❲ #از_مهربونیاش ❳
خدایا شکرت بخاطرِ چِشمامون..
اگه این نعمتِت رو به ما نداده بودی، چطوری
قشنگیایِ خلقتِت رو نگاه میکردیم یا چطور
به مامانُ بابامون خیره میشدیم؟ :)💚
و خیلی چیزای دیگه، که تصورشم سخته..
یه اقیانوس عشق، یه دریا مهربانی، یه
آسمـان آرامـش، یه روزِ عالی و هـزاران
لبخند، برایِ تک تکتون آرزومندم🧡
_نام:عاشقشهادت
_پروفایل:عکسرهبریوحاجقاسم
_کارش:تلگرامگردیوپیامدادنبهناموسمردم
+بینخودمونباشه
حاجیمونمیخوادشهیدمبشه🚶🏿♂
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_نود_و_نهم:
🍁زهرا🍁
بغض بدی به گلوم چنگ میزد...
بار دومه داره همه چی بهم میخوره!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به سرم توی دستم کردم که دیگه تمام شده بود.
پرستار اومد و درش اورد و من یاد روزی افتادم که با امیر تصادف کردیم...
یاد دستای گرمش...
خیلی بی معرفت بود!
کاش از اول اینهمه خاطره نمیساخت..اون که میدونست میره..پس چرا اومد؟
چرا داره با روح روانم بازی میکنه!
چرا من و کرده عروسک خیمه شب باز!
آهی کشیدم و از تخت اومدم پایین.
هلما خواست بازومو بگیره ولی گفتم:خودم میتونم راه برم.
با همون بدن خستم از اتاق اومدم بیرون و اوا و مادرش و هلما دنبالم اومدن.
عمو مصطفی با ناراحتی نگاهم میکرد و بعد اومدم بغلم کرد.
نه من حرفی زدم نه اون چیزی گفت!
همراه هلما و اوا سوار ماشین عمو شدیم و مادر اوا گفت با ماشینش برمیگرده خونشون.
هرچقدر اصرار کردیم با ما بیاد قبول نکرد.
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم..
یعنی الان کجاست؟چیکار میکنه؟:حالش چجوریه؟
باوجود اون همه کارایی که کرد هنوزم دوسش داشتم..
اصلا مگه میشه دوسش نداشته باشم..
هرچی بود..کلی خاطره داریم باهم!
به خونه ی بابابزرگ که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با امیر و عمو سامیار روبه رو شدم.
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_سیصد:
🍁زهرا🍁
سعی کردم لبخندمو حفظ کنم ولی خب...نمیشد!
عمو با شرمندگی نگاهم میکرد.
باهم داخل خونه شدیم و ازم عذر خواهی کرد.
ولی گناه پسر و نباید پای پدرش بنویسم..
پدرش مرده!یه مرد واقعی!
بعد از حرف زدن باهاش خدافظی کرد و رفت.
امیر و اوا هم گفتن مزاحم نمیشیم و رفتن...
دراخرم عمو و هلما رفتن و من موندم و مامان بزرگ..
رفتم نشستم پیشش و سرمو رو پاهاش گذاشتم..
با همون صدای مهربونش گفت:نبینم زهرای من غمگین باشه..
_زهراتون خستس...از همه چی خستست!
مامان بزرگ:عزیزدلم...خداوقتی یه چیزی و از تو میگیره یعنی یه چیز قشنگ تری برات در نظر گرفته.
یعنی به صلاحت نبوده.
دقت کردی تو خانوادتو از دست دادی ولی بعدش چی بدست اوردی؟
_اشنا شدن با اوا و اشنا شدن با خدا و ائمه و چادری شدن بگیرید تا ارتباط خیلی خوب من و امام زمانم.
مامان بزرگ:خب گلکم حالا اولی خوبه یا دومی؟
_مامان جون اگه پدر و مادرم تصادف نمیکردن من شاید هیچوقت با اوا اشنا نمیشدم.
و کسی نمیتونست من و به راه راست هدایت بکنه.
و مهمترینشون اشنا شدن با امام زمان اروحنا فداه بود!
معلومه دومی قشنگ تره!
درسته فراغ پدر و مادر سخته...ولی میدونم یه روزی همه ی ماها میریم.
این راهیه که برای هممون در نظر گرفته شده.
مامان بزرگ:درسته عزیزم.
تو بعد از پشت سر گذاشتن اون اتفاقا ارامش حقیقی رو بدست اوردی.
خدا میخواد مارو امتحان بکنه...ببینه چقدر صبر داریم..
میدونی که ائمه چقدر تو زندگیشون سختی کشیدن که این مشکلات ما دربرابر اونا هیچِ!
پس باید قوی باشی صبر کنی...مطمئنم خدا بهترین هارو برات در نظر گرفته.
_ممنونم مامان جون،واقعا آروم شدم.
مامان بزرگ:فدات بشم.
_در همین حین تلفن خونه زنگ خورد و رفتم جواب بدم.
با دیدن اسم رونیکا لبخندی زدم و گوشی و ورداشتم.
1986179620.mp3
12.8M
🎧 #کتاب_صوتی
👱🏻♀ #دخترپرتقالی
✍ #یوستین_گردر
👈 #قسمت_هشتم
╦══════════════┈
╰❥⿻ @tafrihgaah⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪