حیات چشمهایت_تنهاترینها.mp3
7.12M
قسم به صحن مقدس حیات چشمهایت که ما برای ورود به آن دو آتشکده که داشتی، اذن دخول خوانده بودیم، زیارت ناحیهی لبهایت را آنقدر زمزمه کرده بودیم که وِرد زبانمان، ذکر لبهایمان بودی... اما ندیدی، نشنیدی، نخواستی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، به هر طریق، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی...
امن یجیب خواندیم به درگاهت، ای استجابت کنندهی دعای مظطرها که ما بودیم، بدیهایمان را ندید بگیر، همانگونه که خودمان را ندیدی... رفته بودی... سرد بودی، درد بودی، نخواسته بودی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی...
تحت سایهی سنگین نبودنت، به هزار آیه از قرآنِ بودنهایت تمسک جسته بودیم... دروغ اگر نگفته باشیم، هزار بار از دور، نزول آیه های حیات را از چشمهایت دیده بودیم... غمگین بودیم... دور بودی... تنها فقط تو را از همان دور، دیده بودیم... نخواسته بودی که ببینی و یا...
خبر داده بودند که میآیی... خسته بودیم... سالها برای آمدنت چشم به درهای اعجاز دوخته بودیم، از تو چندان معجزه به خاطر داشتیم، شق القلب هایمان را دیده بودیم... و حالا به آمدنت ایمان آورده بودیم... خبر داشتیم که میخواهی نیل اشکهایمان را بشکافی و فرعونِ خفته در قلبهایمان را در همین اشک ها غرق کنی... خبر داشتیم ولی، نباریده بودیم، هیچ نیلی برای شکافته شدن آماده نکرده بودیم، فرعون قلبهایمان را دوست داشتیم، برای داشتنش سالها رنج کشیده بودیم، چون تو نخواسته بودی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی...
#دکلمه
#برای_زندگی
#ترکیب
#متن
#یک_محمد_غریبه
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
امآخرشب_ پنجاه و پنجم_ عاشق_ صفر دو🕯️🍂❤️
صدایش زدم: آهای پیرمرد!... سرش را به زحمت بالا آورد... نگاهش را به دور و اطراف پرت کرد... با اشارهای که: منو میگی؟... گفتم: آره با خودتم!... گفت جانم؟ بفرما!...
_ بار و بندیلت از کی روی دوشته؟... سنگینه پیرمرد!... خسته میشی... پس کی قراره بندازیش زمین؟... تا کی قراره همینطوری جمع کنی و خمیدهتر بشی؟... دیگه غروب شده، نمیخوای بری خونه؟... هر چی جمع کردی، همینه؟... یا بیشترم داری؟ اونا چیه توی دستت؟... بار و بندیل پشتت بس نبود؟، تازه چندتا هم گرفتی توی دستت؟...
خسته بود... نایی برای حرف زدن نداشت... گویی که خمیدهتر شده باشد بعد از شنیدن حرفهایم، نگاهش را فقط به زمین دوخته بود... نه میرفت، نه میآمد... انگار کن که از ابتدا همینجا، زاده شده باشد، ناگهان سرش را بالا آورد و لبخندِ تاریخگذشتهای بر روی صورتش نشاند و گفت:
+ وایسا جوون... انگار خیلی عجله داری... یکی یکی بپرس... خیال کردی اینجا محکمهاست و منم مجرمم که اینجوری سوالپیچم میکنی و هر چی دلت میخواد بهم میگی؟... جوونی... کلهات باد داره... فک کردی این دنیایی که منو به این روز انداخته، با تو خوب تا میکنه تا آخرش و همینطوری خوشان خوشانت میشه؟... نه عزیز دلم... نه... حداقلش اینه که اگه به حال و روز من نیافتی، این پشتِ خمیده رو نمیتونی ازش قسر در بری... این بار و بندیل، کل عمر منه... هر چی که دارم و ندارم... حالا بماند اونایی که ندارم، بیشتر از ایناییه که دارم... اما جوون!... درسته... ما خرت و پرت جمع کردیم، تو نکن... ما اون عمری که داشتیمو ریختیم توی جوب، تو نریز... درسته که این زندگی با ما نساخت، اما اگه از حق نگذریم، با هیشکی نساخته... تو بگو... با کی ساخته جوون؟... اینجا اصن برا نساختنه... بسازیم که چی بشه؟... تهش یه تیکه جا سهم ماس... به قول اون شعره که میگه: شاهان همه رفتند، کاخ ها به جا ماند... شاه و گدا مُردند، دنیا به جا ماند... ای داد بیداد جوون!... ای داد بیداد... بذار اصلا صاف و پوس کنده بگم، کولهباریست پر از هیچ، که بر شانهی ماست... این بار و بندیلی که میبینی، پر از خالیه... الان که وقت رفتن ماس، دستمون پر از هیچه... ما خودمون دلمون خونه جوون!... تو دیگه نمک نریز روش... ولی خدا خیرت بده... خیلی وقت بود که نتونسته بودم با یه نفر اینطوری حرف بزنم... سبک شدم... حالا دیگه راحت میتونم برم خونه و این بار و بندیلو بذارم زمین...
گویی که سالها حرف نزده باشد... خالصانهترینها را گفت... بیشترین حرفها را اما، چشمهایش میزدند... خسته، خسته، خسته... خسته از عمری دویدن، جمع کردن، هیچ، هیچ... مگر میشود؟... پیرمرد میگفت ولی من باور نمیکردم... اصلا همین حرفها که میزد، بزرگترین ثروت دنیا بودند... او مگر نمیدانست؟... مگر دارایی، به داشتن این خرت و پرت هاست؟.. شاید هم پیرمرد، از خرت و پرتهای دیگری حرف میزد و میگفت که حالا دستم پر از هیچ است... کاش به پیرمرد میگفتم که تو اتفاقا دستت پر از چیزهاییست که دیگران ندارند و خیال میکنند که با داشتن هر چه بیشترِ خرت و پرتهای دنیا، داراتر میشوند ولی زهی خیال باطل که هر چه بیشتر جمع میکنند، بیشتر فرو میروند و بیخبر تر میشوند... کاش میتوانستم به پیرمرد بگویم که تو هر چه نداشته باشی، خبر داری... خبر، بزرگترین ثروت آدمهاییست که از اینجا بریدهاند و کمترین تعلقها را به این پایین دارند... آهای پیرمرد!... تو، هیچی داشتی که از تمام داشتههای دارا ها، بیشتر بود... تو، خبر داشتی...
#خبر
#پیرمرد
#داستان
«گفتگوی خیالی من با پیرمردی که یک لحظه دیدمش»
Asemane Akharin (in memory of Marzieh Foroutan).mp3
9.67M
همین دلی که پر است از شکایت و گله دارد
برای از تو شنیدن، هنوز حوصله دارد
#سجاد_رشیدیپور
#بیکلام_گفت
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
یاد دوران مدرسه افتادم...
وای پسر... ۶ سال گذشت...
اولا تشکر میکنم از یکی از رفقای عزیزم که این دو تا شعر رو منتشر کرد و باعث شد بعد از مدت ها در باب این مضامین، تفکری داشته باشیم...
ناگفته نماند که این مطلب، قبلا هم به صورت کوتاه در کانال ما منتشر شده و حالا این مداقه، در دو شعر دیگر این حضرات است...
بدون هیچ مقدمهای،
نگاه حضرت حافظ، عاشقانهس... عاشق در حریم عشق، وظیفهای دارد، آن هم عاشقانه خواندنِ یار است، شب و روز...
نگاه حضرت سعدی، عاقلانه است...
میگوید فایدهای ندارد اگر بخوانی و نشنود...
درست و غلط بودن این دو دیدگاه، ابدا با حرف من و شما نیست... بستگی به آن کسی دارد که میخواهد در یکی از این دو طریق، قدم بردارد...
میخواهی عاقلانه قدم برداری یا عاشقانه؟
دست خود توست...
اما دیدگاه سومی هم وجود دارد که ورای عاشقانه بودن و عاقلانه بودن است، آن هم دیدگاه عارفانه است... که نگاه معناگرایانهی حضرت مولاناست...
از نظر مولانای جان، حتی شنیدن و نشنیدن معشوق حضرت حافظ(در همهی این دیدگاه ها، معشوق، خدای جان است) مهم نیست و اساسا در این نگاه، سود و زیانی که مد نظر حضرت سعدی هست هم دیگر معنا ندارد... مولانا میگوید، تو منی و من توام... من و تویی وجود ندارد... تفکیکی بین عاشق و معشوق، قایل نیست که بخواهد شنیدن و نشنیدن و سود و زیان را بسنجد... همین که خودش را فانی در وجود او میبیند کافیست...
شرح این سه دیدگاه، در ماجرای حضرت موسی و خدا، بسیار قابل هضمتر است... حضرت موسی در سوره اعراف آیه 143، به خداوند جان میگوید: اَرِنی!«خودت را به من نشان بده!»... و خداوند جان در جواب حضرتش میفرمایند: لَنْ ترانی!« هیچ گاه مرا نخواهی دید»
سعدی در باب این مناظره میگوید:
چو رسی به طور سینا اَرِنِي مگو و بگذر!
که نیارزد این تمنّیٰ به جوابِ لَن تَراني...
«نگاه عاقلانه» سود و زیان در نظر است...
حافظ میگوید:
چو رسی به طور سینا اَرِنِي بگو و مگذر!
تو صدای دوست بشنو! نه جوابِ لَن تَراني...
«نگاه عاشقانه»_ همین که صدایی از دوست بشنود، برای عاشق، کافیست...
حضرت مولانای جان میفرمایند:
اَرِنِي کسی بگوید که تورا ندیده باشد
تو که بامنی همیشه، چه تریٰ، چه لَن تَراني؟!
«نگاه عارفانه»_ من تو را همیشه با خود دارم، دیدن و ندیدن به چه کار من میآید؟
تفصیل این دیدگاه ها، برداشت های حقیرانهی این بندهی ذلیل بوده که تا کنون متوجه آنها شدهام... هر چند که تفسیر این سه بیت در فضای مجازی هم قابل رویت است و حقیر، صرفا این برداشتها را به دو بیت ابتدایی حضرت حافظ و سعدی، تعمیم دادم... شاید درست و شاید غلط بوده باشد...
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ببینید! خانوم شیرین! ببینید!.. من قبل از شما خیلی راحت بودم...»
آن قدر در این کانال حرف از #امیر زدهام که شاید این یک فقره اصلا به حساب نیاید... اما تمام حرف امیر، در همین یک فقره صحبتِ کوتاه با شیرینِ خیالی خلاصه میشود... او حقیقت عشق را فاش میکند... که شیرین آمده و زندگی و آرامش امیر را به چالش کشیده است... فکر و خیال و هر لحظهاش را به خود اختصاص داده و حالا هم، رفته است... حتی اگر گه گداری هم پیدایَش بشود، مایهی عذاب میشود...
همین صحبت ها، همینها برای فهمیدن ماجرای بین امیر و شیرین، کافیاند...
« خانم شیرین، بابا شما کی بودید، یهو اومدید مایه بدبختی ما شدید؟...»
#امیر
#شیرین
#وضعیت_سفید
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم؟ غمی که خدا می دهد به دل...