#قسمت_چهاردهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم …
یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی …
و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .
در حالی که #اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم …
اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود …
تمام شب به اون #تی_شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت …
روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل #حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم …
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم …
بیرون همون جهنم همیشگی بود …
اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم …
پام رو از در گذاشتم بیرون …
#ویل، برادر #جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود…
با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد …
همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی …
تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش
#قسمت_پانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ …
هر وقت عقل برگشت توی سرت، برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
🌷🌷🌷🌷🌷
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط #حنیف بود …
به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم …
فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده …
بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود …
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …
صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت …
بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ #ویل 😔…
پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت …
مرد .... من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
#قسمت_شانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد …
بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم …
مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد …
یه مرد جوون، این موقع شب، تنها …
اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم …
دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …
کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون …
و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …
هنوز با خودم کنار نیومده بودم …
وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت …
تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی …
ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام …
پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم …
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود …
هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد …
ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …
#قسمت_هفدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد …
هی استنلی، یه #خانم دم در باهات کار داره …
یه خانم؟ کی هست؟ …
هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در …
چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد …
زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود …
کم کم حواس ها داشت جمع می شد …
با عجله رفتم سمتش … هنوز توی #شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ …
چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم …
بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …
نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟
دو هفته قبل از اینکه … .
بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده …
حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …
مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود …
چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم
#قسمت_هجدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون …
داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟ …
و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو …
شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین …
در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو …
مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم …
آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید …
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم …
تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم …
فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت …
کشیدم کنار و زدم روی ترمز … .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست …
اما شما واقعا دوست حنیفی؟ …
شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ …
گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از #بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … .
رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم …
دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم …
#قسمت_نوزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
فاصله ای به وسعت ابد
بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود …
خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … .
#قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود …
آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام … ان شاء الله خیر است …
این قرآن برسد به دست استنلی …
یه برگ لای قرآن گذاشته بود …
دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف …
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند …
اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم … و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود … دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد …
له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..