eitaa logo
رمان های ایمانی
144 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
: پیشانی بند قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم … یکی از بچه های نیجریه زد توی گوشم … و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت … . – یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی … مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه … . خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد … محکم توی چشم هاش نگاه کردم … – اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ … روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره … مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ … بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن … بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن … باورم نمی شد … واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ … هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود … همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن … اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن … وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم … این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود … کل خوابگاه غرق شادی شده بود … دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم … اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده … اما سفیدپوست ها چی؟ … حتی هادی سر از پا نمی شناخت … به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت … و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد … . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید … همه رفتن حمام … مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن … چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم … هادی هم همین طور … . ساعت ۳ صبح بود … لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید … روی شونه هاش چفیه انداخت … و یه پیشونی بند قرمز “یا حسین” هم به پیشونیش بست … . من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم … اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم … هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم … هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم … . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: عطر خمینی پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم … اما نمی تونستم بخوابم … فکرها و سوال ها رهام نمی کرد … چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ … چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ … اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن … دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ … و … دیگه نتونستم طاقت بیارم … سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم … ساعت حدود ۶ صبح بود … پشت درهای شبستان منتظر بودیم … به شدت خوابم می اومد … برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود … من می تونستم ایستاده بخوابم … بالاخره درها باز شد … ازدحام وحشتناکی بود … . یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من … اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه … نمی تونستم رفتارش رو درک کنم؛ اما حقیقتا خوشحال شدم … بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود … و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت … . ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم … خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم … به شدت خودم رو سرزنش می کردم … آخه چرا اومدی؟… این چه حماقتی بود؟ … تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ … بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن … مدام شعر می خوندن … شعار می دادن … دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود … اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود … . حدود ساعت ۱۰ … آقای خامنه ای وارد شد … جمعیت از جا کنده شد … همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط به هادی نگاه می کردم … صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود … . کم کم، فضا آرام تر شد … به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم … به اطرافم نگاه کردم … غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم … با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام کنه … . خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم … چی می گفتید؟ … چه شعاری می دادید؟ … اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید … یهو ، خودش رو کشید کنارم … 🌷این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده… 🌷صل علی محمد، عطر خمینی آمد … 🌷 ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده … 🌷 خونی که در رگ ماست … هدیه به رهبر ماست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: فرزندان اسلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … اونها دروغگو نبودن … غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به نگاه کردم … چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ … هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن … تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ … . چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم … حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم … تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم … مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم … اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد … سفید و سیاه … از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی … محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت … نه تنها هادی … بغض همه شکست … اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد … همه شون به شدت گریه می کردن … چرخیدم سمت هادی … چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت … چند لحظه فقط نگاهش کردم … از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد… فضا، فضای دیگه ای بود … چقدر گذشت؟ نمی دونم … . هنوز چشم هاش خیس از اشک بود … مثل سربندش سرخ شده بود … صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد … – طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند … شما حتی مهمان هم نیستند … بلکه صاحب خانه هستید … شما فرزندان عزیز من هستید … . دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد … بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن … سرم رو چرخوندم سمت جایگاه … فقط به رهبر ایران نگاه می کردم … من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم … و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟… اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ … . من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم … من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم… و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم … من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن … اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم … این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود … فقط بهش نگاه می کردم … یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم … یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه … چیزی که من باید پیداش کنم … اونم هر چه سریع تر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: کانون شرارت دوره ی زبان فارسی تموم شد … ولی برای همه ی ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود … بقیه، پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن؛ اما قضیه، برای من فرق می کرد … . که روز ، توی ذهنم شکل گرفته بود … امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد … باید می فهمیدم … اصلا من به خاطر همین اومده بودم … . شروع به کردم … هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم … گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی … یک ظهر تا شب طول می کشید … گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم … . 🌷و این نتیجه ای بود که پیدا کردم: حکومت زمین به خدا تعلق داره … و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان … و ریسمان الهی هستن … و در زمان غیبت آخرین امام … حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته … . حکومت الهی … امت واحد … مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری … مبارزه با برده داری … تلاش در جهت تحقق عدالت …و … همه ی اینها، ، سیاسی و حکومتی بود … مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم… اما دیگه ای هم بود … به خدا… به پیامبر و اهل بیت رسول الله … عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود … و این مفهوم برام قابل فهم نبود … اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد … مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است … انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن … اما عشق به خدا؟ … و عجیب تر، ماجرای … 🌷چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست … و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن… . خودشون رو یک امت واحد می دونن … و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره … . 🌷تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با بفهمم … و اینکه چرا همه شون با هم، ایران رو هدف گرفته بودن … شیوع این تفکر در بین جامعه غرب … به معنای مرگ و نابودی اونها بود … . مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه … و در قلب کشوری که متولد شده اند … قلب خودشون برای جای دیگه ای … و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه … . برای اونها، ایران تنها … هیچ ترسی نداشت … تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که … برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد … . جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم … حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم … حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم … وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر … از اسلام … و از حکومت ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: صرف ساده تابستان سال ۹۰ از راه رسید … اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن … عده ی کمی هم توی خوابگاه موندن … من و هادی هم جزء همین عده ی کم بودیم … . قصد داشتم کل تابستان فقط بخونم … درس عربی واقعا برام سخت بود … من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم … زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی … نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود … هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم … در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت … هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم … واقعا خسته شده بودم … رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم … سر چرخوندم، کتاب از که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود … گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم … و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم … . نمازش تموم شد … تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد … فکر کرد خوابم … کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد … اصلا تکان نخوردم … چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف … اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم چند روز از ماجرا گذشت … بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه … بازش که کردم … 🌷آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود … تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود … جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود … اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم … یعنی دلش به حال من سوخته؟ … یا شاید … به شدت شده بودم … این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت … . در رو باز کرد و اومد داخل … تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش … کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ … فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ … . توی شوک بود … سریع به خودش اومد … از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده … خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که … خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت … . – قصد بی احترامی نداشتم … اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام … . و خیلی عادی رفت سمت خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: نفوذی به شدت جا خوردم … من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم … ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت … مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم کرد … . اون شب اصلا خوابم نبرد … نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد … رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت … سجاده اش رو باز کرد و مشغول شد … می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست … اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت … پشت سر هم نماز می خوند … من همون طور دراز کشیده، بهش نگاه می کردم … حالت عجیبی داشت … نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود … و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد … . من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم … اما مسلمانی من فقط اسمی بود … هرگز نماز نخونده بودم… توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم … و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم … . اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود … نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه … اون حالت، حس عجیبی داشت … حسی که من قادر به درک کردنش نبودم … . از اون شب … ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود … هر طرف که می رفت … یا هر رفتاری که می کرد … به شدت کنجکاوی من تحریک می شد … از پله ها می اومدم پایین … می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم … داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن … برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟… . همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم … طوری که من رو نبینن … و گوش هام رو تیز کردم … – اصلا معلوم نیست این آدم کیه … نه اهل نماز و روزه است… نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست … حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست … باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد … می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره … هر چند همین رفتارهاش هم بدجور … هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن … و هادی فقط با چهره ای گرفته … سرش رو پایین انداخته بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا