eitaa logo
رمان های ایمانی
148 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: داستان های اساطیر تحقیقاتم رو در مورد ادامه دادم … شیعه، سنی، وهابی … هر کدوم چندین فرقه و تفکر … هر کدوم ادعای حقانیت داشت … بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن … بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت … به شدت گیج شده بودم … نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم … کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد … اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ … از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد … . خسته شدم … چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم … – شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره … شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم … مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ … شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره … خدایا! اصلا وجود داری؟ … . بدون اینکه حواسم باشه … کاملا ناخودآگاه … ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که … فکر می کردم اصلا وجود نداره … 🌷اما حقیقت این بود … بعد از خوندن قرآن … باور وجود خدا در من شکل گرفته بود … همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم … به خودم گفتم … کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن … داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی … اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن … آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن … تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن … و به جای تلاش، منتظر بشن؛ یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه … فراموشش کن … و فراموش کردم … همه چیز رو … و برگشتم سر زندگی عادیم … نبرد با دنیای سفید برای بقا … از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم … از طرف دیگه، سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم … گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم … بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم … اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن … تنها راه، برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: آزادی توهم کم کم تعداد افراد متقاضی برای خوندن زیاد می شد … من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم … پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما ی من، برای دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود … مبارزه ای تا آخرین نفس … کار سختی بود؛ اما تعداد ما داشت زیاد می شد … حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد … شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود؛ اما برای ما، مفهوم رو داشت … نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن … سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود … زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد … زمانی که رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما خواست … همون سال، … اولین رئیس جمهور امریکا… در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید … اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم … با خودم گفتم … امروز، صدای در امریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین … نوری در قلب من تابیده بود … نور و آینده ی روشن … سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت … به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد … اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود … آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها سخنان نخست وزیر بود … من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم … گاهی به شدت مایوس می شدم … آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح وجود داشت؟ … ناامیدی چاره ی کار نبود … من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم … برای همین ، شروع به تحقیق کردم … دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم … توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: هدف بزرگ فقط یک راه برای وجود داشت … … یک جنبش علیه ظلم و نابرابری … یک جنبش برای تحقق عدالت … اما یک مبارزه … آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه ی مبارزه لازم داشت … با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم … بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ … روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه … روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه … برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم … علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد … راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود … راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور … بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود … یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود … . بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان … یک حرکت باید توسط یک ، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده … کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه … قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه … و نسبت به بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد … علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود… فقط یک راه وجود داشت … تغییر اندیشه ی دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت … دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … . اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ … غرق در میان این افکار و سوالات… ناگهان یاد افتادم … قرآن و تصاویر … این تنها راه بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: مقصد قم رفتم سراغ یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم جنبش هایی که بر اساس شکل گرفته بود. حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود... اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... 🌷و تصاویر ، تنها مصداق حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون بود ؛ که به تغییر کل سیستم ختم شده بود. انقلابی که عوضی های نژاد پرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین، عزمم رو جزم کرد از دو حال خارج نبود.... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن یا انسانهایی مثل ما ، که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود؛ می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه! دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود..... یا در ضدیت بود... یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد.... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود. با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود باید خودم به ایران می رفتم باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های بودن ...... اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه..... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان ... و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن .... و تحقیق کنن ..... و چه چیز از این بهتر...... هر چه جلوتر می اومدم ؛ شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود منم برای پذیرش در ایران، در خواست دادم ... مقصد،قم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: دیدار و خداحافظی سفارت ایران با من تماس گرفتن..... گفتن موردی نداره ....اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم . اما مراکز حوزوی فقط پذیرش دارن.... صرفا اشخاصی پذیرش میشن که های آینده جهان اسلام هستن حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ؛ اما به عنوان یه ، نه ... چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم.... رهبر انقلاب ایران، طلبه بود... رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ... و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ... علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ... 🌷هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ... شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ... که اون هم طلبه بود ... خوب یا بد ... من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم 🌷من مسلمان شدم ... دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ... من قبلا هم مثلا بودم ... حالا چه فرقی می کرد.. فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت .. وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم، برگشتم خونه ... مادرم خیلی ناراحت بود و مدام می کرد دوری من براش سخت بود.. می ترسید ؛رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم... اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ... من رو صدا زد بیرون ... روی بالکن ساده ی خونه ی چوبی مون ایستاده بود ... . - کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی... اما بهتر نیست به جای به بری؟ من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ... حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ... اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری.. حتی اگر بخوای برگردی هم .. تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم. حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: سرزمین عجایب هواپیما به زمین نشست … واقعا برای من صحنه عجیبی بود … زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن … خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم … کوین، خودت رو آماده کن … مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی … . بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن … رفتم اطلاعات فرودگاه… چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن … رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود … این رفتارشون من رو می ترسوند … چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ … نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد … با تمام وجود از این کار متنفر بودم … به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت … اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده … باز دست دادن قابل تحمل تر بود … اومد طرفم باهام [معانقه] کنه … خدای من … ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب … توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم … ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم … . من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم … چون مظلوم واقع شده بودن … اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه … حس من نسبت به اونها … به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم … حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن… و من گیج می شدم … من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم … از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم … رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ … بالاخره به قم رسیدیم … وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید … با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد … من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم … در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم … همه عین هم لباس پوشیده بودن … اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود … آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد … به طرف ما اومد و بهم سلام کرد … دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای [معانقه] کردن اومد طرفم … گریه ام گرفته بود که روحانی کناری … یواشکی با سر بهش اشاره کرد … و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد … به خیر گذشت … زیرچشمی حواسم به همه چیز بود … غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود … و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود … ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد … با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن … رئیس اونجا بود … تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود … کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد