🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
📚تاثیر لقمه حرام
شريك بن عبدالله نخعى از دانشمندان معروف اسلامى در قرن دوم بود، مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) به #علم و هوش شريك ، اطلاع داشت ، او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب #قضاوت را قبول كند، او كه مى دانست قضاوت در دستگاه طاغوتى عباسيان ، #گناه بزرگ است ، قبول نكرد.
مهدى عباسى اصرار كرد كه او #معلم فرزندانش گردد، او به شكلى از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت .
تا اينكه روزى خليفه عباسى به وى گفت : ((من از تو سه توقع دارم كه بايد يكى از آنها را بپذيرى : 1- قضاوت 2- #آموزگارى 3- امروز #مهمان من باشى و بر سر سفره ام بنشينى )).
شريك ، تاءملى كرد و سپس گفت : اكنون كه به انتخاب يكى از اين سه كار مجبور هستم ترجيح مى دهم كه مورد سوم (مهمانى ) را بپذيرم .
#خليفه قبول كرد و به آشپز خود، دستور داد: لذيذترين #غذا ها را آماده نمايد و از شريك ، به بهترين وضع ممكن پذيرائى نمايد.
پس از آماده شدن غذا، شريك كه آن روز از آن غذاهاى لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع از آنها خورد، در همين حال يكى از نزديكان خليفه به خليفه گفت : ((همين روزها، شريك ، هم منصب قضاوت را مى پذيرد و هم منصب آموزگارى فرزندان شما را، و اتفاقاً همين طور هم شد و او عهده دار هر دو مقام گرديد)).
از طرف دستگاه #عباسى ، #حقوق و ماهيانه مناسبى برايش معين كردند، روزى شريك با متصدى پرداخت حقوق ، حرفش شد.
متصدى به او گفت : ((مگر گندم به ما فروخته اى كه اين همه توقع دارى ؟)).
شريك ، جواب داد: ((چيزى بهتر از گندم به شما فروخته ام ، من دينم را به شما فروخته ام )).
آرى# غذاى_حرام و #لقمه_ناپاك ، آنچنان #قلب او را تيره و تار كرد، كه او به راحتى جزء درباريان دستگاه ظلمه گرديد، و به اين ترتيب انسان خوبى بر اثر غذاى آلوده ، منحرف و عاقبت به شر شد.
📚 منبع: داستان دوستان، ج1
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
📚تاثیر لقمه حرام
شريك بن عبدالله نخعى از دانشمندان معروف اسلامى در قرن دوم بود، مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) به #علم و هوش شريك ، اطلاع داشت ، او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب #قضاوت را قبول كند، او كه مى دانست قضاوت در دستگاه طاغوتى عباسيان ، #گناه بزرگ است ، قبول نكرد.
مهدى عباسى اصرار كرد كه او #معلم فرزندانش گردد، او به شكلى از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت .
تا اينكه روزى خليفه عباسى به وى گفت : ((من از تو سه توقع دارم كه بايد يكى از آنها را بپذيرى : 1- قضاوت 2- #آموزگارى 3- امروز #مهمان من باشى و بر سر سفره ام بنشينى )).
شريك ، تاءملى كرد و سپس گفت : اكنون كه به انتخاب يكى از اين سه كار مجبور هستم ترجيح مى دهم كه مورد سوم (مهمانى ) را بپذيرم .
#خليفه قبول كرد و به آشپز خود، دستور داد: لذيذترين #غذا ها را آماده نمايد و از شريك ، به بهترين وضع ممكن پذيرائى نمايد.
پس از آماده شدن غذا، شريك كه آن روز از آن غذاهاى لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع از آنها خورد، در همين حال يكى از نزديكان خليفه به خليفه گفت : ((همين روزها، شريك ، هم منصب قضاوت را مى پذيرد و هم منصب آموزگارى فرزندان شما را، و اتفاقاً همين طور هم شد و او عهده دار هر دو مقام گرديد)).
از طرف دستگاه #عباسى ، #حقوق و ماهيانه مناسبى برايش معين كردند، روزى شريك با متصدى پرداخت حقوق ، حرفش شد.
متصدى به او گفت : ((مگر گندم به ما فروخته اى كه اين همه توقع دارى ؟)).
شريك ، جواب داد: ((چيزى بهتر از گندم به شما فروخته ام ، من دينم را به شما فروخته ام )).
آرى# غذاى_حرام و #لقمه_ناپاك ، آنچنان #قلب او را تيره و تار كرد، كه او به راحتى جزء درباريان دستگاه ظلمه گرديد، و به اين ترتيب انسان خوبى بر اثر غذاى آلوده ، منحرف و عاقبت به شر شد.
📚 منبع: داستان دوستان، ج1
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
ادامه درس 👆
💐🌼💐🌼💐
🌼💐🌼💐
💐🌼💐
🌼💐
💐
#تفسیر_سوره_نور
#لطفا_توجه_بفرمایید
👇👇👇
💐برای جمع آوری و نوشتن
مطالب و #درس ها
وقت گذاشته می شود
درس #بیست_و_نهم
💐درس اخلاقی آیه۲۲
"اسلام و #منطق محبت
💐اینجا نکتهای است.
اشخاصی که با منطق اسلام آشنا
و به آن وارد نیستند،
#غافلند که اسلام منطق محبت
را در جای خود در حد اعلی
به کار برده است
💐 مسیحیها منتشر کردهاند
که دین مسیح #دین محبت است،
دین نیکی کردن و گذشت است،
چرا؟
میگویند چون حضرت مسیح
گفته است: 👇
اگر کسی به یک طرف صورتت
سیلی زد آن طرف دیگر را جلو بیاور،
بگو به این طرف هم بزن،
💐 اما دین #اسلام دین خشونت است،
دین سختگیری است،
دین #شمشیر است،
دینی است که به هیچ وجه گذشت
و محبت در آن وجود ندارد.
💐مسیحیها روی این قضیه
خیلی تبلیغ کردهاند
و مرتب تبلیغ میکنند
.
💐نکته مهم :👇
این اشتباهی است بسیار بزرگ
اسلام،
هم دین شمشیر است
و هم دین محبت
هم دین خشونت است
و هم دین نرمی
خشونت را در جای خود
تجویز میکند
و نرمی را در جای خود،
و #عظمت و اهمیت اسلام
به همین است
💐اگر اسلام اینچنین
نمی بود ،
یعنی اگر نمیگفت
«زور را با زور جواب بدهید
💐منطق را با منطق جواب بدهید
💐در مورد محبت، محبت کنید
و حتی در جایی در مورد بدی
هم محبت کنید»
آن وقت قبولش نداشتیم.
اسلام هرگز نمیگوید👇
اگر یک #قلدر به یک طرف
صورتت سیلی زد،
آن طرف دیگر را بیاور.
💐 میگوید: 👇
فَمَنِ اعْتَدی عَلَیکمْ فَاعْتَدوا عَلَیهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی عَلَیکم ( سوره بقره/۱۹۴)
ْآن که به شما #تجاوز میکند،
به همان اندازه حق دارید تجاوز او را جواب دهید.
اگر چنین نگفته بود،
در آن نقص بود👌
💐دین مسیح به همین دلیل
یک دین غیرعملی
از آب درآمد
💐ادامه نکته اخلاقی
آیه ۲۲👇
💐در آیه ۳۳ ،۳۴ سور ه فصلت
#قرآن می فر ماید:👇
وَ لا تَسْتَوِی الحَسَنَةُ وَ لَاالسَّیئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی هِی احْسَنُ فَاذَا الَّذی بَینَک وَ بَینَهُ عَداوَةٌ کأَنَّهُ وَلِی حَمیمٌ
(فصّلت/ 33 و 34.)
💐"پیغمبر- که #وظیفه تو
دعوت مردم به راه خداست
- بدان که #نیکی و بدی
یک وزن ندارند
، حتی بدیها هموزن نیستند
و نیکیها نیز هموزن نیستند
💐 تو بدیها را با بهترین نیکیها
دفع کن
: ادْفَعْ بِالَّتی هِی احْسَنُ
دیگران بدی میکنند، تو نیکی کن
💐 بعد خصلت روانی را ذکر میکند،
میگوید :
آنگاه که دشمن بدی میکند و
تو در مقابل بدی او نیکی میکنی،
میبینی خاصیت
#نیکی کردن در مورد بدی
خاصیت #کیمیاست،
💐یعنی قلب ماهیت میکند:
فَاذَا الَّذی بَینَک وَ بَینَهُ عَداوَةٌ کأَنَّهُ وَلِی حَمیمٌ
یک وقت میبینی همان که دشمن سرسخت تو بود،
#قلب ماهیت شد
و به یک دوست مهربان تبدیل شد
💐پس چه کسی میگوید
اسلام به #محبت دستور نمیدهد؟!
چه کسی میگوید
اسلام دین محبت نیست؟!
💐 اسلام دین محبت است
ولی آنجا که محبت کارگر نیست
دیگر #سکوت نمیکند،
آنجاست که خشونت به کار میبرد،
شمشیر به کار میبرد
.
💐شما در تاریخ زندگی
#پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله،
در تاریخ زندگی
#امیرالمؤمنین علیه السلام
و
ائمه اطهار علیهم السلام (امام حسن، امام حسین، امام زین العابدین، امام محمد باقر و سایر ائمه علیهم السلام)
💐داستانهای زیادی درباره
«ادْفَعْ بِالَّتی هِی احْسَنُ فَاذَا الَّذی بَینَک وَ بَینَهُ عَداوَةٌ کأَنَّهُ وَلِی حَمیمٌ» میبینید.
💐 اگر در مقابل #بدی نیکی کنید فوراً خاصیتش را میبینید
بدی را نیکی کردن
خاصیتش این است که دشمن را تبدیل به دوست میکند
💐تعبیراتی درباره
«پاسخ بدی را به نیکی دادن»
💐در دعای «مکارم الاخلاق»
تعبیرات عجیبی هست: 👇
خدایا به من توفیق بده
آن کسی که به من #فحش میدهد
من به او #حرف خوب بگویم،
💐آن کسی که قطع صله رحم میکند
من در مقابلْ صله رحم کنم،
آن کسی که پشت"......
( این درس ادامه دارد 👆)
➖➖➖➖➖
↪️@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
📚تاثیر لقمه حرام
شريك بن عبدالله نخعى از دانشمندان معروف اسلامى در قرن دوم بود، مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) به #علم و هوش شريك ، اطلاع داشت ، او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب #قضاوت را قبول كند، او كه مى دانست قضاوت در دستگاه طاغوتى عباسيان ، #گناه بزرگ است ، قبول نكرد.
مهدى عباسى اصرار كرد كه او #معلم فرزندانش گردد، او به شكلى از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت .
تا اينكه روزى خليفه عباسى به وى گفت : ((من از تو سه توقع دارم كه بايد يكى از آنها را بپذيرى : 1- قضاوت 2- #آموزگارى 3- امروز #مهمان من باشى و بر سر سفره ام بنشينى )).
شريك ، تاءملى كرد و سپس گفت : اكنون كه به انتخاب يكى از اين سه كار مجبور هستم ترجيح مى دهم كه مورد سوم (مهمانى ) را بپذيرم .
#خليفه قبول كرد و به آشپز خود، دستور داد: لذيذترين #غذا ها را آماده نمايد و از شريك ، به بهترين وضع ممكن پذيرائى نمايد.
پس از آماده شدن غذا، شريك كه آن روز از آن غذاهاى لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع از آنها خورد، در همين حال يكى از نزديكان خليفه به خليفه گفت : ((همين روزها، شريك ، هم منصب قضاوت را مى پذيرد و هم منصب آموزگارى فرزندان شما را، و اتفاقاً همين طور هم شد و او عهده دار هر دو مقام گرديد)).
از طرف دستگاه #عباسى ، #حقوق و ماهيانه مناسبى برايش معين كردند، روزى شريك با متصدى پرداخت حقوق ، حرفش شد.
متصدى به او گفت : ((مگر گندم به ما فروخته اى كه اين همه توقع دارى ؟)).
شريك ، جواب داد: ((چيزى بهتر از گندم به شما فروخته ام ، من دينم را به شما فروخته ام )).
آرى# غذاى_حرام و #لقمه_ناپاك ، آنچنان #قلب او را تيره و تار كرد، كه او به راحتى جزء درباريان دستگاه ظلمه گرديد، و به اين ترتيب انسان خوبى بر اثر غذاى آلوده ، منحرف و عاقبت به شر شد.
📚 منبع: داستان دوستان، ج1
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
📚تاثیر لقمه حرام
شريك بن عبدالله نخعى از دانشمندان معروف اسلامى در قرن دوم بود، مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) به #علم و هوش شريك ، اطلاع داشت ، او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب #قضاوت را قبول كند، او كه مى دانست قضاوت در دستگاه طاغوتى عباسيان ، #گناه بزرگ است ، قبول نكرد.
مهدى عباسى اصرار كرد كه او #معلم فرزندانش گردد، او به شكلى از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت .
تا اينكه روزى خليفه عباسى به وى گفت : ((من از تو سه توقع دارم كه بايد يكى از آنها را بپذيرى : 1- قضاوت 2- #آموزگارى 3- امروز #مهمان من باشى و بر سر سفره ام بنشينى )).
شريك ، تاءملى كرد و سپس گفت : اكنون كه به انتخاب يكى از اين سه كار مجبور هستم ترجيح مى دهم كه مورد سوم (مهمانى ) را بپذيرم .
#خليفه قبول كرد و به آشپز خود، دستور داد: لذيذترين #غذا ها را آماده نمايد و از شريك ، به بهترين وضع ممكن پذيرائى نمايد.
پس از آماده شدن غذا، شريك كه آن روز از آن غذاهاى لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع از آنها خورد، در همين حال يكى از نزديكان خليفه به خليفه گفت : ((همين روزها، شريك ، هم منصب قضاوت را مى پذيرد و هم منصب آموزگارى فرزندان شما را، و اتفاقاً همين طور هم شد و او عهده دار هر دو مقام گرديد)).
از طرف دستگاه #عباسى ، #حقوق و ماهيانه مناسبى برايش معين كردند، روزى شريك با متصدى پرداخت حقوق ، حرفش شد.
متصدى به او گفت : ((مگر گندم به ما فروخته اى كه اين همه توقع دارى ؟)).
شريك ، جواب داد: ((چيزى بهتر از گندم به شما فروخته ام ، من دينم را به شما فروخته ام )).
آرى# غذاى_حرام و #لقمه_ناپاك ، آنچنان #قلب او را تيره و تار كرد، كه او به راحتى جزء درباريان دستگاه ظلمه گرديد، و به اين ترتيب انسان خوبى بر اثر غذاى آلوده ، منحرف و عاقبت به شر شد.
📚 منبع: داستان دوستان، ج1
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆