی اعتماد کنی مردم ممکنه دروغ بگن و بخوان گولت بزنن از این به بعد بهش نزدیک نمیشی اگر اعتراض کرد رگ و راست بگو که دلت نمی خواد من از اون یحیی که اون همه ادعا می کرد دوستم داره چه خیری دیدم که از این غریبه ها ببینم نه دیگه نمی خوام باهاش دوست باشم همون بهتر که غم و غصه ی خودمو توی دلم نگه دارم از جام بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم و اشک رو پاک کرد و زیر لب گفتم اگر این کارو بکنم که نمیشه ازش طراحی یاد بگیرم نه پریماه این کارو نکن تو تصمیم داری یک حرفه ای یاد بگیری که ازش پول در بیاری صبر کن تا همه چیز رو یاد بگیری و زندگیت روی یک روال مشخص بندازی تو نباید به روی خودت بیاری تا وقتی که این کارو یاد بگیری اونوقت از اینجا برو اصلا چیزی نشده فکر کن نشنیدی شایدم خانم همینطوری این حرف رو زد و شایدم نریمان بهش گفته که ما دست دوستی دادیم و صلاح منو می خواد خدایا کاش می دونستم نریمان در جواب خانم چی گفته اونوقت بهتر می تونستم تصمیم بگیرم هر چی صبر کردم اونا از اتاق بیرون نیومدن رفتم دست و صورتم رو شستم تا معلوم نشه که گریه کردم و به کمک شالیزار میز شام رو آماده کردم و زدم به در و گفتم خانم ؟ خانم ؟ شام آماده اس بکشم ؟ سهیلا خانم در رو باز کرد و گفت آره عزیزم دستت درد نکنه تو چرا؟ شالیزار می کشه ما هم الان میایم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#زرشک_پلو_بامرغ
مواد لازم :
✅ مرغ ۴تکه
✅ پیاز ۲عدد
✅ رب گوجه
✅ آبغوره
✅ زعفران
✅ نمک ،فلفل سیاه
✅ زرشک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_17316610097979243277750.mp3
2.5M
پشت در سوختم :)💔
#فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍از کیف های نوستالژی قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپانزده خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوشانزده
خانم از توی اتاق صدا زد پریماه ؟ من کی قرص هامو خوردم ؟ گفتم الان وقتش نیست بعد از شام خودم بهتون میدم و رفتم به طرف آشپزخونه که صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت پریماه ؟ تموم کردی ؟ بدون اینکه برگردم گفتم نه کار داشتم بلند تر گفت کار تو همینه نه توی آشپزخونه کار کردن شالیزار هست تو باید روی طرح ها کار کنی نشنیده گرفتم و رفتم کمک کردم غذا ها رو کشیدیم و بردیم سر سفره اونا با هم حرف می زدن و من چند لقمه با بی اشتهایی خوردم و بلند شدم و رفتم نشستم پشت میز و شروع کردم به کشیدن هر سه ی اونا متوجه شده بودن که اوقاتم تلخه ولی به روی خودشون نیاوردن کمی بعد نریمان اومد و جلوی میز ایستاد و وانمود کرد داره در مورد طرح حرف می زنه خیلی آهسته گفت اگر حالت خوب نیست امشب رو بی خیال شو استراحت کن همینطور که سرم پایین بود و می کشیدم گفتم نه حالم خوبه پرسید چیزی شده ؟ از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم نه گفت داری بهم دروغ میگی حرف بزن ببینم چی شده ؟ گفتم مربوط به خودمه مامانم زنگ زد و گفت گلرو بچه اش رو بدنیا آورده دارم به اونا فکر می کنم دستشو گذاشت روی میز و خم شد و آروم تر گفت می خوای ببرمت گرگان ؟ بچه رو ببین و بر گردیم گفتم وای نه نمیشه این چه حرفیه دیگه چیکار کنم ؟ گفت چرا میشه برای چی نشه ؟ از خواهر می خوام یکی دو روزی پیش مامان بزرگ بمونه پرستو و آهو و سلمان رو بر می داریم و میریم گرگان اینطوری خوبه ؟ اون بچه ها هم یک حال و هوایی عوض می کنن منم همینطور دیگه خسته شدم حال منم زیاد خوب نیست وقت نکردم بهت بگم چه اتفاقی افتاده سرمو بلند کردم و با تعجب پرسیدم همه ی این برنامه ها رو الان ریختی ؟ گفت نه همون موقع که گفتی دلت می خواد توی زایمان خواهرت باشی به فکرم رسید مدتیه که دلم می خواد بچه های خواهر و ببرم جایی ولی نشده الان فرصت خوبیه گفتم واقعا میشه ؟ من که خیلی دلم می خواد ولی بد نیست ؟ گفت آخه چه بدی داره فکر کن راننده ی کرایه هستم گفتم والله نمی دونم چی بگم ؟ تو مطمئنی که حرف درست نمیشه ؟ گفت درست بشه این همه به حرف دیگران زندگی کردیم درست شد ؟ بزار هر کس هی چی می خواد بگه در حالیکه کل غم های دلم رو فراموش کرده بودم ذوق زده گفتم باید از خانم اجازه بگیرم یعنی اون قبول می کنه؟گفت اون با من تو بگو می خوای یا نه ؟راستش از این پیشنهاد خیلی خوشم اومده بود و از اینکه بتونم حتی یک روزم شده پیش خانواده ام باشم و پسر گلرو رو ببینم حس خیلی خوب بهم دست داده بود و با خودم گفتم هر چی باداباد من اونا رو ببینم و توی دلم نمونه راست میگه نریمان بزار هر کس هی چی می خواد بگه گفتم من که از خدا می خوام خودتم اینو می دونی گفت عالی شد من ترتیبشو میدم و پس فردا میریم فردا که چهلم هست و بعد ظهر هم من باید برای خونه خرید کنم که بچه ها دارن میان پس فردا صبح زود راه میفتیم و یک روز گرکان می مونیم و فرداشم بر می گردیم همینقدر که یک دوری بزنیم خوبه پس دیگه اون اخم هاتو باز کن که دل همه ی ما گرفت پرسیدم مثل اینکه من نباید فردا بیام مراسم گفت هر طوری تو بخوای ولی اگر بیای ممنونت میشم گفتم خانم چی؟گفت اونم با من نگاه کن داره میاد بدجوری به ما نگاه می کنه پریماه بهمون شک کرده ولی تو عین خیالت نباشه من هستم تو نمی خوادکاری بکنی خانم همینطور که عصا زنون به ما نزدیک می شد گفت چی دارین باز پچ و پچ می کنین ؟ انگار دارین از من حرف می زنین. نریمان گفت نه قربونتون برم دارم غلط هاشو می گیرم خنده ی بلندی کرد و گفت انگار تو تازگی ها همش در حال غلط گیری هستی نفهمیدم این حرف خانم طعنه به من بود یا حرفی بود که مربوط به خودشون می شد ولی ظاهرا نریمان خانم رو قانع کرده بود که چیزی بین ما نیست اما خانم وقتی روی یک صندلی کنار ما نشست گفت پریماه ما فردا میریم چهلم ثریا خونه نیستیم و تو دیگه کاری نداری با خیال راحت بشین و بکش می خوام وقتی برگشتم یک طرح جدید ازت ببینم که مال خودت باشه دیگه وقتشه که شروع کنی گفتم نمی دونم می ترسم از پسش بر نیام به نظرتون هنوز زود نیست ؟ گفت بهت میگم دیرم شده باید سعی کنی وقت رو نباید از دست بدی تو بکش هر چی باشه مهم نیست فقط مال خودت باشه یک فکر نو و جدید ببینم چیکار می کنی و من فهمیدم که اون به هیچ عنوان نمی خواد من توی مراسم ثریا باشم و سر حرف خودش مونده خب زیاد برام مهم نبود از طرفی برای اینکه بهم اجازه بده برم گرگان نخواستم حرفی مخالف اون بزنم و گفتم چشم من فردا نمیام و می شینم طرح می کشم البته با اجازه ی آقا نریمان که امیدوارم منو ببخشن.نریمان سرشو تکون داد و همینطور که می رفت گفت ای مامان بزرگ ناقلا و با سیاست شما همیشه همین کارو می کنین حرف حرفِ خودتونه
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفده
موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا دلت می خواست بری گرگان به خودم نگفتی ؟ حالا نریمان از من محرم تره ؟ گفتم نه خانم اصلا اینطور نیست نمی دونم چه حرفی پیش اومد که من اینو گفتم اصلا فکرشم نمی کردم که آقا نریمان بخواد همچین کاری برای من بکنه بازم اگر شما راضی نیستین نمیرم گفت نه برو خواهرتو و بچه اش رو ببین وبرگرد گفتم خانم قول بدین وقتی برگشتم اوقات تلخی نکنین دلم نمی خواد شما با من بدرفتاری کنین خندید و با لحن شوخی گفت اینو باش داره برای من خط و نشونم می کشه دختر تو داری پر رو میشی ها ببند اون دهنت رو شایدم اوقات تلخی کردم من مثل مادرت هستم نباید به دل بگیری حالا برو بزار بخوابم روز بعد صبح زود بیدار شدیم و اونا صبحانه خوردن و رفتن و من با ذوقی که برای رفتن به گرگان داشتم نشستم به کشیدن طرح یک انگشتر از طلای سفید با نگین زمرد سبز و شش مروارید ریز و شش برلیان که دورِ زمرد یکی در میون کار شده بود در حین کار خودم می فهمیدم که چقدر دارم بیشترفت می کنم وخیلی این کارو دوست دارم و دلم می خواد انجامش بدم ساعت حدود نه و نیم شب بود و شالیزار هم رفته بود همه ی در های وردی رو قفل کردم و پشت پنجره ها رو انداختم حالا دیگه توی اون عمارت تک و تنها بودم و برای اینکه موقعیت و زمان اذیتم نکنه بازم کار کردم تا اون طرح رو آماده کنم برای اینکه به خانم و نریمان نشون بدم تا نور چراغ از دور به پنجره افتاد دویدم قفل در رو باز کردم ماشین رسید و خانم پیاده شد و گفت ترسیدی ؟ گفتم نه خانم خوبم شما چی خسته شدین ؟ گفت وای وای خسته که نگو بدنم خرد و خمیر شده دست خانم رو گرفتم ولی نریمان رفت به طرف ساختمون کارگری فورا طرحم رو برداشتم و گرفتم جلوی چشمش و گفتم اگر بد شده بهم نگین عصاشو سه بار زد زمین و به راهش ادامه داد و گفت تموم شد می دونستم تو دیگه افتادی توی این کار من حتم داشتم می دونستم که تو از پس این کار بر میای خوب شده بده به نریمان تا بسازنش با خوشحالی و ذوقی که داشتم.کارای خانم رو انجام دادم قرص هاشو خورد و رفت توی تخت پرسیدم می خواین براتون چیزی بخونم ؟ گفت نه بابا خسته ام راستی یادت باشه به نریمان بگم چند تا کتاب خوب برام بخره الان می خوام بخوابم توی راه همش چرت می زدم.شالیزار نموند تا ما بیایم ؟ تنهات گذاشت ؟ حالا فردا حسابشو می رسم , گفتم :خودم گفتم بره چون نمی ترسیدم سهیلا خانم نیومد ؟ گفت رسوندیمش در خونه اش نریمان هم حوصله داره به خدا چراغ رو خاموش کن از اتاق خانم که رفتم به پذیرایی طرحم رو دیدم که دست نریمانه و داره نگاه می کنه از دور گفتم تو رو خدا اگر بده بهم نگو طاقتشو ندارم خندید و گفت چیه انتظار داری بگم خوبه ؟ دروغ بگم ؟ گفتم وای نه خانم پسندید واقعا خوب نشده ؟ فکر نمی کردم از همه ی طرح هام اینو بیشتر دوست داشتم گفت اولین دست مزدت رو از طراحی گرفتی خانم پریماه.صفایی طرح شما قبول شد می فرستم برای ساخت تو عالی هستی پریماه قدر خودت رو بدون از خوشحالی پریدم بالا و دستهامو زدم بهم و بعد گرفتم روی صورتم و با ناباوری خم شدم و گفتم خدایا شکرت گفت حالا برو آماده شو فردا راه میفتیم بریم گرگان گفتم واقعا میریم ؟ خواهر که رفت خونه اش خانم تنها میمونه گفت الان رفتم به احمدی گفتم صبح میره دنبالش و میاد بعد ما میریم گفتم نریمان خیلی ازت ممنونم نمی دونم چطوری جبران کنم گفت اولا تو قبلا جبران کردی بعدام ما دوستیم مگه نه ؟ راستی پریماه ..هیچی ولش کن بعدا بهت میگم من دیگه میرم بخوابم صبح روز بعدبا ذوق رفتن به گرگان بیدار شدم اول رفتم سراغ خانم که کمکش کنم اوقاتش تلخ بود نمی دونم واقعا دلم می خواست یا داشتم چاخانش می کردم که از رفتنم ناراحت نباشه برای اولین بار همینطور که توی تخت نشسته بود بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم اگر شما ناراحت باشین نمیرم بهتون قول میدم فقط بهم بگین گفت نه برو خواهرت زاییده نمیشه تو نباشی ولی تو هر وقت می خوای ازم دور بشی من اوقاتم تلخ میشه از همون اولی که اومدی همینطور بودم ربطی به الان نداره می دونم نریمان بیشتر می خواد بچه های سهیلا رو ببره و بگردونه من اخلاقشو می دونم خب اون طفل معصوم ها هم گناه دارن براشون خوبه برو به امید خدا زود برگرد. تا خانم صبحانه خورد و من قرص هاشو دادم احمدی خواهر رو آورد ما راه افتادیم ماشین نزدیک ساختمون کارگری پارک شده بود نریمان به خواهر گفت شما برو من مراقب بچه ها هستم نگران نباشین نزارین مامان بزرگ بیاد ببینه سرشو گرم کن اونجا متوجه نشدم که منظور نریمان چی بوده اما به ماشین که نزدیک شدم منظره ی بدی دیدم که خیلی منو ناراحت کرد.آهو جلو نشسته بود و پرستو و سلمان عقب.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان بزرگم تعريف ميكرد اون زمان هاى قديم اين شكلى نبود كه پاييز ميشه تنگ غروبى دلت ميخواد از غصه بتركه.
پاييزاش يه شكل ديگه بوده. شبا ميشستيم دور هم انار خوردن گل ميگفتيم، گل ميشنفتيم.اون موقع ها شادى ها و خوشى هامونو با هم دون ميكرديم تو كاسه انار گلپر ميپاشيديم سرش ميخورديم و ميخنديديم.
دلامون كه خوش بود پاييز نبود ديگه بهار ميشد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#انگیزشی
آیا باور دارید که در زندگی هیچ چیزی
اتفاقی نیست؟؟
هر چیزی به دلیلی روی میدهد.
هر شخصی را که ملاقات می کنیم نقشی در زندگیمان خواهد داشت،
چه آن نقش کوچک باشد چه بزرگ.
برخی آزارمان خواهند داد، خیانت خواهند کرد
و باعث گریه مان خواهند شد تا
قوی تر و قوی تر شویم.
برخی به ما درس می دهند، نه بخاطر اینکه
تغییرمان دهند، بلکه به این دلیل که ما را متوجه اشتباهاتمان کنند و باعث ترقی و رشدمان گردند.
و برخی بر ایمان الهام بخش خواهند بود
و به ما عشق خواهند ورزید تا باعث خوشبختیمان شوند...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفده موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهجده
و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مبادا مادر بزرگشون اونا رو ببینه و با دیدن من دستهاشون رو آوردن بالا که دست منو بگیرن این خوشحالی اونا از دیدن من و این معصومیتی که در وجود اونا بود حالم رو دگرگون کرد به محض اینکه راه افتادیم تازه من به این فکر افتادم که وقتی با اینا برم در خونه ی عمه چی بگم و چیکار باید بکنم ؟وقتی شنیدم که نریمان می خواد منو ببره گرگان به هیچ چیزی جز دیدن گلرو و پسرش فکر نکرده بودم و حالا که راه افتاده بودیم بشدت نگران بودم که چی پیش خواهد اومد و از اینکه سه تا بچه های خواهر حتی جرئت نداشتن که تا دم در عمارت بیان دلم گرفت و اگر ذوق و شوق سلمان برای بغل کردن من نبود شاید اشک به چشم میاوردم در حالیکه سلمان خودشو به من چسبونده بود و بوسم می کرد و آهو دستم رو گرفته و فشار می داد نخواستم حالم رو بفهمون پس مجبور بودم پاسخ محبت اونا رو مثل خودشون بدم گفتم چطوری قهرمان من؛ خوبی عزیزم ؟ گفت دلم برات تنگ شده بود نیومدی گفتم چون قرار بود با هم بریم مسافرت میومدم یکم کار داشتم عزیز دلم منم دلم برات تنگ شده بود نریمان بلند گفت خانم ها حاضرین ؟ راه بیفتیم ؟ و اونا در حالیکه سرشون رو زیر صندلی نگه داشته بودن با خوشحالی گفتن حاضریم از همون ابتدای راه سلمان در حالیکه خودشو انداخته بود روی پای من حرف می زد ومن فکرم در گیر این بود که وقتی رسیدیم گرگان چه خواهد شد تا یک مقدار از راه رو که رفتیم سرش کج شد و خوابش برد فورا سرشو گذاشتم روی پام و به پرستو نگاه کردم اونم خواب بود و آهو هم جلوی ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود هر سه تای اونا که صبح خیلی زود بیدار شده بودن با حرکت ماشین و گرمای نور خورشید که از پنجره می تابید به خواب رفته بودن نریمان از توی آینه منو نگاه کرد و پرسید پریماه تو بیداری ؟ گفتم آره گفت منم خوابم گرفته میشه حرف بزنیم ؟ گفتم البته چرا که نه ؟ من خوابم نمیاد گفت یادته یک چیزی می خواستم بهت بگم؟گفتم واقعا ؟یادم نیست حالا بگو این روزا اونقدر فکرم مشغوله که نمی دونم به کدومش فکر کنم به نظرم منم دارم مثل خانم فراموشی می گیرم حالا چی می خواستی بگی ؟ آه عمیقی با افسوس کشید و گفت نمی دونم این موضوع اصلا مهمه یا نه ولی حس بدی نسبت بهش دارم شاید اونقدر ها هم مهم نباشه ولی منو خیلی ناراحتم کرده و از فکرم بیرون نمیره راستش نمی تونم با کسی هم در میون بزارم آخه به نظر خودم مسخره و پیش پا افتاده اس ولی بازم ناراحتم با کنجکاوی پرسیدم بگو ببینم چی شده من بهت میگم که مهم بوده یا نه گفت تو از همه بهتر می دونی که چقدر ثریا رو دوست داشتم ولی انگار همش دروغ بود حالا دیگه بارو ندارم که اون منو به خاطر خودم دوست داشت وشاید کاراش تظاهر بوده من خیلی ساده و احمقم و از اینکه به این راحتی گول خوردم از خودم تعجب می کنم خیلی چیزا جلوی چشمم بود ولی من نمی دیدم گاهی می فهمیدم ولی نمی خواستم قبول کنم گفتم مگه چی شده ؟اتفاق تازه ای افتاده ؟ گفت خیلی چیزا من بهت نگفتم چون از خودم خجالت می کشیدم ولی الان دیگه مطمئنم که گول خوردم مثلا اینکه ثریا توی نامه ی خداحافظی به من نوشت که قبلا نامزد داشته به دل نگرفتم و حتی دلم براش سوخت و فکر کردم خجالت کشیده به من بگه آخه داشتن نامزد که گناهی نیست ولی حالا فهمیدم که قبل از این نامزدی هم حدود دوسال عقد کرده پسر داییش بوده و همون موقع ها همش توی بیمارستان بستری می شده که پسره طلاقش میده بعدا برای ثریا شناسنامه ی المثنی می گیرن وقتی ازش پرسیدم گفت گم کردم یعنی همش دروغ بود الان اصلا نمی دونم کدوم حرفش راست بوده چون این دروغ ها رو طوری می گفت که باورم می شد گفتم نریمان به خاطر خودتم شده دیگه این حرفا رو ول کن چرا بی خودی زیر و روش می کنی ؟ ثریا دستش از دنیا کوتاه شده نمی تونه برات توضیح بده تموم شد و رفت الان دیگه چه فرقی می کنه ؟ نکنه می خوای برای یک همچین چیزا بشینی و غصه بخوری ؟ هر بود تموم شد گفت به اوراح خاک مادرم اگر از اول بهم می گفت اصلا برام مهم نبود ولی تو فکر کن چقدر بده که همه چیز رو از من پنهون کرده بودن من داشتم با کسی ازدواج می کردم که هیچی ازش نمی دونستم و اینطور که تازگی فهمیدم اون هنوزم پسر داییش رو می خواست اینو خواهرش بهم گفت البته می دونم چرا این کارو کرد برای اینکه من دل از ثریا بکنم و با اون ازدواج کنم اینا آدم های عجیبی هستن نمی دونم شاید از اولم به خاطر پول ثریا می خواست با من ازدواج کنه که مخارج عمل اونو بدم گفتم بی خودی فکر خیال نکن خودت میگی شاید، شایدم واقعاتو رو دوست داشت اینم متوجه نبودی ؟ خودت می گفتی که خیلی بهم علاقه دارین شک نکن بیشتر خودت رو عذاب میدی حالا دیگه گذشته
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب کمی با خودت،
دلت و خدا خلوت کن؛ 🍂🌸
کمی فکر کن،
روزت را مرور کن!
ذهنت را، دلت را سبک کن و آرام بخواب...🍂🌸
شبتون بخیر🌙✨
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii