┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہبیستوپنجم📜
نگاهم کرد و گفت :
_خب دیدی که تو همبازی من نیستی.
_ یه دفعه دیگه.... باشه ؟
شیطنت نگاهش رو دیدم که گفت :
_برو توپ رو بیار.
دویدم سمت استخر. بالای سر استخر ایستادم و نگاهم رو به توپ که روی آب آروم چرخ میخورد ،
دوختم که کنارم اومد و گفت :
_پس چرا نمیاریش ؟
_ میترسم.
_ ببین توپ روی آبه ، نترس تو هم روی آب میای.
آب دهانم رو قورت دادم و چشمام رو بستم و پریدم توی آب.
اما همین که در آب فرو رفتم ، حس کردم قلبم از ترس ، تکه تکه شد .
دست و پا میزدم و جیغ و فریاد.
گاهی در آب فرو میرفتم و گاهی روی آب میومدم.
اما با اونهمه تلاطم من ، هومن ساکن ایستاده بود و فقط با یه لبخند نگاهم میکرد.
حس اینکه داشتم توی آب غرق میشدم و کسی کمکم نمیکرد و
نگاه منتظر هومن که انگار انتظار مرگم رو میکشید ، حس بدی بود.
همون لحظه که داشتم آب میخوردم و در آب فرو میرفتم و گه گاهی جیغ هایی منقطع میکشیدم ، صدای مادر رو شنیدم :
_نسیم.
با تموم قوتم فریاد زدم:
_ ما... ماما....مامان.
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہبیستوششم📜
نفس نداشتم.
توی یه عالمی بودم که تو بچگی میشه فقط بهش گفت ، بی حسی.
حس نداشتم.
انگار نه دستی بود ، نه سری ، نه پایی.
لای چشمام که یه نموره باز شد ، جنب و جوش همه رو دیدم.
روی چمن های حیاط افتاده بودم. عزیز داشت بالا سرم صلوات میفرستاد.
بابا دستامو محکم باز و بسته میکرد و مامان بلند میگریست.
که تا متوجه ی چشمای بازم شد، منو کشید سمت خودش و محکم تو آغوشش جا داد.
_مینا بذار نفسش بالا بیاد... ولش کن.
بابا میخواست منو از آغوش مادر جدا کنه ولی مادر نذاشت.
_الهی بمیرم... دخترم... خوبی ؟
سرفه ای کردم که مادر مجبور شد منو از خودش جدا کنه ، آروم پشت کمرم میزد که
با یه سرفه آبی که خورده بودم و داشت باعث دل دردم میشد رو بالا آوردم.
همه دورم رو گرفته بودند جز صاحب همون چشمای روشن قهوه ای ، که فقط داشت
با سردی نگاه خیره اش باز نفس هامو کند میکرد.
تا شب توی اتاقم بستری شدم. مادر لباسم رو عوض کرد و توی اتاقم موند ولی سر و صدای پدر از بیرون اتاق میومد.
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⤾نباید ؛ یادت بره ك هیچکس نمیتونه دری رو ك خدا برای تو باز کرده رو ببنده
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
± اشتباه شما اینه ك↓
یه قدم براتون برداشتن ، کیلومترا براشون پیاده
روی کردین ، آخرشم ذوق کردن و نخواستنتون .
وَقتیم گفتین زَخم پاهامو ندیدی?!
گفت فکر میکردم عاشق قدم زدنی.
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
#حوالــےدل!🔏💙 عشق رو با هرکسی تجربه نکن ، عشق چیز قشنگیه! نزار ازش متنفر شی! سال ها تنها باش
#حوالــےدل!🔏💙
اگه از من بپرسی ، میگم تموم پختگیها و بالغشدنا
از یک جدایی شروع میشه ؛ جدا شدن از یک عشق ؛
جدا شدن از یکامنیت ، جدا شدناز یکقدرت ، جدا
شدن از یک وابستگی ، جداشدن از هرچیزی که فکر
میکنی بدون اون پوچ میشی ،
جداییها اتفاق میافتن . .
تا بهت یاد بدن که بدون هیچ چیز پوچ نمیشی .
تا یادبگیریتو فرا تر از اتفاقاتبد زندگیتهستی ، و
همیشه چیزایی هستن که بهت معنا بدن .
تا تجربه کنی و قویتر بشی . . )!
تا خودتو پیدا کنی و بدونی همیشه راههایی هستن
که انتظار قدمات رو میکشن و دنیات اونقدر بزرگ
هست که تو چارتا اتفاق بد خلاصه نشه =)!🧡🍩
_
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
˼ #داستانگرافی📓˹ مادر جون یکی از زنهای مسن فامیل بود که ما زیاد میدیدیمش. در میانسالی از هر دو چ
˼ #داستانگرافی📓˹
کنار تیرِ چراغ برق ، زیر شاخههای درخت بیدی که از خانهایقدیمی بیرون زده بود ایستادهبودم و یک پایم
بهدیوار وپایدیگرم بهزمین منتظربودم از خانه بیرون
بیاید .
باران بیوقفه میبارید . .
چشم دوخته بودم به پنجرهی اتاقش و باولع بوی نمِ
بهار را نفس میکشیدم که دیدم تکیه داده به در و زل
زده به صورتم ! نگاهش که کردم گفت ده دقیقه است مشغولتماشایتهستم ، حواستپرتِباران بود ، شبیه
به شخصیتهایفیلمهای ایرانیِدههپنجاه دل میبری
چرا نامرد؟ گناه ندارم ?!
فقط سیگار کنج لبَت کم است !
سیگاری آتشزدم و به همان سبکی که دلش رفته بود گفتم :
- داشتیم پنجره خونتونو دید میزدیم بانو ،
حتی اگه بارون بالا بیاد تا سرِ زانو ، ما واسه دیدنت
منتظر میموندیم ، درستهدرسمرسِدرستو حسابی نخوندیم،شاگردِ نونوا اکبریم ولی چشم ابرویِ شمارو ازبریم ، همیشه گفتن از قدیم . .
وسطبداههگفتنهایمبودم که نگاهی به چپ و راستِ
کوچه انداخت و دوید سمتم و سفت بغلم کرد !
درِ گوشش گفتم : لباس گرم میپوشیدی جانم ، سرما میخوری ! مقصدماننامعلوماست ، هوایبهار هم قابل پیشبینینیست، گاهابریست و گاهآفتابیو گاهطوفان
و باد و بوران ! نکند میانهی راه سردت شود، بخواهی ادامهی مسیر همراهیام نکنی !
میدانی ؛ مناینمسیر را بدونتو بلدنیستم ، همراه تو
بودیکهقصدِ آمدنکردم ، نکندتا آخر اینراه همراهیام نکنی ! من در این مسیر انقدر حواسم پرتِ تو شده که
راهِبرگشت را همبلد نیستم ، اگر رهایمکنی میانهی راه بلاتکلیف و سر در گم میمانم .
هوای مسیرمان بهاریست جانم !
کاش لباس گرممیپوشیدی که سردت نشود .
از آغوشمکهجدا شد زلزد بهچشمانم ، خندهاشکمرنگ
شده بود و در چشمانش ترس و اضطراب موج میزد !
دستانم را محکمچسبیدو زدیم بهراه ، مقصدمان معلوم نبود، نمیدانم کجای مسیر بودیم که باران شدت گرفت بارانیام روی دوشش انداختم، نمیدانمکجای مسیر بود
که دستانم ، را رها کرد و دستانش را در جیبش گذاشت
سردششدهبود امانمیگفت ، نمیگفتچونگوشزد کرده بودم هوایمسیرمان بهاریست اما هوس کرده بود تنش
را بدهد به بهار ، هوس کرده بود !
نمیدانمکجای مسیر بود کهحسکردم قدمهایش با قدم
هایم همخوانی ندارد، مسیرمان مه آلود شد ، بادِ سردی میوزید ،
خواستمدوبارهدستانشرا بگیرماما کنارمنبود ، برگشتم
و دیدم با فاصله از من ایستاده ، صدایش نامفهوم بود ؛
میگفت دیگر توان ادامه دادن ندارم
‹ هوس کرده بود
تنش را بدهد بهبهار ! ›
هوسکرده بود ،رهایمکرد ،مسیربازگشترا نمیدانستم‹ سر در گمماندم و دیگر هیچوقت هوای بهار را بلد نشدم : )! ›