Moalem Ey Forooghe Javedani - Bakalam (128).mp3
4.19M
یادتونه تواین روزمیرفتیم دفترشرشره رنگی میگرفتیم کلاسوتزئین میکردیم😍چقدذوق خریدکادوبرامعلمامونوداشتیم😢
معلمای گروه روزتون مبارک❤️❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این آدامس ها رو یادتونه 😉
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه مردی غافل را می دزدد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است : خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد!؟ دزد کیسه در پاسخ گفت : صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم واین دور از انصاف است!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ زیبا به مناسبت روزمعلم باجون ودلتون بازی میکنه🥲
یاد معلم آن روزها بخیر، شاید مهمترین چیزی که از چهره معلم به یاد داریم گچ تخته سیاهی بود که نه تنها سر و رویش را بلکه حنجره و چشمانش را میآزرد؛ اما همچنان عشق تعلیم داشت.
معلمی که از جان مایه میگذاشت و حقیقتاً دانشآموزان هم با دریافت این عشق و علاقه دل به درس میدادند.
آن زمان روز معلم برای ما به مثابه برگزاری یک جشن تولد برای معلم بود، تقویم که به روزهای نخست اردیبهشت نزدیک میشد، با فراغت از درس در روزهای آخر سال تحصیلی، دانشآموزان دور یکدیگر جمع میشدند تا خود را برای میزبانی در جشن روز معلم آماده کنند.
نخستین ایده این بود که در روز معلم قبل از ورود آموزگار به کلاس، خوشخطترین دانشآموز روی تخته سیاه تبریک این روز را از طرف همه دانشآموزان ثبت کند.
عدهای هم خلاقتر بودند؛ آن زمان تنها چیزهایی که زرق و برق داشت پولک بود، آن را داخل ظرفی میریختند تا با ورود معلم روی سر او و یا زیر پایش بریزند.
دفتر مدرسه نیز در این جشن شریک میشد و تعدادی شرشره برای تزئینات، به اصطلاح به مبصر هر کلاس میداد و دانشآموزان با کمک همدیگر آن را بالای تخته نصب میکردند، شرشرههای همه کلاسها شبیه به هم بود و اشکال جورواجور چینی آن هنوز وارد نشده بود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یک خانه ی قدیمی میخواهد
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل
خانه ای با دری فیروزه ای ،
حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی ،
با حوضی پر از ماهی هایِ قرمز
و گل هایِ شمعدانی ،
پنجره هایِ چوبی و شیشه هایِ رنگ رنگی
خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری
و مطبخ داشته باشد.
که وقتی دلم گرفت ،
به تالارِ آینه اش بروم ،
میانِ آینه کاری های زیبایش بنشینم
و حالِ دلم خوب شود .
عصر هایِ تابستان ، تمامِ دلخوشی ام ،
یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد ،
و شب هایِ زمستان ، تمامِ دلگرمیام ،
یک کرسی آتشیِ جانانه
با یک سینی پر از آجیل و خشکبار !
صبح ها با شیطنت
و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم ،
به حیاطش بروم ،
و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش ،
جان بگیرم.
من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام .!
دلم خانهای می خواهد ؛
که هر غروب ؛
رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط ،
روبروی حوض ، کنارِ باغچه ،
بنشینم ، چای بنوشم . . .!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
مامانم میگفت:♥️
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#شوهراهوخانم #پارت203 سید میران روی سر هر دو زن نعره کشید: - هما؛ آهو، والله یقه خودم را از دست شما
#شوهراهوخانم
#پارت204
- می خواهی خون زن بچه دار را بگردن من بگذاری سرابی؟ این چه دیوانگی است که گاهگاه به سر تو میزند؟!
آهو با دلی پر تب و تاب در حالی که استکانهایش را جمع می کرد و درجام زرد می گذاشت بیژن و مهدی را جلو انداخت:
- برویم، برویم، عشق پیری این مرد را مس کرده است. ریختش از دنیا برگشته است.
هنگام عبور از میان حیاط، بی توجه به همسایه ها که هر یک از گوشه ای نگران دعوا بودند، سماور عزیزی را که هنوز یک هفته از خریدش نمیگذشت و فدای دیوانگی شوم سید میران شده بود با اشک و تأسف جمع آوری کرد. محمدحسین پسر خورشید بادگیر آن را که قِل خورده کنار پاشویه ی حوض رفته بود یافت و باو داد. آهو هنوز فرصت نکرده بود طلسمهای برنجی داخل آن را بیرون آورد که شوهرش برای برداشتن کت و کلاه خود باین اطاق آمد. زن مصیبت زده با اطمینانی که از حقانیت وی سرچشمه می گرفت و بی آنکه از هر گونه خشم یا عکس العمل مجدد مرد باک داشته باشد جلوی او را گرفت:
- خواهش میکنم همینجا بنشین و تکلیف من و بچه هایت را روشن کن!
سید میران کتش را پوشید و نشست. با حرص و غضب به او خیره شد. حنجره اش که از تشنج خشم زشت و ناهنجار شده بود لرزید لیکن چیزی نگفت یا نداشت که بگوید. آهو با صدائی که از شدت تاثر بس لطیف تر از معمول بود و خواری و التماس در آن موج می زد در حالی که با اشک و احساس خود تلاش می کرد گفت:
- بمن بگو تا کی می خواهی اینطور خونابه به خورد من بدهی؟! بمن بگو چه بکنم که چشم دیدم را داشته باشی؟!
- بمیر، میفهمی آهو، بمیر تا چشم دیدت را داشته باشم!
- دلم می خواهد بمیرم سید میران، بچه هایم ویلان خواهند شد.
- به درک که ویلان خواهند شد، می خواهم سر به تن آنها هم نباشد!
- نه سید میران این حرف را مزن، نه سید میران این حرف را مزن. (در صدای زن لرزش گریه است اما خود را نگه می دارد.) حیف است آنها بمیرند. آیا تو حقیقتاً اینرا از ته دل می گویی؟ آیا عشق و شهـ ـوت تا این حد روی چشمانت را گرفته است؟
- از ته دل؟ حالا میفهمی از ته دل می گویم؟ کرّه ای که از این است خاکش بر سر است!
- بچه های خود تو هم هستند.
- شک دارم!
- شک داری؟ در چشم من نگاه کن ببینم. تف تو روت! نامرد! عاطفه و انصاف و حسّ پدری در تو مرده است. شرف و مردانگی نیز نداری. دو انگشت . . . اینقدر زیر زبانت مزه کرده بود؟!
سید میران مشت گره کرده خود را به او نشان داد و با درندگی فحشش داد:
- قحبه! میآیم چنان توی دهانت می کوبم که دندانهایت به حلقت بریزد هان!
- دست نگهدار؛ قحبه آن زن جانی جانی تِه که رندان مثل تکخال نشان شده به تو ردش کرده اند. آنوقتی که من از تو تحمل می کردم این حرف ها را نشنیده بودم.
طوفان اشک و احساس به یکباره در وجود آهو نیست شده بود. جمله اش تمام نشد. مرد با همه افتاده حالی و متانتی که همنشین سنین پیری است مثل گربه به طرف او خیز برداشت:
- خفه شو؛ از جلوی چشمم دور شو، دمّامه ی عفریت! برو برو، از این خانه برو. مجبور نیستم ترا ببینم!
با سبعیّت و بی آنکه مهلتش بدهد او را جلو انداخت. نعره می زد، میخروشید، التماس می کرد. وزَنِ نیامد گرفته مثل آفتابه دزد بدبخت و تو سری خوریکه بچنگ صاحبخانه قلچماقی افتاده باشد مقاومت نکرد. همسایه ها خُرد و درشت از گوشه و کنار حیاط ناظر این صحنه ی دلخراش بودند. او را بطرف دهلیز خانه هل می داد و بیچاره حتی قادر نبود آهنگ پای خود را نگه دارد. وسط حیاط چادرش به سنگ گیر کرد و از سرش افتاد. یک لنگه از جوراب های سیاه ساقه بندش شل شده و پایین آمده بود. فرصت پوشیدن کفش یا دم پایی هایش را نیز نیافته بود. مرد او را با خشونت راند و از در حیاط بیرون کرد. هنگام برگشتن به حیاط به بچه ها که سر بدیوار نهاده و وحشت زده گریه و زاری راه انداخته بودند توپ بست. آنها را باطاق تاراند و خود بایوان آمد. آنجا در حالی که نگاه و اشاره ی تهدید آمیزش بخورشید خانم و سار زنهای خانه بود با صدای بلند همه ی حیاط را مخاطب قرار داد:
- آی زنها، آی همسایه ها، با شما هستم! خوب گوشهایتان را باز کنید چه می گویم! من فردا طلاقنامه ی این قحبه را دستش می گذارم تا برود هر آنجا که میلش قرار می گیرد. از همین ساعت بشما اعلام می کنم که حق ندارد بهیچ اسم و عنوان و بهانه پایش را از آستانه ی این در تو بگذارد. او در خانه ی من چیزی ندارد که بخواهد ببرد. اگر امشب یا فردا یا هر وقت دیگر بفهمم که کسی از شماها در را برویش باز کرده است هر چه ببیند از چشم خودش میبیند؛ شنیدید؟ آهو دیگر حقّ ورود باین خانه را ندارد. همسایه ها هر یک در جای خود تکان خوردند. صاحب خانم، زن همسایه ی بیرونی، که نوه ی دختریش را برای دوای چشم پیش آهو آورده بود و از ابتدای دعوا آنجا بود در لحظه ای که سید میران توجه نداشت از حاشیه ی دیوار لول شد و با بچه بغـ ـلش مثل کسی که از زیر طاق شکسته می گریزد از خانه بیرون رفت.
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت205
مرد با منتهای غضبی که هنوز فروکش نکرده بود روی تخـ ـت خواب بزرگ وسط حیاط نشست و سیـ ـگاری آتش زد. هما از اطاق خود با ابروهای لنگه به لنگه که نشانه ی عدم رضایت و اعتراضش به ماجرا و عمل مرد بود او را می نگریست. بچه ها در اطاق خود همچنان بیقراری می کردند و وقتیکه سید میران از روی تخـ ـتخواب برخاست و بسوی آنها رفت هما با تشدد او را از زدن آنان برحذر داشت. اما مرد در آن اتاق کار دیگری داشت. یکسر بسر صندوق آهو رفت. حرکاتش شتابآلود و از روی حواس پرتی بود.با اینکه اغلب دیده بود که زنش کلید صندوق را پس از قفل کردن آن زیر فرش می گذاشت بصرافتش نبود؛ حوصله ی گشتن و جستن یا پرسیدن را نیز نداشت. بچه ها نیز که با کنجکاوی اشک آلود و جوشان و آمیخته بترس نگاهش می کردند خاموش ماندند. سید میران با دو ضربه قند شکن چفت صندوق را از جا کند. جای جواهرات آهو را میدانست که در مِجری حصیری کوچکی بود و همیشه روی لباسها قرار داشت. ازبخت بد او، آنجا جز یک گلوبند و دو انگشتر طلا چیزی دیده نمی شد. چهل بسم الله نقره گردن مهدی نیز بود که ارزشی نداشت. با اینکه دست او را هنگام کشمکش خراش داده بود و خونین کرده بود هر چه مغز خود را کاوید نتوانست بیاد بیاورد که گوشواره های کنگره ای بگوش زن بود یا نه. در این مطلب شکی نبود که دستبندها را بدست نبسته بود. پس می باید این سنگین ترین ثروت زنانه ی خود را بامانت گذارده باشد. در ایوان سایه ی دستی که از آن اکرم بود کفشهای دم پائی زن را تند از جلوی در برداشت و برد. سید میران اعتنا نکرد. زنها چادر آهو را نیز که در حیاط افتاده بود برداشته و از دم در باو رسانده بودند که سر برهـ ـنه نباشد.
سید میران وقتی طلاها را در دستمال میپیچید و در جیب میگذاشت بچه ها را که وحشت زده هر یک در گوشه ای از اطاق کز کرده بودند با لحنی که گوئی آنان نیز در گناه مادر شریکند طرف صحبت قرار داد:
- شما هم اگر البته میخواهید بچه های خوبی باشید و من دوستتان داشته باشم، بی آنکه گریه و زاری و عِقّ و پِقّ راه بیندازید- که من هیچ خوشم نمیآید- باید بدانید که از این پس دیگر مادر ندارید. هیچ آسمانی هم بزمین نخواهد آمد. همانطور که بچه های غلام نانوا یا همین همایون و کتایون هما با زن پدر سر می کنند، و اصلا باین فکر نیستند که زمانی از ناف مادری جدا شده اند شما نیز بهمانطور. فرض کنید که او مرده است، هان. نمیشود چنین فرضی کرد؟ چرا، میشود. انسان وقتی که بخواهد یا مجبور بشود میتواند بهمه چیز عادت کند؛ دوری مادر که چیزی نیست. تقصیر از من است که در این مدّت استخوان را از لای زخم بیرون نمیآوردم و زودتر تکلیف خودم را یکسره نمیکردم. حالا برود بامان خدا، سر او آزاد و تن شما بسلامت.
از بچّه ها بیژن زیر چشمی نگاهش به پدر بود و با خشم درونی خود را میخورد. مهدی پشت دست جلوی دهان گرفته بود، از ترس قیافه ی پدر با بغض تشنّج آمیزی که برای روح کودکانه او زیاد بود مبارزه میکرد؛ ناگهان پقّی کرد و ترکید. در کنار او کلارا دستش را روی چشم گرفت و درست مانند یک کودک پنجساله با دهان گشوده ای که آب از آن سرازیر بود گریه را سر داد. سید میران بی اعتنا به این زاریها در حالی که کم و بیش وضع آینده بچّه ها و مسئولیّت خود در نگهداری و اداره ی آنان را از جلوی چشم می گذارند از اطاق بیرون آمد. در همین بین بهرام از راه رسید. بعد از پایان کار مدرسه و گردش عصرانه ی آنروزش با دوستان در حاشیه ی خیابان های باصفای شهر، اکنون بی غم و سرفراز و سعادتمند از نقشه هائی که برای تعطیلات تابستان در پیش داشت بخانه باز میگشت. لباس و کلاه و کفشش همگی تقریبا نو و تمیز، و رفتارش با شخصیت بود. جلوی ایوان حیران ایستاد و با یک نگاه بوضع در هم پاشیده ی خانه، نبودن مادر، سکوت توجّه آمیز همسایگان و چشم اشکبار برادران همه چیز را دریافت. اما او نیز جز سکوت و آه فرو خورده ای که در دلش باد کرد هیچ عکس العملی نتوانست نشان بدهد. هنگام رد شدن سید میران که شتابان قصد بیرون رفتن داشت، خورشید خانم در جلوی دهلیز خانه دنبالش دوید. برای اولین بار در عمرش از وی رو می گرفت. بنظر می آمد با او حرفی دارد. در آستانه ی خروجی در حیاط بی آنکه هیچکدام بایستند پرسید:
- باین سادگی می خواهی زنک را از خانه ات برانی؟!
سید میران بی آنکه سر برگرداند و باو نگاه کند بتندی جواب داد:
- چرا بسادگی، ولایت محضرِ شرع دارد.
- او که در این شهر ## و کاری ندارد، کجا برود، چه بکند؟!
- برود بمشکل دار خانه، اگر آنجا هم نشد یا راهش ندادند قبرستان. من که ضامن سرنوشت او نیستم و بعد از این هم میل ندارم که کسی اسمش را پیشم بیاورد یا توسطش را بکند. برود بهر کجا که خود می داند، کلفتی بکند، دایه بشود، من چه میدانم. شاید هم کسی پیدا شد و از او نگهداری کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایت آرزو می کنم
که ذهنت هنگام شب در آرامش شیرین باشد.
❤️شبتون بی غم❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷صبح است کنون بیا
🌿که آواز کنیم
🌷یک روز دگر به عشق
🌿آغاز کنیم
🌷برخیز و بیا که غم
🌿فراموش شود
🌷در اوج صفا و مهر
🌿پرواز کنیم
🌷ســلام
🌿صبحتون پر از عشق و امیـد 🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه اینموقه ی سال به اخرای کتاب و به این درس میرسیدیم
کیایادشونه چه شعری برااین صفحه کتاب میخوندیم😂😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی کتاب درسیامون😍🥺
دیگه کم کم ازاین وقتااماده میشدیم براامتحان خرداد وبیصبرانه منتظرتموم شدنش بودیم که دق دلی ۹ماه تحصیلی رو سرکتابامون دربیاریم میگیدچجوری بله باپاره کردنشون😄
آخ که قدرندونستیم والان چقددلتنگ بوی صفحات همون کتاباییم💔
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_چینی
اولش نفهمیدم داره چی درست میکنه امابعدفهمیدم دونه های سویارو داره تبدیل به سس سویامیکنه من تابحال سس سویانخوردم شماخوردیدمیدونیدچه طعمی داره😂😂
ولی خدایی چه تنوع غذایی دارن🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما آخرین نسلی بودیم که تو کوچه ها لی لی بازی کردیم
بستنی زی زی گولو خوردیم،تفنگ آبپاش داشتیم،با رخت خوابها خونه میساختیم و کل بچگیمون منتظر تابستون بودیم
آخرین نسل بچگی های دوست داشتنی هستیم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
توی این شهرقشنگ یه روزی هیچی نبود
دیوارامون گلی بود تلفن هندلی بود
کارامون هردلی بود گازمون کپسولی بود
برقمون چراغ سیمی لامپ هامونم قدیمی
قفل درها خفتی بود یخچالامون نفتی بود
هرچی بود خوش بود دلا بیخیال مشکلا
زیلوهامون شد قالی همه چی دیجیتالی
کابل، فیبر نوری شد همه چی بلوری شد
حالا چشما وا شده اشکنه پیتزا شده
حالا با اون ور آب جوونا با آب و تاب
شب و روز چت میکنند یعنی صحبت میکنند
آب نباتا قند شده پیکانا سمند شده
کوره ده ها راه دارن چوپونا همراه دارن
توی این بگو بخند عصر همراه و سمند
دل خوش سیری چند!!؟
توکجایی سهراب؟آ
آب را گل کردند،
وچه با دل کردند،
زخمها بردل عاشق کردند،
خون به چشمان شقایق کردند،
درهمین نزدیکی،عشق را دار زدند،
همه جاسایه دیوار زدند،
گفته بودی قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب،
دورخواهم شدازین شهرغریب!
قایقت جا دارد؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خیلی خوب بود😉
آقای خط
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این قلک ها رو یادتونه؟
شما هم داشتین؟
صبر کردین تا پر شه؟
کی دخلشو آورد؟
خودتون؟ یا پدر؟ یا مادر؟
شایدم برادر یا خواهر بزرگتر
من که هر وقت پول نیاز داشتم می رفتم سراغش
با یه چاقو اره ای( میوه خوری زمان ما) یه اسکناس ازش در میاوردم
یادش به خیر
انگار دیروز بود
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#حکایتی_کوتاه
✍آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
✨هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
✨پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
✨شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
✨پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت :
✨اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
✨مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شوهراهوخانم
#پارت206
سید میران نایستاد تا باقی حرفهای زن همسایه را بشنود. در کوچه، مثل روزهایی که در گوشه ی دیگری از شهر خبری شده و مردم از خانه ها بتماشا بیرون رفته اند هیچگونه آمد و رفتی دیده نمی شد. علیرغم آن اظهاری که بخورشید کرد و احساسات ناموافقی که در درونش موج می زد سید میران در همین اندیشه بود که براستی آهو پس از طلاق بکجا خواهد رفت. اما این مسئله چندان درخورد تشویش نبود. او از جانبِ مادر، خویشِ بسیار دوری داشت که مهتر یا میرآخور بود، زنو بچه داشت، در کاروانسرا کار می کرد و با وضع لاقیدانه ای که مناسب با شغلش بود در همانجا میزیست و چون مرد با مناعتی بود و فکر می کرد که ممکن است سید میران از آمد و رفت با وی خوشش نیاید خیلی کم و در حقیقت بندرت اینطرفها پیدایش می شد. خیراللهِ مهتر اصولاً آدمی بود که سال بسال از کاروانسرا بیرون نمی آمد. آری، اگر آهومی خواست می توانست برای خودش خانواده ی این خویشِ خود برود.
با این افکار وقتی که از سر پیچ کوچه ی علیخان لُر وارد خیابان می شد اوقاتش کمی روشن و وجوانش سبک شده بود؛ با رفتن یکی از زنها بطور مسلم زندگی او، آسایش خیال و عیش های خصوصی اش رونق و جلای بیشتری می یافت. بعنوان یک تصمیم نهایی که دیگر پس از آن هرگز فکرش را نکند با خود گفت:
- طلاهائی که برده است از او نخواهم گرفت، آنهم بگذار برای او باشد. اما ضمناً مهریه ای هم ندارم که به او بدهم، هر چند مهر او سر تا ته بیست تومان پول نقره است. اگر بچه هایش را پیش خود برد که از آنها نگهداری کند، بشرطی که در فکر شوهر نباشد، باو کاسه کوزه و فرش و اثاثی خواهم داد. نفقه اش را نیز تا آنجائی که بتواند در جائی اطاق بگیرد و براحتی زندگی کند میدهم؛ همینقدر مثل مجسمه ی ابوالهول دیگر در اینخانه جلوی چشم من نمی گردد که صبح بصبح از دیدارش بخواهم کفاره بدهم. خود او هم شاید از طلاق ناراضی نباشد. ولابد فردا در محضر بمن خواهد گفت که تکلیف بچه ها چه خواهد بود.
باین ترتیب، سید میران سرابی، تحت تلقینات عشق خانمانسوزی که گریبانش را گرفته بود، بی آنکه خود دردش بیاید تیزترین نشترها را بر رگ جان آهو زد. اگر هم او را طلاق نمی داد خود این اهانت برای او بدتر از طلاق، مساوی با مرگ بود. در خیابان هیچ چیز حکایت از خبری مهم، حادثه ای بزرگ یا چیزی غیرمعمول نمیکرد. هیچکس باو یا شادی و غم دلش توجه نداشت. هر همچنان راه خود را میرفت و صدای سورچی و رفتگر و میوه فروش چپ و راست بگوش میرسید:
- خبر آقا! برو کنار باجی! آقا خیس نشی!
زندگی در نظر او شمعی بود که اگر هم میفتاد باز میسوخت و بپایان خود نزدیک می شد و بهر وضع و شکلی که ادامه می یافت ماهیتش تغییر نمی کرد.
فصل سیزدهم
سید میران سسرابی آنشب موقعی بخانه بازگشت که دو ساعت از شب گذشته بود. موهای صورتش را مثل جوانان دوتیغه تراشیده و سبیلش را بطرز نوینی اصلاح کرده بود. دستمالی سبزی خوردن در دست داشت که با اخم به هما داد. زن برخلاف معمول همیشگی که عصر بعصر بزک خود را تازه میکرد کاملاً ساده می نمود. موهای خود را که آن روز بعدازظهر بالا زده بود رها کرده بود. در رفتار و طرز برخوردش نوعی اعتراض و کناره جوئی غمزآلود دیده می شد که بنظر مرد ناخوشایند و مکارانه می آمد. هما در چنین کیفیتی بی انکه کاملاً پیش برود دستمال را گرفت. در آبکش خالی کرد، خالیش را تکاند، شست و برای آنکه خشک بشود روی دسته ی صندلی انداخت. در جواب شوهر که پس از بیرون آوردن لباس و آرمیدنش از احوال بچه ها جویا می شد گفت:
- بخورشید گفتم رفت چراغ اتاقشان را روشن کرد. اما شامی را که برایشان فرستادم از روی قهر با لگد زده ریخته اند.
- بسیار خوب گرسنه نبوده اند. برای آنها در کاسه یک پاره آجر بذار و بفرست، گرسنه که شدند آن را خواهند خورد. کدامشان این کار را کرده اند؟
- کارشان نداشته باش. بچه اند، حق دارند عصبانی و ناراحت باشند. برای من هم شاخ و شانه کشیدند. بیژن با سنگ بزرگی که بطرف پرتاب کرد شیشه ی پنجره را شکست و مهدی بصدای بلند فحشم داد. از ترس درها را بروی خود بستم و بعد از رفتن تو تمام مدت عصر را نتوانستم بحیاط بروم. حتی خرد و ریزهای شیشه را هنوز جمع نکرده ام. اما گفتم؛ کارشان نداشته باش، بچه هستند، کم کم اُخته خواهند شد. خودشان براه خواهند آمد.
سید میران خونسردانه شیشه ای را که شکسته بود نگاه کرد و برخاست همان در را گشود و گفت:
- بچه هستند؟ تو میگوئی بچه هستند؟ آن یکی بزرگه که اگر شوهر کرده بود حالا دو تا سگ توله توی بغـ ـلش بود، حتما او آنها را وادار کرده است. از فردا چشمش کور باید بنشیند نه خانه و جای مادرش بخوراک و پوشاک و زندگی برادرهایش برسد. یاد بگیرد چطور دیزی بار کند بهتر است تا برود درس پیچ دادن مو یا گره زدن روبان سر را بخواند. اصلاً من نمیدانم درس به چکار او میخورد. بهرام چطور؟ او چیزی نگفت؟
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت207
- نه، او پسر نجیبی است. با من میانه اش خوبست. من دوستش دارم. برادرش را که می خواست با چوب توپ بازی یورش بیاورد و مرا بزند مانع شد.
- او را هم باید به دکان بفرستم. از پسر مرشد نجف نه کوچکتر است نه نازپرورده تر. تا همینجا که خوانده است بسش است. خود من یادم میاید هنوز هفت سالم نشده بود، تازه دستم به چفت در می رسید که میرفتم از کوه بته میاوردم. با پدرم در چشمه سفید یا برپشت کتیرا میکندم. همراه گله با شبانکاران به قشلاق میرفتم و شش ماه به شش ماه رنگ صورت مادر را نمی دیدم. در عمره هرگز نفهمیدم بازی چیست.
- همین است که این قدر بی عاطفه و زمخت بار آمده ای. تو معنی مادر را برای آنها نمی فهمی چیست. هنوز هم که هنوز است من باورم نمی شود که تو از سر جد این کار را کرده باشی. می خواستم خواهش کنم پیش از آنکه شام بخوری بروی و هر جا که رفته است بَرَش گردانی. من حتی از رفتار ناپسند عصر خودم پشیمان شده ام. تقصیر من بود که از سر حسادت آتش دعوا را میان شما دامن زدم. هرگز تا این حدش را راضی نبودم و نیستم. طلاق آهو را مردم از چشم می خواهند دید،بمن تف و لعنت خواهند کرد.اگر لازم است یکی از ما دو تا را طلاق بدهی بگذار آن یکی من باشم.او بچه دار است خدا را خوش نمیاید.برخیز هر جا هست او را برگردان و امشب هم همانطور که به او قول داده ای برای دلجویی وی در آن اتاق پهلویش باش.
-از این حرفها گذشته است .مردم هر چه میگویند بگویند و هر چه میشود بشود.او پنجسال است زن من نیست.زندگی برای او در این خانه از عذاب جهنم بدتر بود.اطمینان داشته باش نه تنها از گرسنگی نخواهد مرد بلکه روزگار بهتری نیز خواهد یافت.
هما به خنده گفت:بلکه هم شوهر بهتری به چنگش آمد.اما یک مطلب دیگر.آیا میرزا نبی یا آقا بزرگ و این و آن میانجی نخواهند شد که از سر تقصیراتش در گذردی و او را برگردانی؟بدون شک او الان به یکی از این دو خانه رفته است.مردها خیلی زود رو گیر میشوند.
-به کسی مربوط نیست که من او را برگردانم یا طلاق بدهم.هر مسئول کار و زندگی خودش است.من در تمام مدت عمری که کرده ام جز این صدایی از بوق دهان گشاد جامعه نشنیده ام.آنها موقعی ممکنست پر و پا پیچ من بشوند که حس کنند در کاری که کرده ام تصمیم جدی ندارم.وگرنه چه حقی دارند که در مسائل خصوصی زندگی کسی دخالت نمایند.و اما درباره زخمتی و بی عاطفگی من برخیز شامت را بکش به این مطلب هم رسیدگی خواهیم کرد فعلا پهلوان زنده را عشق است.آن بی عاطفگی که یکسرش جنون پرستیدن باشد چه بدی به حال تو دارد؟بازیهای کودکی ایام از دست رفته جوانی مال و مقام آینده زندگی و همه امیدهای داشته و نداشته من عجالتا در یک چیز خلاصه شده است.وجود تو عشق تو.میگویم عجالتا زیرا من هرگز عادت نداشته و ندارم که درباره آینده بیندیشم.بنظر من هدف زندگی و همه جوش و خروشها حرص و جوشها و دوندگی های بشر عشق است.شاید نفس کلی اجتماع که بدون شک از غرائز بس
عمیقتری پیروی می کند نیز این مسئله بشکل عالی تری قابل تفسیر باشد و مسلماً هست، اما منی که می بینم مطلوبم را در دست دارم دیگر چه غصه ای باید در دل بپرورانم.
این گفتار درویشانه که سرسپردگی کامل مرد را بعشق زنش میرساند یکبار دیگر روح هما را بـ ـوسعت آسمان منبسط کرد. شام را بعجله کشید و سر سفره آورد تا رشته ی گفتگو را در همان زمینه ادامه دهند. زن و شوهر در عالم مأنوس خود بنظر می آمد که زندگی جدیدی را از سر گرفته اند. مانند اولین شبی که دلدادگانی تازه بهم رسیده بقصد گذراندن ماه عسل بشهر دور و غریبی سفر کرده اند وجودشان برای هم تازگی داشت. گاه مانند دو پرنده ی جفت، هنگام شب در لانه، از جور ابر و جفای طوفان آهسته جیک جیک می کردند و گاه بی هیچ دلیل بخنده در میامدند. لقمه میگرفتندو بدهان همدیگر می گذاشتند. هما در چهره ی مردانه ی شوهر خطوط زیبای دیگری می دید که ابهت عشق را بیش از پیش آشکار می نمود. چشمهای او با همه ی چروک های ریز و درشتی که مثل جای پای مرغ بر اطرافش حـ ـلقه زده بود هنوز نه تنها گیرندگی خود را از دست نداده بود سهل است از پرتو فوق العاده نافذی برخوردار بود که اگر با هوشیاری صددرصد بکسی می نگریست بی گفتگو هیپنوتیزمش می کرد. دندانهای او مصنوعی اما تبسمش گرم و گرمی بخش و حقیقی بود که مانند یک میوه ی پوست کنده صمیمت باطنی اش را می رساند، صمیمیتی که بعد از گذشت پنج سال هنوز قوس صعودی خود را طی می کرد. فکها و چانه اش مردانه، خوش طرح، صاف و در حالت تراشیده از نظر یک زن تا اندازه ای وسوسه انگیز بود. موهای سرش را هر هفته رنگ می گذاشت و زعفرانی می کرد. صورتش را یک روز در میان از ته می زد. میکوشید کمـ ـر خود را، که گاه در زیر بار عمر لرزشی می نمود، راست نگه دارد تا حتی الامکان جوان و نیرومند نممود کند.
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.
در جـهانم
همه تصویرِ خداوندیِ توست
آنچه دارم ... آنچه هستم
همه از بخشش توست
"به امید طلوع آرزوهایتان"
شبتــون بخیر فرداتون قشنگتـــر از امروز😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f