هو
تندروها در شعبه اخذ رای.😅😅
سارا سردسته تندروها بود. تندی رفت اون پشتا😅
جالب این بود که همسایه کناریمون خیلی سعی کرد منو به راه راست هدایت کنه. "به جلیلی رای بدین، من خودم میخواستم پزشکیان رای بدم، پشیمون شدم." من حتی فکر میکردم شاید رای هم ندن. 😅 البته بسیار محترم هستن.
بعد اینکه ماتندروها بعد رای رفتیم فاتحه بخونیم برای اموات و اونجا بود که تندروهای دیگه رو دیدیم. البته ظاهرشون تند بود. یعنی رژلبشونو حتی بوتاکس گونهشون تند بود به نظرم. بعدم لاک قرمزشون جیغ بود، حتی از تند هم گذشته بود. گوشه مزار نشسته بودن و انتخابات رو تحلیل میکردن و کاندیداهارو، اونم چه تند و چه آبدار. ما هم به عنوان ستاد نهی از منکر سعی کردیم الفاظ رکیکی مثل دزد و اینارو با کج و کوله کردن دهنمون و له کردن لب پایینمون بین دندونها، پاسخ بدیم. خلاصه که تندروهای امروز همه به جلیلی رای دادن.
یه چیزایی هم هست که بعدا میگم😅
هدایت شده از ماهیتنهایتنگ | فرزانه زینلی
دوستانی که فکر میکنن باخت یعنی اینکه کسی که بهش رای دادی انتخاب نشده باشه، لطفاً توپشونو بردارن و برن تو کوچه خودشون بازی کنن، چون ما اینجا داریم کارهای بزرگونه میکنیم، براشون خوب نیس.
هدایت شده از علیرضا زادبر
۱. مردم ایران ظرف چهار ماه در دو انتخابات شرکت کردند. (مجلس و ریاست جمهوری) با وجود اینکه مشکلات اصلی که ریشه در اقتصاد دارد حل نشده بود.
۲. روند کاهشی بودن مشارکت در چند انتخابات متوالی تک علی نیست.
۳. سطح نامزدها و کیفیت تبلیغات نقش دارد.
۴. عدم درک امر اجتماعی و غلبه سیاست در فهم مطالبات مردم
۵. مساله مشارکت در بازه زمانی کوتاه با روش های فرمایشی قابل حل نیست.
۶. در بسیاری از مناطق کشور که امر قومی_محلی بر امر ملی غلبه دارد در دوره های قبل با انتخابات شورای روستا و شهر بخشی پای صندوق می آمدند که این دوره به دلیل عدم همزمانی انتخابات شورا و ریاست جمهوری این تحریک رخ نداد. بین پنج تا ده درصد در افزایش مشارکت نقش داشت.
۶. البته مورد پنجم علت اصلی و اصیلی نیست برای گول زدن خودمان، اما باید لحاظ شود.
۷. موتور محرک و رای ساز در جامعه نسل جوان هستند(دهه هفتاد و هشتاد) در سال های اخیر با گسست فرهنگی از این نسل سیاست زدایی شده است. احساس بی تفاوتی دارند. به ویژه در دانشگاه که قطب رای سازی و مرجعیت برای جامعه است.
عوامل دیگری نیاز قابل شمردن است که بماند برای فرصت ها و گوش های دیگری که بشنوند. نظام جمهوری اسلامی خودش اصرار بر مردم و نقش آفرینی آنان دارد. اگر الگو نظام بی مردمی و استبداد بود نیازی نداشت این همه هزینه بپردازد. این انتخابات نیز تکمیل آن فرآیند است که باید مردم را داشت، مردم را آورد و مردم را همراه نمود. اگر از این مشارکت درس گرفته شود و در تمامی لایه ها بازگشت به مردم رخ دهد قطعا در آینده برای کشور و نظام خیر خواهد بود.
#علیرضا_زادبر
https://eitaa.com/Politicalhistory
سلام🌾
روز به خیر
لطفا اگر از طرف من به دورههای "نقداثر" یا "حرفهای" مدرسه مبنا معرفی شدهاید و هنوز لینک ثبت نام به دستتان نرسیده، پیام بدهید.
ارادتمند🌾🌾
@Shirin_Hezarjaribi
هو
نبودن سخت بود. نبودن چطور میتواند سخت باشد؟ چیزی که نیست را جطور حس میکنیم؟ خبرها رنجآور بود. کی؟ اوایل. من عروسیهای زیادی از فامیلم را نبودم. مهمانیهای زیادتری را هم نبودم. پدربزرگم سهشنبه پرکشید. سهشنبه با فاصله رشتهکوهی دراز، با فاصله بلندترین قله ایران. من به تاول خاکی ته قبرستان رسیدم. خبرها را خواهرم میرساند. خبر بیتابی مامان، بیپشتی خالههام و تنهاشدگی عزیز.
خواهرم اسبابکشی کرد. بعد ماههای طولانی انتظار برای خانهای که همه منتظر آماده شدنش بودیم. آرمان هربار که حرف میزدیم میخواست اتاقش را جور دیگری تزیین کند. یادم رفت بگویم که وقتی آرمان به دنیا آمد هم، من نبودم. گذاشت و گذاشت، ۲۸ شهریور مادرش را کشاند بیمارستان. مادرش خواهر بزرگهست. من داشتم آماده میشدم که دخترم را بفرستم پیشدبستانی. ۲۸ شهریور با فاصله رشتهکوهی دراز، با فاصله قله بلند ایران.
دوستانم جمع میشوند با هم. ننوشتم؛ جمع شدهاند یا جمع شدهبودند، چون استمرار دارد. سخت بود، اوایل. چیزی که نبود را حس میکردم. انگشتانم را میکشیدم روی صفحه موبایل تا صورتهای ثابتشان را جدا جدا ببینم. انگشتانم را جمع میکردم تا کنار هم بودنشان را هم چندباره ببینم.
تنها ایرلاین موجود را نگاه کردم، جانداد. روزهای قبل را نگاه کردم، یک بلیت بود، روز قبل قرار. مانده حساب بانکیام را و تعداد تاکسیهای اینترنتی از مهرآباد تا ورامین، از ورامین به قرار، از قرار به ورامین و از ورامین به مهرآباد، با هم نخواند. دوستانم که نشسته بودند روی منحنیهای موازی صندلیهای قرار، من میچرخیدم بین درختان لیمو و پرتقال و نارنج و از برگهای ریحانهای باغچه عکس میانداختم. نبودن این بار با پخش زنده، رسید، با صدایی که اینترنت میپرید میان کلامش و صورتهایی که بسیار دور مینموندند. یکشنبه قرار و جیب قدکوتاه من با فاصله رشتهکوهی دراز و بلندترین قله ایران، معادلهای میشد دشوار.
اما. امایی که بلندتر است از آن قله و جزییست از آدمیزاد بودن. این بار خبرها را دنبال نکردم. ننوشتم که "عکس بفرستید." پخش زنده را بعد دوبار پایین آمدن صدا، ترک کردم. روی عکسها دقیق نشدم و... پذیرفتم. پذیرفتم که آدمها باید عادت کنند به آنچه اسمش "شرایط موجود" است. درباره آینده، نمیدانم. شاید بعدها حتی ایرلاین را نبینم، همان چند دقیقه هم پی بلیت نگردم، روزهای هفته را، ساعتهای کاری همسرم را و شرایط موجود را بررسی هم نکنم.
میدانم که این متن یک عالمه کلمه کم دارد، اما من بیحسم. سر شدهام. سر دفعههایی که نبودهام. آدم سر فکر میکند اما انگشانش را تکان نمیدهد.
هو
من از دیشب، از گفتگوی دو ایرانی توی تلویزیون رسمی، شوکزدهام. بعد مناظره توی تاریکی خوابآلود خانواده، کتاب الکترونیکم را باز کردم. احمد محمود خواندم. صفحهای چهار بار. مغزم راه خودش را میرفت و من نگاه میکردم به خط آخر و برمیگشتم به کلمه اول.
جمالزاده، داستانی دارد که در آن آدمها اسیر کلیشهاند. یکیشان وقت حرف زدن، فرانسه و انگلیسی را بلغور میکند و آن یکی عربی را ترجیح میدهد. اولی میخواهد عوام را فریب بدهد که دلبسته علم و تکنولوژیست و دومی دین را چماق میکند سر دیگران. این میان، در یک سلول سیاه نمگرفته، مردی هم هست معمولی. حرف هیچکدام را نمیفهمد. به کسی پناه میبرد که بلد است فارسی حرف بزند، مثل خودش.
آقای پزشکیان، تلفیقی بود از تمام کلیشههای توی آن سلول. ما با آقای پزشکیان برگشته بودیم به صد سال قبل، دیشب.
60.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇 شهریار زرشناس، دوباره سخن از جلیلی میگوید. او بر روی گشایش اقتصادی و معیشت و محرومان و فرودستان تأکید میکند و روایتش از جلیلی، از این حقیقت حکایت میکند که صفآرایی اشراف و بالانشینان در برابر او، به دلیل این است که گریبان آنها را خواهد گرفت و با تیغ عدالت، در برابرشان خواهد ایستاد.
https://eitaa.com/sedgh_mahdijamshidi
هو
۸۴ گیر کنکور بودم. کنکور و پدرم که سلطهاش را به رخ نوجوانیام میکشید. سلطهاش بر کلیدهای برق و کنترل تلویزیون را. مهم نبود اکبرشاه داشت بازی را میباخت، ما باید دنیا را جدی نمیگرفتیم. باید خاموش میکردیم و میخوابیدیم.
۸۸ دانشگاه بودم. دانشگاه و خوابگاه و آزادی. تلویزیون توی یک سالن لخت بود و دهها دختر که شده بودیم دو دسته کلی. ماها و آنها. مناظرهها برایمان استادیوم آزادی بود در دربی. آن مناظره معروف "چیز چیز" و "بگم بگم" را در همین سالن دیدیم. مشهد فتیله را تا ته کشیده بود بالا. باد کولر، خسخس ریهای بیمار بود. پردههای سبز را گره زده بودیم و پنجرهها را باز کرده بودیم و بغل به بغل نشسته بودیم روی زمین. تلویزیون ۲۱ اینچ را با میلههای آهنی چسبانده بودند به گوشه سمت چپ، بالا. همه گردش نشسته بودیم. کارمان در واقع تناوبی بود از مسخره کردن آنچه رقیب میگفت و سوت کشیدن برای آنچه نامزدمان میگفت. کار ما و آنها هر دو دسته همین بود. فقط شیپور کم داشتیم و صندلیهایی که بعد مناظره پرت کنیم به هم. برد و باخت آن سال معلوم بود. داور نمیخواستیم. برد یعنی دست برتر.
۹۲ و ۹۶ را یادم نیست. غیر صورت سرد سنگی حسن روحانی، دقیق حتی یاد ندارم کی کاندید بود و رقابت چطور پیش رفت.
۱۴۰۰ را توی خانه خودم بودم. همه چیز واضح بود. اسمش نه مناظره بود و نه رقابت. صلح و صفا. مثل بازی دوستانه ایران و مالدیو. مالدیو قدیم. میبازد و کیف هم میکند که بازی داده شده.
۴۰۳ یک سال کم دارد، یک سالش سوخته. هوای دودی سرد، وارونه شده. آخرین مناظرهاش را ندیدم. برود تا چهار سال بعد. با دوستی عین خودم و چهار بچه، شب را گذراندیم. من گوشیام را گذاشتم روی میز ایوان. دور. کوثر یانگوم آتش کرد. افسر مینجانگو تب کرده بود و یانگوم پرستار بود. پادشاه عاشق دختری خدمتکار شد و کوثر نوجوان با همین صحنههای از لحاظ تربیتی ناجور، مناظره را فراموش کرد. به ظاهر من دخترم را قربانی کردم. مناظره چیزی ندارد به من بدهد. چهار تایش را دیدهام. زیادی بوده. پر بوده نگاههای تحقیرکننده، پر بوده مچگیری، پر بوده مردم فریبی. فقط اینها نیست اما. به خاطر اینها نبود که وادادم سر یانگوم و عشق مثلثی.
کوثر میفهمید. ما حرف نمیزدیم، اما کوثر چشمش از یک کاندیدا میرفت به آن یکی. ما جدی نگرفته بودیم اما دخترمان زبان بدنها را تحلیل میکرد. انتظار سادهای داشت، انتظار اینکه آدمها بنشینند پای تلویزیون و توی دهان و چشم نامزدها نگاه کنند و بعد یکی را هل بدهند روی صندلی پاستور.
من اینجای کار، درست همینجا بود که ترسیدم. "مامان دیدی پزشکیان اسم عبدلحمیدو یادش رفت؟ دیدی جلیلی یواش بهش گفت؟" نگاهش کردم و خواستم مثلا که بیتفاوت باشم. "عه؟"
غروب مناظره آخر گفتم: امشب تو این خونه کسی مناظره نمیبینه. نشست روی تک صندلی کنار کتابخانه. پاهاش را جمع کرد توی شکمش. کنترل را توی دستش چرخاند و چشمم را نگاه کرد. "من باید مناظره ببینم." داشت کشف میکرد. داشت عین خودم میشد و عین پدرش.
#مناظره
#نوجوان
هدایت شده از چیمه🌙
.
احمد محمود به لیلی گلستان گفت: نقاشی را دوست داشتم ولی هیچوقت نشد سمتش بروم. این نخل و این تصویر که برای پسزمینه وبینار انتخاب کردم باید چیزی شبیه سبک موردعلاقهاش باشد. بافت جنوبی آرامی دارد. محمود نانوا بود، کارگر فصلی، بنا، بیست تا شغل عوض کرد. شاید به خاطر همین شخصیتهایی که برای داستان انتخاب میکرد اغلب از قشر خاصی بودند. آرزوی محمود داشتن اتاق کار بود که آخر عمرش محقق شد. نمیدانم از نوشتن توی اتاقش که بخشی از پارکینگ بود لذت برد یا رعشهی دستانش نگذاشت. یکبار بعد از جلسه نقد بهش پاکتی دادند. یکراست رفت بیمارستان برای درمان مشکل تنفسی که داشت. میگفت اگر یکبار دیگر به دنیا بیایم نویسنده نمیشوم. میروم سراغ کاری که تا آخر عمر درآمد آبرومندی داشته باشد. روز قلم روز توست نویسنده محبوبم.
@chiiiiimeh
.
🔻در ستایش شمایل سیاسی سعید جلیلی
#سجاد_صفار_هرندی
من «جلیلیچی» نیستم. سال ۹۲ به او رای ندادم. دور اول انتخابات همین امسال هم به او رای ندادم. به ضعفها و محدودیتهای او در مقام یک سیاستمرد واقفم. اما حالا که پس از سه هفته ممنوعیت سخن گفتن درباره نامزدهای انتخاباتی امکان نوشتن یافته ام دوست دارم از او بنویسم. از سعید جلیلی که به نحو کمنظیری نماینده بخش بزرگی از فضیلتها و زیباییهای انقلاب اسلامی پنجاه و هفت در سیاست ملی ماست.
اگر آرمان پنجاه و هفت پیوند یافتن و بلکه یگانه شدن دین و سیاست در متن حیات مدنی بود، این یگانگی نخست باید در وجود سیاستمرد محقق شود. جلیلی به وضوح مصداق این معناست. پیشتر نوشتم که مهمترین میراث شهید رییسی سیاست تقواست و اینک باید افزود که میراثدار او از این جهت بیشک سعید جلیلی است. با این ملاحظه که آنچه برای سید شهید با شمّ و غریزه محقق بود، برای جلیلی با نحوی تفصیل و نظرورزی همراه شده است. نحوی درک سازوار مبتنی بر دیانت از سیاست و مقاومت و عدالت که در جزئیات مشی عملی و زیست شخصی نیز متبلور است. و این فقط مربوط به امور کلان سیاست نیست؛ شاید به چشم کسانی خرد و کم اهمیت به نظر برسد، برای من اما اینکه سیاستمداری داریم که در اوج مشاجره پینگیپنگی مناظره دونفره، وقتی رقیب قرآن میخواند، ملتزم به امر «فاستمعوا له و انصتوا» لب از سخن میبندد، قیمتی است. اینکه مجاهد جانبازی داریم که زخم و جراحت خود را محمل تبلیغ سیاسی قرار نمیدهد (شاید هنوز هم بسیاری از مردم جانباز بودن او را ندانند) ارزشمند است. اینکه نامزد انتخاباتی داریم که در نحوه عمل خود، در گفتن و نگفتن، در رفتن و ماندن، بیش از هر چیزی حجت شرعی را در نظر میآورد همان لحظه طلایی سیاست پنجاه و هفتی است.
جلیلی امروز خیلی بیش از گذشته در منظر و مرئی وجدان ایرانی ما حاضر است. میدانم که بابت جمله بعدی ملامت و تمسخر خواهم شد اما چه باک؟ این وجدان ایرانی هر چند به او رأی ندهد اما عمیقا دوستش دارد. همچون شمایلی از فضیلتهای بنیادینی که مدینه ما را برافراشته است: تقوا، شجاعت، سلامت، سادهزیستی و مردمداری. ممکن است بسیاری بترسند و ترجیح دهند که در این شرایط سخت و خطرناک چون اویی سکان کشور را به دست نگیرد. اما این ترس به خلاف تصور همراه با نفرت نیست. تلاش دو هفته اخیر برای نفرت ساختن حول جلیلی موفق نبود (به خلاف مورد احمدی نژاد در سال هشتاد و هشت). فضیلت و تقوا چیزی نیست که از نظر انسان ایرانی نکتهسنج مخفی بماند و او کسی را که به این زیور آراسته است، نمیتواند دشمن بدارد.
همچنین این ترس چندان مربوط به ویژگیهای شخصی جلیلی نیست. در واقع این ترس، ترس از تنگ شدن زندگی و مجال و امکانهای آن (خواه در پرتو سیاست حجاب و محدودیت اینترنت یا نزاع با قدرتهای جهانی) به حفرههای بزرگی در کلیت سیاست انقلابی باز میگردد. بار دیگر مسائل جلیلی را به یاد آوریم: اینکه جلیلی زبان تخاطب با بخش مهمی از مردم را ندارد، اینکه ایدهای در نسبت با تکثر واقعاً موجود در ایران امروز ندارد، اینکه ایده آزادی در منظومه او جای روشنی ندارد و اینکه ایده امکان پیشرفت بدون همراهی با هژمونی غرب هنوز اعتماد و امید چندانی بر نمیانگیزد، جملگی به کاستیهای اساسی نیروی انقلاب و گفتار و طرح سیاسی آن باز میگردد. اگر این خللها زیر عبای پوشاننده شهید رییسی و سیادت و صفا و معنویت او از نظر مخفی شده بود (که البته چندان هم نشده بود) به معنای حل و فصل آنها نبود. و مسیر آینده مسیر در انداختن طرحی نو و حل و فصل واقعی این کاستیهاست. با مشاجره ملالآور تعیین مقصر و سرزنش متقابل در میان نیروهای انقلابی گامی به پیش برداشته نمیشود.
شمایل محبوب و دوست داشتنی جلیلی اینک به مثابه یک سرمایه سیاسی متعلق به نیروهای انقلاب است. من تصور میکنم روند وقایع ماهها و سالهای پیش رو ارزش اجتماعی این سرمایه را بالاتر نیز خواهد برد. اما گشایش آینده ما در هزینه کردن مسرفانه این سرمایه نیست. در تلاش جدی و سخت کوشانه و بیرحمانه برای حل مسائلی است که موجد ترس فوق الذکر میشود. کاش سعید جلیلی خود به محور این تلاش تبدیل شود.
هو
ریز روایتهای روضه
نک و نالههامان که تل میشود و شانههایمان که نمیتواند تل را تاب بیاورد، شما از راه میرسید. شما پرتوان و پرشمار بارتان را زمین میگذارید و ساکن میشوید.
ظهر آفتاب، رفتهام برای آستین دخترم، تور چیندار بخرم. زن فروشنده، از روضه هر ساله کوچه میپرسد. لبخند میزنم و خواهش میکنم بیاید. زن جیزی را پر قورت میدهد. دست میبرد و مقنعهاش را جلوتر میکشد. "پام گیره اینجا." انگار کسی مجبورم کرده حرف بزنم. "خدا میدونه که راهی ندارین." لبهای صورتی ماتش کوتاه باز و بسته میشود و نگاهش را میدهد به سقف مغازه. "دلم همهش تو مسجده تو روضه. میرفتم آروم میشدم." میفهمم که شانههایش دارد خم میشود و منتظر رسیدن بوده.
#روضه
هو
ریز روایتهای روضه
چراغها خاموش است. دختری کنار دست من، بابایش را میخواهد. خودش را میکشد به چادر مادر. لحظهای سر میگذارد روی پای مادر، لحظه دیگر ایستاده. در همه حال اما، "میخوام برم پیش بابا" از لبانش نمیافتد. دختر دو سالهست. موهاش را با دوتا کش صورتی بسته کنار گوشهاش.
من گرم صحبت با دختر بزرگم میشوم. از دوستانش دلخور است. سرهامان را بردهایم زیر چادر. توی صدای بلندگوها، حرفهاش را بلندگو میکند توی گوشم. من دارم اشکهای نوجوانم را از صورتش پاک میکنم. مادر کناری ایستاده و سر میچرخاند. چادرش را میکشد سرش و میدود. من دنبالش. از پلهها میدویم پایین. نیست. توی مهد کودک نیست. مادر در مهد کودک را میبندد و ثانیهای پشت میدهد به در و نگاهم میکند و میدویم پایین.
دوساله، نشسته روی پای مرد عزادار،پشت میز چای، جلوی در. مادر بیحرف دختربچه را پس میگیرد. دختربچه کفش به پا دارد. مرد میگوید: داشت میرفت، جولوشو گرفتیم."
حال دختر ما خوب است.
#روضه
هو
نمیدانم در مقتل چه نوشته بوده. اصل جمله عربی چه بوده، نمیدانم. انگشت کشیدم روی جمله و انتخابش کردم، خواسته بودم ارسالش کنم همینجا. برای همراهان نوشتههام. نشد. کتابخوان اخطار داد که "متن انتخاب شده کوتاه است." این یا چیزی شبیه این. یاسین حجازی و کتابخوان داشتند روضه میخواندند.
اصحاب همه کشته شدهاند. عباس، رفته. علیاصغر در خونش غلتیده و حسین اینجای مقتل، هزار و هشتصد تن کشته. بعضی گفتهاند هزارونهصد. حسین نفس میکشد، شمر را میراند از خیمهها. چه میگویم؟ جمله چه بود؟
"مانده شده بود."
باید هنوز مقتل را ادامه بدهم؟ همین جمله برای همه تاریخ کافی نیست؟