#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_هشت : صرف ساده
تابستان سال ۹۰ از راه رسید …
اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن …
عده ی کمی هم توی خوابگاه موندن …
من و هادی هم جزء همین عده ی کم بودیم … .
قصد داشتم کل تابستان فقط #عربی بخونم …
درس عربی واقعا برام سخت بود …
من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم …
زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی …
نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود …
هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم …
در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت …
هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم … واقعا خسته شده بودم …
#صرف_ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم …
سر چرخوندم، کتاب از #خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود …
گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم … و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم … .
نمازش تموم شد … تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد …
فکر کرد خوابم … کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد … اصلا تکان نخوردم …
چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف #خط …
اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم
چند روز از ماجرا گذشت … بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه … بازش که کردم …
🌷آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود …
تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود …
جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود …
اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم … یعنی دلش به حال من سوخته؟ … یا شاید …
به شدت #عصبانی شده بودم …
این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت … .
در رو باز کرد و اومد داخل …
تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش …
کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ …
فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ … .
توی شوک بود … سریع به خودش اومد …
از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده … خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که … خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت … .
– قصد بی احترامی نداشتم … اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام … .
و خیلی عادی رفت سمت خودش
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_نه : نفوذی
به شدت جا خوردم …
من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم … ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت …
مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم #عذرخواهی کرد … .
اون شب اصلا خوابم نبرد …
نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد …
رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت …
سجاده اش رو باز کرد و مشغول #نماز شد …
می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست …
اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت … پشت سر هم نماز می خوند …
من همون طور دراز کشیده، بهش نگاه می کردم …
حالت عجیبی داشت …
نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود …
و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد … .
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم …
اما مسلمانی من فقط اسمی بود …
هرگز نماز نخونده بودم… توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم …
و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم … .
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود …
نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه … اون حالت، حس عجیبی داشت …
حسی که من قادر به درک کردنش نبودم … .
از اون شب … ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود …
هر طرف که می رفت … یا هر رفتاری که می کرد … به شدت کنجکاوی من تحریک می شد …
از پله ها می اومدم پایین …
می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم …
داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن …
برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟… .
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم …
طوری که من رو نبینن … و گوش هام رو تیز کردم …
– اصلا معلوم نیست این آدم کیه …
نه اهل نماز و روزه است… نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست …
حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست …
باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد … می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره … هر چند همین رفتارهاش هم بدجور …
هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن … و هادی فقط با چهره ای گرفته … سرش رو پایین انداخته بود
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه : جاسوس استرالیا
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت …
– این حرف ها غیبته … کمتر گوشت برادرتون رو بخورید …
– غیبت چیه؟ … اگر نفوذی باشه چی؟ …
کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف … خودشون رو جا کردن اینجا …
یا خواستن واردش بشن؟ …
کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ …
سرش رو بالا آورد …
اگر نفوذی باشه غیبت نیست …
اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم … خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم …
اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره …
مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه …
من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم … کوین چنین آدمی نیست… .
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن …
هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه…
اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن … و امت واحد بودنشون برام سخت بود … .
– در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید …
باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید …
این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده …
شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده … باید به اینها هم نگاه کنید …
شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید…
من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم …
بقیه اش با خداست …
حرف های هادی برام عجیب بود …
چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ …
این حرف ها همه اش شعار بود …
اون یه پسر سفید و بور بود …
از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده …
در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم …
روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم …
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره …
اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم …
اون سعی داشت من رو درک کنه …
و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود… .
چند روز گذشت … من دوباره داشتم عربی می خوندم …
حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم … به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم …
بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم … برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم …
داشت سمت خودش اصول می خوند …
منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که …
یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_یک : غرور
زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم … که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا …
مکث کوتاهی کرد … مشکلی پیش اومده؟ …
بدجور هول شدم و گفتم نه …
و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم …
اعصابم خورد شده بود … لعنت به تو کوین … بهترین فرصت بود … چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ …
داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم …
– منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم … خندید … فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود …
– نخند … سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد …
هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه …
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد … سرش رو انداخت پایین …
چند لحظه در سکوت مطلق گذشت …
– اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی … باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی …
– افتخار؟ … یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟…
منتظر جوابش نشدم …
پوزخندی زدم و گفتم … هر چند … چرا نباید خوشحال بشی؟ …
اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری …
اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی … طرف مقابله …
– مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم…
همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد …
ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است … به چی فکر می کرد؛ نمی دونم …
اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن … و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم …
می تونستم بدون کوچیک کردن خودم … دوباره دفتر رو ازش بگیرم … اما …
همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد …
اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند… به زبون آوردم …
– لعنت به توی احمق …
سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد … با دست بهش اشاره کردم و گفتم … با تو نبودم … و بلند شدم از اتاق زدم بیرون
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_دو: شرم
تابستان تموم شد …
بچه ها تقریبا برگشته بودن …
به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد … و من هنوز با عربی گلاویز بودم …
تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود …
و ناخواسته سکوت بین ما شکست …
توی تمام درس ها کارم خوب بود …
هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه … و با اصطلاحات زیاد، سخت بود …
اما مثل عربی نبود … رسما توش به بن بست رسیده بودم …
دیگه فایده نداشت …
دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی … .
– اون دفتری که اون دفعه بهم دادی …
نگذاشت جمله ام تموم شه … #سریع از جاش بلند شد … صبر کن الان میارم …
بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد …
عذاب وجدان گرفتم... اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم … دفتر رو گرفتم و رفتم …
واقعا کمک بزرگی بود... اما کلی سوال جدید برام پیش اومد … دیگه هیچ چاره ای نداشتم … .
داشت قلمش رو می تراشید …
یکی از تفریحاتش #خطاطی بود …
من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم ...اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه …
یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم …
🌷عزمم رو جزم کردم … از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف …
با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد … نگاهش خیلی خاص شده بود … .
– من جزوه رو خوندم … ولی کلی سوال دارم … مکث کوتاهی کردم … مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ …
خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد …
دستی به صورتش کشید … و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت … شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود …
🌷با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد …
تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد … تدرسیش عالی بود …
ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود …
شدید احساس حقارت می کردم …
حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم …
من از خودم خجالت می کشیدم … و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_سه: دنیای بدون مرز
کم کم داشتم فراموش می کردم …
خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … .
هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت …
اون صبورانه با من برخورد می کرد …
با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود …
حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم …
مفاهیمی چون بزرگواری و #تواضع برام جدید و غریب بود …
برای همین ، بارها اونها رو با #ترحم اشتباه گرفته بودم …
🌷 سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبه درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت …
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد …
این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها …
این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم …
این حس غریب #صمیمیت
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد …
اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد …
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد …
داستان های کوتاه اسلامی …
و بعد از اون، سرگذشت شهدا …
من، کاملا با مفهوم #شهادت بیگانه بودم
اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز #عاشورا بین مسلمان ها زنده است …
و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم …
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود …
و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم …
تغییر رفتار من شروع شد …
تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن …
اول از همه بچه های #افغانستان، من رو پذیرفتن …
هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم …
تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست … .
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود …
اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید …
غذا هم قرمه سبزی …
وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم …
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود …
یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت …
و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیه اش رو نمی خوری؟ …
سری تکان دادم و گفتم … نه …
برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟
… بدجور تعجب کردم …
مثل برق گرفته ها سری تکان دادم …
اشکالی نداره ولی … .
با #خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد …
من مبهوت بهش نگاه می کردم …
در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده …
حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم …
حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد … .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون …
گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم