eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قند شکستن یکی از اتفاقات شیرین کودکی ما بود ‌. مینشستیم دور زیراندازی که قندها روش پخش شده بودن و منتظر بودیم یکی از اون تیکه های قند که با ضربه خیلی نرم شده بود نسیبمون بشه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شادی برات آرزو دارم... - شادی برات آرزو دارم....mp3
5.86M
صبح 10 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم که اول هفته مونو با یه آبدوغ خیارخوشمزه شروع کنیم 😋😋 من که عاشق این غذای ساده ولی خوشمزم البته باهمه چیش موافقم‌ غیرازاون‌ کشمش‌ چون به نظرم‌ ترشو شیرین به هم نمیان🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_چهاردهم دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت م
📜 فردای اون روز ابوذر رفته بود دنبال کارهای دادگاهی و بهم گفت نوبت دادگاه رو برای یکماه اینده تنظیم کرده ... برای من یک روز هم یک ماه بود ولی باید صبر میکردم هرروز میرفتم تولیدی و برمیگشتم از حقوقی که بهم میدادن ذوق زده بودم و پول هام رو روی هم میذاشتم بتونم یه خونه بگیرم یه شب که از خستگی افتاده بودم سینه ام به شدت درد میکرد با خودم فکر کردم الان سه روزه درداش بیشتر شده به مامان شریفه گفتم ولی دیدم نگاهش غمگینه گفتم چی شده مامان شریفه ؟ گفت شیرت داره خشک میشه وقتی بچه نباشه بخوره خود به خود خشک میشه مادر .‌.. انگار یه غم بزرگ تو دلم لونه کرد،محمدم از شیر مادر بی بهره موند ،بچه های دیگه تا ۲سال میخوردند ولی محمد من‌.... توی همین شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد تعجب کردم اونموقع شب کی میتونست باشه ؟ابوذر در رو باز کرد و فهمیدم اصرار داره که در رو ببنده یهو ابراهیم پرید وسط خونه با بچه به دست همین که محمد رو دیدم از خود بی خود شدم و ی روسری انداختم روسرم و دویدم تو حیاط ‌....ابراهیم گفت اگه محمد رو میخای باید باهات حرف بزنم فیروزه ، زیر نگاه دقیق ابوذر داشتم میسوختم توی دلم دعا میکردم که مامان شریفه بیاد و قضیه رو جمع و جور کنه ولی نیومد و پشت پنجره اروم وایساده بود ،ابوذر که فهمید متوجهش شدم گفت ببخشید و اروم از کنارم رد شد رفت سمت پله ها ، رفتم جلو و محمد و از بغل ابراهیم گرفتم و نشستم رو تخت گفتم تو این سرما چرا بچه رو بیرون اوردی بالا سرم وایساد و گفت به خاطر تو،چرا نمیفهمی دلم تنگ توعه فیروزه،بیا دوباره خانوم خونه ی خودت شو بیادباللا سر بچه ات مادری کن...ابوذر که فهمید میخوام حرف بزنم اونم رفت داخل حالا من مونده بودم و ابراهیم .... ابراهیم اومد نزدیکتر و ارومتر گفت فیروزه صدام رو میشنوی یا نه ،فیروزه من بدون تو نمیتونم... محمد رو گرفتم خودم رو باهاش سرگرم کردم‌ ابراهیم ادامه داد ،فیروزه اون خونه بدون تو برام رنگی نداره ببین بچه ات رو ،دوست نداری بالا سرش باشی؟ بازم اومد نزدیکتر و گفت تو مادر بچه ی منی جات ..... خواست دستمو بگیره که تندی بلند شدم و گفتم آره من مادر بچه ات م ولی زن تو دیگه نیستم هنوز یادت رفته مثل جنی ها شدی و از خونه ات پرتم کردی بیرون ؟تو آدم با ثباتی نیستی ،من نمیتونم با ادم بی ثبات زندگی کنم من نمیتونم یه شب اینجا یه شب اونجا رو تحمل کنم نمیتونم زیر حرفای مرضیه کمر خورد کنم از شدت عصبانیت و ناراحتی دستام داشت میلرزید مامان شریفه اروم از پله ها اومد پایین و رو به ابراهیم گفت حرفای فیروزه رو که شنیدی الان میتونی بری این دختر دیگه شیری نداره که به پسرت بده خشک شده ابراهیم اروم اومدجلو و گفت محمد‌پیشت بمونه امشب‌‌‌‌ از اینکه گفت محمد پیشت بمونه ذوق زده شدم ولی با خودم گفتم خوشحال نباش فیروزه با این کارها میخواد وابسته ترت کنه تا جایی که خودم با پای خودم برگردم تو اون خونه ... ادامه داد :منیژه مادر نمیشه برای این بچه یعنی جورایی بیشتر عصبیش کرده نمیتونه بچه رو نگهداره ،مادر منم که پیره و حوصله ی بچه داری نداره مامان شریفه گفت آهااا پس قضیه از این قراره که نمیتونید محمد رو نگهداری کنید آره؟؟؟ از این خبرا اینجا نداریم اقا یا وکالت کامل این‌بچه رو میای میدی به‌مادرش یا ... ابراهیم زد تو سر خودش فیروزه اینا چیکاره ان دوباره میخوای شروع کنم مامان شریفه گفت من همه کسشم این شرط ما قبول نداری به سلامت ..‌ الحق که ماامان شریفه زن تجربه داری بود ابراهیم ادامه داد امشب بچه پیست بمونه و از خونه رفت ... ابوذر همچنان بی صدا توی اتاق مارونگاه میکرد نمیدونم چرا ولی احساس میکردم توقع نداشت من با ابراهیم بشینم و حرف بزنم ... اون شب از وقتی ابراهیم رفت محمد قرار واروم نداشت و یکسره شروع کرده بود به گریه کردن .... هرچقدر قند و نبات و اب بهش دادیم آروم نشد مامان شریفه میگفت دلدرد داره ... ولی اروم نشد تا اینکه ابوذر در اتاق رو زد و گفت محمد رو بدید من شاید پیش من اروم شد محمد رو بغل کرد و شروع کرد به حرف زدن باهاش و عجیب آروم شد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 محمد که حالا اروم خوابیده بود ابوذر اومد بهم بده محمد رو... وقتی خواست از اتاق بره بیرون یه لحظه وایساد و مثل همیشه اروم و متین گفت ... فیروزه خانوم جسارت نباشه ولی شما به اینکه ابراهیم‌زنش رو طلاق‌بده و مجدد باهاش ازدواج کنید راضی میشین؟ گیج نگاهش کردم لبخندی زد و گفت ببخشید سوال بی جایی پرسیدم....یه لحظه به خودم اومدم و گفتم نه اقا ابوذر ،ابراهیم یه بار امتحانش رو پس داده کسی که طلاق گرفته برگشت سخته ...از اینکه سوالی یکدفعه ای پرسیده بود جا خورده بودم و تموم شب رو از سوالش خوابم نبرد،اصلا نمیتونستم منظورش رو بدونم ولی سرتاسر فکر کردم به اینکه مم فقط ۱۷سالمه حقم یه زندگی آرومه.... نماز صبح بود هنوز بیدار بودم مامان شریفه اومد کنارم و گفت دخترم ابوذر احساس میکنم بهت فکر میکنه با خودت فکرات رو بکن اگه میدونی یه روز جوابت مثبت میشه من اجازه بهش میدم فکرش رو بیان کنه از این‌گیجی بیرون بیاد.... از حرفاش اشکم بیرون اومد و گفتم‌مامان شریفه نگین ،من لایق ابوذر نیستم حق ابوذر یه زندگی بی حاشیه است نه من با بچه ای که رو دستمه...مامان شریفه اخمی بهم کرد و گفت دختر این چه حرفیه تو میزنی ؟مگه زنی که طلاق گرفته نمیتونه یه مرد رو خوشبخت کنه؟ دوما مگه تو چند سالته که این حرف رو میزنی تازه ۱۷سالته ،ماشالا بر و رو هم که داری خانوم هم که هستی....پس میخوای برگردی زن ابراهیم بشی زن یه مرد زن دار ۳۵ساله؟ فیروزه تو دیگه اسیر دست جواهر نیستی که به اجبار شوهرت بده تو الان به زن مستقلی خودت فکر کن خودت تصمیم بگیر ، با هق هق گفتم زندگی با من روی خوش نداره مامان شریفه ،جواهر و خانواده شوهر اولم بهم میگفتن نحس میگفتن تو نحسی،میترسم واقعا نحس باشم و این نحسی دامن ابوذر رو هم بگیره.... بازم مامان شریفه بهم اخم کرد و گفت مگه مقصر فوت پدرت و مادرشوهر اولت تویی؟؟دختر خودتم باور داری؟!نگو مادر اینا همه اش اراده خداونده اونشب مامان شریفه تا اذان صبح باهام حرف میزد ،اما دل من راضی نمیشد که حتی یک ثانیه به ابوذر هم فکر کنم ،درسته آقا بود ولی حقش یه دختر با خانواده بود نه مثل من بی کس و کار ،با این فکر که میدونستم ابوذر حالا دیگه بهم حس داره نمیتونستم توی اون خونه بمونم برای همین صبح قبل از اینکه برم تولیدی رفتم دم در خونه ی جواهر ،این آخرین شانسم بود.... چون اول صبح بود توی کوچه هیچکس نبود برای همین اگه جواهر شروع میکرد به داد و بیداد کسی نبود بشنوه .... دستگیره ی در رو زدم با کوبیدن دومی جواهر اومد پشت در وقتی منو دید انگار گیرم اورده باشه من پایین چادرم رو گرفت و منو کشوند تو خونه محکم در و بست از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم چشمام. باز بار شده بود .... گلوم و فشار میداد و با حرص میگفت دختره چش سفید تا با اون پسر سپاهیه هستی ک خوب میدونی چیکار کنی ،خوش با پای خودت اومدی در خونم‌..از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم چشمام. باز بار شده بود با چشای حدقه زده به جواهر خیره شده بودم زبونم قفل شده بود به ایون نگاه کردم دیدم خواهرای ناتنی ام دارن نگام میکنم دختر بزرگ جواهر مثل خودش بدجنسی می‌بارید ازش ولی دختر وسطیش نگاه مهربونی داشت حتی از همین فاصله هم نگاه اشک الودشو حس کردم با کشیده ای که جواهر بهم زد به خودم اومدم دستمو گذاشتم رو جای انگشت‌های جواهر که خوب میدونستم خوب نقش بسته رو صورتم چشام اشکی شد به خواهرام نگاه کردم دختر بزرگ جواهر داشت با خواهر بحث میکرد انگار خواهر کوچیکش میخاست بیاد پایین ولی بزرگه نمیزاشت لبام لرزید به جواهر نگاه کردم دختره ه.....زه داری چکار میکنی بی‌خبر هاااا جواهر من .....من میشه بیام تو این خونه توخدا بزار بیام میام کلفتی تو و دختراتو میکنم میام کنیزتون بشم ببین سر کار میرم بهت پول میدم به پات می‌افتم جواهر به صورتم تف انداخت گفت خفه شو دختره احمق خفه شووو تو که تازه افتاده تو کار هرز...گی حتما پول خوبی درمیاری شنیدم این پسره ابوذر برو بیایی داره همینجوری بمون تو این خونه هرچی پول مول داشت میاری میدی بهم وگرنه کاری میکنم مثل ابراهیم بندازتت بیرون فهمیدی فیروزه باورم نمیشد این همه وقاحت جواهر باورم نمیشد گفتم جواهر من اومدم التماست کنم بزاری من بمونم خونه بابام دربه درم نکنی بعد تو چی میگی چی میخای جواهر لبی کج کرد و گفت هه فک کردی نمیدونم شدی هر ز ه این پسر جانماز آب کش دوباره دستمو گرفت خواست منو بندازه بیرون برای بار آخر هم به پنچره ایون نگاه کردم دختر بزرگ جواهر خیره نگام میکرد ولی دختر کوچیکش به وضوح معلوم بود داره گریه میکنه جواهر دستمو کشید دوباره منو انداخت بیرون انگشت اشاره تهدید وار سمت گرفت گفت کاری که گفتم میکنی وگرنه بالای ابراهیم سرت میارم بعد در بست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جا مانده است این گوشه ها وسایلی از دلبری و چه بی ذوق بودند کسانی که تو را از مد انداختند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 ﻃﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ... ‏«ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻬﻠﻢ ﻧﺸﺪﻩ، ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ. ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﻫﺮ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﺮ ﺧﺎﮎ! ﻣﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺯﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺧﯿﻠﯽ وقت نمیکنند ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﻨﺪ. ﻃﻠﻌﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﺩ. ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ، ‏«ﻫﻤﻪ‏» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺶ ﭘُﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﻢ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺯﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ... ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪ. «ﻫﻤﻪ » ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮏ ﻣﺪﺗﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﺯﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ! ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﺮ ﺧﺎک... ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺶ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ. «ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ. ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ! ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻧﻤﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻭ ﮔﻞ ﺩﺭﺁﻣﺪه اﻧﺪ.، ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺯﻥ، ﺍﻣﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻮﺩ. « ﻫﻤﻪ ‏» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻭﻗﺘﺶ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻃﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻭﻟﯽ ﺳﻤﻌﮏ ﻻﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ‏«ﻫﻤﻪ » ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﯿﺪ... ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣُﺮﺩ. ﺗﻮﯼ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ؛ ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻄﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ، ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺧﻂ ﺑﺎﺑﺎﺳﺖ، ﺍﻭﻝ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ‏«ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ‏«ﺗﻮ‏» ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺧﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻝ، ﻣﺜﻞ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺗﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣُﺸﺖ ﮐﺎﻫﮕﻞ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ! ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻝ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر از نگرانيهاي اهل محل که احتمال ميدادند خانه ها يا دکانهايشان از ميان ميرود و به همين مناسبت خود را ناگزير به چاره جوييها و دست و پاهايي در اين زمينه مي ديدند بگذريم، نتيجه آنهمه، اين بود که بچه هاي کوچه که اغلب بزرگسالان بيکار و پيشه اي بودند و از سر صبح تا بانگ شب در همان راستا مي پلکيدند آفتابه شکسته ايرا به جاي ترازياب سر چوب کرده به زمين ميکوبيدند، با اداهاي جدي عين مأمورين شهرداري پس رو پيش رو ميگفتند و از اين بازي من درآوردي به عنوان يک تفريح سالم لذت ميبردند. شبي از شبهاکه سيد ميران با دستمالي پر از کلوچه به خانه آمده بود نشانهء گويايي از يک خبر يا حادثه کم و بيش خوش و قابل تعريف دور چشمانش بود. هما در ايوان روي چراغ خوراک پزي که تازه باب شده بود، کوکو درست ميکرد. ظاهراً در زير زبان مرد مطلبي بود که جرأت ابرازش را نداشت. حرکاتش با ايماها و اشارات پاک باختگاني که سرخوش و مـ ـست به خانه بازگشته اند توأم بود. هما دهانش را بو کرد، مـ ـست نبود. کتش را که کند و به حياط رفت جيبش را وارسي کرد. پيشتر از آنهم او هميشه چنين عادتي داشت و انگيزه اش در اينموقع، گذشته از کنجکاوي پوچ زنانه اين بود که زمينه را براي تقاضاي کوچکي که به فکرش آمده بود سنجيده باشد. در کيف بغـ ـلي او که بزرگ و برآمده شده بود يک دسته اسکناس ده توماني نو ديده ميشد که بي گفتگو پول دخل نبود. جلوي پنجره آمد و با گوشه چشمي به بيرون آنها را شمرد، رويهم پنجاه و يکدانه بود؛ تعجب کرد؛ در چنان موقعي که شوهرش هميشه از کساد کار و بي پولي و ضرر دکان شکايت داشت و اين شکايت را برخلاف سابق از او نيز پنهان نمي کرد اين اسکناسها چه بود؟! از روي شيطنت ذاتي و محض شوخي يکدانهء آنها را که نوتر از همه بود برداشت؛ سفرهء شام را با سليقهء خاص زنان بدون بچه گسترد و همينکه سيد ميران به اطاق آمد از روي تغيري ساختگي به او اعتراض کرد: - آقا اين همه پول در جيب دارند و وقتي من ميگويم يک تخـ ـتخواب چوبي برايم بخر جوابم را نمي دهند. منکه ديگر زبانم مو درآورد از بس اين خواهش کوچک را تکرار کردم.باز گفت: - امسال دومين، و نترس و بگو سومين تابستان است که ما شبها در اطاق ميخوابيم. مگر من محکوم هستم که نبايد از هواي آزاد و آسمان پرستاره استفاده کنم؟! ببين ديشب خرخاکي بي کردار چه به سرم آورده است! سيد ميران پول را گرفت، نشمرده در جيب گذارد و با شوخ طبعي پدرانه بازوي سفيد و نرم زن را که آستين بالا زده بود گرفت: - ببينم، آخ! آخ! به خدا راست مي گويد. همين حالاست که روده هايت از اين جا بيرون بيايد. خوب، غصه نخور. من در کنار تو هستم هما از پنجرهء باز رو به حياط تاريکي بيرون را نگريست. خورشيد وبچه هايش در رختخواب خود هنوز بيدار بودند. صداي ونگ ونگ بچهء کوچک زن کارگر و زون زون محمد حسين شنيده ميشد. هما يک لحظه مثل چيزيکه در انديشهء وضع آنها فرو رفته باشد مکث کرد و سپس برگشت روبروي مرد خود در طرف ديگر سفره نشست: - چه لازم کرده است که در اين گرما در اطاق را ببنديم، کسي در خانه نيست که مزاحم ما بشود. هوم، شيطان پنهان از خلق بهتر از عبادت آشکار اما رياکارانه است به خاطر خلق، اين حرفي است که تو ميگويي. ولي من در حيرتم که از اهل اين شهر آيا کسي هم هست که از کار ما خبر نداشته باشد؟ خورشيد امروز هنگام اطو زدن پيراهني را سوزانده يا به قول خودش زرد کرده، گويا از دکان بيرونش کرده اند. به او گفتم فردا صبح پيش از آنکه مشهدي از خانه بيرون برود اينجا بيا شايد بتواند با خواهش ترا به سر جاي اولت برگرداند. آنگاه با اداي خوشمزهء کودکان در جاي خود تکان خورد و پرسيد: - خوب، بگو تا يادت نرفته است، با من امشب چکار داري که وراي هر شب است؟ سيدميران لقمه اي را که گرفته بود در دهان او گذاشت، چشمهايش کوچک شد هما گفت: - علاج اين فقط آنست که جنابعالي با سخاوتمندي ارباب وار در کيسه فتوت را بگشايي و براي من يک تخـ ـتخواب فنري خوب و خوشگل که لذت خوابيدن را صد چندان مي کند سفارش دهي. و امشب هم به تو بگويم که بايد مرا راحت بگذاري. اگر ميخواهي فقط براي تو مي رقصم. اما واقعاً اين صحنه ديگر براي تو يکنواخت نشده است؟! - تا تو خسته نشده اي نه. اگر غم از دست دادن تو نبود البته چرا، آنقدر که از همين حالا مرا ماتم گرفته است در بهشت زندگي يکنواخت خود را با حوريهاي کسل کننده چگونه بگذرانم. اما چه خوشوقتم که يقين دارم به بهشت نخواهم رفت. آيا از اين که هنوز صاحب تخـ ـتخوابي نشده اي اوقاتت گرفته است؟ - نه، برعکس خيلي هم خوش و دلشادم؛ به اين مي انديشم که تو در اين حالت چه حرفهاي پرمغزي ميزني که مغز گچ من قادر به درک هيچکدام نيست. اگر تخـ ـتخواب هم نميخري هيچ مانعي ندارد؛ هرطور تو راضي هستي همان باشد. محبت روي بستر کاهي نيز محبت است.
هما اين را گفت و با سادگي و سبکي معمولي از جاي خود برخاست و چسبيده به مرد نشست؛ گونه بزک کرده و لطيف خود را که همهء گلهاي دلاويز جواني در آن شکفته شده بود با شيريني و بخشندگي بي ريا به لب او نزديک کرد. سيدميران با چشمان شاد که افسردگي هاي جور زمان را به دست نيستي مي سپرد وي را بـ ـوسيد، مثل يک بچه در آغـ ـوشش گرفت و گفت: - راستش را بگويم، من همان بار اولي که تو عنوان کردي سفارش تخـ ـتخوابي را که از آن خوشت بيايد به مبل ساز دادم. بيعانهء آنرا هم پرداخته ام. مي خواستم ترا غافلگير کرده باشم. حتي ميدانم تخـ ـتخواب ساخته و حاضر شده است. يکي دو بار که عبوراً از جلوي دکانش رد شده ام آنرا آنجا ديده ام. دو کارگر مشغول لاک و الـ ـکل زدن آنند. يکي از آسمانه هايش آئينه دار و آن ديگرش از چوب کنده کاري شده است. اما اين موضوع حکايت آن کولي است که کوچ ميکرد آخور مي بست؛ اگر بنا باشد که ما در اين شهر ماندني نباشيم تخـ ـتخواب به چه دردمان ميخورد؟ هما تعجب زده او را نگريست، موضوع تخـ ـتخواب اصلاً از يادش رفت: - چطور در اين شهر ماندني نباشيم عزيز جان؟ تو يک بار ديگر در اين خصوص اشاره اي کردي که دنبالش را نگرفتي. شوخي مي کني يا جدي ميگويي؟ اگر افکاري در مغز تو ميگردد و خبرهايي هست چرا از من پوشيده نگه مي داري؟چراصاف وپوست کنده هر چه هست ونيست روي دايره نميريزي ؟آيا تو من را از خودت نمي داني؟ ميان من و تو جدايي هست، يا اينکه چه؟ اين چند روزه، راستش را بگويم خيلي به تو بدگمان شده ام؛ آيا خانه را فروخته اي؟ اسکناس ده توماني را که برداشته بود از چاک پيراهن بيرون آورد و به او داد. سيدميران با صداي خفه اي گفت: حالا شاممان را بخوريم. حق با توست که به کار من بدگمان شده باشي. کار خانه همين امروز تمام شد و از دو هزار و پانصد تومان قيمت آن همين پول دست مرا گرفت که سرمايه کار وکسب آيندهء ماست. اما پشيمانم که چرا قبل از فروش دستي به سر و رو و ديوار آن نياوردم تا بهتر قيمت کند. مردم اين زمانه بيشتر از هر وقت و زمان ديگر به ظاهر نگاه مي کنند. لااقل حق بود که اين خاکها را مي دادم از وسط حياط جمع مي کردند؛ کتيبهء پائين آمدهء ايوان اطاق آهو را از نو ميساختند. خوب، حالا ديگر گذشته است؛ کار عجله بهتر از اين نميشود و دکان را هم که ميداني بايد فردا تحويل بدهم. - نه، من از کجا مي دانم؟ تو به من چيزي نگفته بودي که بدانم. اين حرفها چيست که ميزني؟ کار آينده کدام است؟ براي من قابل قبول نيست که تو خانهء به اين خوبي و نازنيني را از دست در کرده باشي. با اين حرفها من چطور ديگر مي توانم شام بخورم. شوخي ميکني. شوخی؟ مگر خودت معمار علی اصغر را ندیدی که برای مساحی و دید خانه اینجا آمد؟ پس دیگر چه شکی است که داشته باشی؟ غیر از این چاره نداشتم! تا خرخره ام در قرض بودم؛ طلبکارها از هر طرف محاصره ام کرده بودند و فشار می آوردند؛ دکان چنان توی سرش خورده و مثل شکمش را به زمین زده بود که با هیچ سیخونکی نمیشد از جا تکانش داد. اصلاً هوای این شهر برای من سنگین شده است. می خواهم تو را بردارم و به سوی تهران سرم را زیر آب کنم. آنجا به یاری پروردگار دکانی که در نظر دارم گرده پزی باشد باز کنم. چه دلیلی دارد که نتوانم جل خود را از آب بیرون بکشم؟ غیر از خدا و همت خودم تاکنون تکیه به چه کسی داشته ام؟ الآن تازه باد خنک وزیده است و بهترین موسم سیر وسیاحت است. ضمناً در شهرهای همدان و قزوین نیز که سر راه ما هستند چند روزی می مانیم و سر و گوشی آب میدهیم. آیا این تو نبودی که در سفر قم به من می گفتی دلت میخواهد شوهرت بر سر ماشینی بوده باشد و مادام العمر جلوی دست او و همراه او به سیر و سیاحت بگذرانی؟ آیا حالا با من خواهی آمد؟ هما هنوز باور نمی کرد که او جدی می گوید؛ مثل چیزی که انتظار این پرسش اخیر را نداشت؛ سرش را با وقار مخصوصی موج داد و با تبسم غمزده ای گفت: - اوه ! قبل از اینهم یکبار به تو گفته ام، فقط مرگ است که می تواند میانهء ما جدایی بیندازد؛ مرغ بشوی به آسمان پرواز کنی، ماهی بشوی و در دریا شنا کنی، درویش بشوی و به ترک آدمیزاد سر به کوه وبیابان بگذاری، همه جا با تو هستم و میآیم که بی تو نیستم و نمیخواهم باشم. اما حقیقتش را بگویم، هنوز معنی حرفهای تو را درک نکرده ام؛ منظور و مقصود تو از این کارها چیست؟ و از همه مهمتر این را بگو ببینم، حالا این خانه مال ما نیست؟ چه کار بدی است که کردی!
🧚‍♀آرزو میکنم 🧚نـه حسرت گـذشتـه 🧚‍♀غمگینتـون کنـه 🧚و نه غم آینده نگرانتون 🧚‍♀در حـال زنـدگی کنید 🧚و لحظه هـایتـان 🧚‍♀پـر از آرامــش باشـه... 🧚شب زیبـاتون بخیر💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح یعنى همه ی شهر پر از بوی “خداست” عابرى گفت : که این “مطلق نادیده” کجاست؟ “شاپرک” پر زد و با رقصِ خود آهسته سرود چشمِ دل بازکن این بسته به افکار شماست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بزرگی میگفت: < خوشحالی قـند بشه، حل بشه تو زندگیت! اونقدری که شیرینیش دلت رو بزنه > •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوستالژی هایی که دیدنش چشمای قشنگتونوقلبی میکنه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیاه و سفید... - سیاه و سفید....mp3
4.29M
صبح 11 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
491_12974968603128.mp3
18.15M
آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_شانزدهم محمد که حالا اروم خوابیده بود ابوذر اومد بهم بده مح
📜 من دلم به دلخوشی های کوچیک خوش بود بین این همه توهین و تهمت جواهر دلم خوش شد به خواهرم به دختر کوچیک جواهر که حس دوست‌داشتن حتی از پشت شیشه سرد ایوان هم می‌شد حس میکرد با خودم فکر کردم اگه خواهرم محمدمو ببینه مطمعنم عاشقش میشه ینی خواهرم میشه خاله اشکی از گوشه چشمم چکید که یه صدایی مثل بمب اومد از در ابوذر بود که درو میکوبید فیروزه خانوم رفته بودی خونه خانوم جواهر ؟؟ ابوذر چقدر مؤدب بود که جواهر هم اداشو در اورد میگفت خااااانوم هه.. غمگین لبخندی زدم گفتم اره، آخه خونه پدر منم هست میخاستم برم تو خونه پدریم بمونم که .....حرفمو خوردم ابوذر گفت خونه شما اینجاس به خونه خودشون اشاره کرد گفت بفرماید تو رنگتون پریده نه باید برم سرکار بعد برم دنبال خونه ..باشه میریم بیا به مادرم بگم باهم میریم بلاخره مامان شما هم هست سرمو انداخت پایین رفتم تو حیاط رو نیمکت نشستم ابوذر کمی با فاصله نشست هیچ کدوم حرفی نمیزدم هردومون تو فکر بودیم انگار یکم ازم ناراحت بود تا مامان شریفه از پنجره داد زد بیاین تو صبحونه بخورین با اینکه میل نداشتم ولی رفتم تو‌ مامان شریفه یا آسیه هیچی ازم نپرسیدن چقدر خوب بودن چقدر حس آرامش داشتم که چیزی نپرسیدن به زور مامان شریفه چند لقمه خوردم بعد خدافظی کردم رفتم سرکارم تا دم غروب که تعطیل شد رفتم دنبال خونه رفتم محلات پایین یا به خانوم تنها خونه نمیدادن یا قیمت خیلی بالا بود چندساعت گشتم ولی پیدا نکردم دیگه شب شده بود برگشتم خونه مامان شریفه تازه سر محل رسیده بودم دیدم مامان شریفه عین یه مادر چادر سر کرده دم خونه ایستاده رفتم نزدیکتر سلام دادم علیک سلام دخترم کجا بودی نمیگی دلم هزار راه میره بیا تو ببینم صبحی ایقدر بی‌حوصله بودی ناهارتم نبردی تشنه گشنه کجا رفتی آخه تو همین که میرفتم تو گفتم مامان من خیلی وقت مزاحمتون هستم رفتم خونه بگیرم فک میکردم مامان شریفه ناراحت میشه و دعوام میکنه ولی گفت افرین دخترم کار خوبی کردی از فردا باهم میگردیم برا حضانت گرفتن لازمه ابوذر میگفت چی شد مورد خوب پیدا کردی خوشحال شدم مامان شریفه نارحت نشده گفتم نه یا گرون بودن یا به من اجاره نمیدان ای وای چرا مادر آخه گفتن به زن تنها خونه اجاره نمیدیم چی بگم دخترم اونا هم حق دارن از فردا دوتایی میگردیم نگران نباش فیروزه جانم مامانم غروب نبودی عاشق سینه چاکت اومده بود راهیش کردم عاشق سینه چاکم؟؟!! اره دیگه مثلا تو نمیدنی کیو میگم همین اِبی میگم دیگه اِبی؟؟!!! آقا ابراهیم خنده ای کردم با خودم گفتم مامان شریفه چه شیطونه بعد رو کردم بهش چرا اومده بود هیچی بابا باز طفل معصوم بهونه کرده میگفت آروم نداره بهونه مامانشو میگیره ذوق کردم گفتم مامان راست میگی ینی پسرم دلش تنگم میشه ینی دوستم داره اره مادر چرا نداشته باشه تو مادرشی در یهو باز شد ابوذر اومد تو منو مامان شریفه آشپزخونه بودیم مارو نمی‌دید همین که اومد تو گفت مادر نیومد کجا رفته آخه چکار کنم من الان مامان شریفه گفت ابوذر پسرم فیروزه اومده رفته خونه بگیره برا حضانت پسرش کلا مامان شریفه متوجه نشده بود من بخاطر اینکه مزاحمشون هستم رفتم خونه بگیرم ابوذر اومد تو آشپزخونه منو دید گفت راست میگه فیروزه خانوم برا حضانت میخای خونه بگیری ؟؟؟ زبونمو گاز گرفتم نمیدونستم چی بگم که مامان شریفه گفت ن پ منه گیس سفید دروغ دارم بهت میگم ابوذر لبخند آسوده ای زد من با خودم گفتم چه مرد جذابی هست ابوذر ولی زود از افکارم شرمنده شدم سرمو انداخت پایین ... اخه مگه فیروزه ی بدبخت به دلشم فکر کرده بود ... مامان شریفه شام منو و ابوذررو کشید گفت فردا منم باهاش میرم شاید مورد خوب پیدا کنیم من با گوشای خودم شنیدم ابوذر زمزمه وار گفت ایشالله پیدا نمی‌کنید سرمو بلند کردم به گوشام شک کردم چی شنیدم گفتم چیزی گفتین؟؟ ابوذر نگاه شیطونی بهم کرد سرشو انداخت پایین.... این‌بار هم شنیدم گفت استغفرالله بعد بلندتر گفت نه فیروزه خانوم چند قاشق خورد سریع گفت من میرم اتاقم بلند شد سریع رفت با خودم فکر کردم این چش شد یهو... مامان شریفه گفت کجا تو که چیزی نخوردی ابوذر از راه پله داد زد سیر شدم مادر من سیررررررم.... از حالات و‌ اتفاقاتی که افتاد احساس کردم داره گرمم میشه و روی موندن رو دیگه نداشتم منم دوسه تا قاشق که خوردم از آشپزخونه زدم بیرون رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم بلکه هوا بخوره به سرم نمیدونستم از اینکه قراره خونه بگیرم حضانت بچه رو بگیرم خوشحال بودم یا از اتفاقی که الان افتاد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 اونشب رو با یه دنیا آرزو و فکر و خیالات شیرین خوابم برد ،.ولی هربار به خودم نهیب میزدم فیروزه بسه اون پسر چه گناهی داره که بچه ی یه نفر دیگه رو بخواد بزرگ کنه بعد یه حسی از درونم میگفت فیروزه بذار یکم دنیا روی خوش رو نشونت بده ‌.. روزهای سختی بود نه میشد به ابوذر دل بست نه امیدم برای فردا حتمی بود‌ فردا صبح با مامان شریفه رفتیم چندتا املاکی دیگه رو هم پرس و جو کردیم فقط یه خونه بود که بهم پیشنهاد شد ،اون هم دوتا محله اونطرف تر از خونه ی مامان شریفه بود ته یه کوچه ی بن بست بود با دیوار های کوتاه و یه حیاط و اتاق های دوره ای بود ... خیلی گشتیم‌شاید بهتر پیدا بشه ولی نشد مامان شریفه دلش به خونه ای که پیدا کرده بودیم راضی نبود .... میگفت هم از من دوری دیگه ازت خبر ندارم هم اینکه یه زن تنها توی محله ی اینهمه غریب با یه خونه که دیوارهاش کوتاهه نمیتونم تنها بذارم از این دیوار کوتاه هرکسی میتونه بیاد بالاسرت بهش گفتم مامان شریفه اینجا محله است همسایه ها هوای همدیگه رو دارند بهم‌گفت همسایه وقتی به وقت خوابشه که صدای تو رو نمیشنون با من لجبازی نکن دختر ...اصلا فرض کن توی یکی از همین روزها که ابراهیم محمد رو‌میاره پیشت ادرس خونه ات رو بفهمه از اون طرف هم‌قضیه ی محمد دادگاهی بشه با خودت فکر نمیکنی ابراهیم میاد بالا سرت؟؟ گفتم‌مامان شریفه ابراهیم که هیولا نیست نترس قربونت برم من میتونم از عهده ی خودم بر بیام درهرصورت حرف مامان شریفه یکی بود و در اخر سر که فهمید قبول نمیکنم گفت باشه به هر حال باید با ابوذر مشورت کنیم اون مرده بهتر میفهمه با ترس بهش گفتم‌نه توروخدا مامان شریفه اگه شرایط این خونه رو به ابوذر بگی هرگز اجازه نمیده من از خونتون بیام بیرون....شب وقتی ابوذر‌اومد موقع شام خوردن مامان شریفه براش تموم ماجرای صبح رو تعریف کرد همین که بهش گفت دیوارش کوتاهه وتوی بن بسته یکدفعه سرش‌رو بالا اورد و مستقیم توی چشم هام نگاه کرد و گفت چی!؟محاله ممکنه اجازه بدم برید توی همچون خونه ای فیروزه خانم .... از نگاه مستقیم و خیره ی ابوذر اونم یهویی دست و پاهام رو گم کردم و با لکنت گفتم ولی اقا ابوذر...من ... گفت نه خانم‌فیروزه نه ،یه زن تنها چرا باید بره تو همچون خونه ای مگه اینجا بد بهتون میگذره خب همینجا بمونید پیش مامان شریفه و آسیه ... گفتم نه حرفم اون نیست من برای گرفتن حضانت باید خودم خونه مستقل داشته باشم اینجوری محمد رو نمیتونم بگیرم آقا ابوذر.... ابوذر ک انگار تازه یادش اومده بود دلیل رفتنم رو سرش به ناچار تکون داد و گفت چی بگم والا حداقل یه خونه ی دیگه میگرفتید قبل اینکه مامان شریفه چیزی بگه گفتم به خدا نیست همینم به زور پیدا کردیم اجازه بدید من زودتر از اینجا برم شاید تونستم زودتر زندگیم رو جمع و جور کنم ... ابوذر که انگار ناراحت شده بود گفت باشه فردا براتون هماهنگ میکنم با آسیه و مامان شریفه بریم خونه رو براتون تمیز کنیم.... و بعدم بی هیچ حرفی رفت توی اتاقش ... مامان شریفه‌لبخندی زد و گفت خیره انشالله دخترم .... اونشب هم تا صبح بیدار بودم ،برق اتاق اقا ابوذر هم روشن بود انگار خوابش نمیومد ... ولی از فکر اینکه میتونم محمد رو داشته باشم خیلی خوشحال بودم وقتی یه زن مادر میشه تموم دنیاش میشه بچه اش دیگه نمیتونه به خودش و دنیاش فکر کنه همونطور که احساس میکردم ابوذر به فکر منه اما اولویت اول من محمد بود نه زندگی شخصی خودم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f