💐 محسن جامِ بزرگ | ۵۱
مرد نازنینی که مرا تیمار می کرد!
سید مهدی فلاحتی، کشاورز و رزمنده بابلسری استان مازندران، هم سن و سال من بود. عراقی ها به او بند کرده بودند که فرمانده گردان است و ولش نمی کردند. به او که فوق العاده صاف و ساده و زلال بود، دستور داده بودند با کسی حرف نزند. او هم پیش من آمد. ابتدا احتیاط کردم که نکند او هم نفوذی باشد، اما آنقدر محبت کرد که شرمنده اش شدم.
🔻برادرم ! کجای پایت درد می کند!؟
می پرسید کجای پایت درد می کند؟ ماساژم می داد و پای مرا از کرختی و گرفتگی بیرون می آورد. او با بزرگواری تمام یکی یکی انگشت هایم را می مالید و مرا شرمنده می کرد. بارها به او گفتم: این قدر پیش من نیا، عراقی ها برایت درد سر درست می کنند. آنها نامردند!
می گفت: گوش نده، چکار می خواهند بکنند. هیچ کاری نمی توانند بکنند. غصه نخور، ما خدا را داریم، تا خدا را داریم چه غم داریم!
🔻بی سواد بود اما ایمان او از جنس پولاد بود!
ساده و بی سواد بود، اما ایمانش فوق العاده بود. او نه تنها به من بلکه همه زخمی ها سر می زد و کمک می کرد و ماساژ می داد. بارها نگهبان های عراقی به او توهین کرده بودند. یک بار پرسیدم: چرا سر و صورتت سوخته و موهایت کِز خورده؟
گفت: این سیّدی ها، می گویند تو فرمانده گردان هستی، می پرسند: کدام گردان از کدام لشگر؟
گفت، بهشان گفتم: به خدا من اصلاً نمی دانم گردان چیه؟
🔻مرا در بشکه انداختند و آتش زدند!
پرسیدم، آن وقت چکارت کردند؟
جواب داد: مرا برای بازجویی بردند و بعد از اینکه تنبیه و اذیت کردند، گفتند: برو داخل بشکه، اِمشی، قشمال قشمال! (برو مسخره!) آشغالها را در بشکه ۲۲۰ لیتری ریختند و آتش زدند.
گفتم: سیدی! من برم توی این بشکه، می سوزم سیّدی!
گفتند: باید بروی یالّا...!
ادامه داد: مقاومت که کردم، دست و پایم را گرفتند و انداختند داخل بشکه آتش، آنها بشکه را انداختند و مثل غلتک قِل دادند، پدرم درآمد. مثل یک توپ داخل آشغال، خاکستر و آتش قِل می خوردم. ببین تمام سر و صورت و دست هایم سرخ شده، کباب شده!
🔻به سید مهدی سواد یاد دادم!
من برای جبران محبت های مخلصانه و بی ریای او الفبای فارسی را یادش دادم. برای این کار یک تکه پارچه کوچک را به صورت قلم درآورده و آن را داخل لیوان آب می زدم و حروف الفبا را روی زمین سیمانی می نوشتم. ایشان هم از روی آن تمرین می کرد. اگر نگهبان هم می دید چیزی جز آب، دیده نمی شد. ضمن اینکه هوا هم گرم بود و نوشته ها خیلی زود خشک می شد.
🔻عموحسن!
اوضاع روانی من در آسایشگاه شماره پنج بسیار بد بود تا اینکه به فاصله، اسرای دیگری را به آسایشگاه ما انتقال دادند (اسم بعضی از آنها قبلاً آمد) یکی دیگر از این برادران بزرگوار آقای حسن حسین زاده از تهران بود که بین بچه ها به عمو حسن معروف بود. تصور می کردم عمو حسن، روحانی است. البته ایشان دروس حوزوی را در زندان اوین از روحانیون زندانی فرا گرفته بود و حوزوی رسمی نبود.
او با آن چهره نورانی و البته استخوانی اش در کربلای چهار یا پنج از ناحیه دو پا به شدّت مجروح شده بود. این مجروحیت او را زمین گیر کرده و همیشه حالت چمباتمه داشت. (ناتوانی او چنان جدی بود که ما فکر می کردیم فلج شده است) شاید این حالت برای او نعمتی بود، زیرا از وضع و حال سابقش کسی بو نمی برد. حاج حسن به فراست تقریباً تمام مناسبت های ماه های قمری را می دانست. (این مطالب را قاچاقی به دوستان نزدیک تر خبر داده بود.)
🔻عموحسن، تجسم ایمان کامل بود!
حاج حسن بسیار روزه می گرفت و کمتر غذا می خورد. بنابراین به شدت لاغر و تکیده شده بود، به گونه ای که یکی از بچه ها او را بغل می کرد و به دستشویی می رساند. او تجسم ایمان کامل بود متاسفانه چند سال قبل عمو حسن بعد از مدتی بیماری درگذشت. این شخصیت آنچنان جایگاهی داشت که رهبری برای ایشان پیام دادند. ایشان ۹ سال بصورت ناپیوسته در رژیم شاه زندانی سیاسی بود و رهبر انقلاب این بزرگوار را از نزدیک می شناخت و شوهر خواهر شهید محمد کچویی اولین رئیس زندان اوین بعد از انقلاب اسلامی بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
مرتضی رستی| ۱۵
◾در ارتفاعات کردستان در مواجهه با ضد انقلاب
در محور کامیاران و در فاصله چند کیلومتری روستای شاهکوه پلنگان در ارتفاعات صعب العبور و سردسیر «هه وار» آن سپاه دو تا مقر داشت که حتی قاطرها که در آنجا کاربرد بسیاری دارند از بالا رفتن عاجز بودند و گاهی سُر میخوردند و به پایین پرت میشدند. آن روز حدود ۸ ساعت طول کشید تا ما از روستای پلنگان به مقر «هه وار شاهکوه» رسیدیم.
🔻تنها با ضد انقلاب و بدون هیچ ارتباطی!
مقر اینجا بسیار وحشتناک بود چون دسترسی به هیچ راه ارتباطی نبود. اگر درگیری میشد مهمات نمیرسید. اگر شب کسی مجروح میشد تا روز امکان انتقالش نبود و شهادتش حتمی بود. به علت وجود چشمه آب و احشام و درختان و مردم، هر لحظه، امکان آمدن کومله دموکرات بود.
🔻۴ ماه هر شب در کمین بودیم!
در مدت ۴ ماهی که آنجا بودم هر شب تا صبح دور «هه وار» را محاصره می کردیم (یعنی کمین داشتیم که دشمنان وارد نشوند). به علت بومی بودن بسیار چابک و چالاک بودند و ما همیشه متوجه حضور آنها نمی شدیم گاهی هم درگیری پیش می آمد و شهید میدادیم .
🔻می خوردند، می بردند و تجاوز می کردند!
گاهی در خفا به خانه های مردم مظلوم کرد می رفتند، میخوردند و می بردند و گاه تجاوز به عنف هم میکردند. یعنی وارد منزلی میشدند درخواست نان فراوان و گوشت و مرغ و خوراکی دیگر میکردند و دست روی زن یا دختری میگذاشتند فرد هم مجبور به قبول بود وگرنه بدون سر و صدا سرش را میبریدند و ما صبح میفهمیدیم که دیشب چه شده!
🔻تدارکات کومله و دموکرات از طریق روستاها
عده ای از روستاییان کرد که بستگانشان جز کومله یا دموکراتها بودند خواسته یا ناخواسته به طرق مختلف نان و خوراکیها را زیر پالان قاطرها یا زیر شکم قاطرها و گوسفندها میبستند به عنوان چوپان راهی میشدند و به دست آنها می رساندند که یکی از فرماندهان متوجه شد و نامحسوس آنها را زیر نظر گرفت و در مدت بسیار کمی رد آنها را زد و با کمین و درگیری تعدادی از آنها اسیر یا کشته شدند و اینها هم که برای آنها چیزی میبردند دستگیر شدند بعضی مدتی زندانی بودند بعضی تعهد دادن و آزاد شدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
♦️آزاده سرافراز، علی علیدوست قزوینی نوشته است:
امروز ۸ آذر است یادی کنیم از ۸ آذر سال ۶۱ در اردوگاه موصل دو که اسرای مظلوم تشنه و گرسنه بعد از یک هفته در حالی که رنجور و ضعیف شده بودند دژخیمان بعثی مثل اسرائیلی های وحشی بر سر اسرای مظلوم هجوم آوردند و آنها را مورد ضرب و شتم قرار دادند. در این حادثه دردناک دهها نفر مجروح و حداقل دو نفر شهید شدند. دژخیمان بعثی در این حادثه دیوار جلو آسایشگاه را سر اسرای مظلوم خراب کردند و با بلوک بر سر آنها زدند.
یاد شهدای مظلوم ۸ آذر موصل دو را گرامی می داریم و به روح پاک شان درود می فرستیم، خدایا شهدای مظلوم غریب ما را با شهدای کربلا محشور فرما !
#علی_علیدوست_قزوینی
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️فیلمی از لحظهی اسارت رزمندگان بابلی و بابلسری
۶ اسفند سالروز اسارت تعداد ۴۱ نفر از رزمندگان عزیز بسیجی لشکر ۲۵ کربلا است. این رزمندگان عزیز مسیر بازگشت از منطقه عملیاتی چیلات ( عملیات خیبر سال ۱۳۶۲ ) راه بازگشت را گم کرده و به اسارت دشمن بعثی درآمدند. این فیلمکوتاه تصویری از این عزیزان در تلویزیون عراق است.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کلیپ
علی اصغر صالح آبادی| ۱
▪️اسرا تسلیم جو مبتذل بعثی ها نمی شدند
خاطره ۸ آذر ۱۳۶۱ موصل ۲
🔻با ورود اسرای عملیات رمضان به اردوگاه موصل ۲ چون جو اردوگاه با روحیات معنوی اسرا سازگار نبود آنها با نیروهای بعثی سر مسائل مختلف خصوصا نماز جماعت و عزاداری اهل بیت علیهم السلام و پخش ترانه های مبتذل فارسی و نمایش فیلم های مبتذل و....کشمکش داشتند و تسلیم اوضاع مبتذل بعثی ها نمی شدند.
🔻آب و غذا را قطع کردند!
بعثی ها برای پایان دادن به این مقاومت های نامنظم و حاکم کردن جو ابتذال در اردوگاه تصمیم گرفتند که وحدت اسرا را از بین ببرند و اسرای بسیجی و ارتشی را از هم جدا کنند و برای تسلیم شدن اسرا از اول آذر ماه ۱۳۶۱ در آسایشگاه ها را بستند و آب و غذا را قطع کردند و ارشد آسایشگاه ها را به همراه ارشد اردوگاه و تعدادی دیگر به یکی از اتاقهای طبقه بالا بردند و شروع کردند به زدن و شکنجه آنها بنحوی که صدای ناله آنها به بقیه می رسید.
🔻بچه ها از شدت ضعف بیهوش می شدند
تشنگی و گرسنگی به بچه ها فشار آورد بچهها شروع کردند به شعار دادن و تکبیر گفتن! این قضیه چند روز ادامه پیدا کرد تا اینکه به تدریج ضعف بر دوستان غلبه کرد و یکی یکی از ضعف بیهوش می شدند و بقیه با صدا کردن مامورین آنها را بیرون میدادند.
🔻بسیجی ۱۲ ساله گفت یا همه یا منم نه
در این میان داستان علیرضا احمدی که ۱۲ ساله بود و جثه کوچکی داشت که از سنش هم ضعیفتر بود و همراه پدر بزرگوارشان که اخیرا به رحمت حق پیوستند برای پخش شربت با تانکر به خط مقدم آمده و اسیر شده بودند بسیار جالب بود. یکی از ماموران در این شرایط دلش برای علیرضا سوخته بود و یک پارچ شربت آورده بود پشت پنجره و به علیرضا گفته بود مقداری شربت بخور تا بیهوش نشوی. علیرضا گفته بود به بقیه هم می دهید گفته بود نه. علیرضا گفته بود پس من هم نمی خورم مثل بقیه. واقعا مثل یک مرد بزرگ اسارت را تحمل می کرد.
🔻اسرا از گرسنگی در رو بزور باز کردند
بالاخره اسرا دیدند یکی یکی از ضعف میافتند و اینجور نمی توانند ادامه دهند. روز هفتم آذر تعدادی در یکی از آسایشگاه ها را هل دادند و باز کردند و بیرون آمدند. بعد هم در بقیه آسایشگاه ها را باز کردند.مامورین دشمن از محوطه اردوگاه بیرون رفتند. مقداری غذا از اول آذر در آشپزخانه مانده بود تقسیم شد. عدهای هم از علفهای حیاط می خوردند. شب ۸ آذر اردوگاه دست اسرا بود. تا صبح گروهی به ترتیب نگهبانی می دادند. چند نفری به عنوان نماینده انتخاب شدند تا با مسئولان اردوگاه مذاکره کنند. ولی آنها قبول نکردند و با صدای بلند می گفتند ارجع ارجع.
🔻بچه ها روزه گرفته بودند و نگران
تعداد زیادی از بچه ها روز ۸ آذر روزه گرفتند. شرایط نگران کننده بود و نمی دانستیم چه پیش میاد. ظهر آن روز نماز جماعت در وسط حیاط اردوگاه خوانده شد. و بعد از نماز بچهها یک متن عربی آماده کرده بودند خطاب به سربازان به این مضمون که الآن چند روز است آب و غذا را قطع کردند و.....
🔻البته بعثیها در این چند روز خودشان را آماده ضربه کرده بودند و حدود یک گروهان یا بیشتر از جای دیگر نیرو آورده بودند و معلوم نبود چی خورده بودند که بحال خود نبودند.
🔻 بعثی ها به اسرای گرسنه و بی دفاع حمله کردند
بالاخره بعد از خواندن پیام عربی به صورت جمعی یکدفعه در اردوگاه باز شد و تعداد زیادی نیروی بعثی با چماق و کابل و نبشی آهن و لوله های فلزی آب وارد اردوگاه شدند درحالیکه فریاد می کشیدند و دستشان را به لبهایشان می زدند شبیه شمرهای تعزیه خوانی. به هر کسی رسیدند با چماق و کابل و نبشی آهن زدند و ریختند بچهها با ضعف جسمی و گرسنگی و تشنگی و با زبان روزه توان مقاومت نداشتند و با اولین ضربه می افتادند.
🔻 خراب کردن دیوار روی بچه ها
یکی از حرکات وحشیانه آنها هل دادن و خراب کردن دیوار جلو آسایشگاه روی عده ای از بچه ها بود که پشت دیوار پناه گرفته بودند. در این واقعه حدود پانصد نفر یا بیشتر مصدوم و مجروح شدند و دو سه نفر به شهادت رسیدند.
🔻یاد شب یازدهم محرم افتادم
بعد از قلع و قمع بچهها پیروزمندانه همه را با دست و پا و سرهای شکسته و مجروح در وسط اردوگاه جمع کردند. ولی سخت ترین بخش این واقعه این بود که بعد از این جنایت درهای اردوگاه باز شد و یک ماشین پر از سمون و یک تانکر آب وارد اردوگاه شد. بنده همانجا یاد عصر عاشورا و شب یازدهم محرم افتادم که ممنوعیت آب برداشته شد.
🔻 روح شهدای این حادثه با شهدای کربلا محشور گردد ان شاءالله.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_اصغر_صالح_آبادی