⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
@rahi09y بدویید بگید🤪 #راحیل
انگشتم از عکست زد بیرون 😐💔
#نســـNaSimـــیم
وقتی حوصلم سر میره و از منظره پشت سرشون عکس میگیرم 🤪
حیف که خودم تو عکس نیوفتادم 💔
چه غرق شده بودن تو درس 😁😂
#نســـNaSimـــیم
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
وقتی حوصلم سر میره و از منظره پشت سرشون عکس میگیرم 🤪 حیف که خودم تو عکس نیوفتادم 💔 چه غرق شده بودن
پشمااام بعد ۵ سال دوباره تخته گچی دیدممم😂😂💔
#tiyam
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
♡#بـہنـامــآنڪہعـشقࢪاآفࢪیـد♡ ♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━
پارت بنری که باهاش عضو کانال شدید
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_25
لیلی با کلافگی دستهایش را در هوا چرخاند و گفت:
- تو رو خدا برین سراغ مقبری.
علی اخمی کرد و قدمی به سمت لیلی آمد.
- برم سراغش چیکار؟
لیلی نگاه مصمماش را به چشمان مشکی علی دوخت و بی خجالت جواب داد:
- ازش عذرخواهی کنین!
علی حرصی خندید و زیر لب گفت:
- لا اله الا الله!
- لا اله الا الله نداره آقا علی! نکنه تو قاموس شما عذرخواهی کسر شان محسوب
میشه؟
علی با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
- احیانا در جریان هستید که چه خزعبلاتی نثارمون کرد؟ حالا برم بگم معذرت
میخوام که وقتی اسم دختر محمود و به زبون آوردی فقط به کوبیدن تو دهنت
اکتفا کردم؟
لیلی مات شده نگاهش کرد.
غیرتی شدن یک مرد،همیشه برای دخترها جذاب و شیرین جلوه میکرد.
و خب او هم از این قاعده مستثنی نبود!
خصوصا در زمانی که هیچ حامی نداشت...
علی که سکوت لیلی را دید.
قدمی به سمت در حیاط برداشت اما مجددا برگشت و اینبار آرام تر ادامه داد:
- نماز بخونم برمیگردم
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_26
سکوتش را شکست و با کنجکاوی پرسید:
- بر میگردین اینجا؟ چرا؟
علی با شنیدن بانگ اذان از مسجد سر کوچه، به سمت در حیاط قدم برداشت و
همزمان مختصر پاسخ داد:
- بر میگردم میگم خدمتتون.
نگاهی به در بسته حیاط انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- وا!
صدای زنگ موبایلش که از داخل خانه بلند شد، فرصت نداد به دلیل برگشتن او
فکر کند.
لبخند عمیقی زد و دوان دوان راهی ساختمان شد.
تنها کسی که شماره اش را داشت و به او زنگ میزد پدرش بود و او در این
لحظه بیش از حد به شنیدن صدایش نیازش داشت.
با نفس نفس خودش را به اپن کوچک آشپزخانه رساند و تماس را وصل کرد.
- الو لیلی بابا؟
بغض کرده پایین اپن زانو زد و با دلتنگی نالید:
- قربون صداتون برم بابا.
محمود که متوجه بغض صدای دخترش شد، با نگرانی پرسید:
- لیلی، بابا جان چیزی شده؟
چیزی شده بود؟
چه میگفت؟
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》