eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.6هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم عشق برخاست که من آتش عالم سوزم حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم یک سر موی من از دوست نبینی خالی هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم خم زنار من آن زلف چلیپا نشود تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم همت پیر خرابات کند تعمیرم آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم بخت برگشته به امداد من از جا برخاست که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت من که شیران جهانند کمین نخجیرم گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم - غزل شمارهٔ ۳۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
جور بر من می‌پسندد دلبری زور با من می‌کند زورآوری بار خصمی می‌کشم کز جور او می‌نشاید رفت پیش داوری عقل بیچارست در زندان عشق چون مسلمانی به دست کافری بارها گفتم بگریم پیش خلق تا مگر بر من ببخشد خاطری بازگویم پادشاهی را چه غم گر به خیلش دربمیرد چاکری ای که صبر از من طمع داری و هوش بار سنگین می‌نهی بر لاغری زان چه در پای عزیزان افکنند ما سری داریم اگر داری سری چشم عادت کرده با دیدار دوست حیف باشد بعد از او بر دیگری در سراپای تو حیران مانده‌ام در نمی‌باید به حسنت زیوری این سخن سعدی تواند گفت و بس هر گدایی را نباشد جوهری - غزل ۵۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام زانکه استعداد باطل کرده‌ام چون به مقصد ره برم چون در سفر در هوای خویش منزل کرده‌ام راه خون آلوده می‌بینم همه کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام گر گل‌آلود آورم پایم رواست کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام راه بر من هر زمان مشکلتر است زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام عیش شیرینم برای لذتی تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام روی جان با نفس کم بینم از آنک روح ناقص نفس کامل کرده‌ام حاصل عمرم همه بی حاصلی است آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام قصهٔ جانم چو کس می‌نشنود غصهٔ بسیار در دل کرده‌ام هست دریای معانی بس عظیم کشتی پندار حایل کرده‌ام سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام بیم من از غرقه گشتن چون بسی است خویش را مشغول شاغل کرده‌ام چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش خویشتن را در سلاسل کرده‌ام بر امید غرقه گشتن چون فرید روی سوی بحر هایل کرده‌ام - غزل شمارهٔ ۴۶۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد سرو هر چند ببالای تو می‌ماند راست بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد گوئیا دایه‌ام از بهر غمت می‌پرورد یا مگر مادرم از بهر فراقت می‌زاد نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد تا چه حالست که هر چند کزو می‌پرسم حال گیسوی کژت راست نمی‌گوید باد ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت یاد می‌دار که از مات نمی‌آید یاد - غزل شمارهٔ ۲۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر همی‌بینم رضایت در غم ماست چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر چه خون آشام و مستسقیست این دل که چشمم می‌نگردد ز اشک و نم سیر اگر سیری از این عالم بیا که نگردد هیچ کس زان عالمم سیر چو دیدم اتفاق عاشقانت شدستم از خلاف و لا و لم سیر ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر چو بوی جام جان بر مغز من زد شدم ای جان جان از جام جم سیر چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر چو دیدم کاس و طاس او شدستم از این طشت نگون خم به خم سیر خیال شمس تبریزی بیامد ز عشق خال او گشتم ز غم سیر - غزل شمارهٔ ۱۰۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
نماز استقامت بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو که شعر داغ من تا آسمان برده بلاغت را فلسطینم که صبحاصبح با نعش عزیزانم به دوش خستۀ خود می‌کشانم بار حیرت را کماکان قصۀ من مانده در پستوی خاموشی مبادا از جهان یک شب بگیرد، خواب راحت را بگو شیپورهای شایعه خاموش بنشینند و بشنو از دل آوار، آواز حقیقت را مرا با قامت خونین یارانم، تماشا کن ببینی تا مگر حیرانی صبح قیامت را برای کودکان، لالایی از جنس رجز خواندم که در گهواره فهمیدند معنای شهادت را فلسطینم، سلاحی دارم از آه و نمی‌ترسم نثار جان دشمن می‌کنم طوفان وحشت را فلسطینم، غم آخرزمانم، قبلۀ اول که زیر تیغ می‌خوانم نماز استقامت را @takbitnab 🌹🌹🌹
نماز استقامت بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو که شعر داغ من تا آسمان برده بلاغت را فلسطینم که صبحاصبح با نعش عزیزانم به دوش خستۀ خود می‌کشانم بار حیرت را کماکان قصۀ من مانده در پستوی خاموشی مبادا از جهان یک شب بگیرد، خواب راحت را بگو شیپورهای شایعه خاموش بنشینند و بشنو از دل آوار، آواز حقیقت را مرا با قامت خونین یارانم، تماشا کن ببینی تا مگر حیرانی صبح قیامت را برای کودکان، لالایی از جنس رجز خواندم که در گهواره فهمیدند معنای شهادت را فلسطینم، سلاحی دارم از آه و نمی‌ترسم نثار جان دشمن می‌کنم طوفان وحشت را فلسطینم، غم آخرزمانم، قبلۀ اول که زیر تیغ می‌خوانم نماز استقامت را @takbitnab 🌹🌹🌹
سرزمین مقدس تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی تو جلوه‌گاه مقامات انبیا بودی پر از ترنم یاد خداست حافظه‌ات معطر از نفس انبیاست حافظه‌ات تو سرزمین عروج و تو وادی معراج ولی به روی گلوی تو چکمۀ تاراج هوا عوض شد و بادی وزید و طوفان شد بهار دست‌خوش هجمۀ زمستان شد تفنگ کهنۀ تو خالی از فشنگ مباد در این نبرد، تو را لحظه‌ای درنگ مباد میان دست تو سنگی که هست سجیل است حریف ابرهه‌ها غیرت ابابیل است غمت مباد که زخمی‌ست دست خالی تو چرا که خیمه زده فتح در حوالی تو غمت مباد که فرعون یکه‌تاز شده‌ست که ایستادگی تو حماسه‌ساز شده‌ست اگرچه هجمۀ طغیان گرفته دریا را بزن به نیل دوباره عصای موسی را همیشه بر سر پیمان خود بمان، ای قدس بمان و سورۀ «والفتح» را بخوان، ای قدس بیا که دشمنت افتاده از نفس امروز مبارک است! رهایی، تو از قفس امروز ببین که نسل تو نسل قیام و فریاد است برای چیدن زیتون تازه آماده‌ست «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند» در آسمان تو باران نور نزدیک است بایست! مژده که صبح ظهور نزدیک است 📝 @takbitnab 🌹🌹🌹
کربلا تا غزه رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند این‌روزها تمام خیابان‌ها این داغ زلف توست که افتاده با ردِّ خون به دوش پریشان‌ها از ابرها به روی زمین نم‌نم دارد دوباره مرثیه می‌بارد پس آب نیست...! گریه برای توست ماهیت حقیقی باران‌ها.. اندوه بی‌نهایت تو کوهی‌ست بر شانۀ شکستۀ ما امشب فردا دوباره نوبت عاشوراست روز مصاف نیزه و قرآن‌ها آن کوفه‌ای که نامه برایت داد حالا بزرگ‌تر شده از دیروز از ظهر کربلای تو تا غزه لب‌تشنه‌اند با تو مسلمان‌ها این‌روزها چقدر علی‌اصغر! در دست بی‌پناه ِیکی مادر آماج تیر حرمله‌ها هستند سربازهای کوچک گردان‌ها حالا یزیدهای مدرنیته خون می‌خورند و غافل از این رازند خونی که از گلوی تو می‌جوشد جاری‌ست در شرافت شریان‌ها اینجا چقدر «شمر» فراوان است! شمشیرها به سوی تو می‌آیند با رفتنت، برای ابد داغ است بازار سر بریدن انسان‌ها امشب دوباره عهد وفا بستیم با روضه‌خوانِ هیأتِ چشمانت جان می‌دهیم پای همین منبر ناقابل‌اند پیش تو این جان‌ها دعوت شدی به کوفه و... خنجرها روی خوشی به عشق نشان دادند! هی چشم روزگار پر از خون شد... هی خون گذشت از سر ایوان‌ها... @takbitnab 🌹🌹🌹
چرا سکوت کنم؟ مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است چرا سکوت کنم سینه‌ام پر از سخن است برای من اگر انسانم و مسلمانم جوانِ جان به کف غزه نیز هموطن است هنوز هم که هنوز است خون‌نوشتۀ «قدس» برای پیکر اسلام نقش پیرهن است به آتشی که برافروخته‌ست باد خزان چه غنچه‌ها که زبان‌بسته گرم سوختن است ببین مقابلۀ تانک‌ها و انسان را کسی نگفت چرا! این چه جنگ تن به تن است؟ جوان سنگ به دستی به خط زد و دیدیم به روی شانۀ شهری شهید بی‌کفن است مگر پرندۀ ما از قفس چه می خواهد؟ تمام آرزویش لحظۀ رها شدن است @takbitnab 🌹🌹🌹
أرض مقدس خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل جهان وارونه شد، این‌بار با سنگ آمده هابیل نِگین،‌ دست شیاطین و سلیمان اشک می‌ریزد و با فرعون، می‌خندند فرزندان اسرائیل گلستان شد، اگر چه آتش نمرود، اما سوخت گلوی «الخلیل» از داغ فرزندان اسماعیل لب خاخام‌ها، تورات را وارونه می‌خواند! کشیشان، با دعا، رد می‌شوند از غیرت انجیل به رسم سامری، این قوم برتر را ببین، دنیا! در آتش‌بازی خود، کرده‌اند از کودکان، تجلیل میان نقشه‌ای، غرق‌اند در نیل‌ و فرات، اما نمی‌دانند این خوابِ پریشانی‌ست، بی‌تأویل بیا ای تک‌سوار سبز! ای پایان این پاییز! که همراهت بیاییم از فرات، این‌بار سوی نیل و «سبحان الذی أسری» بخوان، تا «مسجد الاقصی» بخوان! ای خواندنت، شیرین‌تر از تنزیل جبرائیل فلسطین، جوجه‌های کوچکش، حالا ابابیل‌اند و خواب آخر پاییز می‌بیند، سپاه فیل @takbitnab 🌹🌹🌹
هر روز عاشوراست این روزها حال جهان در وضع هشدار است برخیز و فریادی بزن! این کمترین کار است در پیچ تاریخی دوران فتنه بسیار است شمشیر بردار ای برادر جنگ دشوار است تقدیر ما خورده گره با قلعۀ خیبر باید ببندی بر سرت سربند یا حیدر مردان میدان را بگو هر روز عاشوراست والتین والزیتون که پیروزی از آن ماست نور طلوع فجر صادق از افق پیداست بیت‌ المقدس تا همیشه پرچمش بالاست هر روز روز قدس و هر شب وقت بیداری‌ست تا انتفاضه در رگ این سرزمین جاری‌ست خون می‌چکد از شاخۀ زیتون در این ایام حرفی نمانده بین ما و قوم خون‌آشام جز این نصیحت که: بترس از امت اسلام شوخی نکن با خشم اقیانوس ناآرام این موج، شور بادها را با خودش دارد نابودی جلادها را با خودش دارد در چشم ما بار امانت بار سنگینی‌ست کاری که از دستت برآید واجب دینی‌ست شعری که از قدس و غم آن گفت، آیینی‌ست بیت المقدس تا ابد شهری فلسطینی‌ست هستیم ما از کودکی‌ها پای پیمانش بستیم عهدی تازه با خون شهیدانش کل فلسطین بوده عمری در پناه قدس روزی سحر خواهد شد این شام سیاه قدس از کربلا خواهد گذشت ای دوست! راه قدس دارد می‌آید «حاج قاسم» با «سپاه قدس» راهی که او رفته‌ست از اول جهت دارد از جانب فرماندهش مأموریت دارد با دست خود حکمی به او داده‌ست فرمانده او که تمام آیه‌های فتح را خوانده تکفیریان را از عراق و سوریه رانده هر کس که با او نیست در این جاده، جا مانده یک روز پایان می‌دهد راه درازش را می‌خواند او در مسجدالاقصی نمازش را 📝 @takbitnab 🌹🌹🌹
آسمان سرخ شهیدان بگو به خصم، اگر باغشان بهار ندارد اگر شکوفه ندارد، اگر انار ندارد اگر نمایش ایثار و اقتدار ندیدند اگر بزرگی‌شان دیگر اعتبار ندارد در این دیار برای شهادتی که الهی‌ست میان این همه عاشق، دلی قرار ندارد بگو به خصم، در این باغ؛ باد نامه‌رسان است چه باک غنچۀ پرپرشده مزار ندارد در این دیار اگر دشمنی به صحنه بیاید به طور حتم دگر فرصت فرار ندارد.. بگو به خصم، که تاریخ را به خون نکشاند به خون کشیدن تاریخ افتخار ندارد تو پر گشودی و رفتی به دوردست، کبوتر کسی به غیر افق از تو انتظار ندارد شبیه صخره بلندی، شبیه رود خروشان شبیه برکه غریبی، شبیه زمزمه جوشان :: به خاک بوسه زدی راه انقلاب بماند که عشق اوج بگیرد، که ظلم خواب بماند تو لاله بودی و پرپر شدی که خانه به خانه همیشه رایحۀ روشن گلاب بماند تو سنگ دست گرفتی، تفنگ دست گرفتند مقدّر است که این جنگ بی‌حساب بماند.. دعای کودکی‌ات سال‌هاست ورد زبان‌هاست خدا کند دشمن، خانه‌اش خراب بماند سزاست وصف تو را با تمام شهر بگویند قرار نیست فقط عکس تو به قاب بماند.. تو کیستی؟ گلِ در خون نشسته گوشۀ صحرا چراغ کوچک و سوزان کنج مسجدالاقصی :: رسیده است به دریا دوباره موج خطرها به ماهیان برسد با صدای آب خبرها گلی شبیه تو افتاده است کنج خیابان کبوتران عزادار ریختند چه پرها چه‌قدر شهر عزادار مادران شهید است چه‌قدر داغ پسر می‌رسد برای پدرها چه‌قدر باغ غم‌انگیز می‌شود تو نباشی چه‌قدر دلهره دارند از درخت، تبرها.. عجیب نیست به یاد شهاب‌های مصمّم ستاره سر بگذارد شبی به کوه و کمرها.. بخند و باور کن، آبشار می‌رسد از راه به افتخار تو فردا بهار می‌رسد از راه :: دل بزرگ، دل پر امید، گریه ندارد دلی که رفت و به دریا رسید، گریه ندارد.. به افتخار به عکس تو چشم دوخته مادر نه گریه‌ای، نه فغانی، شهید گریه ندارد تو رفته‌ای و شهادت سعادت است همیشه چرا عزاداری؟ صبح عید گریه ندارد مبارکت باشد، آسمان سرخ شهیدان کبوترانه کسی پر کشید، گریه ندارد تو پر گشودی و این ابتدای شادی و شور است که روسیاهی کاخ سفید گریه ندارد به سنگ‌ها برسانید افتخار همین است که ایستاده بمانند، اقتدار همین است.. @takbitnab 🌹🌹🌹
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را سر برنکند خورشید الا ز گریبانت جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد عشاق نیندیشند از خار مغیلانت دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن زان گه که درافتادم با قامت فتانت شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت - غزل ۱۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
میان باغ حرامست بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن و گر به جام برم بی تو دست در مجلس حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن اگر جماعت چین صورت تو بت بینند شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن کساد نرخ شکر در جهان پدید آید دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن به جای خشک بمانند سروهای چمن چو قامت تو ببینند در خرامیدن من گدای که باشم که دم زنم ز لبت سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن - غزل ۴۶۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
نقد غمت خریدم با صد هزار شادی روی مراد دیدم در عین نامرادی مات خط تو بودم در نشهٔ نباتی خاک در تو بودم در عالم جمادی اول به من سپردی گنج نهان خود را آخر ز من گرفتی سرمایه‌ای که دادی در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی چشمی نمی‌توان داشت در راه هر مسافر گوشی نمی‌توان داد بر بانگ هر منادی چون راستی محال است در طبع کج کلاهان گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب صد ناله می‌فرستم با باد بامدادی پیر مغان به قولم کی اعتماد می‌کرد گر بر حدیث واعظ می‌کردم اعتمادی گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی تا جذبه‌ای نگیرد دامان دل فروغی حق را نمی‌توان جست با صد هزار هادی - غزل شمارهٔ ۴۶۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
من بینم آنرا که نمی‌بینم من وز قند لبش نبات می‌چینم من هر چند چو سین میان یاسینم من یاسین نهلد دمی که بنشینم من - رباعی شمارهٔ ۱۵۱۲ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای از تو برون ز خانه‌ها جای دلم وی تلخی رنجهات حلوای دلم ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک خوش آیدم آنکه بشنوی وای دلم - رباعی شمارهٔ ۱۱۵۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان گاه مرا خار کند در ره بداختر خود هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود - غزل شمارهٔ ۵۴۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
گفتار دراز مختصر باید کرد وز یار بدآموز حذر باید کرد در راه نگار کشته باید گشتن و آنگاه نگار را خبر باید کرد - رباعی شمارهٔ ۲۰۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
با دل گفتم: به عالم کون و فساد تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است بیچاره کسی که این دم از مادر زاد - رباعی شمارهٔ ۲۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌ای صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌ای مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی روی زمین گرفته‌ای داد زمانه داده‌ای مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی چشمه مشک دیده‌ای جوشش خنب باده‌ای سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو ز آنک به گردن همه بسته‌تر از قلاده‌ای خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن گر چه ز دوش بیخودی بی‌سر و پا فتاده‌ای هر سحری خیال تو دارد میل سردهی دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌ای همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌ای خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی‌نشان عشق سواره‌ات کند گر چه چنین پیاده‌ای ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‌ای این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون بند ردا و خرقه‌ای مرد سر سجاده‌ای باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌ای لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌ای - غزل شمارهٔ ۲۴۶۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست از خانه برون آمد و بازار بیاراست در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام از زخم پدید است که بازوش تواناست از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست فریاد من از دست غمت عیب نباشد کاین درد نپندارم از آن من تنهاست با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مداراست از روی شما صبر نه صبر است که زهر است وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری عیش است ولی تا ز برای که مهیاست گر خون من و جمله عالم تو بریزی اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست - غزل ۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
گشاد دل به سخنهای آشنا بسته است نشاط گل به سبکدستی صبا بسته است تو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانی که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟ مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو که این طلسم به یک حرف آشنا بسته است ز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلب که نقشهای موافق به بوریا بسته است گناه روی به آیینه می کند نسبت سیه دلی که کمر در شکست ما بسته است چو موج محو شو اینجا که تخته تعلیم در رسیدن دریا به ناخدا بسته است ندیده سختی از ایام، دل نگردد نرم که روسفیدی گندم به آسیا بسته است فراغبال درین بوستان نمی باشد که بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته است قدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری است نصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟ نماند ناخن تدبیر در کفم صائب که این گره به سر زلف مدعا بسته است؟ - غزل شمارهٔ ۱۷۴۴ @takbitnab 🌹🌹🌹
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است گو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است در مذهب ما باده حلال است ولیکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است با محتسبم عیب مگویید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است حافظ منشین بی می و معشوق زمانی کایام گل و یاسمن و عید صیام است - غزل شمارهٔ ۴۶ @takbitnab 🌹🌹🌹