eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️ 🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧 🌧❄️ 🌧 《به نام خالق عاشقی》 ❄️کوله بار عشق❄️ : 🍁زهرا🍁 بغض بدی به گلوم چنگ میزد... بار دومه داره همه چی بهم میخوره! نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به سرم توی دستم کردم که دیگه تمام شده بود. پرستار اومد و درش اورد و من یاد روزی افتادم که با امیر تصادف کردیم... یاد دستای گرمش... خیلی بی معرفت بود! کاش از اول اینهمه خاطره نمیساخت..اون که میدونست میره..پس چرا اومد؟ چرا داره با روح روانم بازی میکنه! چرا من و کرده عروسک خیمه شب باز! آهی کشیدم و از تخت اومدم پایین. هلما خواست بازومو بگیره ولی گفتم:خودم میتونم راه برم. با همون بدن خستم از اتاق اومدم بیرون و اوا و مادرش و هلما دنبالم اومدن. عمو مصطفی با ناراحتی نگاهم میکرد و بعد اومدم بغلم کرد. نه من حرفی زدم نه اون چیزی گفت! همراه هلما و اوا سوار ماشین عمو شدیم و مادر اوا گفت با ماشینش برمیگرده خونشون. هرچقدر اصرار کردیم با ما بیاد قبول نکرد. سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم.. یعنی الان کجاست؟چیکار میکنه؟:حالش چجوریه؟ باوجود اون همه کارایی که کرد هنوزم دوسش داشتم.. اصلا مگه میشه دوسش نداشته باشم.. هرچی بود..کلی خاطره داریم باهم! به خونه ی بابابزرگ که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با امیر و عمو سامیار روبه رو شدم.
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️ 🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧 🌧❄️ 🌧 《به نام خالق عاشقی》 ❄️کوله بار عشق❄️ : 🍁زهرا🍁 سعی کردم لبخندمو حفظ کنم ولی خب...نمیشد! عمو با شرمندگی نگاهم میکرد. باهم داخل خونه شدیم و ازم عذر خواهی کرد. ولی گناه پسر و نباید پای پدرش بنویسم.. پدرش مرده!یه مرد واقعی! بعد از حرف زدن باهاش خدافظی کرد و رفت. امیر و اوا هم گفتن مزاحم نمیشیم و رفتن... دراخرم عمو و هلما رفتن و من موندم و مامان بزرگ.. رفتم نشستم پیشش و سرمو رو پاهاش گذاشتم.. با همون صدای مهربونش گفت:نبینم زهرای من غمگین باشه.. _زهراتون خستس...از همه چی خستست! مامان بزرگ:عزیزدلم...خداوقتی یه چیزی و از تو میگیره یعنی یه چیز قشنگ تری برات در نظر گرفته. یعنی به صلاحت نبوده. دقت کردی تو خانوادتو از دست دادی ولی بعدش چی بدست اوردی؟ _اشنا شدن با اوا و اشنا شدن با خدا و ائمه و چادری شدن بگیرید تا ارتباط خیلی خوب من و امام زمانم. مامان بزرگ:خب گلکم حالا اولی خوبه یا دومی؟ _مامان جون اگه پدر و مادرم تصادف نمیکردن من شاید هیچوقت با اوا اشنا نمیشدم. و کسی نمیتونست من و به راه راست هدایت بکنه. و مهمترینشون اشنا شدن با امام زمان اروحنا فداه بود! معلومه دومی قشنگ تره! درسته فراغ پدر و مادر سخته...ولی میدونم یه روزی همه ی ماها میریم. این راهیه که برای هممون در نظر گرفته شده. مامان بزرگ:درسته عزیزم. تو بعد از پشت سر گذاشتن اون اتفاقا ارامش حقیقی رو بدست اوردی. خدا میخواد مارو امتحان بکنه...ببینه چقدر صبر داریم.. میدونی که ائمه چقدر تو زندگیشون سختی کشیدن که این مشکلات ما دربرابر اونا هیچِ! پس باید قوی باشی صبر کنی...مطمئنم خدا بهترین هارو برات در نظر گرفته. _ممنونم مامان جون،واقعا آروم شدم. مامان بزرگ:فدات بشم. _در همین حین تلفن خونه زنگ خورد و رفتم جواب بدم. با دیدن اسم رونیکا لبخندی زدم و گوشی و ورداشتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1986179620.mp3
12.8M
🎧 👱🏻‍♀ 👈 ╦══════════════┈ ╰❥⿻  @tafrihgaah⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
1986191235.mp3
15.84M
🎧 👱🏻‍♀ 👈 ╦══════════════┈ ╰❥⿻  @tafrihgaah⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان _به قرآن ... بهروز ...کاری نکردم... خواهش می کنم ...ولم کن ...من کاری نکردم ... تو رو خدا. حالت مظلومانه ی چهره اش کمی آرامم کرد و به جای اضطراب اشک را به چشمانم نشاند . او با همان چهره مظلوم جلو آمد و مقابلم زانو زد. _مهناز بزار همه چی تموم بشه ... تو رو خدا ... بذار تموم بشه. _ چی تموم بشه !؟ ... من بهت گفتم تا روزی که زنده ام پیشت میمونم ... یادته ؟ اشک در نگاهش نشست . سرش را خم کرد و گفت : _ میدونم... یادمه ...ولی من دارم دیوونه میشم . تحملش سخته . یا خواب میبینم رفتی و ترکم کردی باز ... یا با اون آشغال... نتوانست حرفش را ادامه دهد. سرش را با گریه از من برگرداند و گفت: _از دستم خودم خسته شدم... دارم اذیتت می کنم ...ولی راهی ندارم فقط همین یه راهه. نگاهم روی دانه های اشک روی صورتش مات شد . تا او را ، آن طور که ندیده بودم. وقتی یک مرد جلوی پایت ، زانو میزند ، اشک می ریزد و نهایت غم نشسته در دلش را برایت بازگو می کند، چه حالی پیدا می کنی. همراهش اشک ریختم . دست دراز کردم سمت صورتش و دانههای درشت اشکش را با دستم پاک کردم و گفتم: _بهروز واقعیت اینه که من ترکت نمی کنم... بهت خیانت نکردم... واقعیت اینه بهروز ... باورش کن. کلافه دستش را به پیشانی کشید و سرش را باز سمتم چرخاند . نگاه غم گرفته چشمانش ، متاثرم کرد. _مهناز من دیگه باوری ندارم ... همه چیز رو می بینم ...حتی اگه تو انکار کنی ... باور من ... چشمامه... وقتی میبینم تو داری ترکم می کنی ، چطور باورت کنم. _ من !! من اگه ترکت کردم ، پس چرا الان اینجام ؟! اینا تخیله ... این ها توهم توئه ، بهروز خواهش می کنم ...حرفمو قبول کن. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان دستی به صورتم کشید .نگاهش را باز به خورد چشمانم داد . مهربان ، آرام . _خیانت چی ؟ من دیدم ، تو رو با داریوش . توی همین اتاق بودید. _بهروز ... بهروز جان ... به خدا اونم یه خواب بوده ... یه تخیل بوده... من اصلًا خبری از داریوش ندارم ... اون عوضی اصلا ایران نیست. رنگ چشمانش ، باز رنگ جنون شد. خشم به صورتش دمیده شد و فریاد زد: _خودم دیدمش ...خودم. دستش را گرفتم و در حالی که با ترس می لرزیدم گفتم: _بهروز من... خیال کردی ، واقعیت نیست. دستم را محکم پس زد و نگاهش باز به من بی اعتماد شد. _آره بگو ...بگو خیاله ... بگو واقعی نیست ...تا یادم بره ، چه غلطی کردی؟ صدایش ثانیه به ثانیه بالاتر می رفت و ترس باز به قلب من هجوم می آورد. از شدت ترس ، مثل ماری در خودم پیچیده بودم که سرم فریاد زد: _آشغال تو ... توی آغوشِ داریوش چه غلطی می کردی... میگی خیال ... خیال بوده که این بچه پَس افتاده ... خیال رو بهت نشون میدم. محکم توی صورتش فریاد زدم: _بهروز به خدا .... این بچه من و توئه ، _من تمومش می کنم. نمیدانم چرا فکر کردم ، گفتن فایده ای ندارد. سرم را تکان دادم. شاید تمام کردن راحت تر بود . نمی دانستم می خواهد چه چیز را تمام کند. اما هرچه بود از این حال و روز بهتر بود. ناگهان چاقویی را از جیب شلوارش درآورد و بعد رو به من ، با نگاهی که حلقه هایش از ترس میلرزید ، گفت: _ بذار بمیره... تا خواستم حرفی بزنم چاقو را تا انتهای دسته در شکمم فرو برد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊