eitaa logo
طنزک
395 دنبال‌کننده
346 عکس
116 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
"اندر مزایای خواب" (قسمت دوم) امروز صبح از خواب بلند شدم. ساعت هفت صبح بود. همسرم مرا صدا زد و گفت: «عزیزم! صبحانه حاضره.» رفتم دیدم میزی چیده دیدنی! کاسه‌های چینی با مربا و خامه و عسل و تخم مرغ عسلی و نان بربری داغ که نمی‌دانم از کجا آورده بود. یک چای دبش در فنجان و چند شمع روشن. گفتم: «امروز غوغا کردی!» یار گفت: «وظیفه هر زنی است که زندگی را برای همسرش آراسته کند.» بعد از صبحانه، کتم را خودش به تنم پوشاند و برایم روز خوبی را آرزو کرد. سوار تاکسی شدم تا برای هزارمین بار به بانک بروم و تقاضای وام کنم. بر خلاف همیشه خبری از ترافیک نبود. اخبار داشت از پایین آمدن قیمت دلار می‌گفت و اینکه همه چراغ‌های بورس سبز شده و آمریکای لاکردار به زودی همه تحریم ها را لغو می‌کند. به راننده گفتم: «امروز چه خبر شده؟ چقدر خبر خوب! عجیبه!» گفت: «باید زاویه دیدت را عوض کنی.» تازه هورالعظیم هم با طرح‌های دقیق دولت و مجلس قرار است پرآب شود. همچنین تورم پایین آمده و ما از رکود عبور کردیم. کرونا هم قطعا به زودی جمع می‌شود چون مسئولین در یک اقدام فوریتی از صبح زود به مردم هی واکسن زدند، هی واکسن زدند. ادامه دارد... @tanzac
"اندر مزایای خواب" (قسمت سوم) خلاصه به بانک رسیدیم. نوبتم شد و برای اینکه گربه را دم حجله بکشم با عصبانیت ساختگی به کارمند بانک گفتم: «لطفا وامم را روی غلتک بگذارید. این دفعه ششم است که در این یک سال می‌آیم. ضامن‌های معتبری که می‌گویید ندارم. چطور وقتی مختلس‌های میلیاردی می‌آیند از آنها ضامن نمی‌خواهید؟ حالا برای 20 میلیون تومان ناقابل از من دو ضامن درست و درمان می‌خواهید آن هم با بهره 30 درصد؟» یکهو قیافه گرفته کارمند باز شد و لبخند عمیقی بر لبانش نشست. گفت: «اگر پیش از این به شما جسارتی شده معذرت می‌خواهیم. کاملا حق با شماست. آن وقت خودش و معاون بانک آمدند و ضامن وام من شدند آن هم بدون بهره. من داشتم از خوشحالی بال درمی‌آوردم. تشکر کردم و برگشتم که در آستانه در به قیافه عبوس رئیس بانک - که تا‌حدودی شبیه پدرم بود ولی با کت و شلوار شیک - برخوردم که رو به من بلند داد زد: «هووووووی! پاشو برو!» گفتم: «بله؟! کجا؟» دوباره فریاد زد: «هوووووی!» آن وقت در کمال تعجب یک سقلمه هم به من زد و بعد نیشگونم گرفت. دردم گرفت و داد زدم آاااای و ناگهان قیافه‌اش کاملا شبیه پدرم شد. گفت: «فلان ‌فلان شده! چرا هر چی صدات می‌زنم بیدار نمیشی؟ لنگ ظهره. پاشو نون بخر دو لقمه نون پنیر سق بزنیم. مامانتم رفته خونه خاله‌ات اینا.» گفتم: «زنم کو؟» گفت: «زنت کجا بوده» و بعد لگد تنبیهی آرامی را روانه من کرد تا به سمت نانوایی بروم. نتیجه می‌گیریم که یکی از فواید مهم خواب، حل شدن کامل همه مشکلات به صورت محدود و موقت است که به نوبه خودش نعمت بسیار بزرگی است. ادامه دارد... @tanzac
اندر مزایای خواب (قسمت آخر) یکی از مهمترین مزایای خواب مربوط به خود خواب نیست. چند روز پیش چند تا کار اداری داشتم که باید تا ظهر انجام می شد. ویژگی این کارها این بود که به همت مسئولین بعضی هایش در شرق شهر انجام می شد و بعضی ها در غرب و بعضی در جنوب. اعم از بانک و اداره بیمه و مالیات و غیره. ناچار به برادرم رو زدم که کله سحر در رختخواب با گوشی‌اش ور می‌رفت. گفتم برادرجان! تو می‌دانی که برادر در سختی‌هاست که برادری‌اش را ثابت می‌کند. آیا این گزاره صحیح است؟ گفت: اوهوم! گفتم پس بیا و یکی دو کار اداری من را انجام بده که خداوند تو را اجر جزیل دهاد! خیلی آرام گفت ممممم! بعد گوشی از دستش افتاد و چشمانش بسته شد. گفتم اخوی! بِرار! آهای! الان جوابم را دادی. خواب بود. گویی سالهاست که خواب است. هرگز نشد بیدارش کنم. ناچار به دوستم زنگ زدم. بعد از سه بار زنگ زدن جواب تلفنم را داد و گفت: چته کَل صُبی؟ گفتم ببین امروز خیلی کار دارم. باور کن اگر ناچار نبودم مزاحمت نمی شدم. من و تو سالهاست که رفاقت دیرینه داریم پس به خاطر من یکی دو تا اداره برو و... دیدم صدای خر خر از پشت تلفن می‌آید. ظاهرا صدای خر و پف بود. تلفن را قطع کردم. از ناامیدی تلویزیون را روشن کردم. دیدم یکی از مسئولان بلندپایه می‌گوید: شکر خدا بیشتر مشکلات در زمینه محیط زیست، بیماری ها، شغل، خانه، ازدواج و... حل شده. آنهایی هم که مانده چیزی نیست و به زودی حل می شود. اما یک مشت آدم معلوم الحال از جای معلوم آمده می‌آیند و به ما ایراد... تلویزیون را خاموش کردم. سعی کردم مثل برادرم و دوستم و آن مسئول خودم را به خواب بزنم ولی نشد چون خیلی دلشوره داشتم. پس با قدرت تمام سعی کردم کارهای اداری ام را انجام دهم. در نهایت موفق شدم یکی از کارها را درست کنم هر چند سر امضای آخر به من گفتند مسئول جلسه است، برو فردا بیا. @tanzac
گفت و شنود1 چوب کبریت: گفتم: چرا هر نمازتو چندبار میخونی؟ گفت: آخه به دلم نمیچسبه. دوباره میخونم که بهتر بشه. گفتم: آخه نمیشه که یه نماز رو چندبار خوند. گفت: چرا نمیشه؟ نماز بیشتر، ثواب بیشتر. گفتم: هر چیزی سر جای خودش اثر خودشو داره گفت: چرا؟ خب نماز که دوبار خوندنش بد نیست. قاعدتا باید ثواب بیشتری داشته باشه. گفتم: چه عرض کنم... طرف یک چوب کبریت گرفته بود، هرچی میکشید به جعبه‌اش روشن نمیشد. بهش میگند که شاید چوب کبریته ایرادی داشته باشه. میگه: نه اتفاقا همین چند دقیقه پیش کشیدم روشن شد. @tanzac
غُرُنا: ویروسی جدید در وجود زوج ها ، این ویروس اعصاب زن و مرد را هدف میگیرد، به گونه ای که مدام بر سر یکدیگر غر میزنند، پزشکان سازمان جزا در فضا ، با چاپ مقاله ای با عنوان تاثیرات غُرُنا بر سیاهه اعمال ، اعلام کردند که این ویروس بسیار مرموز و در دراز مدت باعث سیاه شدن کارنامه اعمال فرد میگردد و جزای اعمال در فضا را نابود میکند . #حسام_سعیدی_گراغانی @tanzac
گفت و شنود2 کار از محکم کاری عیب میکنه: گفتم: تو چرا انقدر پاتو آب میکشی؟ گفت: توی خیابون آب ریخته بود دارم آب میکشم تا پام بشه. گفتم : اون آب کشیدن برای نجاسته. مگه نجس بوده؟ گفت: چه میدونم شاید نجس باشه. گفتم: چون نمیدونی اتفاقا پاکه. خودتم حکمشو میدونی ولی وسواسی شدی. گفت: چه کنم عادت کردم. از بس آب کشیدم خودمو که هر چیز خیسی بهم میخوره فکر میکنم نجس شدم. گفتم: والا چه عرض کنم. تو مثل اون بچه‌ای میمونی که انقدر سکه توی این ماشین اسباب‌بازیها انداخته بود و سوارشون شده بود که وقتی سکه می‌اندازه توی صندوق صدقات سوارش میشه. @tanzac
البته چیزی از ارزش‌های بچه‌ها کم نشده😁 @tanzac
شِرِک چاقالو شازده کوچولو پرسید: 《تعطیل رسمی》 یعنی چی؟ روباه گفت: بعضی از زن و شوهر ها هستن، دعواهای زندگی را واسه پدر مادر و خواهر برادر تعریف میکنن، از اونا هم کمک میخوان تا واسه دعواشون راهکار بدن ، به اینا میگن تعطیل رسمی!!! البته توی شناسنامه چیز دیگه ای صداشون میکنن، مشتبی، ممد، جوات یا مری، ماری، صُغی(مخفف صغری)! ناگهان شِرِک که تمام این مدت گوشه ای استاده بود و تمام این‌ حرف ها رو داشت میشنید عصبی شد و گفت : آخ آخ نگو دلم خونه از دست این سفره دل باز کردن ها و همینجوری داشت ادامه میداد.... که روباه گفت: جمع کن بابا، کی این شرک چشم گشاد ، خر سوارو راه داد وسط فیلم ما! آقای کارگردان؟ من دیگه بازی نمیکنم! شازده کوچولو که کلا توی باغ نبود گفت: آهان پس تعطیل رسمی به اینا میگن! روباه گفت : دقیقا! و اینگونه بود که فیلم نامه ادامه پیدا کرد و اوضاع آروم شد! @tanzac
آسانسور ترقی دخترم: چرا باید هر سال یک کلاس درس بخونیم؟ من: برای اینکه پله های ترقی را طی کنی تا طعم شیرینش را بچشی دخترم: ولی من برای اینکه پاهام درد نگیره، سوار آسانسور میشم شیرینیش بیشتره تازه خسته م نمیشم #پورخلیلی @tanzac
گفت وشنود3 ایراد اصلی گفت: تو چرا داری این موقع روز کتاب میخونی؟ چشمات اذیت میشه یک ساعت بعد... گفت: تو چرا کتاب نمیخونی؟ یک ساعت بعد... گفت: تو چرا دکمه بالای پیراهنتو نبستی؟ یک ساعت بعد... گفت: تو چرا انقدر برنامه توی گوشیت داری؟ یک ساعت بعد... گفت: تو چرا انقدر با گوشیت بازی میکنی؟ یک ساعت بعد... گفت: تو چرا... وسط حرفش پریدم و گفتم: اینا چیه داری میگی؟ گفت: دارم امر به معروف و نهی از منکر میکنم. گفتم: موارد امر به معروف و نهی از منکر مشخصه. مال واجبات و گناههاست. این کار تو اسمش گیر الکیه. گفت: دارم ایرادات تو رو گوشزد میکنم. بده؟ گفتم: معلومه بده. باید ایراد اساسی برادر مومنت رو بگیری نه گیر الکی مثل اون کسی که ازش میپرسند: «چرا فیل از سوراخ سوزن نمیتونه رد بشه؟» گفت: «چون ته دمش گیر میکنه.» @tanzac
مستثنیات غیبت: یکی از گناهان کبیره، _ که البته الان سوال پیش میاد؛ چرا کبیر نه؟ چرا میگیم کبیره؟ _ غیبت است، به حدی این گناه بزرگ است، که میگن مساوی است با خوردن گوشت برادر مومن خود! فکر کن! مثلا دستای پر پشم ممد را داری با آبلیمو لیس میزنی و میخوری!🤮 اصلا من از الان به بعد فقط غیبت خانم ها را میکنم! یکسری از غیابات(جمع غیبت ها) هستند که برعکس قبلی ها، از ثواب بالایی برخوردارند، و نباید بی تفاوت از کنارشان رد شد، مانند: 1: غیبت ورزشکاران : به جز کیمیا علیزاده که بهتره پشت سر ناموس مردم حرف نزنید! هرچند بخاطر وصف (ورزشکاری)، اساسا از موضوع بحث خارج است! تا میتونید پشت سر ورزشکاران غیبت کنید، چون جلوی رویشان کسی جرات ندارد غیبت کند بخصوص رزمی کاران! پس پشت سرشان مستحب است! 2: غیبت آخوندا: مردم؟ در این مورد نجابت بسه دیگه!چقدر دارید خویشتنداری میکنید! خب بگید که آخوندایی را می شناسید ، یه ویلا شمال دارن ولی برای سیاه بازی رفتن خونه اجاره ای پایین شهر، یه آخوند دیگه هم میشناسید که هر عید مسافرت میره امام زاده های دبی! اینا را به مردم بگید! اینقدر خویشتن داری نکنید! میدونم همتون نفری یکی از اینا می شناسید! @tanzac
دفتر گناهکار دخترم: مامان من دیگه توی دفتر خط دار مشق نمینویسم و بجاش همش توی دفتر نقاشی، نقاشی میکشم. من: آخه چرا؟ دخترم: آخه گناهکاره؟ من: چه گناهی! دخترم: خودت گفتی هر که گناه کنه یه خط سیاه توی دلش میکشن، نگاه کن دفتر مشقم چقدر گناه داره بجاش دفتر نقاشیم بی گناهه بی گناهه #پورخلیلی @tanzac
گفت و شنود4 در و دیوار! گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ رفتی مسجد به نماز بیست نفرشون گیر دادی؟ گفت: خب دیدی که... قرائتش ون اشکال داشت. گفتم: اتفاقا قرائت تو از لحاظ تجویدی اشکال داشت. تو انقدر وسواس داری که الف هم از ته حلقت مثل عین میگی. بعدش هم الله دیگه ح جیمی نداره که از ته خلق میگی. گفت: بابا تو هم قراءتت اشکال داره. حالا اینکه چند دوره کلاس تجوید رفتی دلیل نمیشه. گفتم: چرا اشتباه رو فقط از بقیه میبینی؟ مثل اون کسی که اومد به تعمیرکار ماشین گفت: «قربون دستت، یه نگاه به این ماشین بنداز ببین چه عیبی داره که پشت سر هم به در و دیوار میخوره!» @tanzac
صد حیف که این آمد و صد شکر که آن رفت😁
آزمایش علمی من: آخه دختر خوب، چرا کرم ضد آفتاب به این گرونی رو به کاغذ زدی، این کارا چیه که تو میکنی؟ دخترم: مامان جلوی پیشرفت علم رو نگیر من: کدوم پیشرفت علم؟ دخترم: توی تلویزیون گفت: کرم ضدآفتاب مانع جذب آفتاب توسط پوست میشه، منم کرم رو به کاغذ زدم و با ذره بین و آفتاب و کاغذ میخوام امتحان کنم چقدر کرم مانع جذب آفتابه #پورخلیلی @tanzac
دختر مورد علاقه بابا دخترم: مامان زن چراغ خونه هست؟ من: بله صددرصد، اگه زن نباشه خونه تار و تاریکه. دخترم: عه من نمیدونستم که! من: حالا چرا اینا رو میپرسی؟ دخترم: آخه بابا گفت هر چی چراغ بیشتر باشه خونه روشنتر میشه! #پورخلیلی @tanzac
لوستر بی‌فانوس: ستاره شناس فرانسوی و پیشگوی قرن 16 میلادی، در کتاب معروف خودش که تا حالا چاپ هم نشده، چنین پیشگویی کرده است که: «در کشور ایران بر وزن ویران، مردمانی غیر مردمی در ادارات الدولتی، مشغول بیکاری میشوند و از صندلی خدمتشان بلند نخواهند شد ، مگر برای اَدای فریضه الهی به مدت 2 ساعت! و برای فیض بیشتر از دینداری، سلام را به ساعت تعطیلی وصل میکنند» لوستر بی ناموس در ادامه مینویسد: «اینان از من بیفانوس ترند!» @tanzac
گفت و شنود5 معامله: گفت: چرا انقدر به احکام ظاهری نماز گیر میدید. بابا مهم اون سیم است که وصل بشه. گفتم: نه به اون وسواس غلیظت توی قرائت، نه به این که داری میزنی زیر همه چیز. گفت: خب چرا باید با یک کلمه نماز باطل بشه؟ مهم روح عبادته. گفتم: خب این روح عبادت نیاز به یک جسم و قالبی داره که توش قرار بگیره. این الفاظ ظاهری نماز مهمه چون اولین قدم عبادت اطاعته. این که گوش بدیم به حرف خدا که همونطور که گفته عبادت کنیم. گفت: آخه این الفاظ ظاهری مگه مهم اند. گفتم: کلمات خیلی مهم‌اند. چون توی خودشون کلی معنا دارند. طرف میگفت: معامله پورشه، سر یک حرف کوچک به هم خورد. وقتی بهم گفت: «پول بده.» من گفتم: «پول ندارم.» @tanzac
موانع پیشرفت دخترم: مامان شما و بابا باعث شرمساری و عدم پیشرفت منید. من: چرا دخترم؟ ما که همیشه برای پیشرفت تو تمام تلاشمون رو ‌می‌کنیم. دخترم: همین دیگه! همه کسانی که توی تلویزیون نشون میده، موفق شدن، پدر و مادرشون هیچکاری براشون نکردن و بدبخت بیچاره بودن! @tanzac
مستی و راستی پدر: پسر یه لیوان دلستر برا منم بریز پسر: رو چِشَم ، به سلامتی کی بریزم؟ پدر: بریز به سلامتی پسری که هر دفعه میره توی تاکسی، راننده سیگار می کشه، ولی لباس و دهن پسر، بو میگیره ! بریز به سلامتی پسری که تن به رختخواب میده ولی به ازدواج، نه! پسر پیک پدر را ..نه ببخشید! لیوان پدر را پر کرد داد بهش! البته اگر پیک هم پر میکرد، بی شک پیک آسمانی و معنوی مد نظر نویسنده بود! پدر: خب پسر؟ به سلامتی کی بریم بالا؟ پسر: برو بالا به سلامتی پسری که تمام راننده تاکسی های شهر را سیگاری کرده، واسه اینکه دوس نداره حریم بین خودش و پدرش بشکنه! برو بالا به سلامتی پسری که تن به ازدواج نداد، واسه اینکه دخترای شهر بهش گفتن نمیتونن بابای پیر و علیلش را نگه دارن! _ پدر با نگاهی به پسر که گویی تازه فهمیده بود عجب بازیگر هفت خط دروغ گویی تربیت کرده، لیوان دلستر را سر کشید! عه! قرار نبود تهش اینجور بشه! قاعدتا باید احساسی میشد! ولش کن @tanzac
گزارش رسانه‌های مختلف درباره المپیک توکیو: 1 - روزنامه کیهان: دفتر روزنامه در تماس تلفنی با خبرنگار اعزامی: کیهان کیهان حسین! کیهان کیهان حسین! حسین جان اوضاع ورزشکاران ما چطوره؟ شرایط رو چی ارزیابی می کنید؟ تمام. حسین: بسم الله الرحمن الرحیم عرض سلام و ادب دارم خدمت همه همکارانم در روزنامه کیهان. امروز کشتی گیر ما در وزن 84 کیلو در قرعه کشی به کشتی گیر رژیم اشغالگر قدس برخورد که البته در مسابقه حاضر شد و بعد از آنکه با فحش‌های رکیک، خانواده ورزشکار اسراییلی رو مورد عنایت قرار داد، از روی تشک خارج شد. دفتر روزنامه: بسیار عالی. بسیار عالی. حسین جان! باز هم از درخشش‌های بچه ها بگو. حسین: بله حتما. اتفاقا دیشب هم یکی از ورزشکاران وزنه‌برداری ما در شرایطی که سرمای سختی خورده بود و سر و سینه‌اش پر از اخلاط بود، شبانه و مخفیانه به هتل ورزشکاران رژیم صهیونیستی رفته بود و یک تف عمیق و سنگین به در ورودی‌شان انداخته بود. دفتر روزنامه: حسین جان گفتی سرما هم خورده بود؟ حسین: آره اتفاقا صبح که اسراییلی‌ها می‌خواستند برن صبحونه بخورن حسابی حالشون جا اومده بود. دفتر روزنامه: با توجه به این که این تف، مقامات رژیم اسراییل رو نگران کرده و آینده سیاسی این رژیم رو در هاله‌ای از ابهام فرو برده به نظرت چه تبعاتی خواهد داشت؟ حسین: والله الان زوده برای اینجور اظهار نظرها ولی من فکر می‌کنم تحولات خاورمیانه رنگ و بوی جدیدی خواهد گرفت. من امروز ظهر مقاله‌ای نوشتم با عنوان تف راهبردی، خلط استراتژیک و برای انتشار فرستادم به ایمیل کیهان. دفتر روزنامه: خیلی خوبه. دیگه چه خبر حسین؟ حسین: خبر دیگه این که کشتی‌گیر سنگین وزن ما در اولین مسابقه‌اش به ورزشکار ترکیه‌ای با نام «چلغوز کفتر اوغلو» برخورده بود که یک ساعت پیش مسابقه‌اش تموم شد. دفتر روزنامه: چی شد حسین؟ برد یا باخت؟ حسین: برد و باختش مهم نیست. مهم اینه که ورزشکار ما در اعتراض به سیاست‌های ترکیه، با دوبنده منقش به تصویر بشار اسد در مسابقه حاضر شد. دفتر روزنامه: حسین جان! بسیار عالی مثل همیشه. اگر نکته پایانی‌ای داری بفرما. حسین: بله ممنونم. خبر آخر اینکه دیروز بعد از ظهر متاسفانه یک اتفاق تلخی افتاد که کل کمپ ایران رو ناراحت کرده. با تاسف شدید و نهایت شرمساری عرض می‌کنم که دیروز یکی از ورزشکاران ما از توالتی استفاده کرده که قبل از او نماینده رژیم اشغالگر قدس استفاده کرده بود. من فکر می‌کنم کمیسیون امنیت ملی مجلس باید وزیران ورزش و امور خارجه رو استیضاح کنه. دفتر روزنامه: طبیعیه حسین جان. وقتی دیپلمات ما با امریکایی‌ها غذا می‌خوره، خب ورزشکار ما هم با اسراییلی‌ها توالت میره. خیلی ممنون از گزارش جامعت. حسین: خواهش می کنم. حسییییین، دهکده المپیک توکیو @tanzac
تذکرة الاولیا، مولا محسن رضایی آن فرمانده خوش‌سابقه، آن در فنون رزمی نابغه، آن پروفسور اقتصادی، آن مرد نبرد اعتقادی، آن نامزد هر دوره بی‌استثناء، آن متخصص هر عرصه بی‌ادعا، آن نامزدی‌اش همواره نمادین، آن مبدع واژه یاساشین، آن که هر آن در کسوتی و به جایی، مولانا دکتر محسن رضایی. گویند روزی در جمع مریدان بنشسته و از سابقه درخشان خویش در فنون رزمی و میادین جنگی سخن می‌راند. یکی از شاگردان او را پرسید: «مولانا! مدتی است فقر به زندگی‌ام هجوم آورده. چونان مغول که به ایران. همسایه‌ای دارم متمول که در خساست روی خسیسان سپید کرده و یاری‌ام نمی‌کند. چه کنم؟» مولانا رضایی نفسی عمیق کشید و پاسخ داد: «ضمن احترام به مشایخ اهل سنت و جماعت نسوان و قوم کرد و بلوچ و عرب، از همسایه‌ات کمک خواه. اگر نکرد، فرزندش را به گروگان گیر و بگریز. خواهی دید چگونه کیسه‌های زر جلوی پایت خواهد ریخت. آن گاه با آن کیسه‌ها تجارتی برپا کن و روزی خود بستان.» شاگرد چو این سخن بشنید از شدت هیجان، از هوش رفت و سپس جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و دنیای فانی ترک گفت. رحمه الله!
روزی دیگر، در جمع مریدان بنشسته بود. مریدی گفت: «مولانا خاطره‌ای گوی از مجاهدت‌های سابق» مولانا او را گفت: «روزی ده مجاهد را به نبرد صد جانی فرستادمی. نیم ساعت مجاهدت بکردند و ده‌ها نفر از جانیان بکشتند. اگر چه خود در نهایت به خیل رستگاران پیوستند اما تا واپسین آن، به عهد خویش با حقیر پای فشردند.» مرید چو این خاطره شنید به سرعت از حلقه شاگردان جهید و به بیابان گریخت؛ مبادا او را نیز راهی نبردی نابرابر کنند! باز گویند یومی از ایام، خبر آمد که در شهر رقابتی برپاست میان عارفان نامی و صوفیان کارکشته. مولانا رضایی که تا پیش از این دوازده بار در این رقابت شرکت جسته بود این بار نیز قدم به عرصه گذاشت و قایق اقبال خویش به بحر پر تلاطم رقابت انداخت. پیش از رقابت مریدان را جمع کرد و گفت: «به فضل پروردگار، امروز با هیبتی دیگر شرکت خواهم کرد.» زین روی، خرقه عوض کرد و محاسن خضاب و رخ را آرایشی دیگر گذاشت. سپس با شعاری جدید و سخنی تازه و کلامی نوین پای به رقابت گذاشت و با اقتدار مثال‌زدنی شکست خورد. رحمة الله علیه @tanzac
لگد خردمندانه آورده‌اند که روزی مریدی منورالفکر با خر خویش، به‌گاز به خانه پیر دانا می‌رفت. از بس معجول بود که خر خود را روی پل خرکینگ (پارکینگ خر) همسایه پارک نهاد و از خر پیاده شد. قفل گردن خرش را نصب کرد و به تاخت در خانه پیر دانا را زد. پیر دانا دکمه اف‌اف را خرچ فشار داد و مرید وارد شد. پیر مشغول تحقیقات علمی بود. مرید که بدون هماهنگی قبلی آمده بود، ابتدا گوشی خود را از جیب جامه خودش خارج کرد و وارد فضای مجازی شد. پیر دست از کار کشید تا پرابلمات مرید را سالو نماید. مرید گفت: «ای پیر دانا… من از مردمان التماس تفکر دارم… چرا ما واکسن خارجی نمی‌خریم که مارک آمریکایی اصل است؟ عین عطر مشهد تا ابد می‌ماند و حتی اگر رفتی آنور، می‌توانی عین مرتضی پاشایی وصل بمانی به اینور!؟ خوش‌اندامی می‌آورد و خوشبختی… هر روز صبح نان بربری می‌خرد و بچه را مکتب کودک می‌گذارد. انتگرال سه‌گانه حل می‌کند و اصلا هم درد ندارد. رنگ‌بندی دارد و همه کشورهای اروپایی از این برای اقوام خود برده‌اند و جملگی راضی‌اند». پیر که از گشادی دهان مرید و کوچکی مغز او به تنگ آمده بود، به نشانه خاموشی چنین ابلهی سکوت کرد؛ نگاهی عاقل اندر سفیه به او عرضه داشت. پند را به حکایت بعدی واگذار کرد و با لگد مرید را از خانه بیرون انداخت. @tanzac
گزارش رسانه‌های مختلف درباره المپیک توکیو: 2- روزنامه شرق: سپیده از دفتر روزنامه در تماس تلفنی با خبرنگار اعزامی: «سپهر جان! سپهر عزیز دلم صدامو می‌شنوی؟ قربونت برم جوابمو بده عسلم. خیلی دلم تنگ شده واست.» سپهر: «سلام خوشگلم. جیگرم. عزیز دلم. اینجا خیلی جات خالیه. اینجا همه چی عالیه. باور کن از دست اون قوانین مسخره کشور راحتیم. جات خالیه اینجا لب دریاچه مصنوعی. همه دختر پسرا اینجا ...» سپیده: «خب بسه دیگه. تلفن رو آیفونه. مدیر مسئول داره می شنوه. از ورزشکارای ما چه خبر؟ وضعیتشون چطوریه؟» سپهر: «اوضاعشون خیلی خوبه سپی جون! امروز با بچه‌های کاراته رفتیم تفریح. جات خیلی خالی بود. (و در حالی که با دو دست بشکن می‌زند و نشیمن گاهش را 360 درجه می‌چرخاند، می‌خواند: عشق و صفا و شادی: آزادی آزادی.) سپیده: پسره عیاش. برو گمشو دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم. @tanzac