فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزجون میگفت وقتی میخواید ازم خدافظی کنید و برگردید تهران صبح بیاید، ظهر بیاید اما غروب نرید..
میگفت غروب همین جوریشم دل آدم بیتاب و بیقرار هست چه برسه به اینکه بفهمی بچههات قراره فرسنگها ازت دور بشن و برن تو یه شهر و دیار دیگه.
دلتنگی دم غروبتم به شب برسه و تنهایی و هزار جور فکر نگران کننده مهمون دلت بشه...
میگفت خدافظی وقت داره اما سلام نه. واسه سلام هر وقت که رسیدید بیاید،
اول صبح، دم غروب، آخر شب اما واسه خدافظی....
#برای_غروب_جمعه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت302
مشکل اصل کاري که سيدميران نمي توانست در آن خصوص فکرش را يکي بکند و تصميم بگيرد اين بود که چگونه برود، تنها يا با عهد وعيال؟. آيا قبل از آنکه بتواند در شهر يک ميليوني کار وکاسبي ثابت و نان و آبدار زير سر بگذارد و پايگير شود صلاح بود آنها را با خود ببرد؟ منظور از عهد وعيال البته آهو و بچه هايش بود؛ زيرا مسلماً بردن هما که يکنفر بيش نبود نه تنها براي او دردسر و اشکالي در بر نداشت بلکه اصولاً و اساساً لازم بود؛ از هر نقطه نظر که مي گرفت لازم بود. مردي که دکان ايستاده بود و قيافهء کارمندان روشنفکر دولت را داشت در پاسخ آن جوان کاسبکار گفت: - بابا ايوالله، تو حتي اينش را هم قبول نداري يا نميداني که در دنيا جنگي باشد؟! آلمان هم اکنون نصف اروپا را تصرف کرده است ؛ شلاقي دارد پيش مي رود ؛ از يکطرف با انگليس و از طرف ديگر با روسيه هم مرز شده است. از آغاز تاريخ بشر و جنگ و جدال بين انسانها تا بحال هرگز يک چنين پيشرفت برق آسايي سابقه نداشته است. هيتلر به دنيا اعلام کرده است که در شش هفته کار روسيه را يکسره خواهد کرد. در کشور خودمان ايران، گو اينکه معلوم نيست دوست کي و دشمن کي هستيم، نيروهاي احتياط را از جلو به زير پرچم فرا مي خوانند؛ به نيروهاي ذخيره اخطار آمادگي کرده اند. شوخي شوخي کارها دارد جدي مي شود. انگليسيها در اعلاميه ايکه با هواپيما روي تپه هاي درّه لو ريخته اند دعوت به صلح کرده اند. نوشته اند، ما،يعني انگليس، مثل آب است و تنگ بلور؛ شما تنگ را مي بينيد اما نمي دانيد آب در آن هست يا نه. اين جمله همان مثل معروف خودمان است که ميگوييم سگ داند و پينه دوز در انبان چيست. منکه حقيقتش را بگويم هيچ سر در نمي آورم! سيدميران که بدبيني اش نسبت به اوضاع ريشه دار تر از هر دوي آنها بود با همهء بي علاقگي و تنبلي فکري که مثل سم بر ارکان وجودش رخنه کرده بود با قيافه اي بي اعتنا به هر نوع بحث و گفتگو افزود : -دولت ما و جنگ با انگليس، مگر کودکان دبستاني باور کنند! از دريچه روي منبر به داخل دکان که به علت نزديک شدن ظهر رو به شلوغي مي رفت سرکشيد؛ خواست با اشاره به شاطر برساند که به منظور ذخيرهء آرد، کمي در پختن دست نگه دارد، مرد عرق ريزان سرگرم کار خودش بود و توجه نداشت. سيدميران از فکر خود منصرف شد و در دل گفت: - چه فايده، گيرم تا آخر ماه يک خروار هم به اين ترتيب پس افت کار شد و دربازار سياه فروختم،کجا مي شود براي فاطي تنبان؟!بايد فکر نان کرد که خربزه آب است. در خانه از سه روز پيش تر از آن سکوتي برقرار شده بود. آهو بنا به خواهش ميرزانبي که جهت خرمن برداري به هرسين رفته بود بچه ها را برداشته و به سراب رفته بود تا آنجا چند روزي در منزل تازه خريدهء دوست صيغه خواندهء شوهرش بياسايد، از کسالتها و کدورتهاي محيط شهر لخـ ـتي به درآيد و ضمناً مراقب بچه هاي بي سرپرست او هم باشد. اين سکوت برعکس آنچه که گمانش ميرفت موجب اندوه و ملال خاطر هما شده بود که در خانه تنها و بي همدم مانده بود. زني که در طي چند سال زندگي اجتماعي به آمد و رفت و سروصدا و شلوغي عادت کرده بود اکنون معناي اين مثل زنانه را که ميگويد خانه پر از دشمن باشد بهتر از آنست که خالي باشد، درميافت. از زماني که اکرم رفته بود -پيش از زمـ ـستان گذشتهء آن سال- جز يک بيست روزي در آن ميان ، اطاقش همچنان خالي مانده بود. خورشيد که پي کار اطوکشي صبح زود از خانه بيرون ميرفت فقط تنگ غروب به استراحتگاه خود برمي گشت؛ چه شوهرش بود و چه نبود، همان لحظه که از راه ميرسيد، يا حداکثر نيم ساعت پس از آن، مثل زوار گوشهء کاروانسرا در ايوان اطاق شام غريباني مي خوردند و بي آنکه چراغي بگيرانند همانجا سر بر زمين ميگذاشتند. برادرزاده او جلال شبها اصلاً به خانه نمي آمد و از موقعي که زري بسر شوهر رفته بود غمي بر خانواده مـ ـستولي گشته بود. بطور کلي چنان مي نمود که بر خانهء درندشت که زماني از هر گوشه اش زمزمه اي از گريه و خنده و اختلاط بلند بود اينک خاک مرده پاشيده بودند. روزها تا ساعت دوازده شب که موقع آمدن سيدميران بود هما چندين بار به در حياط سر ميکشيد. لحظات واقعاً دشواري بود. هر شب از دلتنگي و تنهايي خود در خانه به شوهر شکايت مي کرد و با اينکه رفتن آهو به سراب در دنبال يک دعواي سدشکن و کتک کاري ميان دو هوو پيش آمده و از جانب زن بزرگ شکل قهر به خود گرفته بود، هما به شوهر پيشنهاد کرده بود که او هم دلش ميخواهد نزد آهو به سراب برود. سيدميران جواب داده بود: -گويا نميخواهي بدون او زندگي کني. تو که هميشهء خدا آرزو مي کردي از آنها دور باشي چطور شد که حالا ميخواهي او بروي؟! ميدانم تنهايي آزارت ميدهد، چند روزي طاقت بياور تو را از اين وضع نجات خواهم داد. هما تبسم بازي کرده با چشمهاي خندان به او نگريسته و چيزي نگفته بود.
#شوهراهوخانم
#پارت303
علت دعوا و کتک کاري دو زن که در غياب شوهر پيش آمده و آخرين پردهء ميان آن دو را فرو افکنده و سيدميران را نيز پس از اطلاع يافتن از ماوقع فوق العاده ناراحت کرده بود از همان طلسم کذايي سرچشمه گرفته بود. آهو پس از يکماه و نيم سکوت بالاخره نتوانسته بود اين راز بزرگ را بيشتر از آن در دل نگه دارد و از افشايش پيش اين و آن خودداري کند. بعلاوه ، معلوم نبود او از کجا، چگونه و به چه حقي تحقيق کرده و دانسته بود که هما اينک در خانهء شوهر حرامتر از حرام بود. علت خشم بي سابقه اما خاموش سيدميران نيز به زن که نميخواست نه دنبالش برود و برش گرداند و نه هرگز نامش را بشنود در همين نکته نهفته بود. البته او خود به حلال نبودن زن جوان در خانه اش خوب واقف بود و کوشش داشت هرچه زودتر با رجوع به محضر و يافتن راهي اين پرده ناميمون را که ننگ زمين و لعنت آسمان را بر آن نوشته بودند از ميان خود و او بردارد. اما اينکار نه در آن شهر، بلکه در شهر يا قصبه و قريه ديگري ميبايد انجام بگيرد. او روي اين موضوع که به آبرويش بستگي داشت روزها و شبهاييکه گذشته بود و ميگذشت هميشه مي انديشيد، چه در درون و چه در بيرون خانه لحظه اي سيـ ـگار از دم دهانش نمي افتاد. به روشني پيدا بود که افکار تيره اي درون جانش را ميکاويد. از همکاران و آشنايان قديم و جديد کسانيکه او را مي ديدند چون از برخورد با آنان پرهيز مينمود در حاليکه شانه ها را بالا ميانداختند و تند از کنارش مي گذشتند با خود مي گفتند : - تا چشمش کور و دندش نرم، مگر عاقبت دو زني و عشق پيري غير از اين هم بايد باشد؟! کسي که به يک روسـ ـپي عشوه گر دل مي دهد و بعد از هفت سال هنوز فرشته يا پريزادش ميداند و فقط همينش مانده که او را در طبق بگذارد و حلوا حلوا در شهر بگرداند بايد هم اول ماخَلَقَ اللُهش ناقص باشد! اما اين داستان هم واقعاً شنيدني است؛ بعضي ها به راستي مشکوک شده اند که هما خوشگله از جنس پريزاد است. خل گفت ابله باور کرد. آنگاه بر ميگشتند و از پشت سر در بحر مطالعه اش فرو ميرفتند تا ببينند شوهر يک پريزاده چگونه قدم از قدم بر ميدارد. مردم شهرستانها اگر نتوانند از يک چيز فوق العاده چيز فوق العاده تري بيرون بياورند شاخ و برگ مسخره را پيش مي کشند. همه مردم در کانون خانواده يا خارج از آن کم و بيش داراي علايق عشقي مجاز يا غير مجازي هستند و هيچ حرفي نيست، اما همينکه قضيه اي بر سر زبانها افتاد در آن يک کلاغ چهل کلاغ مي شود . داستان سيدميران و هما نيز اينک چون تابلو برجسته اي در معرض ديد همگان بود و هرکس به مقتضاي فکر و سليقه و باطن خود طوري آنرا قضاوت مي کرد و خود مرد نيز همه چيز را حس مي کرد. در غياب سيد ميران معماري براي مسّاحي وديد خانه به آنجا رفته بود و شب که هما جريان را از وي جويا شد ضمن اظهار بي اطّلاعي با لبخند پوشيده اي جواب داد : _شايد از طرف شهرداري و مربوط به نقشهء خياباني بوده است که ميخواهند بکشند. هما از روي تعجب و سرکشي اظهار داشت : -خيابان چه بلا خياباني که مثل سيمرغ و کيميا هميشه حرفش هست و خودش نيست؟! و اگر آنطور که تو گفتي اين خيابان خانهء ما را نمي گيرد و فقط از جلوش ميگذرد چه دليلي دارد که بيايند زير بنا و رو بنايش را مترپيما کنند؟ - شايد دوباره نقشه را عوض کرده اند تا پولهاي ديگري به جيب بزنند. - شايد، اما نکند داستان آن مردي باشد که نصف شب پاي در خانه اي کمانچه ميکشيد و گفت که صدايش فردا درخواهد آمد؟! هما ابروي خود را با ناز بالا برد و سيدميران با توداري واطمينان مردانه که از يک ارادهء قاطع سرچشمه مي گرفت جواب داد : - بازهم شايد، اما بدان که صداي کمانچه هر چه باشد و هروقت به گوش برسد براي تو ضرري نخواهد داشت گل عزيزم. عاشق ومعـ ـشوق آنگاه بطور ابهام آلودي سيـ ـنه به سيـ ـنه چند لحظه در چشمهاي يکديگر نگريستند. با اين نگاهها مي خواستند بگويند که مقصود همديگر را فهميده اند. هما با دهن کجي شيرين خود رشته مطلب را برگرداند. با اين وصف او هرگز نه قانع شده بود و نه فکر روشني به خاطرش ميرسيد که شوهرش قصد فروش خانه را داشته باشد. چيزي که مسلم بود اينکه شهرداري از چهار سال پيش به اين طرف قصد داشت شاه کوچهء پست و بلند محلهء سيـ ـنه گل زرد را که گذر برزه دماغ را به خيابان اصلي شهر وصل مي کرد خراب کند و از نو بسازد. چندين بار موضوع را در روزنامه آگهي و خانه ها را ارزيابي کرده بودند. هر چند ماه يکبار دو سه نفر با متر و ترازياب و اهن و تلپ در آن حدود خودي نشان مي دادند، کوچه ها و خانه ها را علامت گذاري مي کردند و با نقشه جديد ناپديد مي شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سلام به آن غمی
که گمان میبری قرار نیست از تو دور شود
ولی شاید این آخرین شبِ آن باشد!»
شب بخیر 🤍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کافیست صبح که چشمانت را باز میکنی لبخندی بزنی. صبح که جای خودش را دارد.ظهر و عصر و شب هم بخیر می شود.
سلام صبح شنبه بخیر☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر این درس ازفارسی رو که داشتیم من همش دلم میخواس یه آشنای دور تو یه شهر دیگه داشته باشم تا بتونم براش نامه بنویسم و پست کنم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قند شکستن یکی از اتفاقات شیرین کودکی ما بود .
مینشستیم دور زیراندازی که قندها روش پخش شده بودن و منتظر بودیم یکی از اون تیکه های قند که با ضربه خیلی نرم شده بود نسیبمون بشه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شادی برات آرزو دارم... - شادی برات آرزو دارم....mp3
5.86M
صبح 10 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
بریم که اول هفته مونو با یه آبدوغ خیارخوشمزه شروع کنیم 😋😋
من که عاشق این غذای ساده ولی خوشمزم البته باهمه چیش موافقم غیرازاون کشمش چون به نظرم ترشو شیرین به هم نمیان🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
48.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#آئینه
#قسمت_هشتم
#بخش_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ادامه درپست بعد👇👇
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_چهاردهم دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت م
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_پانزدهم
فردای اون روز ابوذر رفته بود دنبال کارهای دادگاهی و بهم گفت نوبت دادگاه رو برای یکماه اینده تنظیم کرده ...
برای من یک روز هم یک ماه بود ولی باید صبر میکردم
هرروز میرفتم تولیدی و برمیگشتم از حقوقی که بهم میدادن ذوق زده بودم و پول هام رو روی هم میذاشتم بتونم یه خونه بگیرم
یه شب که از خستگی افتاده بودم سینه ام به شدت درد میکرد با خودم فکر کردم الان سه روزه درداش بیشتر شده به مامان شریفه گفتم ولی دیدم نگاهش غمگینه گفتم چی شده مامان شریفه ؟
گفت شیرت داره خشک میشه وقتی بچه نباشه بخوره خود به خود خشک میشه مادر ...
انگار یه غم بزرگ تو دلم لونه کرد،محمدم از شیر مادر بی بهره موند ،بچه های دیگه تا ۲سال میخوردند ولی محمد من....
توی همین شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد تعجب کردم اونموقع شب کی میتونست باشه ؟ابوذر در رو باز کرد و فهمیدم اصرار داره که در رو ببنده یهو ابراهیم پرید وسط خونه با بچه به دست همین که محمد رو دیدم از خود بی خود شدم و ی روسری انداختم روسرم و دویدم تو حیاط ....ابراهیم گفت اگه محمد رو میخای باید باهات حرف بزنم فیروزه ،
زیر نگاه دقیق ابوذر داشتم میسوختم توی دلم دعا میکردم که مامان شریفه بیاد و قضیه رو جمع و جور کنه ولی نیومد و پشت پنجره اروم وایساده بود ،ابوذر که فهمید متوجهش شدم گفت ببخشید و اروم از کنارم رد شد رفت سمت پله ها ،
رفتم جلو و محمد و از بغل ابراهیم گرفتم و نشستم رو تخت گفتم تو این سرما چرا بچه رو بیرون اوردی بالا سرم وایساد و گفت به خاطر تو،چرا نمیفهمی دلم تنگ توعه فیروزه،بیا دوباره خانوم خونه ی خودت شو بیادباللا سر بچه ات مادری کن...ابوذر که فهمید میخوام حرف بزنم اونم رفت داخل حالا من مونده بودم و ابراهیم ....
ابراهیم اومد نزدیکتر و ارومتر گفت فیروزه صدام رو میشنوی یا نه ،فیروزه من بدون تو نمیتونم...
محمد رو گرفتم خودم رو باهاش سرگرم کردم
ابراهیم ادامه داد ،فیروزه اون خونه بدون تو برام رنگی نداره
ببین بچه ات رو ،دوست نداری بالا سرش باشی؟
بازم اومد نزدیکتر و گفت تو مادر بچه ی منی جات ..... خواست دستمو بگیره که تندی بلند شدم و گفتم آره من مادر بچه ات م ولی زن تو دیگه نیستم
هنوز یادت رفته مثل جنی ها شدی و از خونه ات پرتم کردی بیرون ؟تو آدم با ثباتی نیستی ،من نمیتونم با ادم بی ثبات زندگی کنم
من نمیتونم یه شب اینجا یه شب اونجا رو تحمل کنم
نمیتونم زیر حرفای مرضیه کمر خورد کنم
از شدت عصبانیت و ناراحتی دستام داشت میلرزید
مامان شریفه اروم از پله ها اومد پایین و رو به ابراهیم گفت حرفای فیروزه رو که شنیدی الان میتونی بری این دختر دیگه شیری نداره که به پسرت بده خشک شده
ابراهیم اروم اومدجلو و گفت محمدپیشت بمونه امشب
از اینکه گفت محمد پیشت بمونه ذوق زده شدم ولی با خودم گفتم خوشحال نباش فیروزه با این کارها میخواد وابسته ترت کنه
تا جایی که خودم با پای خودم برگردم تو اون خونه ...
ادامه داد :منیژه مادر نمیشه برای این بچه یعنی جورایی بیشتر عصبیش کرده نمیتونه بچه رو نگهداره ،مادر منم که پیره و حوصله ی بچه داری نداره
مامان شریفه گفت آهااا پس قضیه از این قراره که نمیتونید محمد رو نگهداری کنید آره؟؟؟
از این خبرا اینجا نداریم اقا یا وکالت کامل اینبچه رو میای میدی بهمادرش یا ...
ابراهیم زد تو سر خودش فیروزه اینا چیکاره ان دوباره میخوای شروع کنم
مامان شریفه گفت من همه کسشم این شرط ما قبول نداری به سلامت ..
الحق که ماامان شریفه زن تجربه داری بود
ابراهیم ادامه داد امشب بچه پیست بمونه و از خونه رفت ...
ابوذر همچنان بی صدا توی اتاق مارونگاه میکرد نمیدونم چرا ولی احساس میکردم توقع نداشت من با ابراهیم بشینم و حرف بزنم ...
اون شب از وقتی ابراهیم رفت محمد قرار واروم نداشت و یکسره شروع کرده بود به گریه کردن ....
هرچقدر قند و نبات و اب بهش دادیم آروم نشد مامان شریفه میگفت دلدرد داره ...
ولی اروم نشد تا اینکه ابوذر در اتاق رو زد و گفت محمد رو بدید من شاید پیش من اروم شد محمد رو بغل کرد و شروع کرد به حرف زدن باهاش و عجیب آروم شد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_شانزدهم
محمد که حالا اروم خوابیده بود ابوذر اومد بهم بده محمد رو...
وقتی خواست از اتاق بره بیرون یه لحظه وایساد و مثل همیشه اروم و متین گفت ...
فیروزه خانوم جسارت نباشه ولی شما به اینکه ابراهیمزنش رو طلاقبده و مجدد باهاش ازدواج کنید راضی میشین؟
گیج نگاهش کردم
لبخندی زد و گفت ببخشید سوال بی جایی پرسیدم....یه لحظه به خودم اومدم و گفتم نه اقا ابوذر ،ابراهیم یه بار امتحانش رو پس داده
کسی که طلاق گرفته برگشت سخته ...از اینکه سوالی یکدفعه ای پرسیده بود جا خورده بودم و تموم شب رو از سوالش خوابم نبرد،اصلا نمیتونستم منظورش رو بدونم
ولی سرتاسر فکر کردم به اینکه مم فقط ۱۷سالمه حقم یه زندگی آرومه....
نماز صبح بود هنوز بیدار بودم
مامان شریفه اومد کنارم و گفت دخترم ابوذر احساس میکنم بهت فکر میکنه
با خودت فکرات رو بکن اگه میدونی یه روز جوابت مثبت میشه من اجازه بهش میدم فکرش رو بیان کنه از اینگیجی بیرون بیاد....
از حرفاش اشکم بیرون اومد و گفتممامان شریفه نگین ،من لایق ابوذر نیستم حق ابوذر یه زندگی بی حاشیه است نه من با بچه ای که رو دستمه...مامان شریفه اخمی بهم کرد و گفت دختر این چه حرفیه تو میزنی ؟مگه زنی که طلاق گرفته نمیتونه یه مرد رو خوشبخت کنه؟
دوما مگه تو چند سالته که این حرف رو میزنی تازه ۱۷سالته ،ماشالا بر و رو هم که داری خانوم هم که هستی....پس میخوای برگردی زن ابراهیم بشی زن یه مرد زن دار ۳۵ساله؟
فیروزه تو دیگه اسیر دست جواهر نیستی که به اجبار شوهرت بده تو الان به زن مستقلی خودت فکر کن خودت تصمیم بگیر ،
با هق هق گفتم زندگی با من روی خوش نداره مامان شریفه ،جواهر و خانواده شوهر اولم بهم میگفتن نحس میگفتن تو نحسی،میترسم واقعا نحس باشم و این نحسی دامن ابوذر رو هم بگیره....
بازم مامان شریفه بهم اخم کرد و گفت مگه مقصر فوت پدرت و مادرشوهر اولت تویی؟؟دختر خودتم باور داری؟!نگو مادر اینا همه اش اراده خداونده
اونشب مامان شریفه تا اذان صبح باهام حرف میزد ،اما دل من راضی نمیشد که حتی یک ثانیه به ابوذر هم فکر کنم ،درسته آقا بود ولی حقش یه دختر با خانواده بود نه مثل من بی کس و کار ،با این فکر که میدونستم ابوذر حالا دیگه بهم حس داره نمیتونستم توی اون خونه بمونم برای همین صبح قبل از اینکه برم تولیدی رفتم دم در خونه ی جواهر ،این آخرین شانسم بود....
چون اول صبح بود توی کوچه هیچکس نبود برای همین اگه جواهر شروع میکرد به داد و بیداد کسی نبود بشنوه ....
دستگیره ی در رو زدم با کوبیدن دومی جواهر اومد پشت در وقتی منو دید انگار گیرم اورده باشه من پایین چادرم رو گرفت و منو کشوند تو خونه محکم در و بست
از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم چشمام. باز بار شده بود ....
گلوم و فشار میداد و با حرص میگفت دختره چش سفید تا با اون پسر سپاهیه هستی ک خوب میدونی چیکار کنی ،خوش با پای خودت اومدی در خونم..از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم چشمام. باز بار شده بود با چشای حدقه زده به جواهر خیره شده بودم
زبونم قفل شده بود به ایون نگاه کردم دیدم خواهرای ناتنی ام دارن نگام میکنم دختر بزرگ جواهر مثل خودش بدجنسی میبارید ازش ولی دختر وسطیش نگاه مهربونی داشت
حتی از همین فاصله هم نگاه اشک الودشو حس کردم با کشیده ای که جواهر بهم زد به خودم اومدم دستمو گذاشتم رو جای انگشتهای جواهر که خوب میدونستم خوب نقش بسته رو صورتم چشام اشکی شد به خواهرام نگاه کردم
دختر بزرگ جواهر داشت با خواهر بحث میکرد انگار خواهر کوچیکش میخاست بیاد پایین ولی بزرگه نمیزاشت لبام لرزید به جواهر نگاه کردم دختره ه.....زه داری چکار میکنی بیخبر هاااا
جواهر من .....من میشه بیام تو این خونه توخدا بزار بیام میام کلفتی تو و دختراتو میکنم میام کنیزتون بشم ببین سر کار میرم بهت پول میدم به پات میافتم
جواهر به صورتم تف انداخت گفت خفه شو دختره احمق خفه شووو تو که تازه افتاده تو کار هرز...گی حتما پول خوبی درمیاری شنیدم این پسره ابوذر برو بیایی داره همینجوری بمون تو این خونه هرچی پول مول داشت میاری میدی بهم وگرنه کاری میکنم مثل ابراهیم بندازتت بیرون فهمیدی فیروزه
باورم نمیشد این همه وقاحت جواهر باورم نمیشد گفتم جواهر من اومدم التماست کنم بزاری من بمونم خونه بابام دربه درم نکنی بعد تو چی میگی چی میخای
جواهر لبی کج کرد و گفت هه فک کردی نمیدونم شدی هر ز ه این پسر جانماز آب کش دوباره دستمو گرفت خواست منو بندازه بیرون برای بار آخر هم به پنچره ایون نگاه کردم دختر بزرگ جواهر خیره نگام میکرد ولی دختر کوچیکش به وضوح معلوم بود داره گریه میکنه جواهر دستمو کشید دوباره منو انداخت بیرون انگشت اشاره تهدید وار سمت گرفت گفت کاری که گفتم میکنی وگرنه بالای ابراهیم سرت میارم بعد در بست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جا مانده است
این گوشه ها
وسایلی از دلبری
و چه بی ذوق بودند
کسانی که تو را از مد انداختند...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه
📚 ﻃﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ...
«ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻬﻠﻢ ﻧﺸﺪﻩ،
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ
ﮔﯿﺮﺩ.
ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﻫﺮ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﺮ ﺧﺎﮎ!
ﻣﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺯﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺧﯿﻠﯽ وقت نمیکنند ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﻨﺪ. ﻃﻠﻌﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﺩ.
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ، «ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺶ ﭘُﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﻢ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺯﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ...
ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪ.
«ﻫﻤﻪ » ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮏ ﻣﺪﺗﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺯﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ!
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﺮ ﺧﺎک...
ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺶ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ.
«ﻫﻤﻪ» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ.
ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ،
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻧﻤﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻭ ﮔﻞ ﺩﺭﺁﻣﺪه اﻧﺪ.، ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺯﻥ،
ﺍﻣﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ
ﺑﻮﺩ.
« ﻫﻤﻪ » ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ،
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ،
ﺩﯾﮕﺮ ﻭﻗﺘﺶ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻃﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻭﻟﯽ ﺳﻤﻌﮏ ﻻﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ «ﻫﻤﻪ » ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﯿﺪ...
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻗﺎ ﻣُﺮﺩ.
ﺗﻮﯼ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ؛
ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻄﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ،
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺧﻂ ﺑﺎﺑﺎﺳﺖ،
ﺍﻭﻝ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
«ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ «ﺗﻮ» ﺑﺎﺷﺪ،
ﺁﺧﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻝ،
ﻣﺜﻞ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺗﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ
ﯾﮏ ﻣُﺸﺖ ﮐﺎﻫﮕﻞ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ!
ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻝ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت304
اگر از نگرانيهاي اهل محل که احتمال ميدادند خانه ها يا دکانهايشان از ميان ميرود و به همين مناسبت خود را ناگزير به چاره جوييها و دست و پاهايي در اين زمينه مي ديدند بگذريم، نتيجه آنهمه، اين بود که بچه هاي کوچه که اغلب بزرگسالان بيکار و پيشه اي بودند و از سر صبح تا بانگ شب در همان راستا مي پلکيدند آفتابه شکسته ايرا به جاي ترازياب سر چوب کرده به زمين ميکوبيدند، با اداهاي جدي عين مأمورين شهرداري پس رو پيش رو ميگفتند و از اين بازي من درآوردي به عنوان يک تفريح سالم لذت ميبردند. شبي از شبهاکه سيد ميران با دستمالي پر از کلوچه به خانه آمده بود نشانهء گويايي از يک خبر يا حادثه کم و بيش خوش و قابل تعريف دور چشمانش بود. هما در ايوان روي چراغ خوراک پزي که تازه باب شده بود، کوکو درست ميکرد. ظاهراً در زير زبان مرد مطلبي بود که جرأت ابرازش را نداشت. حرکاتش با ايماها و اشارات پاک باختگاني که سرخوش و مـ ـست به خانه بازگشته اند توأم بود. هما دهانش را بو کرد، مـ ـست نبود. کتش را که کند و به حياط رفت جيبش را وارسي کرد. پيشتر از آنهم او هميشه چنين عادتي داشت و انگيزه اش در اينموقع، گذشته از کنجکاوي پوچ زنانه اين بود که زمينه را براي تقاضاي کوچکي که به فکرش آمده بود سنجيده باشد. در کيف بغـ ـلي او که بزرگ و برآمده شده بود يک دسته اسکناس ده توماني نو ديده ميشد که بي گفتگو پول دخل نبود. جلوي پنجره آمد و با گوشه چشمي به بيرون آنها را شمرد، رويهم پنجاه و يکدانه بود؛ تعجب کرد؛ در چنان موقعي که شوهرش هميشه از کساد کار و بي پولي و ضرر دکان شکايت داشت و اين شکايت را برخلاف سابق از او نيز پنهان نمي کرد اين اسکناسها چه بود؟! از روي شيطنت ذاتي و محض شوخي يکدانهء آنها را که نوتر از همه بود برداشت؛ سفرهء شام را با سليقهء خاص زنان بدون بچه گسترد و همينکه سيد ميران به اطاق آمد از روي تغيري ساختگي به او اعتراض کرد: - آقا اين همه پول در جيب دارند و وقتي من ميگويم يک تخـ ـتخواب چوبي برايم بخر جوابم را نمي دهند. منکه ديگر زبانم مو درآورد از بس اين خواهش کوچک را تکرار کردم.باز گفت: - امسال دومين، و نترس و بگو سومين تابستان است که ما شبها در اطاق ميخوابيم. مگر من محکوم هستم که نبايد از هواي آزاد و آسمان پرستاره استفاده کنم؟! ببين ديشب خرخاکي بي کردار چه به سرم آورده است! سيد ميران پول را گرفت، نشمرده در جيب گذارد و با شوخ طبعي پدرانه بازوي سفيد و نرم زن را که آستين بالا زده بود گرفت: - ببينم، آخ! آخ! به خدا راست مي گويد. همين حالاست که روده هايت از اين جا بيرون بيايد. خوب، غصه نخور. من در کنار تو هستم هما از پنجرهء باز رو به حياط تاريکي بيرون را نگريست. خورشيد وبچه هايش در رختخواب خود هنوز بيدار بودند. صداي ونگ ونگ بچهء کوچک زن کارگر و زون زون محمد حسين شنيده ميشد. هما يک لحظه مثل چيزيکه در انديشهء وضع آنها فرو رفته باشد مکث کرد و سپس برگشت روبروي مرد خود در طرف ديگر سفره نشست: - چه لازم کرده است که در اين گرما در اطاق را ببنديم، کسي در خانه نيست که مزاحم ما بشود. هوم، شيطان پنهان از خلق بهتر از عبادت آشکار اما رياکارانه است به خاطر خلق، اين حرفي است که تو ميگويي. ولي من در حيرتم که از اهل اين شهر آيا کسي هم هست که از کار ما خبر نداشته باشد؟ خورشيد امروز هنگام اطو زدن پيراهني را سوزانده يا به قول خودش زرد کرده، گويا از دکان بيرونش کرده اند. به او گفتم فردا صبح پيش از آنکه مشهدي از خانه بيرون برود اينجا بيا شايد بتواند با خواهش ترا به سر جاي اولت برگرداند. آنگاه با اداي خوشمزهء کودکان در جاي خود تکان خورد و پرسيد: - خوب، بگو تا يادت نرفته است، با من امشب چکار داري که وراي هر شب است؟ سيدميران لقمه اي را که گرفته بود در دهان او گذاشت، چشمهايش کوچک شد هما گفت: - علاج اين فقط آنست که جنابعالي با سخاوتمندي ارباب وار در کيسه فتوت را بگشايي و براي من يک تخـ ـتخواب فنري خوب و خوشگل که لذت خوابيدن را صد چندان مي کند سفارش دهي. و امشب هم به تو بگويم که بايد مرا راحت بگذاري. اگر ميخواهي فقط براي تو مي رقصم. اما واقعاً اين صحنه ديگر براي تو يکنواخت نشده است؟! - تا تو خسته نشده اي نه. اگر غم از دست دادن تو نبود البته چرا، آنقدر که از همين حالا مرا ماتم گرفته است در بهشت زندگي يکنواخت خود را با حوريهاي کسل کننده چگونه بگذرانم. اما چه خوشوقتم که يقين دارم به بهشت نخواهم رفت. آيا از اين که هنوز صاحب تخـ ـتخوابي نشده اي اوقاتت گرفته است؟ - نه، برعکس خيلي هم خوش و دلشادم؛ به اين مي انديشم که تو در اين حالت چه حرفهاي پرمغزي ميزني که مغز گچ من قادر به درک هيچکدام نيست. اگر تخـ ـتخواب هم نميخري هيچ مانعي ندارد؛ هرطور تو راضي هستي همان باشد. محبت روي بستر کاهي نيز محبت است.
#شوهراهوخانم
#پازت305
هما اين را گفت و با سادگي و سبکي معمولي از جاي خود برخاست و چسبيده به مرد نشست؛ گونه بزک کرده و لطيف خود را که همهء گلهاي دلاويز جواني در آن شکفته شده بود با شيريني و بخشندگي بي ريا به لب او نزديک کرد. سيدميران با چشمان شاد که افسردگي هاي جور زمان را به دست نيستي مي سپرد وي را بـ ـوسيد، مثل يک بچه در آغـ ـوشش گرفت و گفت: - راستش را بگويم، من همان بار اولي که تو عنوان کردي سفارش تخـ ـتخوابي را که از آن خوشت بيايد به مبل ساز دادم. بيعانهء آنرا هم پرداخته ام. مي خواستم ترا غافلگير کرده باشم. حتي ميدانم تخـ ـتخواب ساخته و حاضر شده است. يکي دو بار که عبوراً از جلوي دکانش رد شده ام آنرا آنجا ديده ام. دو کارگر مشغول لاک و الـ ـکل زدن آنند. يکي از آسمانه هايش آئينه دار و آن ديگرش از چوب کنده کاري شده است. اما اين موضوع حکايت آن کولي است که کوچ ميکرد آخور مي بست؛ اگر بنا باشد که ما در اين شهر ماندني نباشيم تخـ ـتخواب به چه دردمان ميخورد؟ هما تعجب زده او را نگريست، موضوع تخـ ـتخواب اصلاً از يادش رفت: - چطور در اين شهر ماندني نباشيم عزيز جان؟ تو يک بار ديگر در اين خصوص اشاره اي کردي که دنبالش را نگرفتي. شوخي مي کني يا جدي ميگويي؟ اگر افکاري در مغز تو ميگردد و خبرهايي هست چرا از من پوشيده نگه مي داري؟چراصاف وپوست کنده هر چه هست ونيست روي دايره نميريزي ؟آيا تو من را از خودت نمي داني؟ ميان من و تو جدايي هست، يا اينکه چه؟ اين چند روزه، راستش را بگويم خيلي به تو بدگمان شده ام؛ آيا خانه را فروخته اي؟ اسکناس ده توماني را که برداشته بود از چاک پيراهن بيرون آورد و به او داد. سيدميران با صداي خفه اي گفت: حالا شاممان را بخوريم. حق با توست که به کار من بدگمان شده باشي. کار خانه همين امروز تمام شد و از دو هزار و پانصد تومان قيمت آن همين پول دست مرا گرفت که سرمايه کار وکسب آيندهء ماست. اما پشيمانم که چرا قبل از فروش دستي به سر و رو و ديوار آن نياوردم تا بهتر قيمت کند. مردم اين زمانه بيشتر از هر وقت و زمان ديگر به ظاهر نگاه مي کنند. لااقل حق بود که اين خاکها را مي دادم از وسط حياط جمع مي کردند؛ کتيبهء پائين آمدهء ايوان اطاق آهو را از نو ميساختند. خوب، حالا ديگر گذشته است؛ کار عجله بهتر از اين نميشود و دکان را هم که ميداني بايد فردا تحويل بدهم. - نه، من از کجا مي دانم؟ تو به من چيزي نگفته بودي که بدانم. اين حرفها چيست که ميزني؟ کار آينده کدام است؟ براي من قابل قبول نيست که تو خانهء به اين خوبي و نازنيني را از دست در کرده باشي. با اين حرفها من چطور ديگر مي توانم شام بخورم. شوخي ميکني.
شوخی؟ مگر خودت معمار علی اصغر را ندیدی که برای مساحی و دید خانه اینجا آمد؟ پس دیگر چه شکی است که داشته باشی؟ غیر از این چاره نداشتم! تا خرخره ام در قرض بودم؛ طلبکارها از هر طرف محاصره ام کرده بودند و فشار می آوردند؛ دکان چنان توی سرش خورده و مثل شکمش را به زمین زده بود که با هیچ سیخونکی نمیشد از جا تکانش داد. اصلاً هوای این شهر برای من سنگین شده است. می خواهم تو را بردارم و به سوی تهران سرم را زیر آب کنم. آنجا به یاری پروردگار دکانی که در نظر دارم گرده پزی باشد باز کنم. چه دلیلی دارد که نتوانم جل خود را از آب بیرون بکشم؟ غیر از خدا و همت خودم تاکنون تکیه به چه کسی داشته ام؟ الآن تازه باد خنک وزیده است و بهترین موسم سیر وسیاحت است. ضمناً در شهرهای همدان و قزوین نیز که سر راه ما هستند چند روزی می مانیم و سر و گوشی آب میدهیم. آیا این تو نبودی که در سفر قم به من می گفتی دلت میخواهد شوهرت بر سر ماشینی بوده باشد و مادام العمر جلوی دست او و همراه او به سیر و سیاحت بگذرانی؟ آیا حالا با من خواهی آمد؟
هما هنوز باور نمی کرد که او جدی می گوید؛ مثل چیزی که انتظار این پرسش اخیر را نداشت؛ سرش را با وقار مخصوصی موج داد و با تبسم غمزده ای گفت:
- اوه ! قبل از اینهم یکبار به تو گفته ام، فقط مرگ است که می تواند میانهء ما جدایی بیندازد؛ مرغ بشوی به آسمان پرواز کنی، ماهی بشوی و در دریا شنا کنی، درویش بشوی و به ترک آدمیزاد سر به کوه وبیابان بگذاری، همه جا با تو هستم و میآیم که بی تو نیستم و نمیخواهم باشم. اما حقیقتش را بگویم، هنوز معنی حرفهای تو را درک نکرده ام؛ منظور و مقصود تو از این کارها چیست؟ و از همه مهمتر این را بگو ببینم، حالا این خانه مال ما نیست؟ چه کار بدی است که کردی!
🧚♀آرزو میکنم
🧚نـه حسرت گـذشتـه
🧚♀غمگینتـون کنـه
🧚و نه غم آینده نگرانتون
🧚♀در حـال زنـدگی کنید
🧚و لحظه هـایتـان
🧚♀پـر از آرامــش باشـه...
🧚شب زیبـاتون بخیر💖💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح یعنى
همه ی شهر پر از بوی “خداست”
عابرى گفت :
که این “مطلق نادیده” کجاست؟
“شاپرک” پر زد و با رقصِ خود آهسته سرود
چشمِ دل بازکن
این بسته به افکار شماست
#سلامصبحتونبخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بزرگی میگفت:
< خوشحالی قـند بشه، حل بشه تو زندگیت!
اونقدری که شیرینیش دلت رو بزنه >
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوستالژی هایی که دیدنش چشمای قشنگتونوقلبی میکنه😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f