eitaa logo
نوستالژی
62.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب بریم بیانیه های چارلی چاپلین رو بعد ازیه عمر زندگی ببینیم😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
احترام عید... - @mer30tv.mp3
5.54M
صبح 7 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #اجبار #قسمت_اول ننه نقلی همانطور که موهای شب رنگم رو گیس میکرد زیرلب بر
اکبر رفته بود ویکساعت بعد آقاجانم به خانه آمده بود،وقتی که چهره مات زده ما رو دید اخم هایش ازنگرانی در هم تنید وبه حرف اومد وپرسید چه اتفاقی افتاده،مادرم نای حرف زدن نداشت و منم میترسیدم کلامی برزبان بیاورم،ترسیده به چشمانش نگاه میکردم،ننه نقلی خودشو کمی جمع جور کرد وبالبخندی ساختگی آقاجانم رو مخاطب قرار داد.بیا بشین اردشیرم،بیا نفسی تازه کن ننه به قربانت.چی شده مادر! سبحان هنوز خانه نیامده؟با حرف آقاجانم،بغض مادرم‌شکست و اشکش به هق هق تبدیل شد.سبحان..خدا بگم چکارت کنه سبحان که خودتو خونه خراب کردی. _مادر خانومی آروم باشید لطفا،حالتون بد میشه.آقاجان نگاهی به بیرون از اتاق انداخت و بعدآروم در را بست و روی دوزانو مقابل مادرم نشست وبااخم به حرف اومد.بازم چه دسته گلی به آب داده خانوم؟مادر به آرامی و با ترس به حرف آمد پسر رحمت خان رو کشته،اردشیر پسرم رو از دست رحمت خان و پسرش نجات بده التماست میکنم.پدرم ناباور و با چشمانی که دودو میزد و پیشانی به عرق نشسته ش نگاهش را دورانی بین من و ننه نقلی و مادر چرخاند،ننه ترسیده دست رو شانه پدر گذاشت،لبم رو به دندون گرفته بودم که صدای گریه م بیرون نره. ننه دردت به سرم،بیا یه کم به پشتی تکیه بده حالی به حالی شدی اردشیرم.. خدا لعنتش کنه،همیشه مایه عذاب و آینه دقم بوده‌...مادر با گریه مُچ دست آقاجانم را گرفت و توی حرفش پرید.اردشیرم،خواهش میکنم هرطور شده پسرم رو پیدا کن و بعد بفرستش بره،نزار دست رحمت و طایفه ش بهش برسه وگرنه....باقی حرفش را خورد و با دستانش صورتش را پوشاند،پدر با عصبانیت و چشمانی که خوب میدانستم تاچه اندازه نگران‌و دلواپس یک دانه پسرش هست،دست مادر رو از صورتش برداشت. کجا بفرستمش بره هاجر؟دیوونه شدی؟ بفرستش فرنگ،نزار دست اونا بهش برسه،میدونی که یاسر پسر رحمت خان سرش درد میکنه برای این کارها.پدرم با خشم بلند شد و دستی به پیشانیش کشید و چشمانش را به سقف اتاق دوخت..اشک چشمانم را پاک کردم و با پاهایی لرزان کمی بهش نزدیک شدم و با صدایی که میلرزید مخاطب قرارش دادم. _ حالا چی میشه پدر؟ نکنه خدای نکرده بلایی به سر برادرم بیارن...نگاهم کرد ولبخند کمرنگی زد،همیشه و درهمه حال لبانش برایم میخندید..دستشو نوازشوار به گیس هایم کشید وبه حرف آمد. نگران نباش چکاوکم،نمیزارم پسرم دست اونا بیفته.لب های مادرم خندید،ننه مداخله کرد.تصمیمت چیه اردشیر؟پدر نفس عمیقی کشید وچشماش رو بازوبسته کرد.فراریش میدم،میفرستمش فرنگ.متعجب به حرف اومدم. _ شما که مخالف بودین پس چی شد...مادر با غضب توی حرفم پرید و کمی از پدرم دورم کرد و چشم غره ایی برایم رفت. میخوای برادرت بیفته دست تیرُطایفه ی رحمت و پسراش؟ _ اما... اما و اگر نداره...با لبخند به پدرم نگاه کرد و دستش رو روی صورتش گذاشت. میدونستم نمیزاری پسرم دست اونا بیفته اردشیرم. اول باید پیداش کنم ودلیل دعوا رو بفهمم،اگر ببینم به ناحق دست به همچین کاری زده بی شک خودم با دست هام اونو تحویل رحمت خان نه،تحویل ژاندارمری میدم.با پسرم همچین نکن اردشیر،توروبه خدا رحم کن بهش. کافیه هاجر،تا به امروز هرکاری که کرده بود ازش چشم پوشی کردم و گذشتم،آنقدر لی لی به لالاش گذاشتیم تا ادبش از دستمون در رفت،بهت قول میدم اگه غیرعمد بوده خودم میفرستش بره،اما اگه بی گناه خونی ریخته باشه،بایدتاوان کارشو پس بده....پدرم اینو گفت و از خانه بیرون زد،مادرم مدام بی قراری میکرد وسر به مهُرگذاشته بود و با خدا رازُنیاز میکرد و برای برادرم دعا میکرد که مبادا دست رحمت خان و پسرش یاسر بیفته،رحمت خان مرد بسیار بداخلاق و تخسی بود،یکی دوبار او را دیده بودم و همون کافی بود تا بفهمم چقدر میتونه خطرناک باشه،تقریبا همسن پدرم بود اما با قد و قامت بسیار درشت تر و ورزیده،یکی از خان های آن زمان بود اما،اَرج و قُرب پدرم اردشیر بیشتر بود،یاسر پسر رحمت خان نزدیک به سی سال سن داشت و دقیقا مانند پدرش اندامی درشت و ورزیده داشت،اخم هایش همیشه‌در هم‌تنیده بود و به پوست گندم گونش حسابی میامد،یکبار با سمانه و نگهبانی که همراهمون بود،به چشمه رفته بودیم وقت برگشت او را درحالی که یکی از اهالی فقیرنشین رو به بادکتک گرفته بود دیده بودم و از دیدن آن همه خشم‌و خشونت،هراس کرده بودم،سرش را که بالا گرفت و عرق پیشانی ش را پاک کرد به اندازه چندثانیه کوتاه باهم چشم تو چشم‌شدیم.ترسیده نگاهمو دزدیدم و دست سمانه رو گرفتم و سریع ازاونجا دور شدیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⛔️تزریق انسولین منسوخ شد⛔️ روش ابداعی جدید پژوهشگران می‌تواند در کمترین زمان، قندخون را به محدوده زیر ۱۰۰ برساند‌. جهت اطلاع از این روش وارد لینک زیر شوید. https://eitaa.com/joinchat/1562182506Cfcb8beed9e ⚠️ جهت دریافت اطلاعات بیشتر و امکان سنجی استفاده از این روش درمانی فرم زیر را پر کنید. https://app.epoll.ir/52054775 https://app.epoll.ir/52054775
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ یک عدد مرغ محلی ✅ پیاز دو عدد متوسط غوره انگوررب انار ،رب گوجه ، رب آلوچهنمک و فلفل و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5918207368994228153.mp3
8.06M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و ششم قرآن کریم ⏱زمان: ۳۳ دقیقه تقدیم وجودتون دوستای گلم چون خودم خوندم گفتم شماهم‌ با من بخونید❤️ 💜🦋💜🦋💜🦋 •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
وقت نمیکنی خونه زندگیت رو تمیز کنی؟!😭🧼🧽🛎 همیشه ی خدا کارات ناتمومه؟!😩🤭 این که ناراحتی نداره بیا اینجا با روزمرگی های من همراه شو ،ترفندشو یاد بگیر سه سوته زندگیت از تمیزی برق بزنه 🤩 https://eitaa.com/joinchat/104530091Cdd787b8a84 برنامه روزانه خانه داری و ولاگ های تمیزکاری که به کارت میاد🎥💯
که هنر نداشته باشه، مثل گل پژمرده است🥀 اگه دوست داری از ها و بودنت لذت ببری،🧺🧼🧸🍲👩‍🍳 حتما کانال این خانم پر انرژی و داشته باش، بری توی کانالش دوست نداری بیای بیرون🏡 https://eitaa.com/joinchat/104530091Cdd787b8a84 ⭕️ همه رو وابسته ی روزمــــرگــی هاش میکنه😍
نزدیک به تاریک شدن هوا بود که پدرم به خانه آمد،مادرم هاجر،سراسیمه به سمتش پاتند کرد و درهمون حین به حرف آمد.چی شد اردشیرخان پسرمو پیدا کردی؟پدر نگاهی به دور ور انداخت و با صدای پایینی به حرف آمد و گفت بهتره داخل خانه و‌دور ازچشم خدمتکارها صحبت کنیم،همه به داخل اتاق رفتیم و بعدازاینکه در رو ننه چِفت کرد پدرم نفسش رو پُرزور بیرون فرستاد و به پشتی تکیه داد،مادرم و ننه دلواپس کنارش نشستن،ترسیده و کنجکاو گوشه اتاق به لب های پدرم‌خیره بودم و منتظر خبری خوش.ننه همانطور که طبق معمول وقتی دلواپس چیزی بود زیر لب ذکر میگفت دستشو روی شانه پدرم گذاشت.نصف شب رفتی و الان اومدی اردشیرم،رنگ به رو نداری،یه چیزی بگو.پسرموپیداش کردی اردشیر مگه نه؟ آره.....کنجکاو روی دوزانو کمی نزدیکشان نشستم و گوش سپردم و چشم‌دوختم به پدرم.کنجکاو روی دو زانو کمی نزدیکشان نشستم، گوش سپردم و چشم دوختم به پدرم،بعد از کشیدن نفس عمیقی به حرف اومد. + رفته بود توی یکی از مخروبه های دور افتاده قائم شده بود،بهش که رسیدم یه کشیده نثارش کردم که هم‌خودشو بدبخت کرد و هم مارو.مادرم بغضش شکست،غمگین دستاشو گرفتم. _ آروم باشید مادرخانومی آیی پسرم،دوردانه ی مادر،خدامیدونه الان‌توی چه حال و روزیه.اخم های پدرم بیشتر در هم‌تنیده شد.اگر پسرم نبود بی شک خودم با دستام تحویلش میدادم بس که خیره سره،تو اونو لوس بار اوردی هاجر خانوم.ننه مداخله کرد. وقت جروبحث نیست اردشیر،بگو بیینم سبحان چی گفت؟ گفت از عمد نبوده،یکی الیاس(پسر رحمت خان) گفته یکی سبحان،همینطور دعوا بالا گرفته... _ برای چی دعوا میکردن پدر؟مادرم نیشگونی از بازوم گرفت. تو پاشو برو بیرون ازاتاق مواظب باش کسی حرفامون رو نشنوه،مگه اینجا جای بچه هاست.بغض کردم. _ من که بچه نیستم مادر. الله و اکبر...دختر روی حرف من حرف نزن،پاشو برو بیرون.چشمی گفتم و سریع به بیرون از اتاق رفتم،اشکی که میخواست ازچشمم بریزه رو با انگشتم گرفتم و کنجکاو سرمو به در چسبوندم..مادر به حرف آمد.دلیل دعواشون چی بوده اردشیرخان؟چکاوک..از شنیدن اسمم از زبون آقاجونم،چشمام از تعجب گرد شد و ترس بدی به دلم نشست،دلیل دعواشون من بودم؟مادرم به حرف آمد" چکاوک؟!چه ربطی به چکاوک داره اردشیرخان؟"همین که پدرم اومد جواب بده صدای در خانه بلندشد و همزمان کسی ازپشت در فریاد میکشید،ترسیده به هوا پریدم،پدرم در اتاق را با عجله باز کرد و همراه مادرم و ننه بیرون اومد و همانطور که گیوه هاشو میپوشید رو به رحیم نگهبان خونه به حرف اومد چخبر شده رحیم،در رو بازکن ببینم کیه پشت در آقا، خان پایین اومده لرز بدی به تنم نشست و هراسون کنار ننه وایستادم و گوشه لباسشو توی مُشتم گرفتم،رنگ مادرم پریده بود و ازپدرم خواست در رو باز نکنیم‌اما لحظه به لحظه صداها داشت بلندتر میشد،پدرم با اخم هایی درهَم همانطور که به سمت در میرفت از رحیم خواست در رو باز کنه،رحیم در روچهارطاق بازکرد و ثانیه ایی بعد یاسرخان به همراه چندین نفر مرد چماق به دست وارد خانه شدند،از دیدن صورتِ برافروخته ش جیغ خفه ایی کشیدم و بیشتر به ننه نقلی چسبیدم _یاسر خانِ،خدا به برادرم کمک کنه،میترسم ننه.خدا به خیر بگذرونه‌ قبل از اینکه کسی لب بازکنه و حرفی بزنه،یاسر با فریاد بلندی روبه پدرم همانطور که چهارگوشه خونه رو نظاره میکرد به حرف اومد کجا قائم شدی حروم لقمهه،با پاهای خودت بیا بیرون تا خودم نیومدم سراغت حروم لقمه..پدرم متقابلا صداشو بالا برد صداتو بیار پایین بچه،احترامتو حفظ کن پسرت کجاست کجا قائمش کردی؟نمیدونم..یاسر نیشخندی زد و دستی دور دهنش کشید و بعد انگشتش رو به حالت تهدید مقابل پدرم تکون داد زیر سنگم رفته باشه پیداش میکنم،فکر کرده شهر هرته بزنه بکشه بعد برو که رفتیم؟رو به آدمهایی که همراهش بودن به حرف اومد وجب به وجب خونه رو بگردین.خدمتکارها ترسیده گوشه ایی کِز کرده بودن،چندتا نگهبانی که همیشه مواظب خونه بودن با اسلحه به جلو اومدن،پدرم دستشومقابلشون گرفت و نزاشت کاری کنن یه قدم به جلو برداشت و روبروی یاسر وایستاد برو بگرد،اما نه باافرادت،تنها برو وجب به وجب خونه رو بگرد،پیشنهاد میکنم زیر زمین هم‌بگردی یاسرخان اینو گفت و از سر راهش کنار رفت،یاسر چیزی به افرادش گفت و بعد اسلحه به دست به سمت خونه گام برداشت،هرچی نزدیکترمیشد ترسم بیشترمیشد،قبل ازاینکه به داخل خونه بره نیم نگاهی به سمتم انداخت وپوزخندی نثارم کرد،همه جای خونه رو گشت وبعد بیرون اومد و به پدرم گفت لازم باشه آسمون رو به زمین میارم اما سبحان رو پیدا میکنم و خودم با دستام مجازاتش میکنم و بعد در خونه رو محکم بست و از اونجا رفت. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به سمتِ خونه کوچیکی که از یه حالچه و یه مطبخ کوچیک و حمام دستشویی تشکیل شده بود و درشکه چی به همراه زنُ بچش اونجا میموند قدم برداشتم،پسر درشکه چی که اسمش جواد بود یکی دوسالی ازم بزرگتر بود وبیشترمواقع همراه پدرش با درشکه بود،دعامیکردم که جای برادرم رو بدونه و بتونه منو به اونجا ببره،به دم در که رسیدم بااسترس یه تقه به در زدم ومنتظرموندم و همونطورکه داشتم توی ذهنم نقشه میکشیدم که اگه مادرش در رو بازکنه چه دروغی سرهَم کنم،خوب یا بد در رو جواد خودش باز کرد وازدیدن من اون وقتِ شب،متعجب جفت ابروهاش بالا پرید. سلام خانم جان،خیره باشه این وقت شب...آروم پچ زدم _ باید کمکم کنی جواد.چه کمکی خانم جان؟ _ هیسس آرامتر...پدرت به همراه آقاجانم راهیه مخفیگاهی شدن که سبحان آنجا قائم شده،هرچه اصرارکردم منو همراهشون نبردن،تومیدونی برادرم کجا قائم شده؟ آره خانم جان میدونم.لبخند دندون نمایی زدم و ازخوشی چشمام برق زد. _ واقعا! پس منو ببر اونجا،همین حالا. چی! نه نه من نمیدونم برادرتون کجا پنهان شدن،بی اطلاع هستم.اخمی کردم. _خودت الان گفتی میدونی جواد،یالا منو همین حالا ببر همونجا وگرنه به پدرت میگم که اونسری تو بودی که رفته بودی بالای درخت گردو نه پسر همسایه.هول شده دستی به سرش کشید. چشم چشم میریم،فقط راهه کمی نیست،اذیت میشین. _ نمیشم جواد،بجُنب بریم تادیرنشده.جواد چشمی گفت وبعداز اینکه لباسشو عوض کرد بعداز به پاکردن گیوهاش باهم راهی شدیم و از دری که پشت خانه بود آروم به بیرون رفتیم و....از دری که پشت خانه بود آروم بیرون رفتیم و به سمت جایی که سبحان قائم شده بود گام برداشتیم،هوا گرگُ میش بود وهنوز تا روشن شدن هوا چندساعتی باقی مونده بود،فانوس کوچیکی توی دست جواد بود،از سکوت شب و تاریکیِ آسمون،وحشت کرده بودم و تقریبا چسبیده به جوادی که سعی داشت خودشو ازم دور کنه قدم برمیداشتم،نزدیک به یکساعت راه رفته بودیم‌وحسابی خسته شدم بودم اما فکر ایکنه میتونم سبحان رو ببینم سرپا نگهم میداشت،چندباری حس کرده بودم صدای قدم های کسی رو ازپشت سرم میشنوم اما جواد میگفت خیال میکنی وگرنه به جز منوتو هیچکس توی این سرما بیرون نیست.بلاخره بعداز طی کردن اون راه نسبتا طولانی به چندتا خرابه رسیدیم،جواد با دستش به جایی اشاره کرد و آروم به حرف اومد" اونجاست،اون شبی که با خان اومدیم اینجا قائم شده بود"باهم به سمتی که اشاره کرده بود قدم برداشتیم،نور کم سویی داخل یکی ازهمون خرابه ها به چشم میخورد،به قدمهام سرعت بیشتری دادم،درشکه رو بیرون ازخرابه دیدیم که پدر جواد روی اسب نشسته بود و مثل اینکه خوابش برده بود. خان بفهمه من شما رو به اینجا اوردم تیکه بزرگم گوشمه. _ نترس،میگم من زیاد اصرار کردم....همین که اومدیم به داخل بریم،پدرم‌به همراه سبحان و دونفردیگه بیرون اومدن و متعجب به منو جواد نگاه میکردن،لحظه ایی بعداخم های پدرم حسابی درهم گره خورد و همین که خواست به حرف بیاد،با صدای شخصی از پشت سرم،روح از تنم خارج شد ورنگ از رخسار سبحان پرید،چشمان متعجب پدرم و نگاهِ ترسیده ی سبحان،خنجری به قلبم بود،ترسیده به عقب چرخیدم و زُل زدم تو چشمای یاسرخان. به به سبحان خان! تو آسمونا دنبالت میگشتم تو خرابه ها پیدات کردم..سه نفر مرد بزرگ هیکل و ورزیده همراهش بودن،چندقدم به جلو برداشت و کم کم لبخندِ روی لبش،محو شد و به جاش اخم عمیقی بین ابروهاش جاخوش کرد،چشم از برادرم برداشت و بهم خیره شد،ترسیده سرمو زیر انداختم و چندقدم عقب رفتم‌تا رسیدم به سبحان،دستشو روی شونه هام گذاشت" هیسس نترس"پدرم با عصبانیت به جلوقدم برداشت تو اینجا چی کارمیکنی یاسرخان؟دراصل باید بگی شماها اینجا چه غلطی دارید میکنید اردشیرِ بزرگ!اینقدر بزدل و ترسویی که پسرتو همچین جای بی درُپیکری قائم کردی!صدای سبحان بلندشد. از عمد نبود،هرچه بود تقصیر برادرت الیاس بود...خفه شوووو.به سرعت به سمت سبحان اومد وبهش تو دهنی محکمی زد،هینی ازترس کشیدم و بازوی سبحان رو محکم توی دستم‌گرفتم،پدرم روی سینه ش ضربه ایی زد و کمی ازش دورش کرد. وایستا صحبت کنیم مرد چه صحبتی!چه صحبتی ماباهم داریم!پسرِ تو،برادرمو کُشته میفهمی یعنی چی،میدونی چه داغی روی دل ما گذاشته شازده پسرت!اما حالا که به واسطه این خانوم کوچولو تونستم پیداش کنم پس خودمم مجازاتش میکنم.اشکم پایین چکید. _ ن..نه،کاریش نداشته باش.بی توجه به من اسلحه ش رو به سمت سبحان گرفت،از بدن لرزان سبحان مشخص بودکه ترسیده اما چیزی بروز نمیداد،پدرم کمی نزدیکترشد.اسلحه رو بیار پایین،بیا صحبت کنیم‌. حرفی ندارم.نیشخندی زد. اگه وصیتی داری بکن پسرجون که وقتِ رفتنه.بازوی سبحان رو بیشتر توی دستم گرفتم و فشار دادم. _ تورو به خدا با برادرم کاری نداشته باش،اونو ازم‌نگیر،ازم نگیرش. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f