✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_341
با ورود من به شرکت، جنجال به پا شد
.یه همهمه ای افتاده بود توی شرکت که همسر مطلقه ی آقای شاهی شده مدیرعامل شرکت.!!
البته تقصیر خودم بود.
اونقدر روزای اول همه به من میگفتن خانم شاهی خانم شاهی که یه روز از حرصم گفتم:
من از آقای شاهی جدا شدم لطفا به من بگید خانم ستوده.
آی چه چشمایی نبود که چهار تا شد!!
فرزاد از اینکارم اونقدر عصبی شد که اومد اتاقم و تا تونست سرم داد کشید؛
که من هنوز شوهرتم، تو حق نداشتی بگی ازم جدا شدی و این حرفا.
اما من برام مهم نبود.
میخواستم از همون موقع طعم جدایی رو با تمام وجودش حس کنه.
البته یه جاهایی هم من کوتاه اومدم.
مثلا دیگه اون روسری قرمز رو نپوشیدم .
ولی فرمایشات آقا تمومی نداشت.
یه روز میگفت:
چرا رژ زدی؟
منم میگفتم:
اولا رژ نیست برق لبه، ثانیا به شما ربطی نداره.
باز یه روز میومد میگفت:
عطر نزن...
بوش تو کل شرکت پیچیده.
باز میگفت:
این روسری زیادی بهت میاد دیگه نپوشش.
خوشم میومد که خوب داشت نفسهای آخر غیرتش رو روی کسی به نام همسرش،
پیاده میکرد و من میدونستم تموم اون فریادهایی که سرم میکشید از آتش عذاب وجدانیه که رهایش نمیکرد.
تموم سعیم رو میکردم تا تموم روزای هفته برم شرکت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
✿•••﴿#هَـسْتٖۍاَمبـٰاشْ﴾•••✿
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
#part_342
اگرچه فرزاد گاهی به همین قضیه هم گیر میداد و میگفت:
چرا هر روز میای؟
یه بلایی سر خودت و اون بچه میاری آخرش.
منم در جوابش میگفتم:
خیلی وقته که پدر این بچه، اون رو نخواسته و بلا رو سر زندگیش آورده.
در تموم مدت فرزاد از جوابهام عصبی میشد و تنها کاری که میتونست انجام بده، بهم کوبیدن در اتاقم بود.
میدونستم آخرش این در از جا کنده میشد.
اما هنوز مونده بود تا فرزاد طعم واقعی این جدایی رو بچشه.
دیگه برام عادی شده بود.
بهونه هاش به نحوه ی کار کردنم.
به لباس پوشیدنم.
به حتی حرف زدنم با سایر کارمندا...
اما من کار خودمو میکردم.
تا اینکه یه روز توی جلسه یکی از کارمندا به من گفت:
خانم ستوده...من بعد از جلسه یه پیشنهاد براتون داشتم.
همین کلام چنان فرزاد رو آشفته کرد که در جا گفت:
آقای سعادتی...
اگه حرفی دارید همین جا بزنید،
بالاخره جلسه است دیگه.
_ ببخشید ولی این پیشنهاد رو اول باید به شخص خود خانم ستوده بگم.
نگاه فرزاد پر از آتش شد و با حرص گفت:
اگه اینطوره وسط جلسه اعلام پیشنهاد نکنید...
شما میتونستید آخر جلسه اینو به خانم ستوده بگید.
_آخه...
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
عطر او آمد و عالم نفسی تازه گرفت
و به یُمن قدمش نام زن آوازه گرفت...
#میلاد_حضرت_زهرا 🎊🎊🎊
#روز_زن✨
#چـالش!🌱
در رابطه با روز مادر
اگه دلنوشته یا متنی دارین که از خودتونه،
با نام خودتون برامون تو ناشناس بفرستین که تو چنل قرار بگیره 🤱🏻🌸💕
https://harfeto.timefriend.net/16735308375529
مــآدر.mp3
2.65M
'꧕🎊◠◠'
سلامدلیلخـلقت،سلامنورهـدایت
سلاممادرسادات،سلامشرفِعـصمت
#مولودی
#ولادت_حضرت_زهرا 🎊🎉
میگن میم مثل مادر
ولے مگه میشه با میم دنیا رو نوشت؟
مگه میشه با میم اندازه گرفت عشقشو؟
یا با میم شب بیداریهاشو شمرد؟
الف که میبینید یاد آرامش آغوشش نمیافتید؟
بِ که مینویسید بزرگے قلبش نمیاد جلویِ چشمتون؟
پِ پاهاے خستش
ت ترانه خوندناش برامون
ثِ ثواب دعاهاش
ج جادوے عطرش
چ چشماے مهربونش، که من فداے چشمایِ مهربونش.
براے مثال زدنش فقط میم کافے نیست
اصلا همهیِ الفبا هم کمه.
عشق مثلِ مادر.
نفس مثل مادر.
shab-shabe-darya.mp3
11.25M
امشبشبدریا،توقلبمنغوغا
حالدلمامشبازچشممنپیدا🤩🎉
#روز_مادر🎈
361252_670.mp3
5.73M
بهارعشقه،هوایعشقه..
مادرمونهکهخدایعشقه..🌺🎉
#میلاد_حضرت_زهرا