هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِالله•°♡
•° شِعر دَر دَست ندارَم
وَلي از رویِ اَدَب
اَلسَلام اِۍ همِه ۍِ
دار و ندارِ زِینب (س)🖤🍃
" اَلسَّلامُعَلَیْڪَیاحُـسَـیْنبنِعَـلۍٖ"
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
🥀#چلهعاشقی|روزپنجم🥀
🏝اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله
وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُم
🖤اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن
🏴اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود
#زیارتعاشورا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
📆 شرو؏ چلہ : شنبہ۱۴۰۱/۵/۸
با این جملات روی اعصاب کنکوریها نباشید:
-از اول هم میدونستیم هیچی نمیشی
-بچه فامیل رو دیدی نصف تو خرج کرد از تو رتبه اش بهتر شد
-رتبه است آوردی؟ اندازه کد ملیت عدد داره
-وقتی مدام سرت تو گوشیه همین میشه
-حالا که قبول نشدی دیگه ازهیچی خبری نیست
-یه زنگ بزن ببین بچه های فامیل رتبشون چند شده
-این مملکت که فقط دکتر مهندس نمیخواد، دوتا حمال هم لازم داره.
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
با این جملات روی اعصاب کنکوریها نباشید: -از اول هم میدونستیم هیچی نمیشی -بچه فامیل رو دیدی نصف تو
کنکوری های عزیز
نتایج اومد و امیدوارم عالی شده باشه اما اگر نشده هم واقعا استرس نگیرید
حالا یه عده میان میگن به یه کنکوری نباید این حرفو بزنی و حرف درستی نیست اما من میزنم چون خودم باهاش دست و پنجه نرم میکنم و میدونم الان اوضاعتون رو😂
دو سه روز ممکنه براتون سخت بگذره
فشار خانواده و اینا
اما بعدش فراموش میشه
کم کم حتی یادشون میره ما کنکور دادیم
هر کاری عشقتون میکشه بکنید
استرس نکشید
دوستون دارمم❤️
#حصان
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
کنکوری های عزیز نتایج اومد و امیدوارم عالی شده باشه اما اگر نشده هم واقعا استرس نگیرید حالا یه عده
اره واقعا همینه
نمیگم اگه خدایی نکرده قبول نشدید گریه نکنید
گریه کنید ... ولی یه بار براش گریه کن بعد بذارش تو لیست سیاه مغزت و برای سال بعدی تلاشتو بیشتر کن ...
به امید قبولی تک تکتون ... ♥️
#نســـNaSimـــیم
آمار ۳۰۰پرداخت دارن😍
https://eitaa.com/joinchat/3673358521C159311158d
همسایه ها فووور
‹محـرم𝟏𝟒𝟎𝟏!シ›(3).mp3
8.51M
#نواےنوڪرے |🥀💔🏴|
ازخویشگریزانموسوےتوشتابان
بااینهمهراهےبهوصـآلِتوندارم
#تهرویایمنهکربلا...💔
#محرم🖤
#امام_حسین🥀
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_155
علی که خود نیز حال بهتری نسبت به لیلی نداشت، بیتوجه به صدای جیغ و
تشویق حضار و فریاد( دوباره، دوباره)خواندنشان، مچ دست سرد لیلی را گرفت
و همراه خود به سمت جایگاه برد.
نه خواب بود و نه کاملا بیدار...
حالی گنگ،ما بین اینها بود.
حس داشت...
گرمای دست علی را دور مچ اش احساس میکرد.
صداها را میشنید...
نجوای معذرت خواهی های علی به راحتی به گوشش میرسید.
میفهمید که مچ دستش اسیر دستان تنومند علی شده اما قدرت مقابله نداشت.
میشنوید صدایش را اما توان پاسخگویی نداشت.
انگار که آن بوسه کزایی تمام حواس پنجگانه اش را معطوف خود کرده بود.
علی با نگرانی نگاهی به لیلی، که همچنان مسکوت و سر به زیر نشسته بود
انداخت.
صورتش را کمی نزدیکتر برد و زمزمه کرد:
_ لیلی؟
اعصابش به اندازه کافی خورد بود و حالا این صدا زدن نامش، آن هم بدون
پسوند خانم! کبریتی شد بر روی انبار باروتش!
به تندی به سمت علی چرخید و گفت:
_ خیلی زود خانوم بعد اسمم رو فراموش کردین!
حیرت زده به لیلی خیره ماند.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_156
کاملا درست میگفت.
به چه حقی به خودش اجازه داده بود برایش لیلی شود؟
مگر بارها و بارها به او نگفته بود این محرمیت تنها همخانه شان میکند؟
لیلی حقیقت را به او یادآوری کرده بود، پس دلیلی نداشت از لحن تندش
ناراحت شود!
پلک هایش را آرام باز و بسته کرد و با لبخند مردانه ای پاسخ داد:
_ عذر میخوام لیلی خانوم، حق با شماست.
سپس نگاه از لیلی برداشت و به صفحه موبایلش دوخت تا مکالمه شان ادامه
نداشته باشد.
لیلی که حتی یک درصد هم توقع ملایمت از علی نداشت، همچنان خیره به
نیمرخ مردانهاش بود.
چرا عصبانی نشده بود؟
چرا مانند او تندی نکرده بود؟
حتی لحن اش ذره ای بدی دلخوری نداشت!
به نوعی که لیلی گمان میکرد بی اهمیتترین چیز را به او تذکر داده است!
_ خب پسرخاله آماده این؟
هر دو نگاهشان را با تعجب به محدثه ای دوختند که دوربین به دست، نزدیک
سفره عقد ایستاده بود.
علی که متوجه منظورش نشده بود اخمی کرد و با گیجی پرسید:
_ آماده برای چی؟
انگار که لحن آرام و به دور از تندی علی، عصبیتر اش کرده بود، لبخند حرصی
زد و در جواب سوال علی، زودتر از محدثه پاسخ داد:
_ عکاسی از به یاد ماندنی ترین شب زندگیمون!
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_157
به سمت لیلی چرخید.
لبخند حرصی و چشم هایی که انگار خط و نشان میکشید برایش، نشان از حس
و حال درونی اش داشت.
نمیدانست چرا از حرص خوردن های لیلی به خنده اش می انداخت!
و این اصلا دست خودش نبود!
نگاه از چشم های برزخی لیلی برداشت و در جواب دختر خاله اش با احترام گفت:
_ عکاسی نیازی نیست.
محدثه که توقع مخالفت پسرخاله اش را نداشت، لبخندش را جمع کرد و
دوربین اش را پایین آورد.
از واقعیت خبر نداشت و این مخالفت علی را پای اینکه آنها فکر میکنند
کارش خوب نیست دانست.
شدیدا شیفته عکاسی بود و دلش میخواست در آلبومش،عکس عروسی هم
داشته باشد.
به همین دلیل مخالفت علی زیادی کام اش را تلخ کرده بود.
بغض کرده لبخندی زد و در جواب علی گفت:
_ باشه پسرخاله به هر حال حق دارین به من تازه کار اعتماد نکنین.
منم اصراری نداشتم که حتما عکاسی کنم. والا خاله گفت و منم به احترام خاله
قبول کردم.
لیلی که متوجه ناراحتی دخترک شد، با عذاب وجدان سرش را به گوش علی
نزدیک کرد و گفت:
_ گناه داره بچهس... دلش میشکنه. از نظر من مشکلی نیست میتونه عکس
بگیره.
علی که به خاطر لیلی مخالفت کرده بود، سری تکان داد و قبل از آنکه محدثه
برود، با مهربانی گفت:
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》