┊ . . . . . . . . . .
┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═┅────────࿇༅═┅─
♡➾#بـــٰــارانــツ
♡➾#بـرگــ_204 ツ
فردای آن روز سر ساعت دم در خانه ی عمو بودم.
از ماشین پیاده شدم و تکیه به در سمت راننده منتظر شدم.
ولی دقیقه ها می رفت و خبری از رامش نبود!
دیگر داشتم خسته می شدم از تاخیر یک ربعی رامش که در خانه باز شد.
رامش با آن تیپ جنجالی و گران قیمت، در چهارچوب در ایستاد.
بوی عطرش حتی از آنجا هم به مشام من می رسید.
حتم داشتم اصل فرانسه است.
حتی نگاهی به چشمانش که روی من میخ کوب شده بود، نیانداختم و گفتم :
_خانم فرداد.... تاخیر داشتید.
خندید.
مستانه و دلبرانه.... اما نه برای کسی چون من....
که از او که هیچ از پدر و زندگی او هم متنفر بودم.
_خیلی بامزه ای..... من باید بهت بگم کی بیای و بری تو داری توبیخم می کنی دیر کردم ؟!
با اخم نشستم پشت فرمان که در صندلی جلو را گشود که گفتم :
_من تایمم خیلی منظمه.... واسه همین گفتم.... کجا؟!
_کجا ؟!.... بریم دیگه.
_نه منظورم اینه که چرا جلو می شینید؟
ابروهایش را درهم کرد.
_ببخشید چرا لحن شما این جوریه؟....
دعوا دارید مگه با من؟!.... اخماتونم بدجور رو اعصابه.
سرم را کمی کج کردم تا نگاهم را نبیند که جواب دادم:
_حالتم همینه.... قصدی ندارم....
صندلی جلو در شان شما نیست.... عقب که بشینید من میشم راننده ی شما.... شما هم راننده خواستید دیگه.
♡➾••بهقلم: #بــانــومرضیہیگـانہ C᭄
#ڪپۍممنـوع‹امـیــنبـاشـیم›
────────────࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
پـارتاول↯↯
࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575غ