eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbit.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
مدام خون دل از جوی دیده‌ام جاری‌ست مگر که چشمه‌ی چشمم برای خونباری‌ست؟ تو را به حال من اَر زآنکه التفاتی نیست مرا به غیر تو، از هرچه هست بیزاری‌ست ز دام زلف تو دل میل آشیان نکند که رستگاری این مرغ در گرفتاری‌ست به چشم مست، چه دل‌ها که بی‌گنه خَستی عجب که از تو مرا باز چشم دلداری‌ست! غنیمتی شمُر ایّام گل به فصل بهار به عیش کوش که وقت شراب گلناری‌ست صبا چنان ز چمن می‌وزد عَبیرآمیز که شرمگین ز دَمش نافه‌های تاتاری‌ست ز فیض عفوش اگر باخبر شوی، دانی مقام مستی ما را شرف به هُشیاری‌ست چه نقش‌ها که در این سقف ساده‌ی نیلی‌ست چه طُرفه‌ها که در این کهنه‌چرخ زنگاری‌ست من و وصال تو، دارم ز بخت خویش شگفت به خواب بینمت ای دوست، یا به بیداری‌ست؟ به «سرخوش» این‌همه جور و جفا مدار روا که این نه شرط محبّت، نه شیوه‌ی یاری‌ست... @takbitnab 🌹🌹🌹
يادمان باشد از امروز جفايی نكنيم گر كه در خويش شكستيم صدايی نكنيم خود بتازيم به هر درد كه از دوست رسد بهر بهبود ولی فكر دوايی نكنيم جای پرداخت به خود بر دگران انديشيم شكوه از غير خطا هست،خطايی نكنيم ياور خويش بدانيم خدا ياران را جز به ياران خدا دوست وفايی نكنيم يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پايی نكنيم گر كه دلتنگ از اين فصل غريبانه شديم تا بهاران نرسيده‌ست هوايی نكنيم گله هرگز نبود شيوه‌ی دلسوختگان با غم خويش بسازيم و شفايی نكنيم يادمان باشد اگر شاخه گلی را چيديم وقت پرپر شدنش ساز و نوايی نكنيم پر پروانه شكستن هنر انسان نيست گر شكستيم ز غفلت من و مايی نكنيم و به هنگام نيايش سر سجاده‌ی عشق جز برای دل محبوب دعايی نكنيم مهربانی صفت بارز عشاق خداست يادمان باشد از اين كار ابايی نكنيم @takbitnab 🌹🌹🌹
‌تو می‌روی و دیده‌ی من مانده به راهت ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت ای روشنی دیده سفر کردی و دارم از اشک روان آینه‌ای بر سر راهت بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود در بارگه سلطنت عشق، گناهت آیینه‌ی بخت سیه من شد و دیدم آینده ی خود در نگه چشم سیاهت آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم بال و پر پرواز به خورشید نگاهت بر خرمن این سوخته‌ی دشت محبّت ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری می‌کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش @takbitnab 🌹🌹🌹
عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد ایستادی لبه ی زندگیم، از این روست هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخاست مثل گل های اتاقت نفسم بند آمد ساعت تازه ی خود را که نشان می دادی چشم افتاد به ساقت نفسم بند آمد موقع گفتن این شعر کمی ترسیدم خوش نیاید به مذاقت ؛ نفسم… @takbitnab 🌹🌹🌹
بفروخت مرا یار به یک دسته تره باشد که مرا واخرد آن یار سره نیکو مثلی زده است صاحب شجره ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره - رباعی شمارهٔ ۱۶۱۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است در بساط آفرینش مردمان چشم را گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است - غزل شمارهٔ ۱۱۹۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
زهی در کوی عشقت مسکن دل چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل چکیده خون دل بر دامن جان گرفته جان پرخون دامن دل از آن روزی که دل دیوانهٔ توست به صد جان من شدم در شیون دل منادی می‌کنند در شهر امروز که خون عاشقان در گردن دل چو رسوا کرد ما را درد عشقت همی کوشم به رسوا کردن دل چو عشقت آتشی در جان من زد برآمد دود عشق از روزن دل زهی خال و زهی روی چو ماهت که دل هم دام جان هم ارزن دل مکن جانا دل ما را نگه‌دار که آسان است بر تو بردن دل چو گل اندر هوای روی خوبت به خون درمی‌کشم پیراهن دل بیا جانا دل عطار کن شاد که نزدیک است وقت رفتن دل - غزل شمارهٔ ۴۵۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
زبانحال حضرت امام زین العابدین(ع) از ماجرای کربلا در زمین کربلا من داغ هجران دیده ام عاشر ماه محرّم عید قربان دیده ام من علی ابن الحسینم آنکه در یک نیمه روز داغ هفتاد و دو تن با چشم گریان دیده¬ام من در آن صحرای ماتم خیز با حالی فکار از سرشک آل طاها موج طوفان دیده¬ام عندلیبان حرم را از لهیب تشنگی در میان خیمه ها در آه و افغان دیده¬ام ظهر عاشورا غریب و بی معین و تشنه لب من پدر را با جراحات فراوان دیده¬ام اکبر و عباس و قا سم را ز بیداد و عناد بی سر و گلگون بدن در آن بیابان دیده ام اصغر شیرین زبانم را در آغوش رباب همچو بلبل از عطش گریان و نالان دیده¬ام در کنار جسم بابم در میان قتلگاه زینب غمدیده را از غم پریشان دیده¬ام عصر عاشورا که در بوران تب میسوختم خیمه ها را زآتش دونان فروزان دیده¬ام آل عصمت را ز دود خیمه های سوخته واله و آواره در شام غریبان دیده¬ام من غل و زنجیر دشمن را بروی گردنم از زمین کربلا تا شام ویران دیده¬ام شرح این ماتم «مقدم» شمّه ای از ماجراست ورنه عالم را ز غم سر درگریبان دیده¬ام @takbitnab 🌹🌹🌹
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش میی در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش @takbitnab 🌹🌹🌹
ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی در روح نظر کردی چون روح سفر کردی از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی ماننده بوی گل با باد صبا رفتی نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی از نور خدا بودی در نور خدا رفتی ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی @takbitnab 🌹🌹🌹
زان باده پُر کن ساغرم کز وی سحر سر می‌زند خورشید در خم‌خانه‌اش هر صبح ساغر می‌زند از چند و چونم وارهان با جرعه‌ای آتش‌ فشان ز آبی که آتش بی‌امان در خشک و در تر می‌زند بختم به سودای تنت ره می‌زند سوی منت تا آورد در گردنت دستی که به سر می‌زند تصویر آن شیرین دهن خود برنمی‌تابد سخن هست این قدر کز عشق‌من طرحی به دفتر می‌زند من شاعرم خوش می‌زنم از عشق و از مستی رقم اما به چشمانت قسم چشم‌تو خوش‌تر می‌زند من می‌شناسم پنجه را این تک‌نواز آشنا عشق است هر چند این نوا با ساز دیگر می‌زند ای عشق ازآن مشرق درآ روشن کن این ظلمت‌ سرا که‌این شب جدا از تو مرا بر دیده خنجر می‌زند یک جرعه زین می نوش کن وز های و هو خاموش کن عشق است اینک گوش کن انگشت بر در می‌زند @takbitnab 🌹🌹🌹
یار یاران یار باش ای یار چه کنی دوستی تو با اغیار نار چون نار را نمی سوزد نار شو تا تو را نسوزد نار سر موئی حجاب اگر داری به سر ما که ازمیان بردار جان به جانان سپار و خوش می باش دل رها کن به خدمت دلدار کار ما عاشقی و میخواری است غیر از این نیست عاشقان را کار رند مست از خمار نندیشد زان که باشد مدام با اغیار وحده لاشریک له گفتم کردم اقرار کی کنم انکار گرچه دل را تو قلب می خوانی باشد آن نقد مخزن اسرار گفتهٔ سیدم خوشی می خواند نعمت الله ز یاد هم مگذار @takbitnab 🌹🌹🌹
دل در ازل آمد آشیان غم تو جان تا به ابد بود مکان غم تو من جان و دل خویش از آن دارم دوست کین داغ تو دارد آن نشان غم تو - رباعی شمارۀ ۱۵۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
صافی صفت و پاک نظر باید بود وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود هر لحظه اگر هزار دردت باشد در آرزوی درد دگر باید بود - رباعی شمارهٔ ۷۴۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد - غزل شمارهٔ ۱۱۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
حساب زندگی ای دریغا رفت از دستم حساب زندگی آب شد سرمایه ام در پیچ و تاب زندگی زورق بخت و جوانی عاقبت در گِل نشست تا لب دیوار آمد آفتاب زندگی جز غم اندوه در گیتی نصیب من نشد گشت مشکل تر معمّای کتاب زندگی بر بهار زندگانی خویش را دلخوش مکن میشود روزی خزان فصل شباب زندگی هر چه بر ما بگذرد گردد اجل نزدیک تر در حقیقت اوج می گیرد شتاب زندگی دل بر این دنیای پرنیرنگ و پر افسون مبند هان مخور ای باخرد گول سراب زندگی عمر باشد گوهر و بازار آن باشد جهان بهره برداری کنیم از درّ ناب زندگی آنچه من آموختم از روزگار کج مدار خضر هم مشکل که ره یابد به آب زندگی با توکّل رشته¬ی امّید را محکم بگیر چون شود فرسوده از غفلت طناب زندگی انعکاس هر عمل گردد بزودی آشکار ای بشر غافل مباش از بازتاب زندگی هر که روی مرکب دنیاپرستی شد سوار لاجرم خالی کند پا از رکاب زندگی بهتر از گنج قناعت چون «مقدم» گنج نیست بـر حذر می باش از رنگ و لعاب زندگی @takbitnab 🌹🌹🌹
از روی تو بست نقشِ چین در چشمم وز چشم تو سیلِ آتشین در چشمم اَر نیست یقینت که تو در چشم منی اینک من و تو، بیا ببین در چشمم... @takbitnab 🌹🌹🌹
مکن چو آینه خود را مقابل همه‌کس چو آفتاب مشو شمع محفل همه‌کس مبین به غیر و ز غیرت مرا مکُش هردَم که نیست نرگس مست تو قابل همه‌کس به چشمِ غیر مکن جا چو مردمِ دیده اگرچه هست تو را جای در دل همه‌کس به روی هر خس و خاری چو غنچه لب مگشا چو شاخ گل مشو -ای سرو- مایل همه‌کس اگر به دیده تو را جا کنند اهل نظر مرو ز راه و مکن جا به منزل همه‌کس -خدای را- که به هر ناکسی مشو همدم که نیست دولت وصل تو قابل همه‌کس ز حال «اهلی» بیدل نظر دریغ مدار چو هست لطف عَمیم تو شامل همه‌کس... @takbitnab 🌹🌹🌹
اگر کسی مرا خواست، بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند و اگر اصرار کرد، بگویید برای دیدن توفان‌ها رفته‌است و اگر باز هم سماجت کرد، بگویید رفته‌است تا دیگر بازنگردد... @takbitnab 🌹🌹🌹
لبخندهات، معدنی از شوخ و شنگی‌اند تصویر چشم‌‌هات، دوتا حوض رنگی‌اند سیب و انار، از سر و رویت درآمده‌ست مردم به صف نشسته و مات قشنگی‌اند برخیز، قصرِ قامت خود را نشان بده ابراز کن که ساختمان‌ها کلنگی‌اند! گیسو رها نکن، به دل دشت‌ها نزن باشد، قبول... چشم و دهانت پلنگی‌اند! دنیا دچار حیرت و سردرگمی شده‌ست نقش و نگارهای تو پارینه‌سنگی‌اند! کاوشگرانه روی تو را دیده‌ایم ما بسیار از نقوش تو ابزار جنگی‌اند! اخبار اکتشاف جدیدم رسیده‌است: لبخندهات، معدنی از شوخ و شنگی‌اند... ‏ @takbitnab 🌹🌹🌹
کجاست؟ آن گُل سرسبد عالم ایجاد کجاست؟ یوسف فاطمه با حُسن خداداد کجاست؟ دیده ها در ره آن مصلح کل مانده براه آنکه برپای کند محکمه ی داد کجاست قاف تا قاف جهان منتظر مقدم اوست تک سواری که جهان را کند آباد کجاست مهر تابنده که خورشید درخشان فلک نور از و کسب کند در همه ابعاد کجاست مکتب دادگری آنکه نماید بنیان برکند ریشه ی الحاد ز بنیاد کجاست کشتی اهل ولا در یم طوفان بلاست ناخدائی که زموجش کند آزاد کجاست آنکه آید به هوای طلبش صبح و مسا از دل منتظران ناله و فریاد کجاست مرغ باغ ملکوت و گُهر بحر وجود اهل دل تا شود از مقدم او شاد کجاست صاحب عصر و زمان منتقم آل رسول تا که جاوید کند سیره ی اجداد کجاست حق مظلوم ز بیدادگران برگیرد بر ستمدیده کند رحمت و امداد کجاست بهدف تا برسد تیر دعا باید گفت یارب آن ریشه کن ریشه¬ی بیداد کجاست؟ (آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست) آنکه یکدم نرود خاطرش از یاد کجاست صبر کن صبر «مقدم» که ظفر می آید آن سفر کرده بزودی ز سفر می آیــد @takbitnab 🌹🌹🌹
علیه السلام چه جوری خاطره‌هام یادم بره سنگای به روی بام یادم بره سی سالِ دیگم اگه گریه کنم محاله بازارِ شام یادم بره * خرابه برامون آشیونه بود ماجرای غربتِ زمونه بود حرفی از گرسنگی نمی‌زنم توی "شام" شامِ ما تازیونه بود * آتیشِ قلبِ کباب، حرمله بود باعث رنج و عذاب حرمله بود توی راه رباب به آب، لب نمی‌زد مأمورِ تقسیمِ آب حرمله بود * کسی میشه ببینه و جون نده؟ آه و ناله شو به آسمون نده؟ می‌دیدم ربابو گِریه‌ام می‌گرفت دستاشو بسته بودن تکون نده * سنگِ غم شکسته بال و پرم و تا دیدم آتیش و اهلِ حرم و روزی صدبار می‌میرم زنده میشم که گذاشتم توی خاک، خواهرم و @takbitnab 🌹🌹🌹
علیه السلام در خیمه بلا دیدی و در تب ماندی با گریه و با داغِ لبالب ماندی تنها شد و از تمام دارِ دنیا... تنها تو برای عمّه زینب(س) ماندی! @takbitnab 🌹🌹🌹
علیه السلام زهر جفا نکشت تو را؛ درد و داغ کشت هرچند زهر کینه سبب شد به کُشتنت @takbitnab 🌹🌹🌹