دوستان چون من از پارت گذاری و پی دی اف ها خبر ندارم اونارو نزاشتم
حصان میاد جوابتون رو میده🌷
#تارا
🌸فردا امتحان علوم و عربیو زبان دارم هیچی نخوندم دارم رمان میخونم
اوه اوه چقدم زیاد
خاصیت شب امتحانه ادم هرکاری میکنه جز درس خوندن😂
با قانون ۵ثانیه تندی گوشیو خاموش کن حداقل یه ساعت درس خونده باشی
#تارا
🌸باورت میشه دارم سی تا رمانو باهم میخونم؟
چقدر زیاد😬
بیشتر از ۴تا نو سیگنال😂
ماشاالله به حافظه
#تارا
#حمایتی
🌹میشه از چنلم حمایت کنید؟ @rozmarge1400
🌹نـور: حوالی آغوش براق و گرم نور ✨ @n_o_r_d_e_l اوتوبوس بگیریم همه باهم برررریم😂❤️
بفرمایید🙂
#تارا
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
دوستان چون من از پارت گذاری و پی دی اف ها خبر ندارم اونارو نزاشتم حصان میاد جوابتون رو میده🌷 #تارا
همه ناشناس هارو جز اونایی که گفتم گذاشتم
خوش گذشت❤️
تا جمعه خدانگهدار👋🏻
#تارا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ25
لبخندی زد و گفت:
_ بهم زدم مگه ؟
فقط نگاهش کردم که گفت:
_ دنبال فرصت مناسب برای صحبت بودم.
_ پس دلیل دعوتتون به اینجا هم همین بوده؟
_ یه جورایی .
_در مورد چی میخواید صحبت کنید؟
_ در مورد همسرتون.
اخمم محکم تر شد :
_ بهروز !!
سرش را تکان داد.تمام وجودم اضطراب شد. چرا داریوش باید در مورد
بهروز با من حرف بزند.چرا بهروز از داریوش خوشش نمی آمد .شاید جواب
این سوال به هر دوی آن ها مربوط میشد
کنجکاو شدم و میدانستم که آتش این کنجکاوی خاموش نمی شود مگر با
شنیدن و دانستن.
لحظه ای نفس بلندی کشیدم و نگاهم را به او دوختم و گفتم:
_ باشه کجا حرف بزنیم ؟
_ بریم چایخونه ی سنتی...چایی و کیک میخورید ؟
_ فقط میخوام حرفاتون رو بشنوم ، همین .
_ باشه ...همونجا حرف میزنیم.
نگاهش کردم.حسی در نگاهش بود که باور کردم راست میگوید به همین
خاطر همراهش رفتم
نگاه خیره ی داریوش به من بود و من برای فرار از نگاهش به میز چشم
دوخته بودم. انگار نمیخواست حرف بزند که گفتم:
_ گفتید حرف دارید.
سکوت ، تنها جوابم شد.حرصم گرفت . سر بلند کردم و بلاجبار به
چشمانش نگاه
لبخندی مرموز به لب داشت که مرا میترساند
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ26
میشه بگید چی میخواستید به من بگید ؟
نگاه مشکوکش با آن لبخند مرموز گره خورد که باز مجبور شدم ، چشمانم
را از او بگیرم که جواب داد:
_ تا حاال بهروز بهت گفته که چه چشمای قشنگی داری؟
نفسم بند و سرم با تعجب سمت نگاهش باال آمد که ادامه داد:
_ حیف تو نیست واقعا ، که با بهروز زندگی کنی ؟!
اخمی کردم و محکم و جدی پاسخش را دادم:
_ شما انگار حالتون خوش نیست!...هواستون هست دارید چی میگید ؟
گفتید میخواید در مورد بهروز حرف بزنید ولی انگار قصد دیگه ای دارید و
من وقت شنیدن مزخرفات شما رو ندارم.
از جا برخاستم که گفت:
_ میدونید بهروز قبل از ازدواج باشما عاشق کی بوده ؟
خشکم زد.نگاه پیروزمندانه ی داریوش به من میگفت
دیدی گول رفتار عاشقانه بهروز رو خوردی
و من نه عقلم فرمان رفتن میداد و نه
فرمان ماندن . تسخیر شده ی فرمان قلبم که فریاد میکشید :
بپرس عاشق کی ؟! "
، باز مجبور به نشستن روی صندلی ام شدم
نگاه تیز داریوش با زهر مسموم کنایه ای که قلبم را خراش میداد، به من
بود که
لبخندی به نگاه پیروزِ داریوش اضافه شد و گفت :
_ پس بهتون نگفته...حدس میزدم.
با عصبانیتی که لحظه به لحظه در وجودم شعله ور تر میشد ، پرسیدم:
_ اون کی بوده ؟
خندید و تکیه زد به پشتی صندلیش و دسته ها به سینه زد و گفت:
_ فکر میکنید به این راحتی بهتون میگم؟
با خشم نگاهش کردم .مرا دست انداخته بود !
کالفه و عصبی از رازی مبهم که به سرم انداخت و بازگویش نکرد ، باز از جا
برخاستم و گفتم:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊