نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_شانزدهم ولی خان هنوز نرفته بود،به کل یادم رفته بود امر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_هفدهم
پرسیدم؛ ببخش که میپرسم،دخترای برادر خدابیامرزتون هم با مادرشون هستن؟
میخواستم بدونم با چندنفر قرار رو به رو شم!معصومه جواب داد؛ نه! خاتون هر سه رو شوهر داد،عفت و ملیحه بچه دارن،راضیه هم باردار...محبوبه خواستگار داره،عباسعلی دیشب میگفت خاتون منتظر ولی خان بره ولایت تا ببینن تکلیف چیه.پرسیدم؛ معصومه جان، تو چرا نرفتی روستا؟ نکنه بخاطر ما موندی؟معصومه با یه آه بلند دست از کار کشید...گفت؛ نه دختر جان،من هم مثل تو سرگذشت زیادی دارم... فراری ام،از زادگاهم ،قوم و خویشم،از همه ی گذشتم.کنجکاو شدم،پرسیدم؛ چرا فراری؟مگه چی شده تو گذشتت؟اشک تو چشماش پر شد،خواست حرفی بزنه که زهرا وارد مطبخ شد و غذا خواست،گوشه ی چشمش رو با روسریش پاک کرد و گفت؛ داستانش مفصل،فعلا براشون شام رو ببریم تا رسوامون نکردن.شام رو خوردیم و مثل هرشب سرگرم بچه ها بودیم..
ولی خان براشون لباس خریده بود و هردوشون با ذوق لباساشون رو پوشیده بودن و بهمون نشون میدادن.رفتیم پایین برای خواب...ولی خان از جلد اون مرد با هیبت بیرون اومده بود،یه گوشه ای نشست و زل زد به من،با خنده پرسیدم؛چیزی شده ولی خان؟اشاره ام زد که نزدیکترش شم، به پشت سرم رفت و گیسوهای بافته امو باز کرد،همینطور که با دستاش موهامو پریشون میکرد گفت؛ تو خلوت مون بهم نگو ولی خان، بگو ولی الله،بگو ولی...کیف میکنم اسممو از زبونت میشنوم تازه عروسم.
برگشتم به سمتش؛ با دستام صورتش رو گرفتم؛ته ریشی که رو صورتش داشت و دوست داشتم... من تمام این مرد و دوست داشتم، تازه داشتم میفهمیدم مرد هم میتونه حرفای عاشقانه بزنه،مرد هم میتونه با این هیبتش مهربون باشه.حرفامو به زبون آوردم،سرش رو گذاشت رو پاهامو من از علاقه ام بهش گفتم،با محبت تو چشمام خیره شد و گفت؛ گلچهره نمیدونم چرا از خودم خجالت میکشم که تو این سن عاشق شدم،میترسم از این عشقم بفهمن و سرزنشم کنن...میترسم فاطمه نفرینمون کنه...گلچهره فاطمه دلشکسته است،نمیخام امانت برادرم ازم ناامید باشه،اگه قبول کردم به حرف خاتون زن بگیرم،از خودم مطمئن بودم که چقدر سردم و با این زن هم مثل فاطمه برخورد میکنم.نمیدونستم عاشق میشم،نمیدونستم انقدر بیتاب میشم...میترسم گلی ،میترسم بریم ولایت و عشق من به تو باعث بشه ظلم بشه در حق فاطمه و بچه های صغیرش... کمکم کن تو این راه.دلم میسوخت برای مردی که جوونی شو پای خانواده اش داده بود و الان،حتی تو خلوتش هم نمیتونست با خیال راحت عاشقی کنه...رو بهش گفتم؛ ولی جان،عزیز من، خیالت راحت باشه،بهت قول میدم هر اتفاقی که افتاد سکوت کنم.ولی چشمامو بوسید و منو تو آغوشش کشید...صبح چشمامو باز کردم اما ولی الله و کنارم ندیدم،یادم اومد که گفته بود قبل از بیدار شدن به گرمابه میره.معصومه هنوز خواب بود،چای رو حاضر کردم و حیاط و آب و جارو... نمیخواستم سر و صدا کنم تا کمی بخوابن،روز جمعه بود و عباسعلی هم به سرکار نمیرفت.ولی الله برگشت و باهم
مشغول خوردن ناشتایی شدیم.کم کم همه بیدار شدن،عباسعلی مشغول تعمیر گوشه ای از دیوار حیاط شد، همونطور که مشغول بود گفت؛ ولی خان ،خاتون پیغام داد دخترت خواستگار داره،پاییز نزدیکه و علوفه دام ها هنوز کارش مونده،کارگرم زنش تازه زاییده و رفته ده خودشون،خلاصه که دست تنهاست ..گفت زودتر بری.ولی خان نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ خودمم همین نیت و داشتم،پاییز کارامون زیاده،این مدتم نبودنم باعث شد خیلی دست تنها باشن،از اون طرفم اسب و قاطرام دست سلیمان موندن،همین یکی دو روزی باید راه بیفتیم.
نمیدونم چرا تپش قلب گرفتم!معصومه سریع گفت؛ خان داداش،تو تنها برو،گلچهره رو بزار پیش ما بمونه،کاراتو که رسیدی بیا دنبالش!ولی خان خیره نگام کرد و گفت؛ نمیتونم گلچهره رو بزارم معصومه...اون باید همرام باشه.هرچند که به خانوادش قول دادم دوماهی رو تهران نگهش دارم،اما میبینی که!همه چی درهم شده.عباسعلی گفت؛خاتون کمی ناراحت شد وقتی شنید خودت بدون اینکه به کسی بگی زن عقد کردی،من خیلی از خانومی گلچهره گفتم براش،اما خاتونِ دیگه،حرفش یک کلام.ولی خان با شنیدن این حرف اخماشو تو هم کشید و گفت؛ بار اول هم نخواستم حرف برادرم رو زمین بزنم، برای من این حرفای خاله زنکی مهم نیست،توام به این خاله خان باجیا بها نده عباسعلی. معصومه خندید وگفت؛ بالاخره زندگی همین؛با خوب و بدش باید ساخت...آدم نمیدونه چی در انتظارشه،بهتره بهم خوبی کنیم چون فقط خوبی برای آدم می مونه!
یادم اومد این جمله رو قبلا هم چندباری از ولی خان شنیده بودم.رو به معصومه پرسیدم؛ این حرف و شما خیلی بکار میبرین،چقدرهم به دل میشینه...معصومه ناراحت شد و گفت؛ آره...این حرف و پدر خدابیامرزم همیشه بکار میبرد،اما حیف ! اونکه باید نشنید!
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلیل نصف کتک هایی که نسل ما خورد؛
شیطونک😄
اگه میخورد تو چشمش چی؟ 😕😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وسایل شکنجه زا نه ببخشید حمام در زمان ما🤫😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهه هفتادیای عزیز بااین آهنگ زندگی کردن🥲
حالا تو بگو با سونی اریکسون گوش میکردی یا موتورولا؟؟🤔
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هفدهم پرسیدم؛ ببخش که میپرسم،دخترای برادر خدابیامرزتون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_هجدهم
نمیدونستم منظورش کی هست،اما فردا باید ازش میپرسیدم که چرا گفت از ولایتش و مردماش فراریه.شب دوباره با ولی خان صحبت کردم و گفت نمیتونه بدون من برگرده ولایت، بهم عادت کرده و یک شب بدون من نمیتونه سحر کنه.من هم بدون اون نمیتونستم،غریب بودم و اون تنها پناهم بود، به بودنش عادت کرده بودم و سینه ی ستبرش حکم کوه رو برام داشت...اما خبر نداشتم که دارم وارد دوران جدیدی از زندگیم میشم.فردا شد و معصومه مشغول کارا بود،من هم کم کم وسایل مو جمع کرده بودم تا صبح زود راه بیفتیم،علی و زهرا بغض کرده بودن و اصرار داشتن که زندایی بمونه کنارمون.من هم بهشون عادت کرده بودم.معصومه هم انگار از رفتنمون راضی نبود، همینطور که ملافه ی تشک هامون رو میشستم تا تمیز تحویلش بدم پرسیدم؛ معصومه جان،نگفتی که چرا از خانواده ات فراری هستی.
معصومه چشماشو بست،آهی کشید و گفت؛تو اولین نفری هستی که این سوال رو میپرسی ازم،همه درد مو میدونستن و کسی دنبال درمانم نرفت... !ادامه داد؛ من بچه ی سوم خانواده ام،دوسال از ولی بزرگتر بودم،پدری مهربون داشتم اما از وقتی یادمه مادرم ضعیف کش بود وفخر فروشی میکرد،با هم محلی ها خوب نبود و زناشون رو نازن میدونست و خودش رو از یک طایفه اصل و نسب دار و زرنگ!ما بچه ها اخلاقمون به آقای خدابیامرزمون رفته؛یعنی از روزی که خودمون رو شناختیم و مادرمون رو شناختیم سعی کردیم مثل اون نباشیم.ادامه داد؛
علی و یوسف ازدواج کردن و سرگرم زندگیشون بودن،من مونده بودم و ولی الله. تو سن کم عاشق یکی از بچه محلامون شدم، اون هم به من گفت که دوسم داره و من فکر میکنم تا بحال این چنین عشقی رو کسی تجربه نکرده بود،هرکس که مارو میدید میدونست که برای هم میمیریم...تا که خاتون متوجه شد،بلایی بر سر اون پسر آورد،چنان خار و ذلیلش کرد،چنان با کارها و حرفهاش خانوادش رو کوچیک کرد که اصلا و ابدا سمت خانه مون آفتابی نشدن،ماه ها تو خونمون دعوا بود،دور از چشم آقام منو توی طویله ساعت ها زندانی میکرد،بدتر از اون صنم هست،زن برادرم یوسف...چنان آتیشی این بین برپا میکرد که آبرو برام نمونده بود،هزار جور حرف و تهمت بهمون بست ،نرسیدن به دلبخواهم یکطرف و شنیدن حرف و تهمت ناروا از مردم یک طرف.خودت میدونی که تو ده وقتی دختری رو در روی خانوادش بگه فلان پسر و میخاد یعنی چی...خوشبخت باشه بهش برسه و اگر نه کلاهش پس معرکه است!چند مدتی گذشت و دیگه کسی به خواستگاریم نیومد،آقاجانم از اینکه هروز از هرطرف به نام پیردختر بهم متلک مینداختن و از دست یکدندگی های خاتون دق کرد و مرد!من موندم...موندم و دیدم بعداز من چه بر سر این ولی الله بیچاره آورد،سوختن و آوارگی برادرم رو به چشم دیدم...اما کاری از دستم بر نمیومد.به ناچار با بیست و هفت سال سن که توی دهات انگ پیردختری بهم خورده بود؛بی گناه مجازات شده بودم،کاری نکرده بودم و همه منو به عنوان یه دختر چشم سفید میشناختن.
عباسعلی خواهرزاده ی خاتون در حقم مردانگی کرد و اومد به خواستگاریم.باهاش ازدواج کردم با چشم گریون و دل خون...ولی خان وفتی دید که خاتون دست از دخالتاش برنمیداره
خودش پدری کرد در حقم و برای عباسعلی تهران کار جور کرد،این خانه رو هم با ارث پدری برام خرید تا بتونم نفس راحتی بکشم.چندسالی طول کشید تا بخودم بیام و زندگی برام معنی پیدا کنه.تا حالا با خودت فکر نکردی چرا بچه هام نسبت به سنم کوچیکن؟دستاشو گرفتم و گفتم؛خواهر چه سرنوشتی داشتی،نمیخواستم ناراحتت کنم.
معصومه نگاهی پراز غم بهم انداخت و گفت؛ وقتی به اونیکه میخای نرسی زندگی برات معنا نداره،صنم انقدر تو روستا حرف برد و آورد که اون خانواده از ده رفتن، من اگه خاتون و حلال کنم هیچوقت دلم راضی به حلال کردن صنم نمیشه،انشالله که از بچه هاش خیر نبینه.پرسیدم؛ چرا اینکار رو میکرد؟معصومه گفت؛ همه ی این کینه ها و دشمنی از خاتون بلند شده،انقدر اذیت شون کرد که این دوتا عروس چشم دیدن خانواده رو ندارن،خیر سرم تنها دختر خانواده بودم که این شد سرگذشتم.گلچهره میترسم از اینکه تو بری ولایت و بعد از چندسال دیگه این دل پاک و بی کینه رو نداشته باشی
مادرمه،اما اخلاقش اینطوریه...نمیشه کاریش کرد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین خدا چی میگه:
والضّحیٰ وَاللَّیْلِ اِذا سَجیٰ ماوَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ماقَلیٰ قسم به آفتاب فراگیر و قسم به شب آرام و آرامش بخش که پروردگارت نه تورا رها کرده و نه بر تو خشم گرفته است...
" شب خوش "💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼کجایی ای که
💫عمری در هوایت نشستهام...
🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج
🌈صبح سه شنبه تون بخیر
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام کارنامه ها رو سه شنبه چهارشنبه میدادن که پنجشنبه جمعه مون رو خراب کنند🥺😄
منم همیشه شنبه ها میگفتم بیان کارنامه مو بگیرن😶
تازه تو این دوروز حرف گوش کن ترین دختر دنیامیشدم😌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5902526494936142501.mp3
4.13M
🌺امروز خداوند قلم نقاشی رو داده دستت
و
میگه:
هر جوری دوست داری زندگیت رو نقش بزنی بزن
سه تا ابزار فوق قدرتمند هم در اختیارت گذاشتم:
۱- اندیشه
۲- کلام
۳- احساس
ببینم امروز چه نقشی میکشی🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هجدهم نمیدونستم منظورش کی هست،اما فردا باید ازش میپرس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_نوزده
خداروشکر ولی خان قلب مهربونش رو از آقامون به ارث برد،اما بعداز عقد فاطمه و اصرارهای خاتون برای نزدیک کردنشون بهم،فهمید که برای خاتون دل و دلخوشی بچه هاش مهم نیست!فقط حرف خودش مهمه.پرسیدم؛عباسعلی راضی بود از این ازدواج؟معصومه خندید، تعجب کردم!ادامه داد؛ تنها شانس زندگیم عباسعلی بود،کوچیک بودن که آقاشون مرد! برادر بزرگترش به عنوان مرد خونه مسئولیت خاله و دختراش رو به عهده گرفت،عباسعلی هم چوپانی گوسفندا رو میکرد،اکثر وقتا صحرا بود و کم به خونشون میرفت،همیشه میگفت از تنهاییم ناراحت بودم،از اینکه عمر و جوونیم و تو صحرا تلف میکردم،اما خواهرام مهمتر بودن،باید جابه جاشون میکردیم!خاتون برای خاله پیغام فرستاد که منت بزارن و برای پسر چوپانشون معصومه ی بخت برگشته رو به نامزدی بگیرن!خاله هم که دستش تنگ بود و ازخداش بود پسرش سر و سامون بگیره قبول کرد.بعداز عقد من و عباسعلی دوباره حرفای مردم بیکار شروع شد! با ترحم برخورد میکردن و هرکسی یه حرفی میزد،خدا به داداشم عمر با عزت بده،وقتی دید که دارم مثل شمع آب میشم برامون این خونه رو تو تهران گرفت؛ درجواب اعتراض خاتون گفت که من هم بچه ی اون خانوادم و بالاخره حقی از اونهمه ملک و میراث دارم!گلچهره جان،خدا میدونه وقتی که به شهر اومدم دام آروم گرفت،کم کم زندگیم رو به روال افتاد و با مردم اینجا خو گرفتم،میبینی که اینجا کسی کاری به دیگری نداره.
عباسعلی هم شکر خدا بخاطر سختی هایی که کشیده قدر زندگی رو میدونه...منم با قسمتم کنار اومدم و قدرزندگیم رو میدونم.کمی ترسیده بودم، ته دلم دوست نداشتم برم به ولایتشون،گفتم؛ نمیشه که نریم به ده؟معصومه گفت؛ خان داداش مرد سرشناسیه،اینجا هم دوست ک آشناهای زیادی داره، اما نمیشه،تموم سرمایه زندگیش و اموالش تو روستاست،خاتون بدون پسراش دق میکنه! نمیدونی که چقدر پسر دوسته!جدای از اون،فاطمه و بچه هاش پاگیرش هستن.همین موقع صدای سوت اومد و پشت سرش سنگ ریزه ای از آسمون انداخته شد بینمون،برگشتیم به بالا نگاه کردیم،دوباره داداش اکرم بود،معصومه با عصبانیت نگاش کرد و گفت؛ چه غلطی کردی مرتیکه هیز؟داداش اکرم خندید و گفت: کی تو رو نگاه میکنه آخه زن عباسعلی!برو کنار اون کبوتر سفید و خوب ببینم!معصومه بلند شد و گفت؛ این کبوتر سفید به درد کفتربازیات نمیخوره عنتر! یه عقاب بالاسرش ایستاده...یه بار دیگه دور و بر زنداداشم بپلکی،به خان داداشم میگم چپ و راستتو یکی کنه!
داداش اکرم نگام کرد و گفت؛ راست میگه بچه؟تو شوهر داری؟ ای بخشکی شانس! و رفت به سمت پایین.من و معصومه به داخل اتاق رفتیم و هردو زدیم زیر خنده!این پسر شیرین عقل تلخی حرفای سرگذشت معصومه رو ازبین برده بود!بقچه امو بسته بودم،شب آخر و خواستم کنار معصومه و بچه ها بخوابم،علی و زهرا خوابیدن و منو معصومه حرف میزدیم،صبح زود باید راه میفتادیم،معصومه گفت؛بخواب گلچهره جان، باید تو راه باشی خسته میشی.چشمامو رو هم گذاشتم،نمیدونستم این شبای آخریه که آرامش دارم.سپیده ی صبح همگی بیدار شدیم،ناشتایی خوردیم،برای آخرین بار نشستم لب حوض آبی رنگ و دستامو تو آب فرو کردم، به این خونه عادت کرده بودم اما باید میرفتیم،از معصومه خداحافظی کردم؛لحظه آخر تو بغلش با گریه زیر گوشم گفت؛ رفتی ولایت برو سر خاک آقام،بگو دخترت سلام رسونده، به زمین هامون سر بزن و بجای من تو جنگلا قدم بزن.راهی شدیم به سمت خارج شهر،به همون مسافرخونه رسیدیم و اسب هامون رو تحویل گرفتیم.خدایا به امید خودت.تهران تا مازندران راه زیادی نبود،سوار اسب شدیم و از راه ییلاق رسیدم به مازندران،هوا سرد بود،مه همه جا رو گرفته بود،روبه پاییز بود وباید از این بادی که میوزید خودمون رو میپوشوندیم تا مریض نشیم،آب و هوای شمال که بهمون خورد انگار جان تازه ای گرفتیم! سمت یکی از خونه ها رفتیم، اینجا هم مثل ده ما از کلک چوبی به عنوان در استفاده میکردن.
ولی خان صدا زد؛ مشتی خیرالله های!
زنی حدودا پنجاه ساله،قد کوتاه و چاق با لپ های سرخ از خونه ی گلی اومد بیرون،به دیدن ولی خان با خوشرویی به سمتون اومد و با خوش آمد مارو به داخل خونه برد،تو حیاط خونه پراز مرغ و خروس بود،حیاط پراز درخت سیب و بغل های خونه سنگ چین شده بود.گفته بود مش خیرالله تو صحرا دنبال گوسفنداست.
بعداز مدت ها نون محلی و سرشیر و کره خوردیم،ولی خان رو به من گفت؛ تو اینجا کنار مشتی زن بمون،من میرم صحرا پیش مشت خیرالله.بعداز رفتنش مشتی زن نگام کرد و همینطور که سفره رو جمع میکردیم گفت؛ بشین دخترجان، کاری نیست که جمع میکنم.اومد کنارم نشست.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f