eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی حوصلم سر می‌ره و از منظره پشت سرشون عکس میگیرم 🤪 حیف که خودم تو عکس نیوفتادم 💔 چه غرق شده بودن تو درس 😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ لیلی با کلافگی دستهایش را در هوا چرخاند و گفت: - تو رو خدا برین سراغ مقبری. علی اخمی کرد و قدمی به سمت لیلی آمد. - برم سراغش چیکار؟ لیلی نگاه مصمماش را به چشمان مشکی علی دوخت و بی خجالت جواب داد: - ازش عذرخواهی کنین! علی حرصی خندید و زیر لب گفت: - لا اله الا الله! - لا اله الا الله نداره آقا علی! نکنه تو قاموس شما عذرخواهی کسر شان محسوب میشه؟ علی با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت: - احیانا در جریان هستید که چه خزعبلاتی نثارمون کرد؟ حالا برم بگم معذرت میخوام که وقتی اسم دختر محمود و به زبون آوردی فقط به کوبیدن تو دهنت اکتفا کردم؟ لیلی مات شده نگاهش کرد. غیرتی شدن یک مرد،همیشه برای دخترها جذاب و شیرین جلوه میکرد. و خب او هم از این قاعده مستثنی نبود! خصوصا در زمانی که هیچ حامی نداشت... علی که سکوت لیلی را دید. قدمی به سمت در حیاط برداشت اما مجددا برگشت و اینبار آرام تر ادامه داد: - نماز بخونم برمیگردم •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ سکوتش را شکست و با کنجکاوی پرسید: - بر میگردین اینجا؟ چرا؟ علی با شنیدن بانگ اذان از مسجد سر کوچه، به سمت در حیاط قدم برداشت و همزمان مختصر پاسخ داد: - بر میگردم میگم خدمتتون. نگاهی به در بسته حیاط انداخت و زیر لب زمزمه کرد: - وا! صدای زنگ موبایلش که از داخل خانه بلند شد، فرصت نداد به دلیل برگشتن او فکر کند. لبخند عمیقی زد و دوان دوان راهی ساختمان شد. تنها کسی که شماره اش را داشت و به او زنگ میزد پدرش بود و او در این لحظه بیش از حد به شنیدن صدایش نیازش داشت. با نفس نفس خودش را به اپن کوچک آشپزخانه رساند و تماس را وصل کرد. - الو لیلی بابا؟ بغض کرده پایین اپن زانو زد و با دلتنگی نالید: - قربون صداتون برم بابا. محمود که متوجه بغض صدای دخترش شد، با نگرانی پرسید: - لیلی، بابا جان چیزی شده؟ چیزی شده بود؟ چه میگفت؟ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》