eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوپانزده یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو
نیم ساعتی صبر کردم نیومد؛ همینطور توی خونه راه میرفتم و فکر می کردم دنبال یک راه حل بودم که کسی رو ناراحت نکنم ولی حالم کاملا گرفته شده بود و نمی دونستم چیکار کنم بالاخره  رفتم پشت در اتاقشو و زدم به در و گفتم : نریمان ؟ عزیزم ؟ میشه بیام تو ؟ در اتاق رو باز کرد و رفت پالتوشو بپوشه و با اوقاتی تلخ گفت حاضرم بریم بیمارستان گفتم از دستم ناراحتی ؟ گفت نه مهم نیست برو آماده شو دیر شده و جلوتر از من از پله ها پایین رفت و به اقدس خانم گفت شام برای خواهر و بچه ها هم تدارک ببین به احمدی گفتم بره دنبال بچه ها یادآوری کن دیر نکنه آماده شدم و با هم رفتیم بطرف بیمارستان سکوت تلخ بین ما حکمفرما شده بود که نمی تونستم اونو بشکنم بالاخره گفتم نریمان اگر این همه ناراحتی باشه تلفن کن  خودت با گلرو حرف بزن گفت نه نه مهم نیست بزار بیان گفتم یک فکری کردم به مامانم میگم جریان چیه خودش درستش می کنه و ما میریم سفر گفت بهت که گفتم نمی خواد بزار بیان دیگه ام حرفشو نزن تو که می دونی من زود خوب میشم الان برای مامان بزرگم ناراحتم گفتم واقعا میگم مامان بهتر می تونه رفع  رجوع کنه خودش با گلرو حرف می زنه گفت بهت میگم لازم نیست ولش کن دیگه این حرف رو با لحن بدی بهم زد که خیلی ناراحت شدم و دیگه نتونستم و نخواستم چیزی بگم  خب این اولین باری بود که نریمان با من اینطور بد حرف می زد و اصلا انتظارشو نداشتم وقتی رسیدیم بیمارستان خواهر توی راهرو ایستاده بود چشمش به ما که افتاد دوید جلو و گفت :کجاین شما؟ من که  مُردم از دست مادر نمی خواد توی بیمارستان بمونه و دکترم مرخصش کرده با زور دوتا پرستار نگهش داشتیم منو نمی شناسه و نمی خواد پیشش باشم دیگه هوا تاریک شده بود که ما خانم رو از بیمارستان بردیم به عمارت بچه ها اونجا بودن ولی خانم دیگه حواسی نداشت که با اومدن اونا مخالفت کنه ؛یک طورایی هم به حضور بچه ها عادت کرده بودو اونشب قرار بود توی عمارت بمونن و تا ما از مسافرت بر می گردیم اونجا باشن  ؛و یکی از اتاق های بالا رو برای اونا آماده کرده بودیم ؛ این برنامه رو نریمان ریخته بود ولی من  از رفتار سرد نریمان بغض کرده بودم و از دیدن پرستو خیلی خوشحال شدم ؛ با اوقاتی تلخ شام خورد و خیلی زود رفت بالا ؛ با نگاه بدرقه اش کردم هنوز باورم نمی شد که نریمان از این اخلاق ها داشته باشه  و فکر می کردم با قلب مهربونی که داره زود بر می گرده و از دلم در میاره ولی نیومد و من مثل یک مجرم احساس گناه می کردم اونشب  تا خانم رو خوابوندیم و خواهر و بچه ها رفتن بالا من گیج بودم طوری که تا وارد اتاقم شدم گریه ام گرفت ؛ولی صدای پرستو رو شنیدم که گفت پریماه اجازه هست ؟ فورا در رو باز کردم و خودمو انداختم توی بغلش خندید و گفت چی شده چرا اوقات تو و نریمان تلخه ؟ دعوا کردین ؟ گفتم در رو ببند بیا امشب پیش من بخواب میشه ؟پرستو خیلی دلم گرفته ؛ فکر نمی کردم نریمان اینطور با من قهر کنه  گفت : باشه پیش تو می خوابم برام تعریف کن ببینه شماها چتون شده ؟ اول  بزار به مامانم خبر بدم  بر می گردم همینطور که کنار هم دراز کشیده بودیم جریان رو براش تعریف کردم ؛ توی نور کمرنگی که از بیرون می تابید دیدم داره می خنده گفتم : ای وای از دست تو برای چی می خندی کجاش خنده دار بود ؟گفت : ناراحت نشو به نریمان می خندم اون واقعا مثل بچه هاست ؛ خب دیوونه تو رو می خواد نمی فهمی ؟ گفتم : خب منم دوستش دارم ولی الان  من چیکار کنم ؟ نه دلم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میاد نریمان رو ناراحت کنم و نه خواهرم رو ؛ گفت : خب می تونین سه ؛ چهار روز بعد برین مسافرت گفتم : نمیشه نریمان کار داره کالری رو باید از پنجم عید باز کنه ؛ گفت : من و تو می دونیم که نریمان چقدر دوستت داره همین جا عروسی کنین چرا برین مسافرت ؟ چرا سخت می گیرین ؟ گفتم :والله دیگه از این آسون تر نمی تونستم ؛ من که چیزی ازش نخواستم فقط یکم صبر کنه ؛ برنامه داشت که بریم سفر حالا  قبول نمی کنه ؛ بازم خندید و گفت: اشتباه می کنی  توهمین  الان برو پیشش از خدا هم می خواد ؛ گفتم : اییی از این حرفا نزن بدم میاد ؛ اینطوری هم که نمیشه ؛ خب گفتم عروسی نمی خوام ؛ولی اگر اینطوری زنش بشم کی باور می کنه که تا حالا دست از پا خطا نکردم ؛ گفت : نمی دونم ولی فکر می کنم تو زیاد سخت گرفتی ؛ حالا همه این فکر رو بکنن چی میشه ؟ کار خودت رو بکن سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت :پریماه  بیا یک کاری کنیم مامانت اینا رو هم برای شب سال تحویل دعوت کن ؛ همه جمع میشیم تو یک لباس مناسب بپوش و بگین عروسی توست من و تو مادرم یواشکی همه چیز رو روبراه می کنیم همشون غافگیر میشن مخصوصا نریمان مامانت اینا شام بخورن و سال تحویل بشه و برن فرداشم برین مسافرت ؛گفتم : فردا شب عیده نمی رسیم گفت : سال تحویل که نزدیک یازده شبه ؛ شام دعوت می کنیم خواهرت هم می فهمه که تا تو مسافر هستی ؛ دیگه دلخوری هم پیش نمیاد گفتم : خب زیاد وقت نداریم می ترسم نتونیم به همه ی کارا برسیم ؛ گفت : نه  بابا این همه خدم و حشم داریم همه دست به دست هم میدیم آماده اش می کنیم  به نظرم حق با نریمانه ؛ و با یک خنده ی صدا دار ادامه داد ؛الهی بمیرم خب بچه  به دلش صابون زده بود ؛ و من با خجالت خنده ام گرفت و نظرشو پسندیدم ،و اینطوری شد که روز بعد به کمک خواهر و پرستو و اقدس خانم بدون اینکه نریمان متوجه بشه شروع کردیم به مهیا کردن مهمونی ؛ گلرو صبح زود رسید تهران و قرار شد احمدی بعد از ظهر بره دنبالشون و اونا رو بیاره عمارت ؛ نریمان هنوز اوقاتش تلخ بود و وقتی شنید که همه ی خانواده ی من برای شام میان برخلاف همیشه هیچ عکس العملی نشون نداد قهر نبود ولی خیلی سرد با من رفتار می کرد ؛ سفره ی هفت سین؛ سبزی پلو ماهی و بساط عید روبراه شده بود و خانم هم با همون حالش خوشحالی می کرد چون اون مراسم رو فراموش نکرده بود گاهی دستور می داد و گاهی مات زده به یک جا خیره می شد ؛میز شام که آماده شد رفتم به اتاقم و لباسی که برای عقد پوشیده بودم تنم کردم و موهام رو سشوار کشیدم و صورتم رو آرایش کردم که در باز شد و پرستو اومد در حالیکه گلهای یاس رو به نخ کشیده بود و اونا رو در دو رج مثل تاج به سرم می زد ؛گفت : عروس که بدون تاج گل نمیشه وای که چقدر ماه شدی همدیگر رو با محبت بغل کردیم حالا می تونستم بگم به اندازه ی گلرو دوستش داشتم در همون موقع اقدس خانم صدام کرد و گفت : خانم مادرتون اینا اومدن با عجله از اتاق رفتم بیرون که برم استقبالشون که نریمان رو دیدم که  از پله ها میومد پایین ؛در حالیکه من از شوق دیدن خانواده ام بطرف اتاق پذیرایی میرفتم نریمان با سرعت خودشو به من رسوند و با حالتی ذوق زده بازومو گرفت و پرسید : پریماه چرا اینو پوشیدی می خوای چیکار کنی ؟ گفتم :همینطوری ؛ ولم کن  مامانم اینا اومدن گفت: می دونم برای همین اومدم پایین پرستو با خنده گفت : ولش کن تو نباید الان به عروس دست بزنی امشب عروسی داریم با حالتی که معلوم می شد خوشحال شده ولم کرد و گفت : پرستو چی میگه ؟ گفتم : نریمان همین که شنیدی ؛ همیشه که نمیشه تو برنامه بریزی من اجرا کنم این بار نوبت منه ؛ حالا با من بیا مامانم اینا اومدن بده که نریم به استقبالشون لبخندی زد و دستم رو گرفت وگفت :بریم قربونت برم همیشه تو برنامه ریزی کن ؛ و وارد پذیرایی شدیم مامان و خانجون داشتن با خانم رو بوسی می کردن ؛ در حالیکه اون مرتب می پرسید کی شما رو دعوت کرده ؟ به جا نمیارم ؛ خواهر براش توضیح می داد که ایشون مامان پریماه هستن ؛ اومده مهمون امشب ما باشن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😄جایگاه چَپاندن در قدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 فقط نیم ساعت جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل میشه 🤣 🍃 زن با سر و صورت کبود و زخمی وارد اتاق دکتر روانشناس شد.دکتر از او پرسید: خانم! چه اتفاقی افتاده؟خانم در جواب گفت : دکتر، دیگه نمی‌دونم چکار کنم.هر وقت شوهرم از سر کار بر می‌گرده خونه، اول منو می‌گیره زیر مشت و لگد و بعد آروم می‌شه، نمیدونم مست می‌کنه یا اینکه خدای نکرده داره دیوونه می‌شه.دکتر گفت: چیزی که من می‌تونم براتون تجویز کنم اینه که وقتی که شوهرت می‌آد خونه، یه فنجون چای سبز دم کنی و شروع کنی به قرقره کردن چای، و این کار رو تا نیم ساعت ادامه بدی.دو هفته بعد، خانم با ظاهری سالم و خندان پیش دکتر برگشت و گفت: دکتر، تشخیصتون و تجویزتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت، ولی هنوز نفهمیدم این چای سبز چه خاصیتی داشت که اینطور مشکل ما را حل کرد؟دکتر گفت: اگه اون موقع که شوهرت تازه بر می‌گرده خونه، فقط نیم ساعت جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل میشن!“ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنامه نوستالژی مکتب خانه ساخته هوشنگ شاه‌محمدی واقعا با دقت ببینید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوهفده میاد نریمان رو ناراحت کنم و نه خواهرم رو ؛ گفت : خ
دیدن گلرو و بقیه برام یک طرف بود و نوید که حالا بزرگتر شده بود و همه رو می شناخت یک طرف دیگه همینطور که بغلش کرده بودم و می بوسیدم و قربون صدقه اش میرفتم خانجون گفت طوبی خانم به نظرم یک خبرایی شده تو درست فهمیده بودی مامان چشمش پر از اشک شد و منو با نوید با هم بغل کرد و گفت به خدا به دلم افتاده بود فکر می کردم دعوت تو امشب برای همین باشه کلی از وسایلت رو برداشتم و آوردم فعلا اینا باشه تا خونه بگیرین جهازت رو بیارم و با دست اشاره کرد به جلوی در برگشتم   و دیدم دوتا چمدون اونجاست ادامه داد واقعا می خوای اینطوری عروسی کنی ؟ نریمان گفت آره مامان جون ما فکر کردیم بدون شما نمیشه گلرو هم که اومده بود پس دیدیم دور هم باشیم بهتره من خندم گرفت و نگاهی بهش کردم اونم شونه هاشو بالا انداخت و به شوخی گفت مگه غیر از اینه خواهر کِل می کشید و همه خوشحالی می کردن و یکبار دیگه شادی به دلهای ما راه پیدا کرده بود هر چند وقایعی که پشت سر هم و ضربتی برام اتفاق افتاده بود از من یک آدم دیگه ساخت , سختی ها آبدیده ام کرده بود و احساس می کردم کاری توی این دنیا نیست که نتونم انجامش بدم که اگر این راه رو طی نکرده بودم هیچوقت این پریماهی که الان بودم نبودم یک دختر لوس و ننور بی مسئولیت که جز روزمرگی های زندگی کاری نداشتم که انجام بدم و حالا می فهمیدم که معنای زندگی در همین غم ها و شادی ها ست و اینکه از آینده خبر نداریم و همیشه به امید بهتر زندگی کردن تلاش می کنیم نریمان سر از پا نمی شناخت و از خوشحالی یک جا بند نمیشد سر بسر هومن میذاشت و بلند بلند می خندیدن خواهر و پرستو و آهو و گلرو اتاق منو خیلی سریع تغییر دادن تخت رو جابجا کردن و رو تختی و ملافه های نو انداختن و هر چی گل توی گلخونه بود چیدن و اتاق رو باهاش تزیین کردن نریمان از شالیزار خواست قربان و احمدی رو صدا کنه تا همه دور هم باشیم کاری که هیچوقت خانم نکرده بود نمی دونم اونشب چطور همه چیز بر وفق مراد من می گشت خانم حالش خوب بود و توی جشن شادی ما شرکت می کرد وبه هیچ چیزی اعتراض نداشت و  در میون این شادی شام خوردیم و منتظر تحویل سال شدیم که چیزی هم باقی نمونده بود و با اعلان آغاز سال نو بهم تبریک گفتیم و نریمان و خانم به همه عیدی دادن و دست آخر هم نریمان یک گردنبند الماس زیبا که طرحش مال من و پرستو بود به گردنم انداخت خانم بعد از سال تحویل خوابش گرفت اون هیچ وقت تا این ساعت نمی تونست بیدار بمونه ولی اونشب کاملا سرحال بود خودم بردمش توی تختش و مثل همیشه دستشو گرفتم و موهاشو نوازش کردم تا خوابش ببره همینطور که چشمش رو بسته بود گفت پریماه؟ گفتم جانم چی میخواین ؟ آروم و نجوا کنان گفت خوشبخت بشی انشاالله گفتم قربونتون برم تا شما کنارم هستی من خوشبختم گفت می دونی که ، تو رو خدا بهم داد و نریمان رو به تو داد مراقب اون باش دست تو سپردمش شاید من دیگه اونو به خاطر نیارم این تویی که باید همه کسش باشی گفتم فداتون بشم چشم خاطرتون جمع باشه هیچوقت نریمان رو ناراحت نمی کنم گفت برات آرزوی یک عروسی مجلل داشتم ولی متاسفانه دیگه توان ندارم عقلم داره از بین میره و نمی تونم برنامه ریزی کنم ولی از اینکه تو زن اون شدی خیالم راحته وقتی خوابش برد احساس خفگی بهم دست داد و دلم بشدت گرفت و اشکم در اومد واقعا معنای زندگی چیه خدا منو برای اون فرستاده بود یا اونو برای من اصلا  چرا من اینقدر این زن رو دوست دارم ؟ اون زمان هر وقت این سئوال به ذهنم می رسید برای خودم استدلال هایی می تراشیدم ولی درست نبود تنها همون که خانم گفته بود مهری بود از جانب خداوند برای من که تنها شده بودم و برای زنی که در اوج خوشبختی بدبخت ترین زن دنیا بود حدود ساعت دو نیمه شب بود که مامان و خانجون من و نریمان رو دست به دست دادن وبا کلی سفارش و آرزوهای خوب  رفتن گلرو هم رفت تا بعد از اینکه ما از مسافرت برگشتیم بیان چند روز پیش ما بمونن بعد ازبدرقه ی اونا برگشتم  به اتاقم تا لباسم رو عوض کنم که نریمان پشت سرم اومد توی اتاق و چراغ رو خاموش کرد و مشتاقانه نگاهم کرد‌ و روز بعد تا دیر وقت همینطور خوابیدیم چندین بار بیدار شدم ولی دوباره چشمم رو بستم نمی خواستم اون لحظات رو از دست بدم و بالاخره هم نریمان بیدار شد و در حالیکه نوازشم می کرد ازم خواست که آماده بشم برای سفربه شمال نمی دونم خوبه که همیشه همه چیز بر وفق مراد آدم بگرده یا غم ها و شادی ها با هم خوبن سه روزی که برای من مثل رویا گذشت بهترین هتل و بهترین گردشی که توی خواب شبم هم نمی دیدم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس غصشو نخور و بخواب خب؟😉❤️ شبت بخیر رفیق قشنگم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امــیــدوارم یــلـــــــ🍉ـــــدای امــســال پــایــان غــم ها و شــروع خــوشــیــاتــون بــاشــه٠٠٠ « یــلــــــــــــدا مــبــارک » •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد میکنم این کلیپ جذاب و خاطره انگیز یلدایی رو ببینید😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یلدا مبارک.... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 30 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دو عاشق که دیگه مانعی برامون وجود نداشت و باورش برام سخت بود که بتونم یک روز با نریمان اینطور یکی بشم وقتی برگشتیم و ماشین وارد عمارت شد یک دنیا دیگه رو جلوی روم دیدم درخت ها شکوفه کرده بودن تماشا اون از دور هم آدم رو مست می کرد اونقدر خوشحال بودم و ذوق زده که سر از پا نمی شناختم اقدس خانم و پرستو ازمون با دود اسپند استقبال کردن با خوشحالی وارد عمارت شدیم که چشم خواهر رو گریون دیدیم هراسون رفتم جلو و پرسیدم چی شده خواهر ؟ تو رو خدا بگو که خانم حالش خوبه با افسوس گفت نه پریماه جان خوب  نیست از همون روزی که رفتین بهانه ی تو رو گرفت داد زد و داد زد و یواش یواش حالش بد شد و فورا دکتر خبر کردم اومد ولی چه فایده شب حالش بهم خورد دوباره دکتر رو خبر کردم گفتم خب  الان خانم کجاست ؟ گفت توی اتاقش ولی دیگه چیزی نمی فهمه نه حرف می زنه و نه می شنوه من و نریمان با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاقش روی تخت خوابیده بود سرم به دستش و یک دستگاه کنترل وضعیت بهش وصل بود چشمش باز بود ولی دیگه فروغی نداشت مثل اینکه دکتر گفته بود مغز داره کاملا از کار میفته و شاید مدت زیادی زنده نمونه تمام خوشی هایی که کرده بودیم یک جا از دماغمون در اومد و هر دو نشستیم به گریه کردن از اون روز به بعد یک موقع ها منو به یاد میاورد و با نگاه کردن به من اینو می فهمیدم ولی نمی تونست از مغزش فرمانی برای حرکت بگیره اما من مایوس نمی شدم هر شب براش داستان می خوندم و باهاش حرف می زدم موهاشو نوازش می کردم تا خوابش ببره خودم غذا دهنش میریختم و از دست کس دیگه ای نمی خورد این بود که کاملا پابند خانم توی اون عمارت موندم با وجود همه ی مسئولیت هایی که داشتم  دوش به دوش نریمان کار می کردم اغلب با پرستو میرفتیم به گارکاه و توی ساخت جواهرات نظارت می کردم گاهی هم با هم کالری رو  می گردوندم تا نریمان به کاراش برسه و طرح های من جواهراتی می شد که اعیان و اشراف خیلی زیاد ازش استقبال می کردن و در آمد خوبی هم از طرف آقای سیمون داشتم اینطور که نادر می گفت آقای سیمون  عقیده داشت طرح های ما گرم و صمیمی مثل آدم های شرقی هست و متفاوت با طرح های اروپایی ،  و همیشه مشتاق بود که ملاقاتی با من داشته باشه ولی به خاطر خانم دلم نمی خواست به این سفر تن در بدم و اینجا بود که پرستو با محمود دوست و همکار نریمان آشنا شد اون چند سال پیش همسرشو از دست داده بود و یک دختر داشت وقتی بعد از دوسال  اولین دختر من بدنیا اومد و نریمان اسمش رو گذاشت مروارید پرستو با محمود ازدواج کرد و این یکی از خوشحالی های من در زندگی شد درست دوسال بعد دختر دومم بدنیا اومد و خوشبختی من و نرمیان رو کامل کرد دختری که رنگ چشمش مثل من تغییر می کرد و حالا نریمان مدام اونو با من مقایسه می کرد .  اسم دختر دومم رو هم نریمان گذاشت دلربا واین نام سنگی بود که ما روی طرح هامون کار می کردیم  خواهر و بچه ها از همون زمان راحت به عمارت رفت و آمد می کردن واغلب مامان و بچه ها هم میومدن و  دور هم خوش بودیم در حالیکه خانم با همون وضعیت روی تخت خوابیده بود اما یک اتفاق بد دیگه دوباره همه ی ما رو عزا دار کرد آهو حصبه گرفت و ناغافل از دنیا رفت و دوباره دل های ما رو پر از اندوه کرد نریمان  سلمان رو فرستاده بود  به مدرسه ی مخصوص ولی خانم همچنان با  دستگاه ها و مراقبت من و خواهر زنده بود انگار می دونست که چقدر من دوستش دارم کی فکرشو می کرد نه سال بعد از قطع امید کردن دکترها اون زنده بمونه و بالاخره یک روز صبح حالش بد شد و همینطور که توی بغلم بود و  اشک میریختم نفس آخر رو کشید و در حالیکه باغش و حاصل عمرش پر از میوه بود  از این دنیا رفت.دو روز منتظر شدیم که عموی بزرگ نریمان و نادر و سارا خانم و کامی اومدن تهران عمارت بدون خانم هیچ معنایی برای من نداشت نه دیگه به اون گلخونه نگاه می کردم و نه به باغ پر از میوه از همه چیز بیزار بودم تا بعد از هفتم همه توی پذیرایی جمع شدن و زمانی بود که نریمان وصیتنامه ی خانم رو بیاره و باز کنه پوشه ی آبی رنگی که به امانت دست نریمان سپرده بود من نمی خواستم توی اون جلسه شرکت کنم احساسم اجازه نمی داد هنوز باور کنم که خانم در بین ما نیست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی سارا خانم ازم خواهش کرد و گفت تو عزیزترین کس برای مادر من بودی پس باید باشی نریمان پوشه رو باز کرد و وصیت نامه رو خوند و در میون بهت و حیرت همه شنیدیم  که  خانم عمارت و باغ رو به من بخشیده عموی نریمان بشدت ناراحت شد و همه متوجه شدن عمه سارا گفت الان که وقتش نیست در موردش حرف بزنیم اما  ما می دونیم که نریمان و پریماه خیلی برای مادر زحمت کشیدن ولی ..حرفشو قطع کردم و گفتم اجازه میدین من حرف بزنم ؟ همین الان به همه ی شما میگم من نه این عمارت رو می خوام و نه این باغ رو می خوام به زودی از اینجا برم اگر عاقبت آدم ها بعد از کلی زحمت و عذاب کشیدن برای مال دنیا این بود من نمی خوام این عذاب رو متحمل بشم می خوام بارم سبک باشه که به نظرم بار سنگین این دنیا خانم رو از پا در آورده بود تا امروز هیچ وقت به مال دنیا فکر نکردم و بعد از این هم  بیشتر ازش دوری می کنم همینقدر که محتاج کسی نباشم برام کافیه بعد از مراسم چهلم ما این خونه رو ترک می کنیم دیگه خودتون می دونین باهاش چیکار کنین دوماه بعد نریمان گالری رو بست عمارت رو به خواهر که روزی حتی اجازه نداشت بچه هاشو به اونجا بیاره سپردیم و من و نریمان و بچه ها از ایران رفتیم که برگردیم ولی با تغییراتی که اتفاق افتاده بود موندگار شدیم و از اونجا به دعوت آقای سیمون به رم مهاجرت کردیم و یک گالری بزرگ باز کردیم نریمان چند بار به ایران برگشت ولی من نتونستم یا نخواستم دیگه برنگشتم و خاک وطنم رو ندیدم هر چند همیشه در حسرتش می سوختم  به امید روزاهای خوب برای وطن پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f