eitaa logo
رمان های ایمانی
124 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: جاسوس استرالیا حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت … – این حرف ها غیبته … کمتر گوشت برادرتون رو بخورید … – غیبت چیه؟ … اگر نفوذی باشه چی؟ … کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف … خودشون رو جا کردن اینجا … یا خواستن واردش بشن؟ … کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ … سرش رو بالا آورد … اگر نفوذی باشه غیبت نیست … اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم … خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودماینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره … مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه … من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم … کوین چنین آدمی نیست… . چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن … هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه… اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن … و امت واحد بودنشون برام سخت بود … . – در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید … باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید … این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده … شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده … باید به اینها هم نگاه کنید … شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید… من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم … بقیه اش با خداست … حرف های هادی برام عجیب بود … چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ … این حرف ها همه اش شعار بود … اون یه پسر سفید و بور بود … از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده … در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم … روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم … هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره … اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم … اون سعی داشت من رو درک کنه … و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود… . چند روز گذشت … من دوباره داشتم عربی می خوندم … حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم … به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم … بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم … برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم … داشت سمت خودش اصول می خوند … منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که … یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: غرور زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم … که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا … مکث کوتاهی کرد … مشکلی پیش اومده؟ … بدجور هول شدم و گفتم نه … و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم … اعصابم خورد شده بود … لعنت به تو کوین … بهترین فرصت بود … چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ … داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم … – منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم … خندید … فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود … – نخند … سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد … هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه … جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد … سرش رو انداخت پایین … چند لحظه در سکوت مطلق گذشت … – اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی … باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی …افتخار؟ … یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟… منتظر جوابش نشدم … پوزخندی زدم و گفتم … هر چند … چرا نباید خوشحال بشی؟ … اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری … اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی … طرف مقابله …مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم… همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد … ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است … به چی فکر می کرد؛ نمی دونم … اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن … و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم … می تونستم بدون کوچیک کردن خودم … دوباره دفتر رو ازش بگیرم … اما … همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد … اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند… به زبون آوردم … – لعنت به توی احمق … سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد … با دست بهش اشاره کردم و گفتم … با تو نبودم … و بلند شدم از اتاق زدم بیرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: شرم تابستان تموم شد … بچه ها تقریبا برگشته بودن … به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد … و من هنوز با عربی گلاویز بودم … تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود … و ناخواسته سکوت بین ما شکست … توی تمام درس ها کارم خوب بود … هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه … و با اصطلاحات زیاد، سخت بود … اما مثل عربی نبود … رسما توش به بن بست رسیده بودم … دیگه فایده نداشت … دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی … .اون دفتری که اون دفعه بهم دادی … نگذاشت جمله ام تموم شه از جاش بلند شد … صبر کن الان میارم … بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد … عذاب وجدان گرفتم... اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم … دفتر رو گرفتم و رفتم … واقعا کمک بزرگی بود... اما کلی سوال جدید برام پیش اومد … دیگه هیچ چاره ای نداشتم … . داشت قلمش رو می تراشید … یکی از تفریحاتش بود … من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم ...اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه … یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم … 🌷عزمم رو جزم کردم … از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف … با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد … نگاهش خیلی خاص شده بود … . – من جزوه رو خوندم … ولی کلی سوال دارم … مکث کوتاهی کردم … مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ … خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد … دستی به صورتش کشید … و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت … شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود … 🌷با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد … تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد … تدرسیش عالی بود … ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود … شدید احساس حقارت می کردم … حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم … من از خودم خجالت می کشیدم … و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: دنیای بدون مرز کم کم داشتم فراموش می کردم … خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت … اون صبورانه با من برخورد می کرد … با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود … حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم … مفاهیمی چون بزرگواری و برام جدید و غریب بود … برای همین ، بارها اونها رو با اشتباه گرفته بودم … 🌷 سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبه درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت … با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد … این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها … این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم … این حس غریب دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد … اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد … خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد … داستان های کوتاه اسلامی … و بعد از اون، سرگذشت شهدا … من، کاملا با مفهوم بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز بین مسلمان ها زنده است … و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم … کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود … و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم … تغییر رفتار من شروع شد … تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن … اول از همه بچه های ، من رو پذیرفتن … هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم … تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست … . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود … اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید … غذا هم قرمه سبزی … وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم … هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود … یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت … و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیه اش رو نمی خوری؟ … سری تکان دادم و گفتم … نه … برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟ … بدجور تعجب کردم … مثل برق گرفته ها سری تکان دادم … اشکالی نداره ولی … . با ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد … من مبهوت بهش نگاه می کردم … در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده … حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم … حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد … . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون … گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: رسم بندگی حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود … احساس سرگشتگی عجیبی داشتم … تمام عمر از درون حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم … اما به یک باره این حس در من شکست… 🌷 برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد … 🌷برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … 🌷وجودم رنگ خدا گرفته بود … یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … . 🌷شب … بلند شدم و گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود … 🌷برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس می کرد … خدا به اون بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو بود … و در قرار داده بود … حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم … بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: گرمای عشق رفتم توی ایستادم … همه ی بچه ها با بهم نگاه می کردن … بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … . از لحظه ای که دستم رو به بلند کردم … روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت … اولین رکوع من … و اولین سجده های من … . نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر… با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد … با هر الله اکبر … وجودم سکوت عمیقی می کرد … . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود … چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم … بی اختیار رفتم سجده … بی توجه به همه … در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم … از درون احساس عزت و قدرت می کردم … . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم … دست آشنایی به سمتم بلند شد … قبول باشه … تازه متوجه شدم … تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود… لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد … دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم … دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… . امام جماعت … الله اکبر گفت … و نماز عشاء شروع شد … اون شب تا صبح خوابم نبرد … حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود … آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم … حس می کردم بین من و خدا … یه پرده نازک انداختن … فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم … حس آرامش، وجودم رو پر کرد … تمام زخم های درونم آرام گرفته بود … و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم … حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم … خدا رو میشه با عقل ثابت کرد … اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند … 🌷تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم … دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبوداین حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد  من با دنبال اسلام اومده بودم … با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم … اما این عقل … با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود … یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد … و من فهمیدم … فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد… اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست … چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند … ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … . به رسم استاد و شاگردی … دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه … هادی بدجور خجالت کشید … – چی کار می کنی ؛کوین؟ … اینطوری نکن … – بهم یاد بده ؛ هادی … مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده … تو ، هم ، مثل من ، تازه مسلمان بودی؛ اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن … استاد من باش