شهید سلیمانی به مراتب قوی تر از قاسم سلیمانی است
🔻بعضی ها را نمی شود دوست نداشت بعضی ها را نمی شود فراموش کرد انگار آنها را همچون مدالی بر دلت آویخته اند یا چنان عطر عاشقی به وجودشان زده اند که این عطر تا اعماق جانت نفوذ کرده و هر کس که می رسد اسم عطرت را می پرسد و تو با افتخار سری به تایید تکان می دهی و با آب و تاب نامش را بر زبان می آوری.
بعضی ها را خدا آفریده تا برای همیشه تاریخ باشند و بدرخشند. برخی می شوند سلمان فارسی از دیار فارس تا به حجاز می روند و مفتخر به دوستی و همنشینی با خاتم المرسلین شوند تا جایی که حضرت سلمان را از خودشان بداند.
🔹برخی می شوند میثم تمار که نخل به نخل دلداگی را با ندبه های شبانه اش سیراب می کند تا مهیّای روز سر به داریش شود. و یکی ابوذر است از صحرای ربذه. نامی در جاودانگی تاریخ. مسلم ابن عقیل یکی دیگر از آن هاست که از بام عمارت پادشاهی به عشق حسین بن علی برسجدگاه زمین بوسه می زند آنگاه تا ملکوت اوج می گیرد. این ها را نمی شود از ذهن ها پاک کرد، از تاریخ جدایشان نمود و از دلها زدود. این تجربه ی تاریخ است. اگرچه حافظه ی ضعیف بعضی ها میل به تکرار ندانم کاری دارد.
🔹پلیس امنیت سازمان ملل نابخردانه عکس مردی را از روی میز کنفرانس به هنگام سخنرانی اسماعیل بقایی هامانه کنار می زند که دنیای امروز در مقابل شجاعتش شهامت و رشادتش سر خم کرده است. دهخدای دیگری باید بیاید تا واژه از خود گذشتگی، دلدادگی، تقوا و مردانگی را از ویژگی های منحصر به فرد این مرد باز تعریف کند. بروند به این خیال خام خود خوش باشند که عکس سردار دلها را، از روی میز برداشتند غافل از این که آن را جایی بالا تر، در محضر قضاوت مردم به نمایش گذاشتند.
✍سردار شهید ما قاسم سلیمانی عکس نیست که محو شود صدا نیست که خاموش شود... سردار قاسم سلیمانی یک باور و عقیده است که از مکتب عاشورا نشأت گرفته و تا همیشه تاریخ ان شاءالله جاودانه خواهد ماند.
🍃
🥀🍃 @takhooda 🕊
🍃❣🍃❣🍃❣
#داستانهای_قرآنی
#ابراهيم_10
🍃❣🍃❣🍃❣
قسمت 10
زندگينامه حضرت ابراهيم عليه السلام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃محبوبیت ابراهیم و حضور او در اجتماع ، برای نمرودیان قابل تحمل نبود و بدین جهت به چاره جوئی پرداختند .❣🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃آن معجزه بزرگ ، تعدادی از مردم ، اگر چه انگشت شمار را بسوی ابراهیم و آئین او جذب کرده و زمینه خداپرستی را فراهم نموده بود .❣🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃بت پرستان و در راءس آنها نمرود که ادعاي خدائی داشت و مردم را به پرستش خود فرا میخواند از آینده بیمناک شدند .❣🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃 بدنبال این فکر ، ابراهیم را به حضور خود فرا خواند و او را بشدت مورد انتقاد قرار داد و گفت : ای ابراهیم این چه فتنه ای است که برپا کرده ای و میان ملت اختلاف و تفرقه بوجود آورده ای ؟ ! مگر اقتدار و عظمت مرا نمی بینی ؟ همه چیز زیر فرمان من و همه مطیع بی چون و چرا منند ؟❣🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃به من بگو این خدای یکتائی که مردم را به پرستش او دعوت میکنی کیست و مشخصات او چیست ؟ !❣🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃 خدای من ، آفریدگار توانائی است که در پرتو نظام حکیمانه ای ، خورشید را از جانب مشرق طالع میسارد ، تو که داعیه خدائی داری ، خورشید را از جانب مغرب طالع کن .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃 نمرود نتوانست اینجا مغلطه ای بکار بندد و مردم را بفریبد . سر به زیر افکند و مبهوت و درمانده سکوت اختیار کرد .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃زورمندان جهان ، وقتی از منطق و استدلال ناتوان شوند ، به حربه زور متوسل میشوند و نظر خود را با قوه قهریه و بکار بستن زور اجرا میکنند .❣❣
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃نمرود هم نمونه ای از زورمندان بود . وقتی همه راهها بسویش بسته شد و همه نقشه هایش نقش بر آب گردید ، دستور تبعید ابراهیم را صادر کرد .❣🍃
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
❣🍃او هم که دل خوشی از آن مردم نداشت و علاوه بر این ، وظیفه تبلیغ رسالت خود را به بهترین وجه به انجام رسانیده بود ، بار سفر بست و باتفاق همسرش ساره و برادرزاده اش لوط ، بجانب شام و سرزمین فلسطین براه افتاد .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ادامه داستان در قسمت بعد ....
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
🌺💖🌺💖🌺💖
#داستانهای_قرآنی
#ابراهيم_11
🌺💖🌺💖🌺💖
قسمت 11
زندگينامه حضرت ابراهيم ع
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌹🌺ماءموران نمرود ، جلو دروازه شهر او را متوقف کردند و اجازه بردن اموال و گوسفندان را را ندادند و خواستند اموال او را مصادره کنند .🌹🌺
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌹🌺ابراهیم گفت : سالهائی دراز از سرمایه عمر گرانبهای من صرف شده تا این اموال و گوسفندان فراهم آمده اند . اگر میخواهید اموال مرا بگیرید ، عمر گذشته و جوانی از دست رفته مرا بمن برگردانید .🌹🌺
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌺🌺ماءموران پاسخی برای او نداشتند و ناچار ، بدادگاه مراجعه کردند و قاضی استدلال ابراهیم را صحیح و منطقی تشخیص داد و به نفع او حکم صادر کرد . در نتیجه ابراهیم با همراهان و اموال و احشام خود ، بسوی سرزمین شام و بیت المقدس حرکت کرد . 🌺🌺
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌺🌺کاروان کوچک ابراهیم ، براه خود ادامه میداد تا به قلمرو فرمانروائی بنام ( عراره ) وارد شد . گمرکچی او ، کاروان را متوقف کرد تا عوارض مربوط را دریافت کند . پس از بررسی اموال ابراهیم ، به صندوق بزرگی برخورد که درش قفل بود .🌺🌺
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌺💖از آنجا که ابراهیم مردی با غیرت بود ، قبل از آغاز سفر ، همسرش ساره را که از چشم نامحرم محفوظ بماند در داخل صندوق قرار داده بود .🌺💖
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
💖🌺گمرکچی گفت : این صندوق را باز کن تا کالاهای موجود در آن را ارزیابی کنم . ابراهیم گفت : هر مبلغی میخواهی بگو میپردازم ولی این صندوق را باز نکن .🌺💖
~~~~~~~~~~~~~~~~~
💖🌺گفت : ممکن نیست و در را باز کرد . وقتی نگاهش به ساره افتاد ، پرسید او کیست ؟ گفت : او دختر خاله و همسر قانونی من است .🌺💖
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
💖🌺گمرکچی قانع نشد و آنها را نزد فرمانروای خود برد . او وقتی چشمش به ساره افتاد ، دست بسوی او دراز کرد .💖🌺
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
💖🌺ابراهیم از شدت خشم و ناراحتی ، رو برگرداند و گفت : خدایا ، شر این مرد را از حریم من کوتاه کن .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ادامه داستان در قسمت بعد ....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
منبع : دوره كامل قصه هاي قرآن نوشته محمد صحفي
~~~~~~~~~~~~~~~~
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
تخصصی زندگی کن.mp3
4.36M
#تلنگری 💌
▪️چرا مصیبت اعظم (حذف امام حسین"ع" از رأس جامعه بشری) ، بزرگتر از مصیبت عظیم (فجایع بوقوع پیوسته در کربلا)، است؟
مگر نه این است که؛
قرنهاست که "امام" در رأس جامعه نیست،
و مردم به گذران زندگی مشغولند؟
#استاد_شجاعی 🎤
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
ثروتمند
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من؟ ه نه!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.
آن ها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊