eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_دهم بابام برام پیغام فرستادکه برگردم خونه بااینکه میدونستم
دست خودم نبودمن سروش رودوست داشتم. سروش گفت بخدامنم دوست دارم وتوی چهل سالگی عاشقت شدم نمیتونم فراموشت کنم یه کم صبرکن.یک هفته بعدازاین ماجراوقتی یه روزازسرکاربرگشتم خونه بابام گفت برات یه خواستگارپیداشده گفتم کیه گفت پدراین دندون پزشکی که تازه امده تومحلمون امده بودوقت خواستگاری میخواست تومیشناسیشون فهمیدم پدر سروش امده برای تحقیق وببینه ماازچه خانواده ای هستیم درجواب بابام گفتم نه من ازکجابایدبشناسم وکلاخودم روزدم کوچه علی چپ سروش بهم چیزی نگفته بودکه سورپرایزم کنه. دوروزبعدپدرومادر سروش به طوررسمی امدن خواستگاری وازمن خیلی خوششون امده بودپدر سروش خواست مادوتابریم وحرفهامون روبزنیم وقتی رفتیم توی اتاق.. پدر سروش خواست مادوتابریم وحرفهامون روبزنیم.وقتی رفتیم توی اتاق فقط میخندیدیم. سروش بهم گفت توی زندگی یه خواسته ازت دارم اونم اینکه احترام پدرومادرم روداشته باشی وبایدبدونی من تمام خرج مخارج خانواده ام روتامین میکنم وتونبایدبااین موضوع اگرقرارزن من بشی مشکل داشته باشی. بهش خندیدم گفتم من مشکلی ندارم وبعدازنیم ساعت امدیم بیرون ازاتاق و سروش گفت ماباهم مشکلی نداریم فقط یه خواسته ازتون دارم اونم اینکه به کسی ازفامیل من نبایدبگید مریم قبلا ازدواج کرده دوست ندارم کسی بفهمه حتی خواهربرادرخودم. داداشم عصبانی شدگفت یعنی تمام عمرقرارباترس زندگی کنیدکه کسی نفهمه خب این موضوع کوچیکی نیست که کسی نفهمه خلاصه یکی لومیده واگرکسی فهمیدچی!؟ سروش که دیدداداشم عصبانی شده من با این موضوع مشکلی ندارم ولی قبول کنیدفرهنگ هاباهم فرق میکنه وتوی هرخانواده ای یه چیزی ملاکه اگرهم ناخواسته کسی فهمیدمن تااخرعمرنوکرخودش وپسرش هستم. سروش کلابلدبودچه جوری حرف بزنه که طرف مقابلش رواروم کنه وقرارشدفعلا کسی راجب گذشته من حرفی نزنه وبرای دوهفته دیگه قرارعقدگذاشتیم توی محضر طی این دوهفته سروش کلی برام خریدکردوحسادت روتوی چشمای طاهره میدیدم. شایدباورش نمیشدیه همچین بختی بعدازطلاق برای من بازبشه وسال نود و یک شدخاطره سازترین سال زندگی من. ومادوتابه عقدهم درامدیم ورسمازن شوهرشدیم بعدازمدتی سروش یه خونه رهن کردوماوسایل زندگیمون روباهم خریدیم وباعشق چیدیم توخونه وزندگی مشترکمون روشروع کردیم‌.مثل قبل میرفتم گاهی آرمان رومیدیدم و سروش بهم پول میدادبراش کادوچیزهایی روکه لازم داره بخرم. زندگی ارومی روکنار سروش شروع کرده بودم وخداروشکرمیکردم که سروش روسرراه زندگیم قرارداده. خیلی دوست داشتم بچه داربشم ولی سروش مخالف بودمیگفت بچه دوست ندارم وهرسری حرفش رومیزدم میگفت من دوست ندارم بچه داربشیم.چندباری هم که مادرش میپرسید میگفتم سروش دوست نداره میگفت گولش بزن بگوقرص مصرف میکنم برای باردارنشدن مطمئن باش بارداربشی دیگه نمیذاره بندازیش. ولی دوست نداشتم اینجوری بارداربشم ومیگفتم بایدبارضایت خودش باشه تادوسال هیچ جوره نتونستم راضیش کنم وکم کم داشتم ناامیدمیشدم ویه علامت سوال توسرم بودکه چرانمیخوادازمن بچه ای داشته باشه کم حرف شده بودم ومثل قبل شاد و شنگول نبودم. سروش متوجه رفتارم شده بودگفت مریم توچته یه مدت هیچی نگفتم ولی بعدکه اصرارکردگفتم توخواسته های من برات مهم نیست وبازبحث بچه روپیش کشیدم که ایندفعه کوتاه امدومن بعدازچندماه باردارشدم. روزی که جواب ازمایشم روگرفتم به حدی خوشحال بودم که حد و حساب نداشت هرچندویارخیلی بدی داشتم وهرروززیرسرم‌ بودم.. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بوی نفت بود، اما عطر صفا و صمیمت و محبت بیشتر ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 سلطان محمود از غزنین برخاست و بـه زیارت، روبه خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی نهاد، چون از در خانقاه درآمد و درود کرد، شیخ جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون وقت رفتن رسید، شیخ برای او بـه پا خاست. محمود گفت؛ «اول کـه آمدم التفات نکردی، اکنون برپا می خیزی؛ این همه ی کرامت چیست و ان چه بود؟»شیخ گفت؛ «اول، در خودبینی و خودخواهی پادشاهی و بـه امتحان درآمدی، و آخر، در فروتنی و درویشی میروی کـه آفتاب دولت درویشی بر تو تافته اسـت. اول، برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون، برای درویشی تو برمی خیزم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موتورگازی! یکی از خاطره انگیزترین موتورهایی که توی ایران وجود داشت😍😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از نوستالژیک ترین فیلم های سینمایی بچگی ما فیلم گلنار بود. داستانش هم جذاب بود هم چون ما بچه بودیم، برامون ترسناک بود😄 آهنگ گلنار انقد قشنگ بود که هیچ وقت از ذهن نمیره... گلنار با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌ کند. روزی به کنار چشمه می‌ رود تا آب بیاورد. باد دستمال آبی او را، که یادگار مادرش است، با خود می‌ برد. گلنار در پی دستمال به جنگل می‌ رود و راه را گم می‌ کند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_یازدهم دست خودم نبودمن سروش رودوست داشتم. سروش گفت بخدامنم
روزی که جواب ازمایشم روگرفتم به حدی خوشحال بودم که حد و حساب نداشت هرچندویارخیلی بدی داشتم وتاچهارماه خیلی حالم بدبودویک روزدرمیان سرم وصل میکردم وهردفعه سروش میگفت ببین چه بلایی سرخودت اوردی بیابروبچه روبندازداری خودتومیکشی. ولی هرجوربوداون چندماه اول روتحمل کردم وازماه پنجم به بعدحالم بهترشدوگاهی اگرهوس چیزی میکردم سروش سریع برام فراهم میکردوانقدرمراقبم بودبهم محبت میکردکه دوست نداشتم بارداریم تموم بشه بعدازنه ماه چشم انتظاری سال نود و سه پسرم آرش به دنیاامد. سروش انقدرخوشحال بودکه همش میگفت چه اشتباهی میکردم که ازبچه دارشدن میترسیدم وعاشق آرش شده بود. وجودش به هردوتامون ارامش میدادوگاهی تاصبح دونفری مراقبش بودیم. چندساله به لطف خدای بزرگ‌ زندگیه ارومی رودارم. سروش یه مردواقعیه که توی زندگی چیزی برام‌کم نذاشته چندساله با سروش ایام عید میریم روستای مختلف ایران وبه مردم خدمات دندونپزشکی رایگان ارائه میده واندازه وسعمون بهشون کمک میکنیم. اکثرروستاهاروبا سروش توی تعطیلاتی که داشتیم رفتیم از زندگی اطرافیانم بایدبگم که پدرومادرم چون باهم فامیل بودن بعدازجدایی مادرم باماقطع رابطه‌کردن مادرم یه فرشته واقعی بودکه پدرم لیاقتش رونداشت. حتی یادم زمانی که من طلاق گرفته بودم طاهزه تمام تلاش رومیکردکه من‌روبده به پسرعموم که یه کم شیرین عقل بودولی بااشناشدن با سروش روزنه امیدی به اینده توی زندگیم بازشدوقتی هم سروش امدخواستگاری طاهره هزار و یک عیب گذاشت روش دخترای طاهره طی یکسال ازدواج کردن وبابام براشون سنگ تمام گذاشت وبهترین جهیزیه روبهشون داد ولی من خودم با سروش جهیزیه ام روتهیه کردم درحق من پدری نکردهرچندخداجای حق نشسته دختربزرگه طاهره روبخاطرمال و ثروت دادن به کسی که دوستش نداشت والان اززندگیش راضی نیست‌. دخترکوچیکه اش هم عاشق یکی ازاقوام پدرم شدکه ازدواج کردولی بخاطراخلاق طاهزه چندسالی هست خانواده شوهرش بهش اجازه رفت امدرونمیدن. و طاهره دخترش روندیده. پسرش هم دامادشده وپدرم بازبراش بهترین عروسی روگرفت طبقه بالای خونه پدرم زندگی میکنن عروسش ازفامیلهای خودشه ولی دمارازروزگار طاهره دراورده که گاهی ازاطرافیان میشنویم. من وخواهربرادرهام سالی یکبارعید به دیدن پدرم میریم چون دلخوشی ازش نداریم کم بیش هم حال مادرم روجویامیشم. اون هم کنارهمسرش زندگی ارومی روداره برادرهامم بعدازازدواج باکمک وتشویق همسراشون ادامه تحصیل دادن والان جایگاه اجتماعی خوبی دارن سرگذشت زندگیم رونوشتم که شمادوستای خوبم بدونیدهرچقدرهم زندگی بهتون سخت بگیره ولی اگرخدابخواد بهترین سرنوشت رودراخربراتون رقم میزنه شادخوش خرم باشید. پایان😍😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شب از سر لطف💖💫 مهمان دلم شو💫🌺 در انجمن عشق شمع محفلم شو اگه ماه شبم بشی چی می شه یک شب که هزار شب نمی شه اگه ماه شبم بشی چی می شه یک شب که هزار شب نمی شه در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست💫💖 در چنته درویش وفا هست کشکول یه رنگی و صفا هست ...💫🌺 شب خوش عزیزانم💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌼چهارشنبه 3 آبان ماهتون بخیر 🍂🌸زیبـاترین چهارشنبه پاییزی 🍃🌼دنیا را همراه با لحظه هایی 🍂🌸پرازشادی براتون آرزو میکنم 🍃🌼امـیـدوارم 🍂🌸سـهم امـروزتـون از زنـدگی 🍃🌼سـلامتی ،عــشق و آرامـش 🍂🌸رضایت و نگاه لطف خدا باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳ مورد از وسایلی که باهاش کار میکنی رو بگو تا شغلتو حدس بزنم😄 این برنامه رو یادت میاد؟؟ جواب عالی دادی غنچه بودی شکفتی😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موفقیت های بزرگ... - موفقیت های بزرگ....mp3
4.64M
صبح 3 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دختر خدا لعنتت کنه،چرا داری با آبرومون بازی میکنی؟اون طفل معصوم چه گناهی کرده؟مارجان،با صدای بلند شروع به داد و فریاد کرده بود! اما من حرفم یکی بود،دیگه نمیخواستم به اون خونه کذایی برگردم. با دلی شکسته بهش زل زدم و گفتم؛ مار جان...من چه خیری از شوهر خدابیامرزم دیدم که از برادرش ببینم؟ نمیتونم اون و به اسم شوهر قبول کنم،شما رو به خدا حرف منو بفهمین.من دیگه به اون خراب شده برنمیگردم،تو رو جان علی برار با آقا جان صحبت کن.مارجان همونطور که برنج ها رو پاک میکرد،اشک چشماش و پاک کرد و گفت؛ دخترم تو پاره ی تن منی،چرا قسمم میدی؟ اما جیگر گوشه ات دست اوناست،بچه رو بهت برنمیگردونن،طاقت میاری؟گریه امونم نمیداد،دلم برای پسرم خون بود،بچه ام فقط دوسالش بود...پسرم،مصطفی جانم.یازده سالم بود که منو به اولین خواستگارم دادن! زیباترین دختر ده بودم،سلمان شوهرم،اقوام دور پدرم بود،یکسال بعد بچه دار شدیم،با اینکه وضعشون خوب بود اما واقعا بهم سخت میگرفتن،سلمان چندماه پیش تو دریا غرق شد و خانوادش مجبورم کردن که یا با برادرش کریم ازدواج میکنی یا بچتو میزاری و میری... نمیتونستم این بدی رو در حق زن کریم بکنم،از طرفی بدون بچه ام سختم بود،اما تصمیمم رو گرفتم، مصطفی رو ازشب تا صبح بوسیدم و بو کشیدم؛صبح زود با چشمای به خون نشسته از حلیمه خاتون،مادرشوهرم حلالیت خواستم و اومدم به خونه ی آقاجان‌...خونه ی پدریم.هرچند که گفت حلالم نمیکنه و با لعن و نفرین بدرقه ام کرد،اما من که گناهی مرتکب نشده بودم. مارجان که گریه هامو دید گفت؛ با گریه مشکلی حل نمیشه،توکل به خدا کن. نتونستم لب به غذا بزنم،غروب آقا جان و علی برار از باغ چای برگشتن،با دیدنم فهمید چه خبر شده.با سری افتاده سلام کردم. جوابم رو داد و اومد نشست، مار جان با چای و پنیر محلی،نون داغی که تازه از تنور در آورده بود ازش پذیرایی کرد،بلند شدم برم تو اتاق که صدام زد؛گل چهره برگشتم سمتش؛+جانم آقاجان آقاجان گفت؛ تصمیم تو گرفتی دختر؟آروم لب زدم؛ بله .آقاجان گفت؛ میدونی که گوشت تنت زیر دندون اوناست؟منظورش مصطفی بود،جیگر گوشه ام.اشکی از چشمام چکید و گفتم؛مجبورم آقاجان‌.پدرم با مهربونی گفت؛ دختر این خونه ای تو رو بالای سرم جا میدم.تا زمانی که دوباره ازدواج کنی نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره.دستش رو بوسیدم،آقاجان مرد مهربونی بود،تنها نگرانی هممون برای مصطفی بود. دوتا اتاق داشتیم ،یکی برای آقاجان و مارجان،اون یکی هم برای مهمانی و غذاخوری که من و علی برار داداش کوچیکم توش میخوابیدیم.شب موقع خواب علی برار پا به پای من اشک می‌ریخت،اونم دلش برای مصطفی تنگ شده بود. صداش کردم؛ مارجان چی شده؟مارجان که از حرص زیاد صورتش به قرمزی میزد،چادر دور کمرش رو باز کرد و گفت؛ خیر نبینن الهی،نمیدونم تو این سه چهار سال خیش و قومی چه بدی به این حلیمه خاتون کردم‌،برامون پیِغام فرستاده دخترتون از اولم زن زندگی نبود،پشت گوشش و دید مصطفی روهم میبینه!زنیکه احمق نزاشت یه هفته بگذره.با یاد مصطفی دوباره اشکام جاری شدن...از جنس بد این خانواده خوب خبر داشتم،وقتی حرفی میزدن و کینه میکردن تا آخرش ادامه میدادن. مار جان که اشکامو دید اومد کنارم، بوسه ای به سرم زد و گفت؛ مادرت بمیره برات دختر،الان چه وقت بیوه شدنت بود آخه.نمیدونم برای جوونیت غصه بخورم یا برای اون طفل بیچارت...اون روز و روزهای بعد سعی می‌کردم سرمو با کار گرم کنم،تو روستا خانوما هم پای مردا کار میکردن،چه بسا بیشتر مشکلات و کارا به دست زنای زحمت کشی مثل مارجان حل میشد.اما هروز بیشتر از روز قبل از دوری بچم آب میشدم؛دوست و آشنا واهل محل همه کم و بیش از سنگدلی خانواده سلمان خبر داشتن،خیلی رفتن و اومدن به خونشون که مصطفی رو به من بدن،اما حرفشون یک کلام بود.نه!شب،علی برار صورتش رو ،رو بهم کرد و گفت؛ گلچهره فردا عمو محمدعلی میخاد بره خونتون با مادرشوهرت صحبت کنه بلکه راضی شن مصطفی رو بهت بدن.نگاش کردم،چقد ساده بود برادر کوچیکم! گفتم؛ نه ،قبول نمیکنن،اما بازم توکل به خدا.بعداز اذان صبح هممون بیدار شدیم،ناشتایی خوردیم و فکر کار شدیم،کار گاوها و حیاط تموم شده. بود،رفتیم تو باغ تا کمی وجین کنیم،تو چشم بهم زدن دوساعتی گذشته بود،دروازه ای به اون صورت نداشتیم،چندتا چوب روی هم بسته بود برای وارد نشدن حیوونات،از همونجا عمومحمدعلی رو دیدیم صدا میزنه؛ مارجان!هااای مارجان دوییدم سمتش؛ +بله عموجان .عمو وارد شد،بعداز خوردن یه استکان چای،شروع کرد؛+رفته بودم خونه سلمان خدابیامرز،روز قبول پیغوم داده بودم براشون که صبح میرم،کریم و حلیمه خاتون بودن،پسرتم تو حیاط بود سرگرم مرغ و جوجه ها...پریدم وسط حرفش و گفتم؛.حالش خوب بود عموجان؟بچم لاغر شده بود؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f