فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما رو دعوت میکنم به غرق شدن در خاطرات ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 4 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهجده و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مباد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونوزده
گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و مادرش با من کردن اینو هر احمقی می فهمید ولی من نفهمیدم؛
پریماه باور کن به خاطر پول نیست ولی اونا هنوزم دست از سرم بر نمی دارن اومدن اثاث ثریا رو بردن پول کارگر و کامیون رو از من گرفتن تمام مخارج ثریا رو تا هفت من دادم ولی بعد از چند روز باباش یک صورت آورد طلافروشی و گذاشت جلوی من که باور کردنش برام خیلی سخت بودآخه اون دخترشون بود و من فقط نامزدش بودم پرا باید همچین کاری بکنن ؟ حالا من اون صورت رو به تو نشون میدم خودت قضاوت کن می خوام بدونی که چی میگم فکرشو بکن خرما پنج کیلو آرد و شکر و زعفرون و روغن که برای بچه شون حلوا درست کرده بودن و یک چیزای مسخره دیگه که از دیدنش آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم اگر تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ گفتم نمی دونم فکر می کنم اینا عزت نفس ندارن ؟حالا تو چیکار کردی ؟ گفت هیچی دادم بهش و با پر رویی گرفت و رفت ولی بازم تمام مخارج چهلم رو انداختن گردن من هنوز سر مزار بودیم که باز باباش یک لیست دیگه آورد داد به من و گفت پسرم سعی کردم زیاد توی خرج نیفتی ولی پریماه باورت نمیشه دویست نفر مهمون دعوت کرده بودن برای شام بدون اینکه با من مشورت کنن اومد و پولشو از من گرفت گفتم ای وای خب تو هیچی نگفتی ؟ می خواستی قبول نکنی که این همه ناراحت بشی گفت چی می گفتم سر خاک ثریا بودیم و مردم داشتن نگاه می کردن اما حسابی عصبانی شدم و همون جا پول رو بهش دادم ولی فورا مامان بزرگ و خواهر رو صدا کردم وسوار ماشین شدیم و دیگه توی مراسم نموندیم تازه با این کاراشون می خوان دختر دیگه شون رو به زور بدن به من. اگر به مامان بزرگ می گفتم دوندن شکن جوابشون رو می داد ولی بازم رعایت کردم اصلا از همون اول که با ثریا نامزد شدم می فهمیدم که یک طورایی دارن ازم سوءاستفاده می کنن ولی با دل و جون انجامش می دادم یک چیزی دیگه بهت بگم اما فکر نکنی آدم پستی هستم این چیزا کم کم روی دلم مونده و داره اذیتم می کنه یک روز مادرش منو کشید کنار و گفت پسرم من نمی تونم فرشی بخرم که شایسته ی خونه ی تو باشه چیکار کنم ؟ گفتم خودم این کارو می کنم نگران نباشین گفت پس قربونت برم یک طوری بیار بنداز که مردم فکر کنن جهاز ثریاست گفتم باشه روی چشمم رفتم دوتا فرش ابریشم بافت خریدم وانداختم توی خونه خانم هر دو تا رو با جهاز ثریا برداشت و برد وقتی پرسیدم مادرش معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه کردن و اون نفهمیده که کی گذاشتن توی کامیون و بهم گفت پس میده ولی نداد منم دیگه روم نشد سراغشو بگیرم گفتم پس شما که از سر خاک ازشون جدا شدین چرا اینقدر دیر اومدین عمارت ؟ گفت از اونجا رفتیم ناهار خوردیم و بعدم یک سر به طلا فروشی زدیم خرید کردیم برای اومدن بچه ها آخه مامان بزرگ خیلی وقت بود می خواست یک سرکشی بکنه بعدم رفتیم بیرون شام خوردیم و تا خواهر رو رسوندم دیر شد.نریمان خم شد و از توی داشبورت دوتا جعبه کوچک بیرون آورد و طرف من گرفت و ادامه داد بگیر خوب شد یادم افتاد گرفتم و پرسیدم اینا چیه ؟ گفت مگه نباید رو نمایی ببری برای بچه ی خواهرت بدون اینکه بازش کنم گفتم نه قبول نمی کنم یعنی چی ؟ این کارا چیه می کنی ؟ ببین تو خودت به همه رو میدی که ازت سوءاستفاده کنن بشین سرجات دیگه اصلا تو چرا باید به فکر رو نمایی بچه ی خواهر من باشی ؟ خب اگر فردا منم ازت سوءاستفاده کردم تقصیر خودته اینا رو بگیر من نمی خوام بگیر دیگه من خودم یک فکری می کنم گفت شلوغش نکن اول گوش کن ببین چی میگم یک ,واِن یکاد, برات آوردم که بدی پسر خواهرت برای دستمزد طرحی که کشیدی اون یکی هم یک دونه سکه از طرف من و مامان بزرگ و خواهر باور کن ایده ی مامان بزرگ بود اون یادم انداخت من اینقدر ها هم حواسم جمع نیست گفتم دروغ میگی من می دونم چون قبل از اینکه طرح منو ببینی اینا رو آوردی تازه تو حواست به همه چیز هست حالا هر چی من قبول نمی کنم نریمان همه ی مردم از آدم های خوب سوءاستفاده می کنن.حالا که فکرشو میکنم می ببینم خودت به خانواده ی ثریا رو دادی که جرئت کنن برات لیست بیارن ولی من تو رو می شناسم دوست ندارم هدیه ای که نمی تونم جبران کنم رو ازت بگیرم خندید و از توی آینه منو نگاه کرد و گفت تو چرا اینقدر سر سختی؟بهت گفتم تو قبلا جبران کردی الان طراح من شدی و این کم چیزی نیست تازه داری از مامان بزرگ مراقبت می کنی اونم توی عمارتی که دور افتاده اس اینم برای من خیلی با ارزشه و کم نیست من باید برای تو جبران کنم حالا بازش کن ببین می پسندی ؟باور کن پیشنهاد مامان بزرگ بود وقتی برگشتی ازش بپرس می فهمی که راست گفتم بزار توی کیفت قابلشونداره واِن یکاد روهم اگر دلت می خواد از حقوقت کم می کنم ولی خب باید دستمزد تو رو برای طرح بدم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سیروابیج
مواد لازم :
✅ برگ سیر
✅ تخم مرغ
✅ نمک
✅ فلفل زردچوبه
✅ برنج
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی امین قدیم.mp3
11.58M
📝 اینجوری نرو میکشی منو...
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از اینا داشتی؟
ما بهش میگفتیم خط کش شابلونی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونوزده گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیست
هر طوری تو راحتی دیگه حرفی نزدم و بدون اینکه در جعبه ها رو باز کنم گذاشتم توی کیفم اما خدا می دونه که چقدر این کارش برام ارزش داشت اون هر روز یک طوری غافلگیرم می کرد و اونقدر بی منت این کارو انجام می داد که نمی تونستم حرفی بزنم نریمان یک جای خوش آب و هوا و سبز کنار یک رودخونه نگه داشت خواهر کلی برامون خوراکی گذشته بود با یک فلاسک پر از چای داغ هوا ابری بود و بارون خیلی ریزی می بارید ولی ما پیاده شدیم و پرستو برای همه چای ریخت که توی اون هوای سرد خیلی بهمون چسبید نمی تونم تعریف کنم که چقدر اونجا بهمون خوش گذشت نریمان دوباره بچه شده بود و همپای سلمان و آهو بازی می کرد و منو پرستو دست همدیگر رو گرفتیم و تا لب آب رفتیم هوا بشدت سرد بود ولی من اصلا احساس نمی کردم که ذوقی وصف ناپذیر از این سفر داشتم که وجودم رو گرم کرده بود گهگاهی یادم میومد که چند بار با آقاجونم این راه رو رفته بودم ولی هر بار که یادش می افتادم سعی می کردم خودمو ناراحت نکنم انگار نریمان بهم حس امنیت می داد همون احساسی که مدت هاازم گرفته شده بود پرستو گفت پریماه شنیدم داری برای نریمان طراحی می کنی منم خیلی دلم می خواد ولی خب دستم یاری نمیده گفتم دست چپت که خوبه با اون بکش گفت اونم تنبله زیاد اهل کار نیست گفتم نقاشی بلدی ؟گفتم زیاد نکشیدم ولی دوست دارم گفتم باشه من هر چی یاد گرفتم به تو یاد میدم با هم کار می کنیم خنده ی تلخی زد و گفت نمیشه فکر نکنم دوست داشتن با انجام دادن یک کار فرق داره می خواستم قالی بافی یاد بگیرم ولی نتونستم یعنی نشد دیگه تازه من کجا تو رو می ببینم که با هم کار کنیم ؟ گفتم بهت قول میدم اون روزم می رسه تو فقط سعی کن بیشتر نقاشی بکشی تا دستت راه بیفته منم به قولم عمل می کنم بدون مقدمه بهم نگاه کرد و گفت پریماه نریمان تو رو دوست داره یک لحظه موندم که نکنه حرفی به پرستو زده باشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم آره ما دوست هستیم همین چیزی بین ما نیست باور کن آخه من دیگه مجبور بودم ثریا فوت کرده بود منم آقاجونم برای همین یک وقت ها درد دل می کنیم می دونم که دوستی زن و مرد خیلی درست نیست ولی خودت می دونی که نریمان ثریا رو دوست داره و هنوزم فراموشش نکرده منم دلم جای دیگه اس گفت به نظرمن که اینطوری نیست تو رو نمی دونم ولی نریمان خیلی به تو توجه داره وقتی پیش ماست همش از تو حرف می زنه من اینو می فهمم باور کن اون به من چیزی نگفته اما مامانم هم اینو فهمیده ولی خواهش می کنم اینو از من نشنیده بگیر دستپاچه شدم و گفتم نه اینطور نیست باور کن ما وقتی با هم حرف می زنیم اون از ثریا میگه و من از پسر عموم می دونی چی میگم ؟ گفت می دونم اینا همش حرفه شما می خواین با هم حرف بزنین چیزی برای گفتن ندارین اینا رو بهانه می کنین من نریمان رو می شناسم وقتی از تو حرف می زنه حالتش عوض میشه گفتم تو رو خدا پرستو این حرف رو جایی نزن قسم می خورم که بین ما هیچی نیست و نخواهد بود خواهش می کنم بزار من کار طراحی رو یاد بگیرم و از عمارت برم دلم نمی خواد از این حرفا پشت سر من و نریمان باشه خندید و دستم رو محکمتر فشار داد و گفت تو قول بده از پیش ما نری منم ژیپ دهنم رو می کشم باشه نمیگم به جونم مامانم فقط به تو گفتم حتی به نریمان هم حرفی نزدم می دونم که خوب نیست چرا باید بگم ؟ که نریمان از پشت سرمون گفت چند میدین تا هر دو تای شما رو نندازم توی رودخونه و مثل بچه ها قاه قاه خندید برگشتم و نگاهش کرد اونم نگاهش روی من بود لبخندی بین ما رد و بدل شد که حس نزدیکی و آشنایی نسبت بهش داشتم ولی نه اون چیزی که پرستو می گفت نه این درست نیست بین من و نریمان هیچ حسی جز دوستی وجود نداره اون با همون لبخند ادامه داد بیاین دیگه چرا وایسادین ؟ داره بارون تند میشه زود باشین بیاین سوار شین به شب نخوریم بهتره وقتی دوباره راه افتادیم بارونِ نم نم تند شد و با یک آهنگی که نریمان گذاشته بود سرمون تا گرگان گرم شد حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم به گرگان در حالیکه اونقدر بهمون خوش گذشته بود که اصلا مسافت رو احساس نکردم آدرس خونه رو دادم و نریمان پرسون پرسون منو می برد در خونه ی عمه.یک خونه توی کوچه پس کوچه های باریک و خاکی که حالا با بارون اون روز پر از چاله های پر آب بود و نریمان جلوی در آهنی نرده ای که به دیوار جلوی حیاط با بلوک های سیمانی چسبیده بود نگه داشت و پرسید همینجاست ؟ گفتم آره خوش اومدین بیاین پایین من زودتر برم و بهشون بگم که مهمون داریم.نریمان با تعجب پرسید ما کجا بیایم؟گفتم خب بیان خونه ی عمه ی من دیگه پس کجا می خواین برین ؟ خندید و گفت ممنون ولی نه تو برو راحت باش من فردا ساعت چهار بعد از ظهر میام دنیالت که برگردیم تهران خوبه دیگه ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستویک
گفتم نه نمیشه خواهش می کنم تعارف نکنین بچه ها خسته شدن بیان پایین عمه ی من آدم مهمون نوازیه گفت نه پریماه تعارف نمی کنم معلومه که مهمون نوازن می دونم ولی من به بچه ها قول دادم ببرمشون دریا رو ببینن همون طرفا جا می گیریم تو نگران نباش می خوایم خیلی خوش بگذرونیم جای توام خالی حالا برو سلام ما رو برسون گفتم خب اقلا بیاین یک خستگی در کنین گفت نه دیگه شب شده و دیر میشه بارونم که میاد بهتره ما بریم از بچه ها خداحافظی کردم و نریمان راه افتاد اما در خونه رو نزدم تا نریمان دور شد نمی دونم چرا با همه ی ذوق و شوقی که برای دیدن گلرو داشتم مدتی ایستادم و به دور شدنش نگاه کردم.بارون می خورد به صورتم وحس عجیبی داشتم سرمو رو به آسمون کردم و گفتم خدایا تو داری با من چیکار می کنی من چم شده ؟ خدایا یک ذره آرامش می خوام همین و به همون حالت موندم تا سردم شد با یکم هل دادن در باز شد و وارد حیاط شدم اولین کسی که منو دید هدیه دختر عمه ام بود که فریاد زد زن دایی ؟ زن دایی ؟ پریماه اومده و هنوز من به ساختمون نرسیده بودم که همشون رو توی حیاط زیر بارون دیدم و اولین نفری که بهم رسید مامانم بود که از خوشحالی گریه می کرد ساکم رو گرفت و بغلم کرد بعد از اینکه با یکی یکی رو بوسی کردم و وارد ساختمون شدم گلرو رو با چشمی از شوق گریون دیدم که پسرش رو بغل کرده بود و به استقبالم ایستاده بود دیدن خواهرم که با یک بچه توی بغلش منو نگاه می کرد همه ی فکر و خیال های جور و واجور رو از سرم برد و دنیا در وجود اون نفر برام خلاصه شد خواهرم که سالها با هم زندگی کرده بودیم و خاطرات مشترکی از پدرمون داشتیم حالا پسری داشت که من خاله ی اون می شدم می تونم بگم لذت بغل کردن بچه ی خواهر کم از بدینا آوردن بچه ی خودآدم نیست اونقدر عاشقش بودم که ساعت ها کنارش نشستم و تماشاش کردم و بازم سیر نمی شدم خانجون ذوق زده ازم پرسید با چی اومدی مادر؟اتوبوس ؟ خونه روبلد بودی ؟یک لحظه مردد شدم ولی می دونستم که فردا که نریمان بیاد دنبالم همه می فهمن که با چه کسی اومدم این بود که گفتم نه خانجون واقعا یک معجزه اتفاق افتاد نه اینکه خیلی دلم می خواست بیام و پیش شما باشم خدا کمکم کرد آقای سالارزاده گفت که می خواد بچه های عمه اش رو ببره دریا رو نشونشون بده سهیلا خانم دوتا دختر داره و یک پسر کوچک که هر سه ی اونا یکم مشکل حرکتی دارن برای همین تا حالا دریا نرفتن منم اینو که شنیدم معطل نکردم و ازش خواهش کردم منم با خودشون بیارن مرد خوبیه قبول کرد و تا اینجا منو رسوند منتها فردا باید برگردم چون اونا می خوان برن تهران کار دارن خب منم باید برم مامان گفت نه تو رو خدا نرو مادر من خودم تلفن می کنم اجازه ی تو رو می گیریم اصلا با آقای سالارزاده حرف می زنم و چند روز دیگه بمون بچه رو که حموم بردیم با هم بر می گردیم تهران فوقش اینه که مزدت رو نمیدن گفتم نمیشه مامان خانم تنهاس و الان مونس اون منم نمی خوام بهانه ای دستشون بدم که ازم ناراضی باشن فعلا به پولش احتیاج داریم عمه یک سینی چای گذاشت وسط اتاق و چهار زانو نشست و با حالت خاصی که معلوم می شد در گفتن اون حرف تردید داره پرسید پریماه ؟ عمه جون تو اونجا چیکار می کنی من واقعا می خوام بدونم حرفای حشمت راسته ؟ بر آشفته شدم و قلبم به یک باره درد گرفت و تا خواستم حرفی بزنم خانجون با ناراحتی گفت حشمت غلط کرده با هر کس که خبر آورده ببینم تو از کی تا حالا به حرفای حشمت گوش می کنی ؟ اصلا کی تو اونو دیدی ؟ به چه حقی باهاش رابطه داری ؟ مگه خبر نداشتی که دشمن خونی ما شده ؟ عمه رنگش پریده بود و گفت نه به خدا من کاری باهاش نداشتم گلرو خبر داره گفتم اشکال نداره خانجون بزارین من خودم برای عمه توضیح میدم راستشو از خودم بشنوین اگر بهتون گفته من کلفتی می کنم دروغ میگه اگر گفته زیر سرم بلند شده بازم دروغ گفته عمه گفت وای ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم فدات بشم پریماه جان من چون دوستت دارم به خاطرت ناراحت شدم تو رو خدا به دل نگیر قصد بدی نداشتم مامان گفت هیچکس قصد بدی نداره ولی همه دست به دست هم دادن و بچه ی منو آزار میدن ولش کنین تو رو خدا باز این بچه از راه رسید ؟ تو رو امام رضا بگو الان وقتش بود ؟ چرا این حرفارو پیش کشیدی ؟ نمی دونم چرا هر وقت این بچه از راه می رسه این حرفا شروع میشه گفتم اجازه بدین مامان عمه ؟می دونم شما نمی خواین منو ناراحت کنین و منم از شما گله ای ندارم الان زن عمو توی فامیل همین ها رو چو انداخته واقعا نمی دونم چرا قصد داره این همه منو خراب کنه باشه واگذارش می کنم به خدا ولی شما ها باید بدونین که من چیکار می کنم.گلرو با عصبانیت گفت نمی خواد خواهر توضیح بدی به کسی چه مربوط مگه نون و آب ما رو میدن ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این اسباب بازی لاکچری رو کیا داشتن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
روزی روبرت دو ونسنزو گلفباز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن میشود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش میرفت که زنی به وی نزدیک میشود.
زن پیروزیاش را تبریک میگوید و سپس عاجزانه میگوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن میفشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو میکنم.
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلفبازان به میز او نزدیک میشود و میگوید: هفته گذشته چند نفر از بچههای مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کردهاید. میخواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است.
دو ونسزو میپرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده است؟
مرد میگوید: بله کاملاً همینطور است.
دو ونسنزو میگوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستویک گفتم نه نمیشه خواهش می کنم تعارف نکنین بچه ها خسته
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستودو
گفتم چرا باید بگم همه گوش کنن من برای یک خانم مسن که فراموشی داره و توی یک عمارت بزرگ با چند تا کارگر تنهاست کار می کنم کار منم اینه که همراهش باشم باهاش حرف بزنم تا بیماریش بیشتر نشه بیدارش می کنم قرص هاشو میدم و براش کتاب می خونم و به حرفاش گوش می کنم تازه کارای منم کس دیگه ای می کنه و هر وقت می خوام کمک کنم خانم اجازه نمیده با من مثل دخترش رفتار می کنه شایدم بهتر و حالا می خوام یک خبر خوش بهتون بدم شایدم حرف عوض بشه گلروگوش کن می خواستم اول اینو به تو بگم مامان ؟خانجون ؟ یادتونه که آقای سالارزاده طلا فروشی داشت ؟ من دارم طرح های جواهر می کشم و بهم دستمزد میدن تمام وقتِ بیکاریم رو دارم طرح می کشم و اولین دستمزدم رو هم برای این کار گرفتم الان من یک طراح جواهرم خانم داره منو تعلیم میده مامان گفت الهی قربونت برم عزیزم تو کار خودت رو بکن گوش به حرف مردم بدی باید پاتو دراز کنی و هیچ کاری نکنی من می دونستم که تو چقدر استعداد داری خندیدم و گفتم از کجا می دونستی شما که همش بهم می گفتین تنبل بیعار گلرو گفت راست میگه مامان شما همیشه بهش همینو می گفتین من یادمه گفتم حالا که دور هم نشستیم من باید یک چیزی به همه ی شما بگم و اگر حرفی از من شنیدین جوابی داشته باشین که بدین آره من یحیی رو خیلی دوست داشتم همه اینو می دونن از بچگی با هم بزرگ شدیم و زن عمو منو عروس خودشو خطاب می کرد ولی الان بهتون میگم که اون یحیی که من می شناختم وجود نداره در واقع زن عمو داره دیوونه اش می کنه شاید قصدی نداشته باشه چون مادره و بد پسرشو نمی خواد اون فکر می کنه با خراب کردن من می تونه کاری کنه که یحیی منو فراموش کنه ولی شماها همه یحیی رو می شناسین اون آدم مادب و مهربون تبدیل شده به یک آدم وحشی که حتی فکر عواقب کارشم نمی کنه رفته به طلافروشی آقای سالارزاده و اونو کتک زده و فحش داده حالا شما بگین این کار یک آدم سالمه ؟ بعد که بیرونش کردن یک سنگ بزرگ برداشته و زده به ویترین و خورده توی سر آقای سالارزاده وشکسته و همه ی شیشه خرده ها توی دست و صورتش فرو رفته طوری که دو روز توی بیمارستان بوده به نظرتون اگر این آدم شکایت می کرد یحیی الان زندان نبود ؟ و مقصرش مادرشه که بی خود و بی جهت ذهن اونو مسموم کرد می دونین که سالارزاده ها حسابی حرفشون هم برو داره ولی به خاطر من نکردن همین الان دارم به همه میگم من دیگه نمی خوام اسم یحیی و خانواده ی عموم جلوی من برده بشه تموم شد و رفت یحیی آخرین پل رو بین مون خراب کرد زن عمو کاری کرد که اون به من اعتماد نداشته باشه و این دیگه چیزی نیست که تا ابد بشه ازش گذشت خواهش می کنم دیگه هرگز جلوی من اسم اونا رو نیارین این آخرین بار بود که توضیح دادم اونم به خاطر گلرو که می دونم عروس شماست و ممکنه حرفایی از من بشنوه که اذیت بشه عمه گفت به خدا من هیچ قضاوتی نکردم فقط یکی دو روزی اومدن گرگان و رفتن ولی فکر می کنم فقط به همین منظور اومده بود خانجون گفت خوشم باشه چرا به من نگفتی که حشمت اومده بوده اینجا؟گلرو در حالیکه گریه می کرد گفت آخیش داشتم دق می کردم نمی دونین اومد و چه حرفایی زد عمه بهم سفارش کرده بود که به شما ها نگم ولی نمی دونی چه چیزا شنیدم خدا ازش نگذره من که خواهرت بودم باروم شده بود برای همین نیومدم تهران که بچه ام رو بدینا بیارم گفتم آفرین تو به من شک کردی ؟منو نمیشناسی ؟ هر چند وقتی عمه ازم پرسید فورا تا تهش خوندم خواهش می کنم بسه دیگه اعصابم خرد شد ممکنه دیگه حرفشو نزنیم ؟ و کیفم رو برداشتم و هدیه هایی که نریمان داده بود بیرون آوردم و دادم دست گلرو و گفتم این طرف من اینم از طرف خانم سالارزاده اون زمان به حرف خانم رسیدم که می گفت سعی کن پول دار بشی و قدرشو بدون که پولت مال خودته ولی عزت و احترامشو دیگران بهت می زارن و به خاطر جیب پر از پولت جلوت دولا و راست میشن اونشب با اینکه بازم سعی کردم میزان ناراحتی منو متوجه نشدن حال خوشی نداشتم و از اینکه زن عمو تا گرگان اومده بود که پیش خانواده ی گلرو منو خراب کنه نمی تونستم آروم بگیرم و دیگه داشتم از عاقبت این کار می ترسیدم شب رو نزدیک گلرو و پسرش خوابیدم و بعد از مدت ها با هم درد دل کردیم هر چند دیگه غصه هامون یکی نبودن و اون نمی تونست عمق غم و رنج منو بفهمه من برای اونا توضیح دادم ولی کاملا اعصابم بهم ریخته بود و از طرفی به حرفای پرستو فکر می کردم و به این نتیجه رسیدم که نریمان هیچ کاری تا اون زمان نکرده که من در این مورد بهش شک داشته باشم.روز بعد عمه برای حرفی که بهم زده بودو می خواست از دلم در بیاره مقدار زیادی کتلت درست کرد و برامون بسته بندی کرد تا توی راه بخوریم میوه و چای تازه دم آماده کرد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پروردگارا
دفتر دلمان را 🌸💫
به تو می سپاریم
با دستان مهربانت قلمی بردار...
خط بزن غمهایمان را
و برایمان دلی رسم کن
به بزرگی دریا...
شبتون در آغوش امن خداوند🍂💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁اگر امروز را
خوب زندگی کنی
همه ی دیروزهایت🍁
به خاطره ای خوش🍁
🍁و فرداهایت
به امید تبدیل خواهد شد🍁
روز تون پراز انرژی های مثبت🍁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های دهه شصت با این لحظات زندگی کردن. روزایی که به شوق و ذوق دیدن هر کدوم از این کارتونا از توی کوچه و خیابون بدو بدو خودمونو به خونه میرسوندیم و با شستن دست و صورت یکی ی بالش جلوی تلویزیون میزاشتیم و دراز میکشیدیم و پامون و به گوشه میز تلویزیون های کوچک شیشه ای میچسبوندیم و منتظر برنامه کودک دلخواهمون میشدیم☘️❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فصل های زندگی.... - @mer30tv.mp3
3.96M
صبح 5 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستودو گفتم چرا باید بگم همه گوش کنن من برای یک خانم مسن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوسه
وقتی سر ساعت چهار نریمان در خونه رو زد خودش چادر به سرش انداخت تا بره و اونا روتعارف کنه بیان توی خونه همینطور که اون بدو بدو میرفت طرف در و من به دنبالش گفتم نه عمه خواهش می کنم لازم نیست نکنین دیرمون میشه ولی گوش نداد و گفت نه زحمت کشیده تو رو تا اینجا آورده مامان هم دنبالمون بود و گفت راست میگه عمه ات بزار بیان یک چای بخورن اینطوری بده و نتونستم مانع اونا بشم در حالیکه اصلا دلم نمی خواست نریمان وارد خانواده ی من بشه وقتی عمه و مامان رفتن دم در و اونو تعارف کردن بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و تا من خودمو به در رسوندم همشون پیاده شده بودن که بیان توی خونه کمی بعد نریمان شده بود نقل مجلس و با آب و تاب جریان اینکه چطور شد من کار طراحی رو شروع کردم تعریف می کرد و چای می خورد و من فلاسک چای رو پر کردم چون نریمان عادت داشت توی ماشین مرتب چای بخوره که خوابش نگیره اون کلا آدم راحتی بود و از همون دفعه ی اولی که اومد خونه ی ما برای طلبکاری اینو متوجه شده بودم ولی اون شب اونقدر با همه گرم گرفته بود که حتی پسر گلرو رو مدتی توی بغلش نگه داشت و باهاش بازی کرد و وقتی عمه و هومن شوهر گلرو بهش اصرار کردن که شب رو بمونه دست و پاش سست شده بود و انگار بدش نمی اومد که شب رو اونجا بگذرونه ولی بالاخره راه افتادیم طرف تهران پرستو و آهو برام از سفر یک روزه شون تعریف کردن و اینکه چقدر دریا رو دوست داشتن و من همش در فکر این بودم که وقتی به گوش یحیی برسه که من با نریمان رفتم گرگان چه عکس العملی نشون میده بازم تمام راه برگشت نریمان آهنگ گذاشت و باهاش خوند و معلوم بود که سعی داره به ما خوش بگذره وقتی کتلت ها رو لای نون می پیچیدم و می دادم دستشون یکی هم برای اون درست کردم و از پشت سرش بهش دادم هنوز تموم نکرده بود که گفت پریماه بازم هست ؟ گفتم آره زیاده الان درست می کنم گفت چقدر مزه داد نمی دونم چون از دست تو خوردم اینطوری بود یا واقعا خوشمزه بود و در همون حال پرستو یک چشمک به من زد که معنا شو می دونستم و باز من از این حرف اون برای لحظاتی به فکر فرو رفتم و نفهمیدم که منظوری داره یا همینطوری از روی تعارف این حرف رو زده در حالیکه پرستو اینو به منظور گرفته بود و اون سفرنزدیک صبح که هوا داشت روشن می شد تموم شد وقتی چشم باز کردم در خونه ی خواهر بودیم برای اینکه بچه ها رو پیاده کنه منم از ماشین رفتم پایین تا باهاشون خداحافظی کنم وقتی خواستم دوباره سوار بشم نریمان گفت بشن جلو دیگه نتونستم مخالفت کنم و نشستم به محض اینکه راه افتاد گفت پریماه دارم از شدت خواب میمیرم نفهمیدی نزدیک تهران چند بار چشمم گرم شد و داشتم از جاده منحرف می شدم ولی چون امروز کار داشتم بکوب اومدم گفتم همین امروز کار داری یکم باید استراحت کنی گفت آره این دو روز خیلی خسته شدم البته خیلی هم بهم خوش گذشت واقعا احتیاج به استراحت دارم ولی نمیشه نادر داره میاد و من باید کار چیزایی که ساختیم رو تموم کنم اگر کار نداشتم که همون جا گرگان می موندم.خیلی داشت بهم خوش میگذشت از خانواده ات خوشم اومده بود هومن هم پسر خوبیه خیلی با حال و لوطی مسلکه گفتم ولی یک چیزی می خوام بهت بگم اما تردید دارم گفت نه بگو گوش می کنم هر چی هست بگو گفتم ظاهرا زن عموم یعنی مادر یحیی دست بر دار نیست و دوره افتاده که از من بدگویی کنه حالام فهمیدم که با عمه ی من ارتباط داره و من می دونم که به گوشش می رسه با تو رفتم گرگان ممکنه بازم درد سر داشته باشیم من از کسی نمی ترسم دیگه برام مهم نیست ولی به خاطر تو میگم که مراقب باش یحیی دوباره نیاد سراغت خندید و خندید و خندید و بهم نگاه کرد دوباره به جلو و دوباره به من و گفت واقعا تو می ترسی یحیی بیاد سراغ من ؟ یک طوری میگی که انگار اون پهلوون شهره اولا خودش می دونه که این بار ازش نمی گذرم دوم اینکه دلم می خواد بیاد و این بار می دونم چیکارش کنم الانم به خاطر تو ساکت موندم تو کاری نداشته باش همینطور که گفتی از هیچ کس نترس من همیشه مراقبت هستم نمی زارم کسی بهت آسیبی برسونه می دونی که وقتی حرف می زنم عمل می کنم تو برام خیلی عزیزی ولی یک کلمه بهم بگو هنوز می خوای زن یحیی بشی ؟نمی دونم چرا صدای ضربان قلبم رو می شنیدم و نفسم به شماره افتاده بود .به خاطر همین سکوت کردم ولی اون دوباره پرسید بگو پریماه خجالت نکش ما دوستیم هر چی توی دلت هست به من بگو می خوای زن یجیی بشی یا نه؟گفتم آخه این چه حرفیه می زنی ؟ مگه من احمقم؟ تو نباید اینو ازم می پرسیدی چون خودت می دونی که نمی خوام نه تنها زن یحیی زن هیچکس نمی خوام بشم چرا شما ها فکر می کنین که یک دختر باید حتما زن کسی باشه؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_چخرتمه
مواد لازم :
✅ مــرغ
✅ نمک
✅ فلفل
✅ دارچین
✅ پیاز
✅ تخم مرغ
✅ لیمو ترش تازه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمدرضا بذری.mp3
12.95M
📝 تو عزا بودم...
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در دفترش نوشته بود:
«دلم میخواست مثل کودکیهایم سرم را روی پای مادرم بگذارم و از اینکه کسی اذیتم کرده گله کنم. اما حالا نه من آن کودک کوچک هستم، نه میتوانم از شکستگیهای قلبم به مادرم چیزی بگویم.»
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوسه وقتی سر ساعت چهار نریمان در خونه رو زد خودش چادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوچهار
من دارم بهت میگم زن عموم راه افتاده تا گرگان رفته که از من بدگویی کنه حتی خواهرم باورش شده بود که من دختر بدی شدم اونوقت تو ازم می پرسی می خوای زن یحیی بشی ؟ فکر می کردم دیگه منو شناختی و درکم می کنی همون طور که من تو رو درک می کنم گفت نه ناراحت نشو برای این پرسیدم که اگر یک وقت دوباره اومد بدونم باهاش چیکار کنم خب اگر تو هنوزم بهش علاقه داشته باشی من به خاطر تو کوتاه میام در غیر این صورت ازش نمیگذرم گفتم هر کس کار اشتباهی می کنه باید سزاش رو ببینه حق نداره به خاطر حرفای مفت مادرش مزاحم تو بشه هر کاری دلت می خواد بکن من اصلا ناراحت نمیشم در ضمن تا نرسیدیم خونه یک چیز دیگه ام می خوام بهت بگم اینکه یعنی باید بگم تو بهم قول دادی ازم مراقبت می کنی در مقابل کاری که خانم می خواد بکنه دلم نمی خواد منو به پسر عمه ات پیشنهاد بده و حرفی در این مورد زده بشه اگر این کارو بکنه من دیگه نمی تونم توی عمارت بمونم و تا وقتی اونا اینجا هستن میرم خونه ی خودمون با حالتی که انگار یادش افتاده بود گفت آره خوب شد گفتی من باید قبلا با کامی حرف بزنم و نزارم این اتفاق بیفته البته در این صورت هم من می دونم که کامی نمی خواد ازدواج کنه چون اونجا داره با یک دختر زندگی می کنه ولی خب مامان بزرگ این چیزا رو بد می دونه و بهش نگفتیم تو خیالت راحت باشه مشکلی پیش نمیاد این زن عموی تو عجب آدم بدیه چطور می تونه به همچین کارایی دست بزنه ؟ گفتم آدم بد وجود نداره هر کس هر کاری می کنه به عقل خودش درسته آدم های عاقل دست به این کارا نمی زنن نه اینکه بلد نباشن یا در شان خودشون نمی دونن و یا از اینکه باید عواقبش رو پس بدن آگاهن هرکار نادرستی دقیقا به خودم آدم بر می گرده میره میره چرخ می زنه و میاد می خوره توی صورت خودت من اینو روزی که رفتم در خونه ی زن عمو و باهاش دعوا کردم یاد گرفتم و فهمیدم کار اشتباهی بود الانم میشه برم و باهاشون دعوا کنم ولی فایده ای برای من نداره که هیچ بازم باید منتظر برخورد اونا باشم به نظرم این میزان عقل انسانهاست که اونا رو با هم متفاوت می کنه آدم های کم عقل بیشتر برای خودشون دردسر درست می کنن تا دیگران تو فکر می کنی زن عموی من تا گرگان چه حالی داشته و آیا واقعا از کاری که کرده از خودش راضیه ؟ آره من فکر می کنم رنج آدم ها به خاطر ندونستن همین بود گفت واقعا درست میگی می فهمم پس منظورت اینه که با یحیی مثل آدم بی عقل رفتار کنم ؟ گفتم نه یحیی بی عقل نیست اون مسموم حرفای مادرش شده و دیگه نمیشه نجاتش داد گفت باشه فهمیدم توام دیگه مرتب توی دل منو خالی نکن میرم میرم راه انداختی که چی ؟ منو آزار بدی ؟ سکوت کردم و دیگه تا خونه یک کلام حرف نزدم ولی همش بین حرفاش و حرکاتش دنبال یک چیزی می گشتم که خودمم درست نمی دونستم چیه خیلی ضد و نقیض حرف می زد و منو گیج می کرد ولی ناخودآگاه تحسینش می کردم از اینکه به فکر اطرافیانش بود ومی خواست به همه کمک کنه و دیگران رو خوشحال نگه داره آره اون اصلا اینطوری بود و هیچ ربطی به من نداشت با پرستو و آهوخیلی زیاد دوست و رفیق بود برای سلمان پدری می کرد و برای خانم یک نوه ی بی نظیر و به فکر سود نادر و احساس خواهر بود خب این برای من تصویر از یک انسان واقعی می ساخت و نمی تونستم بی انصاف باشم و اینا رو نبینم و چقدر منو یاد آقاجونم مینداخت با اون فداکاری هاش که بدون منت و بیدریغ نثار اطرافیانش می کرد و آخرم جونشو پای این صداقتش گذاشت یک مرتبه دلم برای نریمان شور زد نکنه یحیی بلایی سرش بیاره و در این صورت تا آخر عمرم خودمو نمی بخشیدم.وقتی رسیدیم عمارت تازه خانم از خواب بیدار شده بود و با خواهر داشتن صبحانه می خوردن منو که دید با اخم گفت بالاخره اومدی ؟ گفتم خانم ما همش یک روزم نشد گرکان بودیم خوبین شما و خم شدم و بوسه ای به گونه اش زدم نریمان پشت سر من اومد و بعد از روبوسی با خانم و خواهر گفت من میرم بالا دوش بگیرم و یکم بخوابم باید برم سرکار خانم گفت بیا یک چیزی بخور بعد برو بالا گفت دستم کثیفه مگر برام لقمه بگیرین و بطور معذب روی صندلی نشست و گفت پریماه زحمتشو می کشی ؟ خواهر یک چای براش ریخت و من در حالیکه عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود نون برداشتم و پنیر و کره روش مالیدم و گذاشتم توی بشقاب جلوش و گفتم خواهر شما بهشون بدین نریمان خندید و گفت آخ مامان بزرگ نمی دونی عمه ی پریماه چه کتلتی برای توی راهمون درست کرده بود اونقدر خوشمزه بود که دلم می خواد یکبار دیگه برم گرگان و از اون کتلت ها بخورم.بلند شدم و گفتم منو ببخشید برم وسایلم رو جمع و جور کنم و بیام وقتی برگشتم نریمان رفته بود بالا خواهر گفت پریماه جان بگو ببینم بهتون خوش گذشت ؟سلمان حالش خوب بود؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوپنج
گفتم بله خواهر همه خوب بودن خیلی بهشون خوش گذشته وقتی برین خونه خودشون براتون تعریف می کنن گفت خدا صبرت بده واقعا داری مادرمو تحمل می کنی و صدات در نمیاد منو کشت اونقدر که نق زد و ایراد گرفت دست تو سپرده من دیگه دارم میرم همون پنجشنبه میام اما مثل اینکه تو این هفته نمیری خونه تون؟گفتم نه فکر نمی کنم گفت پس من جمعه میام که بچه ها دارن میان اینجا باشم غذای خوب درست کنیم هر چند که مادر اذیتم می کنه و قدر کارای منو نمی دونه ولی تو توی دلش خوب جا شدی که اصلا نمی تونه دوری تو رو تحمل کنه گفتم ما نبودیم چیزی رو فراموش نکرد ؟ گفت نمی دونم ولی تو رو همش یادش بود و مرتب از تو حرف می زد گفتم خب ازم چی می گفتن ؟ گفت گاهی ازت راضی بود و تعریف می کرد وگاهی هم ازت دلخور می شد که ولش کردی و رفتی سفر اون روزخواهر با آقای احمدی رفت و نریمان هم نزدیک ظهر وقتی خانم خواب بود از پله ها اومد و پایین و در حالیکه مقدار زیادی طرح دستش بود منو صدا کرد و گفت طرح هایی که کشیدی رو بده بمن گفتم می خوای بری ؟ گفت آره خیلی کار دارم همینطور که میرفتم از روی میز طرح ها رو بهش بدم گفتم ناهار داره آماده میشه بخور برو گفت نه الان میل ندارم ولی فکر کنم از اون کتلت ها توی ماشین باشه پرستو وقتی پیاده شد اونا رو از توی سبد گذاشت توی ماشین همونو می خورم و کاغذ ها رو از دستم گرفت و گفت خدا حافظ مراقب خودت باش و در حالیکه دور می شد ادامه داد مرسی که به فکر من بودی تا صدای در عمارت رو شنیدم همینطور بی حرکت ایستاده بودم و فکر می کردم اون راست می گفت ؟ من به فکرش بودم ؟ چون گفتم ناهار بخور و برو ؟ نه این که دلیل نمیشه هر کس بود همینو می گفتم نکنه اشتباه برداشت کنه و واقعا فکر کنه من بهش فکر می کنم؟ای خدا بسه دیگه منو توی یک چاله ی دیگه ننداز راستش اون روزا هر وقت حرف اومدن مهمون های خانم از فرانسه می شد من حال بدی پیدا می کردم دلم نمیخواست بیان و احساس می کردم ازشون خجالت می کشم یا اینکه چون از خارج میومدن در مقابلشون کم خواهم آورد و یا اصلا از اومدن کامی و سارا خانم واهمه داشتم نمی دونم به هر حال حالم خوب نبود اونشب نریمان بر نگشت و تلفن هم نزد و خانم مدام چشم انتظار بود چند بار به خونه ی آقای سالارزاده زنگ زد که گفته بود خبر نداره و چندین بار به طلا فروشی که شاگردش گفت تازه رفته و اینجا نیست بالاخره خانم رو متقاعد کردم که بخوابه و منتظر نریمان نباشه ولی بدون دلیل همش گوشم به در عمارت بود که نکنه نریمان دیر وقت بیاد و گرسنه باشه و این چه حالی بود داشتم رو نمی دونم.روز بعد حدود ساعت یازده صبح بود که خانم روی مبل نشسته بود و چرت می زد و من طراحی می کردم که صدای ماشین شنیدم ؛ بلند شدم و از پنجره نگاه کردم خانم پرسید کیه ؟ کی اومده ؟ گفتم آقا نریمان گفت خدا رو شکر شالیزار رو صدا کن بره کمکش کنه حتما چیزی خریده گفتم منم میرم خانم ؟ گفت نه تو کجا ؟ بشین سر جات کارتو بکن همینطور که میرفتم شالیزار رو صدا کنم خنده ی زورکی کردم و با اخم گفتم به خاطر شما که اینقدر نگران نیومدنش بودین بهتون خبر دادم کمی طول کشید که نریمان اومد خسته به نظر می رسید و سر و وضع خوبی هم نداشت گفت مامان بزرگ گوسفند زنده خریدم اما خیالتون راحت باشه دادم احمدی و قربان بکشن و خرد کنن بعد بیارن توی عمارت خانم پرسید کجا بودی ؟ چرا دیشب نیومدی ؟ گفت تا صبح داشتیم کار می کردیم باید تا اومدن نادر آماده شون کنم از هر کدوم دادم سه تا بزنن.برای افتتاحیه ی میرداماد لازم میشه این طور چیزا رو توی بازار نمی خرن اغلب سرویس عروس و النگو می پسندن جواهر نمی خرن باید یک جای لوکس و مدرن باشه انشالله تا نادر و کامی نرفتن افتتاح می کنم خانم پرسید مگه مغازه ی میرداماد رو خریدی ؟ گفت بله خیلی وقته دارن دکورشو می زنن به زودی می برمتون خودتون از نزدیک ببینین راستی پریماه طرح انگشتر خیلی خوب شد اما با یکم تغییر دادم بسازن گفتم فهمیدم اشکالش چی بوده کاش به جای شش تا مروارید سه تا می زنین گفت باریکلا از کجا فهمیدی ؟ گفتم همون موقع که طرح رو می کشیدم با خودم فکر کردم ممکنه زیاد باشه یک وقت چهار تا نزنن که خوب نمیشه چون انگشتر حالت گرد داشت گفت آره همین کارو کردیم و بین شون با طلای سفید حالت دادیم ولی تو واقعا برای این کار ساخته شدی خیلی خوشم اومد چیزتازه ای برامون داری ؟ گفتم هنوز نه دارم روش کار می کنم ببینم چی میشه حتما باید مروارید داشته باشه ؟ گفت برای افتتاحیه می خوایم بیشتر از مروارید استفاده کنیم من میرم بخوابم اصلا به هیچ وجه صدام نکنین تا خودم بیام پایین راستی پریماه خودت باید یک سر بیای کارگاه از نزدیک ببینی و بدونی چی میگم شاید فردا رفتیم نریمان اینو گفت و رفت بالا
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f