هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️هرکس برای خدادانش بیاموزد۰۰۰۰
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه ٢٨ تیر ماه ١٣٩٩
🌞اذان صبح: ٠۴.٢٠
☀️طلوع آفتاب: ٠٦.٠٢
🌝اذان ظهر: ١٣.١١
🌑غروب آفتاب: ٢٠.١٩
🌖اذان مغرب: ٢٠.٣٩
🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.٢٠
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☝️چادر قیمتی است۰۰۰۰۰☝️
#ذکرروز👆
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نمازرابخواندخدااورا
دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد
[۴رڪعت ودرهررڪعت
حمد،توحید،آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی #دانستنیهای_سبز
👈 افرادی که صبح ها دیر از خواب بیدار می شوند؛دچار ریزش مو می شوند.
✍ چراکه عموما این افراد صبحانه نخورده و یا دیر صبحانه میخورند که همین امر باعث کمبود ویتامین در بدن می شود.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش اول هفته 🍃 🌺
خـــــــ❤️ـــــــدایا
در این شنبه ی مبارکــــــــَ🍃🌺
برای همه سلامتی آرامش
و نیکبختی آرزو دارم
خدایا عطا کن به آنان هرآنچه
برایشان خیراست❣
ودلشان را لبریز کن ازشادی
ولبانشان رابا
گل لبخندشکوفا فرما❣
خدایا اگر مریضی دارند شفا بده
اگر مشکل مالی دارند وسیله سازی کن
مسیر خوشبختی شون را هموار
و هر آرزویی دارند برآورده بخیر بفرما
آمین❣
به برکت صلوات 🍃🌺
بر حضرت محمد و خاندان پاک و مطهرش 🍃🌺
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #رویای_من📝
#قسمت_سوم- #بخش_سوم
🌸🌼خونه ی خیلی خوبی بود با یک حیاط قشنگ و دیوارهای آجری تازه ساز … در خونه توی حیاط باز می شد و روبرو ساختمونی که همکف حیاط بود پنجره های بزرگ رو به حیاط باز می شد طرف چپ حیاط یک راهرو بود که به پشت ساختمون می رفت ….
سه تا اتاق و یک پذیرایی و آشپز خونه ی بزرگ دل آدم رو شاد می کرد… پشت ساختمون یک حیاط خلوت سراسری بود که سمت راستش یک انباری کوچیک قرار داشت … اون انباری یک در هم به آخرین اتاق ساختمون داشت و یک در به حیاط خلوتی که از همون جا می شد رفت به حیاط…. بعد از وارسی خونه اتاقی که سمت حیاط بود انتخاب کردم از اون اتاق بیشتر از همه خوشم اومده بود ، چون یک پنجره ی سراسری داشت ….. تمام خونه رو تمیز کردم و هادی و اعظم آینه قران آوردن …….تا روز جمعه هم که هادی تعطیل بود رفت تا اثاث خونه ی ما رو بیاره هر چی التماس کردم منم با خودت ببر گفت تو غصه می خوردی نمیشه بیای ……
🌼🌸همون روز یک کامیون گرفت و اول اثاث خونه ی ما رو بار کرد و بعد رفت خونه ی خودش و با اعظم همه چیز رو آوردن… وسایل مامانم که اومد واقعا جگرم سوخت داشتم دیوونه می شدم ولی اعظم نگذاشت من دست به هیچ کدوم بزنم درست مثل اینکه همه چیز مال خودشه رفتار می کرد بازم با خودم گفتم حتما برای اینکه من ناراحت نشم این کارو می کنه ولی اصلا طرز نگاهش و رفتارش با من عوض شده بود …..
وسایل خودمو بردم تو اتاقی که پسندیده بودم که یک دفعه اعظم عصبانی اومد تو و کارتون کتاب های منو برداشت گفت : ببخشید.. اینجا اتاق منه ور دار…. زود…زود اینجا اتاق منه… گفتم : اعظم جون من این اتاق رو می خوام ..با پر رویی گفت :
🌸🌼 اتاق تو رو من اتنخاب می کنم و با کارتون از اتاق خارج شد دنبالش رفتم … داشتم از تعجب شاخ در میاوردم رفت تو انباری واقعا فکر کردم شوخی می کنه …ولی کارتون رو ول کرد رو زمین و گفت اینجا اتاق توس و رفت…..
دنبالش رفتم و پشت لباس شو گرفتم و گفتم: کور خوندی من چرا باید برم اونجا …در حالیکه قیافه ی وحشتناکی به خودش گرفته بود برگشت و گفت دست تو بکش … تو یک نفری اینجا برات خوبه مال تو,,, مبارکه ….
🌼🌸گفتم : برای چی اعظم خانم چرا این جا مال من باشه این که انباریه من اینجا نمی مونم این همه اتاق تو این خونه هست چرا اینو میدین به من شروع کرد به جیغ زدن که ای خدا شروع شد …می دونستم من با تو این خونه مشکل پیدا می کنم چه تقدیری داشتم من؟ تف به این سرنوشت ……
هادی داشت اثاث رو میاورد تو که صدای اونو شنید اومد ببینه چی شده اونم همین طور جیغ می کشید و بد و بیراه می گفت هادی ازش پرسید چی شده خانم ؟ در حالیکه سینه هاشو داده جلوو با مشت می کوبید تو سینه اش و فریاد می زد : تکلیف منو روشن کن تو این خونه اختیار دارم یا ندارم ؟ هادی گفت : خوب بگو چی شده ؟ با همون لحن داد زد خواهرجونت بهترین اتاق رو گرفته حالا من این اتاقو بهش دادم عوض تشکرش میگه نمی خوام خیلی خوبه والله …پسس من وتو ول معطلیم …. گفتم :
🌸🌼بسه دیگه اعظم دو تا دیگه تو این خونه غیر از اون هست من چرا باید تو انباری زندگی کنم ؟ نمی خوام همین الان وسایلمو جمع می کنم از این خونه میرم سهم منو بده واسه ی خودم خونه می گیرم ولی تو انباری نمیرم … مگه نصف این خونه مال من نیست ؟ ……هادی گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی آره خوب راست میگه تو برو تو اتاق روبرو آشپز خونه … اعظم پرید وسط حرفش که اونجا رو گذاشتم برای فرید …هادی گفت : پس خواهر جون تو برو اون اتاق عقبی ….باز اعظم فریاد زد بابا من اختیار خونه ی خودمو ندارم ؟
🌼🌸 اسم اتاق رو گذاشته انباری میگه نمی رم …. اونجا من باید وسایلم رو بزارم نمیشه ….هادی سرش داد زد چرا زور میگی اونجا انباری دیگه برو خواهر هر کدوم رو می خوای بر دار …که یک دفعه اعظم مثل مار گزیده ها فریاد کشید و شروع کرد خودشو زدن که خدایا این چه بالایی بود سر من نازل شد نمی خوام من تو خونه ی خودم می خوام راحت باشم … هادی عصبانی شد و رفت بطرفش اونم شروع کرد هادی رو زدن و هادی اونو زدن قیامتی بر پا شد …نمی دونستم چیکار کنم …. به دیوار تکیه دادم تا کتک کاریشون تموم بشه یک دفعه اعظم حمله کرد به من که: چشم دریده دلت خنک شد ؟ منو به کتک دادی ؟ و اومد جلو و زد تخت سینه ی من هادی اونو گرفت و پرتش کرد و اونم محکم خورد زمین ….
🌸🌼 حالا عصبانی تر و وحشی تر شده بود هوار می کشید و گاهی به من و گاهی به هادی حمله می کرد فرید هم از ترس با صدای بلند گریه می کرد من بچه رو بغل کردم و رفتم تو حیاط هنوز هوا سرد بود.
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#عکس_نوشته👆
💠 #رقص_در_عروسی
سؤال⬅️ آیا رقص زن در عروسی اشکال دارد؟
پاسخ⬆️ (تصویر بالا)
#احکام_شرعی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ ﴿۵۸﴾
✨و پروردگار تو آمرزنده
✨و صاحب رحمت است(۵۸)
📚سوره مبارکه الکهف
✍آیه ۵۸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حدیث_روز
💠 پيامبر ص:
یا على! چهار چيز را پيش از چهار چيز درياب:
۱-جوانى ات را پيش از پيرى
۲- سلامتى ات را پيش از بيمارى
۳- ثروتت را پيش از فقر
۴- زندگى ات را پيش از مرگ
〰➿〰➿〰➿〰➿〰
💎پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
✅امّت من، تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند و به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، سعادتمند خواهند بود
لا تَزالُ اُمَّتي بِخَيرٍ ما تَحابّوا وتَهادَوا وأدَّوُا الأَمانَةَ
عيون أخبارالرضا عليه السلام ج 2 ص 29
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_کوتاه_آموزنده
#پدر
🔹جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼️
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
😭اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.💐
@tafakornab
@shamimrezvan
رودخونه ها هرگز به عقب برنميگردن.
مثل رودخونه زندگى كن.
گذشته رو فراموش كن و روى آينده ات تمركز كن.
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#باب_باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ #قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از #قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد، رنجم میداد."
وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده، امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده است.
مادرش بالای استخر ایستاده، سراسیمه و دیوانهوار فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر هم به آتشنشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشکان به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند.
مادر ناامید و درمانده، هقهق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک سرفه کوچکی کرد و نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور شدند.
مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر پاسخ داد: "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد: "طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم." کلام او به روح و جانم #امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی کوچک بکنم.
✅ #کلمات قدرت عجیبی دارند. هر وقت دیدید میتوانید #مشوق کسی باشید دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است #زندگی یک نفر را زیر و رو کند.
🍃
🌺🍃
✍
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💕آرام بگیر!
گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش
بگذار به حال خودش زندگی را
و هیاهوی آدم ها را.
بنشین کنار سکوتت
و یک فنجان چای☕️
به خودت تعارف کن...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh