eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهتاب امشب سرگردونه دریا دریا گل بارونه... 💐پیشاپیش ولادت حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها مبارک باد 💐
روزِ " وای مامان دلم درد میکنه +از بس سرت تو گوشیه " مبارک :)
روزِ " من این غذا رو نمیخوام، گشنت بود سنگم میخوردی" مبارک(:
روز " مامان من میرم حرم، بشین درست و بخون حرم حلوا نمیدن" مبارک
- پیامبر اکرمﷺ : در روز قیامت تمام خلق آرزو مى‌كنند ای‌كاش از شيعيان و دوستان فاطمه بودند... 🌺 روز_زن🌸 روز_مادر🦋 مادر🧕🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ با ورود من به شرکت، جنجال به پا شد .یه همهمه ای افتاده بود توی شرکت که همسر مطلقه ی آقای شاهی شده مدیرعامل شرکت.!! البته تقصیر خودم بود. اونقدر روزای اول همه به من میگفتن خانم شاهی خانم شاهی که یه روز از حرصم گفتم: من از آقای شاهی جدا شدم لطفا به من بگید خانم ستوده. آی چه چشمایی نبود که چهار تا شد!! فرزاد از اینکارم اونقدر عصبی شد که اومد اتاقم و تا تونست سرم داد کشید؛ که من هنوز شوهرتم، تو حق نداشتی بگی ازم جدا شدی و این حرفا. اما من برام مهم نبود. میخواستم از همون موقع طعم جدایی رو با تمام وجودش حس کنه. البته یه جاهایی هم من کوتاه اومدم. مثلا دیگه اون روسری قرمز رو نپوشیدم . ولی فرمایشات آقا تمومی نداشت. یه روز میگفت: چرا رژ زدی؟ منم میگفتم: اولا رژ نیست برق لبه، ثانیا به شما ربطی نداره. باز یه روز میومد میگفت: عطر نزن... بوش تو کل شرکت پیچیده. باز میگفت: این روسری زیادی بهت میاد دیگه نپوشش. خوشم میومد که خوب داشت نفسهای آخر غیرتش رو روی کسی به نام همسرش، پیاده میکرد و من میدونستم تموم اون فریادهایی که سرم میکشید از آتش عذاب وجدانیه که رهایش نمیکرد. تموم سعیم رو میکردم تا تموم روزای هفته برم شرکت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ اگرچه فرزاد گاهی به همین قضیه هم گیر میداد و میگفت: چرا هر روز میای؟ یه بلایی سر خودت و اون بچه میاری آخرش. منم در جوابش میگفتم: خیلی وقته که پدر این بچه، اون رو نخواسته و بلا رو سر زندگیش آورده. در تموم مدت فرزاد از جوابهام عصبی میشد و تنها کاری که میتونست انجام بده، بهم کوبیدن در اتاقم بود. میدونستم آخرش این در از جا کنده میشد. اما هنوز مونده بود تا فرزاد طعم واقعی این جدایی رو بچشه. دیگه برام عادی شده بود. بهونه هاش به نحوه ی کار کردنم. به لباس پوشیدنم. به حتی حرف زدنم با سایر کارمندا... اما من کار خودمو میکردم. تا اینکه یه روز توی جلسه یکی از کارمندا به من گفت: خانم ستوده...من بعد از جلسه یه پیشنهاد براتون داشتم. همین کلام چنان فرزاد رو آشفته کرد که در جا گفت: آقای سعادتی... اگه حرفی دارید همین جا بزنید، بالاخره جلسه است دیگه. _ ببخشید ولی این پیشنهاد رو اول باید به شخص خود خانم ستوده بگم. نگاه فرزاد پر از آتش شد و با حرص گفت: اگه اینطوره وسط جلسه اعلام پیشنهاد نکنید... شما میتونستید آخر جلسه اینو به خانم ستوده بگید. _آخه... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر او آمد و عالم نفسی تازه گرفت و به یُمن قدمش نام زن آوازه گرفت... 🎊🎊🎊
!🌱 در رابطه با روز مادر اگه دلنوشته یا متنی دارین که از خودتونه، با نام خودتون برامون تو ناشناس بفرستین که تو چنل قرار بگیره 🤱🏻🌸💕 https://harfeto.timefriend.net/16735308375529
مــآدر.mp3
2.65M
'꧕🎊◠◠' سلام‌دلیل‌خـلقت،سلام‌نور‌هـدایت سلام‌مادر‌سادات،سلام‌شرف‌ِ‌عـصمت 🎊🎉