خاطره سوم
شهید جاوید
امشب در خدمت محمدعلی مجاهدی، پدر شعر آئینی بودم. حرفهای زیادی زده شد.
از روزهایی که زمان شاه، مسئول ممیزی کتاب بود.
از مخالفت خود با چاپ کتاب شهید جاوید در دورهٔ پهلوی.
از گلاویزی با نعمتالله صالحی نجفآبادی بر سر کتاب شهید جاوید.
از دنبالهروی صالحی نجفآبادی از وهابیون و سلفیها.
از خوابی که در آن، پدرش دربارهٔ کتاب شهید جاوید هشدار داده بود.
از تهجّدهای شبانهٔ پدرش و گفت: در جوانیام دیدم، از شدت سرما آبوضو بر محاسن پدرم یخ زده بود و او نماز شب میخواند و...
قم مقدس
۲۷ اسفند ۱۴۰۰
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و سی و هفت
دیدار با امام در غیبت صغرا ۲۱
به طرفم اومد. خم شد و از زمین بلندم کرد. اول، پیشونیم رو بوسید. دست باز کرد و به آغوشم کشید و گفت: برادر! خوشا به سعادتت. با من بيا.
برگشت به طرف راه طائف و راه افتاد. افسار شترم رو به دست گرفتم و دنبالش حرکت کردم. از بلندى، سرازير شدیم به پايين دشت. از جلو میرفت، اما گاهی سر برمیگردوند به عقب و نیمنگاهی به من میانداخت. کمی که رفتیم، سرش رو بهعقب چرخوند و گفت: تندتر بيا كه اينجا هر آدم سركشى، رام و هر جبّارى، فروتن میشه!
در همین نگاه، متوجهِ افسار شترم شد. محکم گرفته بودم و میکشیدم. با لبخند گفت: رهاش كن. گفتم: به کی بسپُرم؟ گفت: اینجا حرم امامقائمه، جز آدم مؤمن، کسی اجازهٔ رفت و آمد نداره!
افسار شترم رو رها کردم و حیوان رو به حال خودش گذاشتم. چند قدمی جلوتر به نزدیکهای خيمهای که دورتر دیده بودم، رسيديم. حال عجیبی داشتم. صدای تپش قلبم به گوش میرسید. بعد از بیست سال و حالا...!
مرد جوان جلو رفت و قبل از ورود به خیمه بدون اینکه چیزی بگه با دست به من اشاره کرد که مثلا همینجا وایسا تا برگردم. طولی نکشید بیرون اومد و گفت: حالا به مباركى وارد شو.
بسمالله گفتم و داخل رفتم. او نشسته بود. او یعنی مولایم اماممهدی. نگاهم به صورت مبارکش افتاد. محو تماشا شدم. پارچهاى راهراه به دوش انداخته بود. شالی ارغوانیرنگ كه نمناک و غبارگرفته بهنظر میرسید به کمر بسته بود. کف خیمه، نمد نسبتا بزرگی پهن بود. زیراندازی پوستی، شبیه پوست گوسفند به رنگ قرمز روی نمد قرار داشت. آقا روی همین زیراندازِ پوستی نشسته بود و تکیهٔ خود رو به بالشى چرمی داده بود. به چهرهٔ معصومانه ایشون نگاه کردم. شبیه آدمهای باگذشت، باسخاوت و باتقوا بود. قد و قوارهٔ نه خيلیبلند و نه خيلیكوتاهی داشت. چهارشونه و متوسط بود. سرش گرد و پیشونیِ بلندی داشت. اَبروهای نازک و كشيده با چشمهایی مشکی و بينى زیبا بهرعنایی صورت افزوده بود. گونهها نرم و صاف بود. روى گونهٔ راست، خالى مانند خُردههاى مشک روى تكّههاى عنبر قرار داشت. عینهو پارهٔ ماه میدرخشید. عقل و هوش از سرم برد.
سلام کردم، پاسخ داد. صدای گرم و دلنشینی داشت. به من فرمود: شبانهروز، منتظر ديدارت بودم. چرا دير كردى؟ گفتم: سَرورم! كسى رو پیدا نمیکردم تا راهنمایی کنه.
فرمود: هيچ كس رو نيافتى كه راهنمایی کنه؟! چیزی نگفتم. مقداری به جلو خم شد و با انگشت سبابه خطّى روی نمد كشيد و فرمود: نه، اینطور نيست؛ امّا شما داراییهاتون رو زیاد كرديد. به مؤمنین ناتوان، زورگويى میکنيد. پيوندهاى خانوادگى رو قطع کردید. اینشد كه ديدار ما از شما گرفته شد.
حالا چه عذرى داريد؟! گفتم: توبه، توبه! گذشت، گذشت! قبول عذر، قبول عذر!
وقتی اینطور گفتم با مهربونی بیشتری چیزی شبیه این فرمود که استغفار اگه نبود هلاک میشدید. البته شيعیانی که گفتارشون به كردارشون شباهت داره میدونند باید چیکار کنند. اونها محفوظند. پدرم، حسن عسكری به من امر فرمود فقط در كوههاى صعبالعبور و سرزمينهاى خالی از سکنه، زندگی کنم. به خدا سوگند تا روزى كه به من اجازهٔ قيام داده بشه، در تقيّه هستم.
گفتم: اى سَرور من! قيام، كِى اتفاق میوفته؟! علائم و نشونههایی فرمود.
چند روزى خدمت آقا بودم. وقتی همهٔ سؤالها تمام شد، اجازهٔ مرخصی داد. به مكّه رفتم و بعد از زیارت خونهٔ خدا همراه کاروانی، به عراق عزیمت کردم.
بله آقای صنعانی! این بود قصهٔ ملاقات من با اماممهدی. زیرچشمی به چهرهٔ علیبنمهزیار نگاه کردم، خیس اشک بود.
خُب! آخرین قصّه از سری داستانهای دیدار با اماممهدی در غیبت صغرا به پایان رسید.
همهٔ قصهها رو نوشتم الّا یکی دوتا که مشابه بقیه بودند.
الغيبةللطوسى: ص ۲۶۳ ح ۲۲۸، كمال الدين: ص ۴۶۵ ح ۲۳، دلائل الإمامة: ص ۵۳۹ ح ۵۲۲.
ادامه دارد...
خاطره چهارم
مزهٔ گس
تیر ماه ۷۸ حوادث تلخ و ناراحتکنندهٔ کوی دانشگاه تهران، فضای جامعه را ملتهب کرده بود. در این میان برخی روزنامهها آتشبیار معرکه شده بودند.
یک روز عصر از منزل خارج شدم تا به مدرسۀ علمیه قائم چیذر بروم. مقابل دکّۀ روزنامهفروشی نگاهی گذرا به روزنامهها انداختم. روزنامهای از پیشخوان دکّه برداشتم. از جراید تند و آتیشبیار معرکه بود. در التهابآفرینی، پیشقراول بود. پول آن را به فروشنده پرداختم. سوار اتوبوس شدم. مقدار زیادی از روزنامه را داخل اتوبوس خواندم. نوشتههایش به مانند خرمالوهای نارس، طعم گس داشت. لب و لوچه را جمع میکرد. سرشار بود از اتهامزنی، ایجاد بدبینی، بداخلاقی، نیش و کنایه به مقدّسات، ایجاد یاس و ناامیدی. تاسف خوردم. در این فکر بودم، حالا که فضای جامعه کمی باز شده، چرا برخی، هنجارشکنی میکنند و از این فرصت برای حل مشکلات مردم، به نحو صحیح استفاده نمیکنند؟! در این افکار غوطهور بودم که به مدرسه رسیدم. از اینکه شهریۀ امامزمان علیهالسلام را برای خرید چنین روزنامهای هزینه کردهام دلشوره داشتم.
جالب آنکه همان شب در عالم رویا دیدم همراه رهبر انقلاب، داخل باغی زیبا قدمزنان گفتگو میکنم. در بین سخنانم به ایشان عرض کردم: من با پول شهریه، فلان روزنامه را خریدهام تا بخوانم و ببینم آنها چه میگویند! ایشان که دشداشهٔ عربی سفیدرنگی به تن داشت سه مرتبه فرمود: نخوان نخوان نخوان! از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح نزدیک بود. عبایم را به دوش انداخته و از حجره خارج شدم.
قم ۶ اردیبهشت ۹۵
@talabehtehrani
خاطره پنجم
کلون چوبی
گاهی به زیارت قبر پدر آیتالله خرازی در قبرستان باغ بهشت قم میروم. یکبار که به منزل آیتالله خرازی در خیابان صفاییه رفته بودم به ایشان عرض کردم: حکایتی از قول شما نقل شده، میخواهم از زبان خودتان بشنوم. ایشان نیز محبت کرده و اصل ماجرا را اینگونه برایم تعریف کردند: مرحوم پدرم میگفت: هنوز جوان و مجرد بودم که به جلسۀ آقا شیخ مرتضی زاهد رفته بودم. دیروقت به خانه برگشتم. به نظرم آمد مادرم خواب باشد و نباید مزاحم شوم. دقایقی پشت در ماندم. به ذهنم خطور کرد دستی به در بزنم شاید باز شود. دستم را به در زدم. در کمال ناباوری در باز شد. داخل خانه شدم و دیدم مادرم خواب است. غذایم را خوردم و خوابیدم. فردای آن شب مادرم با تعجب از من پرسید: شما دیشب چگونه وارد خانه شدی؟ من کلون چوبی پشت در را انداخته بودم؟! چیزی نگفتم. مدتی از این ماجرا گذشت. روزی این قضیه را برای مرحوم شیخ مرتضی زاهد تعریف کردم. ایشان بلافاصله فرمود: اینها چیز مهمی نیست؛ گاهی برای مومن پیش میآید.
بعدها از زبان آیتالله خرازی در منزلشان شنیدم که فرمود: پدرم به محضر ناحیهٔ مقدسه ارواحنافداه تشرّف با معرفت داشته است.
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و سی و هشت
وظایف مردم در غیبت کبری ۱
سال ۳۲۹ قمری از راه رسید. پایان دورۀ ۶۹ سالۀ غیبت صغرا بود. حسن مُكَتِّب، استادِ شیخ صدوق میگه من بغداد بودم. به دیدارِ شيخ علی سَمُری، نایب چهارم اماممهدی رفتم. وارد منزل شدم. داخل بستر دراز کشیده بود. حالندار و بیمار بهنظر میرسید. بادیدنم بلندشد و نشست. ملحفهای به خود پیچیده بود. وقتی اتاق خلوت شد به طرف راست خم شد و از داخل صندوقچهای چوبی نامهای بیرون اُوُرد و بوسید. به جای خود برگشت و تکیه داد به بالش. ضعیف و رنجور بود. با حرکت بیحالانهٔ انگشت، بند نامهٔ لولشده رو باز کرد. متوجه شدم توقيع تازهاى از سوی اماممهدی براى مردم صادر شده! دلم به شور افتاد. منتظر بودم تا شیخ علی پیام آقا رو بخونه. چشمم رو بستم. شده بودم فقط گوش. ناگهان صدای لرزان و پیر شیخ علی بلند شد. این نامه امروز به دستم رسیده! بسم اللَّه الرحمن الرحيم. اى علیبنمحمّد سَمُرى! خداوند، اجر برادرانت رو به خاطر از دست دادن تو بزرگ بداره، تو شش روز ديگه از دنیا میرى. كارهای خودت رو جمع و جور كن. به هيچكس براى جانشينى، وصيّتنكن. غيبت کبری آغاز شده. تا خدا اجازه نده ظهورى در کار نيست. انشاءالله ظهور من بعد از به درازا كشيدن غيبت و سختشدن دلها و پرشدن زمين از ستم رخ میده. اگر کسانی پيش از خروج سُفيانى و صیحهٔ آسمانی ادعای مشاهدهٔ من رو داشتند، حتما دروغگو هستند.
از شنیدن مُفاد نامه، غم دلم رو گرفت. فکر اینکه راهْ بهسوی امام بستهشد دیوونم میکرد. نمیدونستم چه خاکی باید به سر کنیم. با اجازهٔ شیخ علی از نامهٔ امام، نسخهبردارى كردم. بعد از رونویسی نامه برای سلامتی شیخ دعا کردم. دل و دماغ نشستن نداشتم. بلندشدم. شیخ علی اصرار کرد برای ناهار بمونم. اما حال و حوصله نداشتم. خداحافظی کردم و بيرون اومدم. چند روزی گیج و منگ بودم. روز ششم از راه رسید. به عیادت شیخ علی رفتم. میدونستم قراره اتفاقی رخ بده! اما فکرکردن به اینکه چی میشه، آزارم میداد. وارد خونهٔ شیخ علی سمُری شدم. متاسفانه حال خوشی نداشت. در حال جاندادن بود. یکی از شیعیان که از طرز حرفزدنش پیدا بود آدم جَسوریه در اون شرایط به شیخ علی گفت: وصىّ جنابتون کیه و بعد از شما چیکار کنیم؟! نفسهای شیخ به شماره افتاده بود. مردم منتظر بودند تا بلکه شیخ علی جوابی بده! به زحمت پلک خودش رو باز کرد و نفسزنان گفت: نگران نباشید! خداوند خودش کارها رو به انجام میرسونه. سپس از دنیا رفت. اين، آخرين سخنى بود كه از او شنيده شد.
صدای گریهٔ شیعیان بلند شد. مردم به سر و صورت میزدند. با وفات نایب چهارم اماممهدی، غربت و تنهایی عجیبی به دلم افتاد. شده بودم عینهو کسی که پدر از دست داده. خدایا! چیکار باید بکنم؟! وحشتناک بود! یعنی دیگه امام ندارم؟! حادثۀ تلخ و دلهرهآوری که نگرانش بودم رخ داده بود. امسال چه سال بدی شد. وفات شیخ علی سَمُری از یکطرف، وفات شیخ کُلینی از طرف دیگه و حالا غیبت کبری و بستهشدن راه ملاقات با امام و حجت خدا. مونده بودیم چی کار کنیم. داخل کتاب كافىِ مرحوم کلینی، حديثى راهگشا از امامهادى نوشته بود. بارقهای از امید در دلمون روشن شد. فرمایش این بود: هرگاه عَلَم از بین شما رفت، از زير پا منتظر فَرَج باشيد.
حدیثگوها هرچی در چنته داشتند رو کردند. مشابه این حرف از امامرضا هم وجود داشت. بحثی بین آقایون درگرفت که منظور امامهادی چی میتونه باشه؟! نتیجه این شد که بیرونرفتن عَلَم یعنی پنهانشدن امام. یعنی از دسترس خارجشدن حجت خدا. یعنی همین غیبت کبری.
و اما عبارتِ از زير پا منتظر فَرَج باشيد، یعنی حواسجمع و باحال انتظار به زندگی خود مشغول باشید. منتهی یادتون باشه یهمرتبه و ناگهانى ظهور رخ میده.
كمالالدين: ص ۵۱۶ ح ۴۴، الغيبةللطوسى: ص ۳۹۵ ح ۳۶۵، الاحتجاج: ج ۲ ص ۵۵۵ ح ۳۴۹، مرآةالعقول: ج ۴ ص ۵۶.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
#اللّهم_عجّل_لولیک_الفرج
@talabehtehrani ✨
خاطره ششم
روانپزشک
یک شب پاییزی در سال ۷۷ برای رفتن به مدرسۀ علمیۀ چیذر از خانه خارج شدم. به میدان ولیعصر رسیدم. باران نمنم میبارید. سوار اتوبوس تجریش شدم. خلوت بود و صندلیها تقریبا خالی. ترجیح دادم روی پلکان اتوبوس بایستم. ماشین حرکت کرد. از شیشهٔ بخار گرفته به جوی پر آب خیابان نگاه میکردم. در اندیشهٔ کارهای هفتۀ جاری بودم. آقایی شیکپوش از من خواست تا بروم کنارش بنشینم. قبول کردم. به صندلیای که نشسته بود، نزدیک شدم. تعارف کرد کنارش بنشینم. من هم نشستم. کت و شلوار شیکّی به تن داشت. دستمالی هم به گردن بسته بود. اُدکلنی خوشبو و ظاهرا گرانقیمت با بویی تند به خود زده بود. کاملا جنتلمن! بعد از احوالپرسی جویای درسم شد. گفتم طلبه هستم و در پایهٔ دوم تحصیل میکنم. برایش جالب بود که در کنارش یک جوان طلبه نشسته است. به من گفت: شما مشکل خاصی داری؟ گفتم: فکر نمیکنم مشکلی داشته باشم. اصرار داشت من یک مشکلی دارم. گفتم: چرا اینطور فکر میکنید؟ در جواب گفت: من یک روانپزشکم. شما از همان اول که سوار اتوبوس شدید دائما در فکر هستید. یک جوان در سن و سال شما نباید خیلی در خودش باشد. گفتم: مشغول فکر بودم. گفت: فکر به چی؟ گفتم: برنامههای جاری هفته و برخی موضوعات دیگر. قانع نشد. به ناچار یکی از فرازهای نهجالبلاغه را که دو شب پیش، از آیةالله حاج آقا مجتبی تهرانی شنیده بودم برایش خواندم. سکوت کرده بود و خوب گوش میداد. من هم از فرصتِ خوب گوش کردنِ آقای روانپزشک استفاده کرده و مطالبی مرتبط برایش گفتم. نزدیک میدان تجریش محلهای است به نام باغفردوس که خیابان از آنجا تا میدان تجریش، سرازیری میشود. دقیقا به همان نقطه که رسیدیم روانپزشک محترم رو کرد به من و گفت: ببخشید من یک دختر و پسر دارم که نمیتوانم به خوبی با آنها ارتباط پدر و فرزندی برقرار کنم. امکان دارد شما لطف کنید و یک وقتی بیایید با آنها مقداری معاشرت کنید؟ دوست دارم آنها شما را ببینند. هنوز گرم سخنانم بودم. از شنیدن این حرف، انگار که پُتکی به ملاجم خورده باشد، مات و مبهوت شدم. خندهام گرفت. خودم را کنترل کردم. هیچگاه احساس پاک آن پدر را فراموش نمیکنم. او حتی کارت ویزیت خود را به من داد تا برای دیدن فرزندانش به مطب او بروم! بعد از خداحافظی به امامزاده صالح رفتم و برایش از صمیم قلب دعا کردم. حسّ عجیبی داشتم. هم شاد بودم و هم غمگین. شادیام برای آبرویی بود که از نهجالبلاغه گرفته بودم. غمگینیام برای آن پدر دلسوز و مهربان بود.
قم/ سیام فروردین ۹۵
@talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝یا فاطمه من عقدهی دل وا نکردم ...
🎙مداحی بسیار دلنشین زنده یاد حاج سلیم موذن زاده بمناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
📎 #فاطمیه
📎 #ایام_فاطمیه
🆔 @talabehtehrani 👈
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و سی و نه
وظایف مردم در غیبت کبری ۲
اما این، کافی نبود. با شروع غیبت کبری، آشفتگی اعتقادی سراغ برخی از شیعیان اومد. شک و دودلی شده بود خورهٔ فکر و جونشون. بههرحال برای شیعهای که چهار قرن کنار امام حاضر زندگی کرده، غیبت کم چیزی نبود. حتی گفتن "منتظر فرج باشید" بهتنهایی کافی نبود. بزرگان شیعه به فکر چاره افتادند. هر کی هر جور که میتونست دستبهکار شد. بار اصلی به دوش حدیثگوها بود. اینشد که راویان حدیث برای روشنگری وارد میدون شدند. با وفات شیخ کلینی نگاهها از بغداد به سمت قم و شیخ صدوق برگشت. جناب شیخ، آستین بالا زد، چرا که خودش هم به این ضرورت پی برده بود. بهویژه هنگام برگشت از سفر مشهد وقتی به نیشابور رسید با شیعیانی مواجه شد که شبهاتی در مورد امام غایب مطرح میکردند. از قضا بزرگ قمیها شیخ نجمالدین وقت برگشت از بخارا در نیشابور به دیدار شیخ صدوق اومد و ازش خواست تا کتابی دربارۀ اماممهدی بنویسه.
گویا همون روزها بوده که اماممهدی در عالم رؤیا از شیخ صدوق میخواد کتابی دربارۀ غیبت بنویسه. اینشد که شروع کرد به نگارش کتاب کمالالدین.
اضطراریترین موضوع در اون بُرهه این بوده که شیعه باید چی کار کنه؟! شیخ صدوق در کتابش روایات بسیاری میاره که مثلا نزدیکترين حالت بنده به خدا اونوقته كه دنبال امام میگرده و پیداش نمیکنه، پس بايد صبح و شام، منتظر فرج باشه. یا اینکه پيروان قائم که انتظار میكشند، اولياى خدا هستند. یا مانند این: هر كدوم از شیعیان که در حال انتظار امام بمیره، مثل این میمونه که همراه قائم و در خيمهٔ او بوده؛ بلكه مانند شمشيرزن در رکاب پیغمبر میمونه. اینها از مردم روزگاران بعدی برتر هستن. یا مثلا خدا چنان عقل و معرفتى به مردم زمان غیبت میده كه نبودِ امام براشون با حضور امام فرقی نمیکنه. یا مثلا شیعهٔ منتظر مانند كسى میمونه كه در راه خدا در خونش غلتيده باشه.
اینها بخشی از روایات اهلبیت بود که شیخ صدوق برای روشنگری به اونها استناد میکرد.
البته جناب شیخ تنها نبود. چرا که سال ۳۴۲ قمری، یعنی ۱۳ سال بعد از شروع غیبت کبری، عالم جلیلالقدر شیخ محمد نُعمانی هم آستین بالا زد و توی شهر حلب، مشغول به نگارش کتاب الغیبه شد.
او شاگرد برجستۀ کُلینی بود و دربارۀ چراییِ کار خود اینطور مینویسه: "انگیزهام وجود انحرافاتی بود که منتسبان به شیعه پیدا کردند. این افراد اگه عقلشون رو به کار میگرفتند براحتی میفهمیدند با وجود انبوه روایاتی که از غیبت اماممهدی پیشگویی کردند اتفاقا اگه حادثهٔ غیبت رخ نمیداد مذهب شیعه، دروغگو معرفی میشد".
در پایان اینم بگم، از احادیث پُرتکرار محمد نُعمانی این بود که صبح و شام، باید حالِ انتظار داشته باشید.
كمالالدين: ص ۳۱۹ ح ۲ ص ۳۳۸ ح ۱۱ ص ۳۳۹ ح ۱۷ ص ۳۵۷ ح ۵۴ ص ۶۴۵ ح ۶، الغیبةللنعمانی: ص ۱۵۸ ح ۳ ص ۳۲۰ ح ۱۰.
ادامه دارد...
خاطرهٔ هفتم
جوهر قلم
کتاب مقتلالحسین نوشتهٔ خوارزمی را میخواندم. به چیز جالبی در مقدمهٔ کتاب برخوردم. مختصر بگویم در شهر خوارزم، واعظ و خطیبی سنّیمذهب و حنفیمسلک در سدهٔ ششم هجری میزیسته به نام ابوالمُؤَیّد موفقبناحمد مکّی، معروف به خوارزمی.
او شاگرد زمخشری نیز بود.
در مقدمۀ کتاب مقتلالحسین خطاب به امامحسین علیهالسلام مینویسد: حسینجان! حالا که جبر زمانه مرا محروم ساخت تا کنارتان با دشمنان نبرد کنم و خون خود را نثارتان سازم، دوست دارم با جوهر قلم خویش شهادتنامۀ شما را به رشتهٔ تحریر درآورم.
قم، اردیبهشت ۹۵
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و چهل
وظایف مردم در غیبت کبری ۳
گفتگو دربارهٔ غیبت اماممهدی، نُقلِ محافل شیعی شده بود. در قم، بغداد، کوفه، ری، بخارا، نیشابور و خیلی جاهای دیگه این بحثها بالا گرفته بود. پرسش پُرتکرار و از سر شتابزدگی شیعیان این بود که باشه قبول، منتظر اومدن اماممهدی میمونیم، اما تا به کی باید دندون رو جیگر بذاریم؟!
باید به این سوال، پاسخی درخور داده میشد. راویان حدیث به عنوان پیش قراولان به تکاپو افتادند.
کتاب کافی که حکم قانون اساسی برای شیعیان داشت، خط به خط مطالعه میشد. از اون طرف هم امثال شیخ محمد نُعمانی و شیخ صدوق برای این مطالبهٔ بهحق، نه یکی، نه دوتا بلکه تعداد قابل توجهی حدیث از اهلبیت در اختیار داشتند. خبرهای خوبی از قم و بغداد و حلب به گوش میرسید. گویا همه چی توسط اهلبیت از قبل پیشبینی شده بود. نهایتا نسخهٔ آرامبخش در این بزنگاه سخت، جملهای کوتاه از ائمه بود: عجله ممنوع!
ماجرا از این قرار بود که سالها پیش از غیبت اماممهدی، گویا این شتابزدگی دامنگیر جامعهٔ شیعه شده بود که بالاخره اماممهدی چه وقت ظهور میکنه؟!!
ائمهٔ اطهار در مواجههٔ با این افراد، آب پاکی به دست بیحوصلهها ریخته و هشدارگونه فرموده بودند: خیلی زیاد مراقب خودتون باشید، چرا که عجلهکنندهها هلاک میشن و راهِ درست اینه که صبورانه تسليم خواست خدا باشید.
این حرف در کتاب کافی هم پیدا شد، با این اضافه که خداوند به خاطر عجولی بندههاش عجله نمیكنه. همه باید بدونن ظهور اماممهدی وقت مشخصی داره و عقربهٔ زمان بايد به اون نقطه برسه.
اما پیشگویی امامجواد، درست از کار دراومد. فرمایشی هشدارآمیز که بین راویان حدیث، دستبهدست میچرخید. امام فرموده بود: روزگار ظهور انقده به درازا میكشه که شککنندهها یواشیواش مُنکِر همهچی میشن، اونهایی هم که اساسا مُنکر غیبت بودند شروع به مسخرهکردن میکنن. رَجّالههای هزارچهره هم از این آب گلآلود ماهی خودشون رو میگیرن و برای سرکیسهکردن مردم، بهدروغ دست به تعیین وقت میزنن. اینجاست که عجلهكنندهها گرفتار شارلاتانها میشن. فقط اونهایی که صبورانه تسليم اراده خدا میشن و ظهور رو نزدیک میبینند، نجات پیدا میکنند. این مومنین، صبورانه اطمینانخاطر دارند پس از غم، فتح و گشايش شگفتآوری پیش میاد.
با پخششدن این حرفها در مناطق شیعهنشین بهویژه بغداد و قم، برخی دلها شاداب و پُر اميد شدند و برخی افسرده و نااميد و پراکنده. اما کم هم نبودند آدمهای باایمانی که بر عهد خود با اهلبیت پابرجا موندند. هرچند از نبود امام در دل، اندوه داشتند. به این بشارتها دلخوش بودند که اماممهدی روزی میاد و چه ما باشیم و چه نباشیم بالاخره زمين رو از عدالت پر میكنه، همانگونه كه از ظلم و ستم پر شده.
گاهی حتی ائمه به اونهایی که بیش از اندازه بیتابی میکردند با گفتن این حرفها آرامش میدادند که شما دنبال چی هستید؟! چرا انقده عجله میکنید؟! مگه الان مشکلی دارید؟ مگه الان امنیت ندارید؟! مگه به کار و زندگیتون خللی وارد میشه؟! نه ربوده میشین و نه غارت. مشغول زندگی خود باشید و خداروشکر کنید. در روزگاران گذشته اگه كسى خداپرست بود به همین جرم، دستگيرش میکردند. به این جرم، دست و پا میبریدند. از شاخههاى درخت خرما آویزونشون میکردند. با ارّه از وسط دو نيم میكردند. با اين همه، اون موحدین، سختی و مرارتها رو به هيچ میگرفتند.
حالا که از این خبرها نیست. پس عجله ممنوع. باید تسلیم مشیّت خدا بود. بنابراین از عجلهنکردن به عنوان دومین وظیفه شیعه در دروهٔ غیبت کبری یاد شده است.
الغيبةللطوسى: ص ۴۲۶ ح ۴۱۳ ص ۴۵۸ ح ۴۶۹، الكافى: ج ۱ ص ۳۶۸ ح ۲ و ۷ ج ۸ ص ۲۷۴ ح ۴۱۲، الغيبةللنعمانى: ص ۱۹۵ ح ۴ ص ۱۹۶ ح ۵ ص ۱۹۷ ح ۸ ص ۲۹۴ ح ۱۱ ص ۲۹۶ ح ۱۵، كمالالدين: ص ۳۷۸ ح ۳ ص ۶۴۵ ح ۵.
ادامه دارد...