eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 نگاهم کرد و گفت : _خب دیدی که تو همبازی من نیستی. _ یه دفعه دیگه.... باشه ؟ شیطنت نگاهش رو دیدم که گفت : _برو توپ رو بیار. دویدم سمت استخر. بالای سر استخر ایستادم و نگاهم رو به توپ که روی آب آروم چرخ میخورد ، دوختم که کنارم اومد و گفت : _پس چرا نمیاریش ؟ _ میترسم. _ ببین توپ روی آبه ، نترس تو هم روی آب میای. آب دهانم رو قورت دادم و چشمام رو بستم و پریدم توی آب. اما همین که در آب فرو رفتم ، حس کردم قلبم از ترس ، تکه تکه شد . دست و پا میزدم و جیغ و فریاد. گاهی در آب فرو میرفتم و گاهی روی آب میومدم. اما با اونهمه تلاطم من ، هومن ساکن ایستاده بود و فقط با یه لبخند نگاهم میکرد. حس اینکه داشتم توی آب غرق میشدم و کسی کمکم نمیکرد و نگاه منتظر هومن که انگار انتظار مرگم رو میکشید ، حس بدی بود. همون لحظه که داشتم آب میخوردم و در آب فرو میرفتم و گه گاهی جیغ هایی منقطع میکشیدم ، صدای مادر رو شنیدم : _نسیم. با تموم قوتم فریاد زدم: _ ما... ماما....مامان. ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 نفس نداشتم. توی یه عالمی بودم که تو بچگی میشه فقط بهش گفت ، بی حسی. حس نداشتم. انگار نه دستی بود ، نه سری ، نه پایی. لای چشمام که یه نموره باز شد ، جنب و جوش همه رو دیدم. روی چمن های حیاط افتاده بودم. عزیز داشت بالا سرم صلوات میفرستاد. بابا دستامو محکم باز و بسته میکرد و مامان بلند میگریست. که تا متوجه ی چشمای بازم شد، منو کشید سمت خودش و محکم تو آغوشش جا داد. _مینا بذار نفسش بالا بیاد... ولش کن. بابا میخواست منو از آغوش مادر جدا کنه ولی مادر نذاشت. _الهی بمیرم... دخترم... خوبی ؟ سرفه ای کردم که مادر مجبور شد منو از خودش جدا کنه ، آروم پشت کمرم میزد که با یه سرفه آبی که خورده بودم و داشت باعث دل دردم میشد رو بالا آوردم. همه دورم رو گرفته بودند جز صاحب همون چشمای روشن قهوه ای ، که فقط داشت با سردی نگاه خیره اش باز نفس هامو کند میکرد. تا شب توی اتاقم بستری شدم. مادر لباسم رو عوض کرد و توی اتاقم موند ولی سر و صدای پدر از بیرون اتاق میومد. ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
نباید ؛ یادت بره ك هیچ‌کس نمیتونه دری رو ك خدا برای تو باز کرده رو ببنده
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
± اشتباه شما اینه ك↓
یه قدم براتون برداشتن ، کیلومترا براشون پیاده‌ روی کردین ، آخرشم ذوق کردن و نخواستنتون . وَقتیم گفتین زَخم پاهامو ندیدی?! گفت فکر می‌کردم عاشق قدم زدنی.
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
#حوالــے‌دل!🔏💙 عشق رو با هرکسی تجربه نکن ، عشق چیز قشنگیه! نزار ازش متنفر شی! سال ها تنها باش
!🔏💙 اگه از من بپرسی ، میگم تموم پختگی‌ها و بالغ‌شدنا از یک جدایی شروع میشه ؛ جدا شدن از یک عشق ؛ جدا شدن از یک‌امنیت ، جدا شدن‌از یک‌قدرت ، جدا شدن از یک وابستگی ، جداشدن از هرچیزی‌ که فکر می‌کنی‌ بدون‌ اون‌ پوچ‌ میشی ، جدایی‌ها اتفاق می‌افتن . . تا بهت یاد بدن که بدون هیچ چیز پوچ نمی‌شی . تا یادبگیری‌تو فرا تر از اتفاقات‌بد زندگیت‌هستی ، و همیشه‌ چیزایی‌ هستن‌ که بهت‌ معنا بدن . تا تجربه‌ کنی و قوی‌تر بشی . . )! تا خودتو پیدا کنی و بدونی همیشه راه‌هایی‌ هستن‌ که انتظار قدمات‌ رو می‌کشن و دنیات اونقدر بزرگ‌ هست که تو چارتا اتفاق بد خلاصه نشه =)!🧡🍩 _
- وقتی وسط بدبختیات عاشق میشی :
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
˼ #داستان‌گرافی📓˹ مادر جون یکی از زن‌های مسن فامیل بود که ما زیاد می‌دیدیمش. در میانسالی از هر دو چ
˼ 📓˹ کنار تیرِ چراغ برق ، زیر شاخه‌های درخت بیدی که از خانه‌ای‌قدیمی بیرون زده بود ایستاده‌بودم و یک پایم به‌دیوار وپای‌دیگرم به‌زمین منتظر‌بودم از خانه بیرون بیاید . باران بی‌وقفه می‌بارید . . چشم دوخته بودم به پنجره‌ی اتاقش و باولع بوی نمِ بهار را نفس می‌کشیدم که دیدم تکیه داده به در و زل زده به صورتم ! نگاهش که کردم گفت ده دقیقه است مشغول‌تماشایت‌هستم ، حواست‌پرتِ‌باران بود ، شبیه به شخصیت‌های‌فیلم‌های ایرانیِ‌دهه‌پنجاه دل می‌بری چرا نامرد؟ گناه ندارم ?! فقط سیگار کنج لبَت کم است ! سیگاری آتش‌زدم و به همان سبکی که دلش رفته بود گفتم : - داشتیم‌ پنجره‌ خونتونو دید می‌زدیم‌ بانو ، حتی اگه بارون‌ بالا بیاد تا سرِ زانو ، ما واسه دیدنت منتظر می‌موندیم ، درسته‌درس‌مرسِ‌درست‌و حسابی نخوندیم،شاگردِ نونوا اکبریم ولی چشم ابرویِ شمارو ازبریم ، همیشه گفتن از قدیم . ‌. وسط‌بداهه‌گفتن‌هایم‌بودم که نگاهی به چپ و راستِ کوچه انداخت و دوید سمتم و سفت بغلم کرد ! درِ گوشش گفتم : لباس گرم می‌پوشیدی جانم ، سرما می‌خوری ! مقصدمان‌نامعلوم‌است ، هوای‌بهار هم‌ قابل پیش‌بینی‌نیست، گاه‌ابری‌ست و گاه‌آفتابی‌و گاه‌طوفان و باد و بوران ! نکند میانه‌ی راه سردت شود، بخواهی ادامه‌ی مسیر همراهی‌ام نکنی ! می‌دانی ؛ من‌این‌مسیر را بدون‌تو بلدنیستم ، همراه‌ تو بودی‌که‌قصدِ آمدن‌کردم ، نکندتا آخر این‌راه همراهی‌ام نکنی ! من در این مسیر انقدر حواسم پرتِ تو شده که راهِ‌برگشت را هم‌بلد نیستم ، اگر رهایم‌کنی میانه‌ی راه بلاتکلیف و سر در گم می‌مانم . هوای‌ مسیرمان‌ بهاری‌‌ست‌ جانم ! کاش لباس گرم‌می‌پوشیدی که سردت نشود . از آغوشم‌که‌جدا شد زل‌زد به‌چشمانم ، خنده‌اش‌کمرنگ شده بود و در چشمانش ترس و اضطراب موج می‌زد ! دستانم را محکم‌چسبیدو زدیم به‌راه ، مقصدمان معلوم نبود، نمی‌دانم کجای مسیر بودیم که باران شدت گرفت بارانی‌ام روی دوشش انداختم، نمی‌دانم‌کجای‌ مسیر بود که دستانم ، را رها کرد و دستانش را در جیبش گذاشت سردش‌شده‌بود امانمی‌گفت ، نمی‌گفت‌چون‌گوشزد کرده بودم هوای‌مسیرمان بهاری‌ست اما هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار ، هوس کرده بود ! نمی‌دانم‌کجای مسیر بود که‌حس‌کردم قدم‌هایش با قدم‌ هایم همخوانی ندارد، مسیرمان مه آلود شد ، بادِ سردی می‌وزید ، خواستم‌دوباره‌دستانش‌را بگیرم‌اما کنارم‌نبود ، برگشتم و دیدم با فاصله از من ایستاده ، صدایش نامفهوم بود ؛ میگفت دیگر توان ادامه‌ دادن‌ ندارم هوس کرده بود تنش را بدهد به‌بهار ! ›
هوس‌کرده بود ،رهایم‌کرد ،مسیربازگشت‌را نمی‌دانستم 
سر در گم‌ماندم و دیگر هیچ‌وقت هوای بهار را بلد نشدم : )!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
alala.pdf
1.34M
•↯😋 📚 علالا📚 ژانر: ✍️نویسنده: فاطمه میرشفیعی خلاصه: علالا به معنی بانگ یا فریاد بلند است که هنگام ناتوانی سرداده می شود.» داستان در مورد خواهر و برادری هست که مسیر زندگیشون از هم جدا شده و زندگی متفاوتی از هم رو تجربه کردند و داستان زندگی شخصی هر کدوم از اون ها و یکی شدن این مسیر رو روایت میکنه سپهر اصلامیان صاحب نشریه ایست که درگیر زندگی سرد و کابوس های شبانه اش شده و تمام زندگی اش با خواندن حقایق زندگی اش در رمانی که لیلی فرخزاد برای چاپ به نشریه میرساند زیر و رو میشود‌
asrar jangal tarik.pdf
1.42M
•↯😋 📚 اسرار جنگل تاریک📚 ژانر: ✍️نویسنده:zohreh.s.p خلاصه: روی تخت جابجا شدم . به ساعت نگاه کردم؛ ده صبح بود. به سختی روی تخت نشستم. صدای آقای خرم می اومد؛ که داشت با مامان صحبت می‌کرد. رفتم سمت کمدم، شالم رو برداشتم؛ و سرم کردم. بلوزم رو مرتب کردم. در رو، بازکردم و؛ از اتاق رفتم بیرون. تازه به بالای راه پله … / پایان بسیار زیبا و هیجان انگیز