eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
811 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
شیخ، ابوسعید را گفت: اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرک‌ است و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که: ،،عرفناالله ذاته بفضله،، یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش. ذکر ابوالعباس قصاب
می‌هراسم... از مردمی که به دور از حادثه‌ها می‌ایستند و تنها نظاره‌گرانی خاموش‌اند و مجسمگانی سرد و بی‌صدا... می‌هراسم... سخت می‌هراسم از مردمانی که چون از ایشان در بابِ ظالمان پرسی، تنها فقط نگاه‌اند و بس و کلامی هم اگر به زبان رانند، حکایت از بی‌خبری‌ست... ای وای... ای وای...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای که چقدر این لحظات خوبند... لحظات الهامِ شعر و نوشته... در سفر هر کس به مقصد می‌رسد می‌ایستد من سفر را دوست دارم، مقصدِ من، رفتن است...
انسان... انسان، تمامِ مساله‌ی ماست... و تمام مساله‌ی انسان، ارتباط است... ارتباط او با خود... با خدای خود... با اطرافیان خود... با معانی و اتفاقاتِ جاریِ دنیایِ خود... با، با، با........... ارتباط، ارتباط، ارتباط... انسان، تشنه‌ی ارتباط است... و تمام معضل از زمانی شروع می‌شود که این ارتباط، مختل می‌شود... با خود، با خدای خود، با اطرافیان خود، با، با، با...... ای بابا... ای بابا...
من در درون دهلیز تنگ و تاریکی از تصمیم ها از باید نبایدها زندگی کردم و همین مرا حقیر کرد. همه جا سد ساختیم، همه جا سد شکستیم. با خود جنگیدم، بی خبر از آنکه مرا، جهانِ من می سازد، و هیچ جنگی، در تنهایی و در اتاق های دربسته و در پستوهای خانه ها، به راستی جنگ نیست....
هدایت شده از تَک‌گالان‌لار
کیم نه بولور کیم نه چکیر؟؟
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
کیم نه بولور کیم نه چکیر؟؟
کانالی تحت عنوانِ " تَک‌گالان‌لار" ایجاد شد برای هم‌زبان‌های عزیز... هر چند که عاشقان و اندوهگینان، همه‌شان، هم‌زبان یک‌دگرند، اما زبان آذری، غمِ نهفته‌ی مخصوص خود را دارد و آن هم، غمِ فراق است... @Takgalanlar
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرگ، شاید سرانجامِ خوبی نیست، اما شاید، سرآغازِ حسرت‌هایی باقی باشد و این، قطعا سرآغازِ خوبی نیست...
به غنچه می‌اندیشم. به خطرکردنی آنی برای رفتن به جهانی فانی... آه ای خاتمه‌بخشِ تمامِ ماجراهای هستی! تو را هر روز در کوچه پس کوچه‌های دیروز می‌جویم و هر شب، رد پایت را در دالان‌های مخوفِ فردا می‌یابم... به من بگو که ما اندر خَمِ کدام کوچه گیر افتاده‌ایم که اصلا شهر عشقی که تو در آن سِیر کردی را نمی‌یابیم که نمی‌یابیم؟؟؟
امروز رفته بودیم به مجلسِ ترحیم یکی از فامیل‌ها در تبریز... حجمِ اتفاقات و فورانِ معانی، آن‌چنان بالا بود_ فقط طی یک ساعتِ طلایی_ که بیان، فی‌الحال عاجز است از نقل آن... فی‌الجمله فقط همین چند خط را می‌نویسم تا بعدها، دقیق‌تر به یادِ این روز بیافتم: _ اشعاری که حاج اسماعیلِ ۹۳ ساله و دل‌زنده برای دکتر یحیایِ ۱۰۰ ساله و جوان، خواندند... _ خاطراتی که تعریف کردند... _ توصیه‌هایی که دکتر، فقط با پرسش‌های مکرر من، فرمودند... دست از دامن معصومین نکش که هر چه هست، در دامن آنهاست... قناعت پیشه کن و حرص نداشته باش... _ تجزیه‌هایی که در باب معانیِ حروف انجام دادند؛ ارفع و ارفعی... پیله، پیله‌ور... _ سخنانی که باید با صدایی بلند به حاج اسماعیل منتقل می‌شدند؛ بخاطر سنگین بودن گوش‌ها... _ اشک‌هایی که دکتر، با شنیدن اشعارِ حاج اسماعیل، جاری کردند... ای وای... ای وای... _ "والسلام" گفتن‌های حاجی... _ غمِ از دست دادنِ پسر... _ یادم بماند که خیلی از حاج احمد خوشم آمد، چون حس خوبی از وجودِ آرامَش گرفتم... _ اولین باری که چشمم به صورت یک مُرده برخورد کرد و مرا با خود بُرد... _ اولین باری که زیرِ تابوت کسی را گرفتم و دیدم که نعشِ خودم را دارم می‌برم... _ صورتِ خاله لیلان که مرا یادِ مادربزرگ انداخت و آن معصومیت و زلالگی‌ای که دستم را گرفت و به کودکی برد... _ نمازی که در خلوت خوانده شد... _ پرتقال‌های تازه‌ی شمال... _ و و و... و... چرا اینها را اینجا می‌گویم... نمی‌دانم... همیشه مجالس ترحیم، برایم عجیب و تازه‌اند... و تازه‌کننده‌ی دیدارها... انگار که باید کسی بمیرد تا ما به دیدار زندگان، نائل شویم... عجیب است.. عجیب... اشعار و آیاتی که حاج اسماعیل خواندند و همان‌جا به ذهنم نقش بستند: _اگر در خواب می‌دیدم غمِ روز جدایی را به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را... _بیر گل واریدی، درمدیم، آقشام اولدی من سنن آیریلانان، آغلاماخ پِشَم اولدی... _ تابوت مرا جای بلندی بگذارید تا باد بَرَد بوی مرا بر وطن من... _ و من اعرض عن ذکری، فاِنّ له معیشتاً ضنکا...
جهان، بی‌عشق، چیزی نیست، جز تکرار یک تکرار... یک تکرار... یک تکرار...