🔹روز دانشجو هم در باقرالعلوم حال و هوای خودش را دارد. بیشتر شبیه روز بزرگداشت روحانیت است. همه در آمفیتئاتر جمع میشوند، چای و کیک یا آبمیوه و تیتاب میخورند، یکی از معممها که هیئت علمی دانشگاه یا منبری است چند دقیقه سخنرانی اخلاقی یا اجتماعی میکند. بعد هم یکی از مسئولان گزارش میدهد و تمام. دامبول و دیمبول هم در حد سرود ملی اول جلسه. (اگر یادشان نرود کلیپش را بعد از قرائت قرآن پخش کنند!)
🔸در باقرالعلوم روزهای خوش هم زیاد داشتهام. از استادانی که با غیبت دانشجویان کنار آمدند تا ماه رمضانهایی که استاد و دانشجو رفتند تبلیغ و کله کلاس را به طاق کوبیدند. از همزمانی کلاس با نماز مغرب و عشا که کلاس را تعطیل و نماز جماعت خواندیم تا همکاری آموزش دانشگاه برای تغییر تایم کلاس که طلاب دو بار در هفته از فیضیه عازم پردیسان شوند نه سه بار. خدا چراغشان را روشن نگه دارد!
منبع: مجله سه نقطه، شماره 48، دی 1402
#دانشگاه
#باقرالعلوم
#علی_بهاری
@tanzac
داستان مترسک
🔷روزگاری که احدی از فرمان ایالات متحده در محفل سران ممالک سر باز نمیزد. حُکّام طابعِ حُکم او و سلاطین پاچهبوس و چاکر او بودند. و این نبود جز پس از دبلیو دبلیو آی آی.
🔸(نترسید! کسی وسط نوشتن آدرس اینترنتی با دستهبیل توی سر من نزد. دارم نام خلاصه شده جنگ جهانی دوم را به اَنگِفارسی تایپ میکنم! قبلا پارسی زبانان فینگیلیش تایپ مینمودند و اکنون ما آمریکاییها انگِفارسی...)
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#آمریکا
🔹متن کامل را در ویرگول بخوانید
@tanzac
🔹ساختمان ایران ١
🔸فکر و ذکرم فقط پی انتخابات پیش رو بود و خستگی رو از یادم برده بود. خیالپردازی میکردم که باید موقع تبلیغات انتخاباتی مدیرای ساختمون ازشون مطالبات به حق داشته باشم.
🔸باید توی جلسات عمومی بهشون در مورد بوی بد جوراب همسایهمون بگم. البته اینو باید توی جلسهی خصوصی میگفتم. به کسی هم که فقط این ایام یادش میافته با ما سلام و احوالپرسی کنه نباید رأی بدم.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#انتخابات
🈁متن کامل در سایت ویرگول
@tanzac
طنزک
🔹ساختمان ایران ١ 🔸فکر و ذکرم فقط پی انتخابات پیش رو بود و خستگی رو از یادم برده بود. خیالپردازی می
🔹ساختمان ایران ٢
🔸اختلاف عقاید ساکنین ساختمان ایران
▪️ساختمانی که ما توش زندگی میکنیم اسمش ایرانه. یه آپارتمان با انواع عقاید و مذاهب. برای همین مدیریتش کار سختیه. واحد بغلی ما روضه هفتگیشون تعطیل نمیشه. واحد روبهروییشون هم پارتی و جشنهای شبونهشون قضا نمیشه! یه طبقه درخت کریسمس میبینی که گوزنِ بابانوئل داره برگاشو میخوره. طبقهی بعدی هم قرمز یلداییه. حالا نمیدونی باید عین دونههای انار دسته به دسته و با نظم و ترتیب یک جا بشینی. یا عین دونههای هندونه با شلوار کردی مشکی پاتو دراز کنی. طبقهی ما هم که تم مشکی دائمی داره. گاهی هیئتیها استفاده میکنن، گاهی هم بچههای محفلِ پارتی.
ادامه در فرسته بعد 👇👇
@tanzac
🔸خلاصه اهالی همهی این واحدها با تمام تفاوتهاشون کنار هم زندگی میکنن. مدیر ساختمون هم بدون توجه به این تفاوتها فقط شارژ ماهانهشو رو میگیره. اما مشکل از اونجایی شروع شد که یکی از اهالی طبقه سوم مدیر شد. بعدشم احساس کرد باید تم کریسمس طبقه خودشون رو برای همه طبقهها اجرا کنه. چشمتون روز بد نبینه. یه طبقه شاخ گوزنا رو صاف کردن. خود بابانوئل رو هم سیاه کردن و دف دادن دستش تا «ارباب خودم بز بز قندی» بخونه! جاتون خالی طبقهی ما هم گوزنای بابانوئل رو برای شام هیئت قربونی کردن.
🔹این شد که تصمیم گرفتم خودم نامزد بشم و مدیر ساختمون ایران بشم. اما از بد ماجرا همه میگفتن نمیخوان رأی بدن. اصلا مدیریت ساختمون رو به رسمیت نمیشناختن. طبقهی سوم میگفتن پول شارژ ماهیانهی ما خرج گوزن و کاج طبقات دیگه شده پس دیگه رأی نمیدیم. طبقهی خودمون ترسیده بودن مدیر بعدی پول گوزنا رو ازشون بگیره. فقط یکی از طبقات رأی میدادن، اونا هم میگفتن اگه نتیجه اونی که ما گفتیم نشد، نتیجه رو قبول نداریم.
🔸من هم تبلیغات چهره به چهره رو شروع کردم. البته با حساب این طبقاتی که من دیدم، اگه فقط واحد خودمون هم بهم رأی میدادن من مدیر میشدم. خوب هم بود. هزینه تبلیغاتم رو میذاشتم برای وقتی مدیر شدم. اون موقع همه هزینه رو برای چسپوندن پوستر کسب و کارِ مُرده شوری خودم و کندن پوستر بقیه میکردم.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#انتخابات
@tanzac
طنزک
🔹ساختمان ایران ٢ 🔸اختلاف عقاید ساکنین ساختمان ایران ▪️ساختمانی که ما توش زندگی میکنیم اسمش ایرانه
🔹ساختمان ایران٣
📍 ایرانو به کی بسپاریم؟
🔸 روز رأیگیری برای انتخاب مدیر ساختمان ایران نزدیک میشد. من که نامزد مدیریت شده بودم بیشتر از بقیه استرس داشتم. انگار که خانومم را با کارت عابربانکی که پیامکش فعال نیست، توی پاساژ تنها گذاشته باشم. چون دورهی قبل انتخابات شنیده بودم اعتماد به نفس همهچیز است. اما نتایج که آمد متوجه شدم یک مقدار تبلیغات هم لازم بوده است.
ادامه در پیام بعد ...
@tanzac
🔹البته نگران تبلیغات رقیبها نبودم. بیشتر نگران شامی بودم که به در و همسایه میدادند. وگرنه یکیشان انگار خواب مانده و دماغش به تنهایی به آتلیه رفته. یکی دیگر اسمش گرگعلی و فامیلش گداخان بود. کسی به اینها رأی نمیدهد. این که ایدههای خوبی برای آیندهی ساختمان دارند کافی نیست. مدیر ساختمان باید خوشکل و خوشنام هم باشد.
🔸نگرانی من از این بابت بود که اهالی ساختمان ممکن بود گول سابقه و مدرک تحصیلی مرتبط را خورده و این اشخاص اشتباهی را انتخاب کنند. پس گفتوگوی چهرهبهچهره را از طبقه پایین که پدرخانمم آنجا ساکن است، شروع کردم. البته خانمم معتقد بود، طبقه پایینیها من را که دامادشان هستم ول نمیکنند و به دیگری رأی بدهند. این حرف درستی بود اما مقداری به آن شک داشتم. چون بودند رقیبایی که از طبقه پایین نامزد شده بودند.
📍برای شام به منزل پدرخانمم رفتیم که هم تبلیغ کنم و هم یک وعده غذا از مخارج ماهانه منزل کم بشود. سرِ سفره داشتم فکر میکردم که چطور بحث را شروع کنم و به صحبتهای مادرزنم گوش میکردم. بحث تفکیک زباله بود. پدرخانمم که دید دست به غذا نزدم گفت: «پسرم، مشکلی پیش اومده؟» وقتی گفتم نه، پدرخانمم بشقاب مرا برداشت و سهم من را هم خورد. بخش اول نقشه با شکست مواجه شده بود. پس تمرکز رو گذاشتم روی رأی.
🔸گفتم: «اگه من رأی بیارم همه ساختمون رو مثل خونهی خودم تمیز میکنم. در اولین قدم هم زبالهها رو تفکیک میکنم.» پدرخانومم هم در حال خوردن غذای من گفت: «خیلی خوبه پسرم. ما قبلا زبالهها رو میبردیم سر کوچه، از این به بعد میریزیم خونهی شما. نزدیکتر هم هست.» نمیدانستم این تعریف بود یا تخریب! ولی فکر کنم این جمله در کنار دامادی من، رأی این طبقه را مال من خواهد کرد.
🔷بعد از آن به طبقهی بالا رفتم. باجناقم کلا آدم تنبلی است و خانهی خودش راه هم مرتب نمیکند، چه برسد به راهرو. پس به او وعده دادم که «اگه مدیر شدم دستور میدهم کسی به تمیزی راهرو گیر نده. زبالهها را هم بدون تفکیک از شیشه پرت کن پایین!» روی نقطهی حساسی دست گذاشته بودم و فکر میکردم این رأی دیگر مال خودم است. اما باجناقم با نامردی گفت: «شرمنده، کاندیدای قبلی گفت: میاد ظرفامونو میشوره!»
🔸درست است که من وعدهی دروغ میدادم ولی حداقل وعدهام شدنی بود. دیدم سه-هیچ عقب افتادم. پس دست به یه تاکتیک ناجوانمردانه زدم و گفتم: «ببین! من پدرخانوممون رو راضی میکنم تو زن دوم بگیری. هم ظرف بشوره و هم راهرو رو تمیز کنه.» بعد هم که برق چشمهای باجناقم را دیدم، همان موقع هم گوشی را در آوردم و با پدر خانمم در این مورد صحبت کردم. داشتم قول موافق را میگرفتم اما در همین حین پدرخانمم از کنار ما رد شد و وارد خانهی باجناقم شد.
▪️متأسفانه رأی و اعتماد باجناق باهم از دست رفت، ولی خدا را شکر پدرخانمم فکر کرده بود باجناقم قرار است زبالهها را تفکیک کند.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#انتخابات
@tanzac
طنزک
🔹ساختمان ایران٣ 📍 ایرانو به کی بسپاریم؟ 🔸 روز رأیگیری برای انتخاب مدیر ساختمان ایران نزدیک میشد
🔺ساختمان ایران۴
🔻به خاطر مصالح طبقه!
🔹صبح با دیدن تبلیغات باجناقم از خواب بیدار شدم. روز انتخابات از آنچه فکر میکردم به من نزدیکتر بود. انتخابات مدیر ساختمان ایران را میگویم. همین ساختمانی که ما در آن زندگی میکنیم. ظاهرا بقیه کسایی که کاندید شده بودن شروع به تبلیغات گسترده کرده بودند. فقط من بودم که عقب ماندهام. همهی اینها را از آنجا فهمیدم که عیال با زدن کاغذ تبلیغات باجناقم توی صورتم، بیدارم کرد. واقعا اگر آدم بخواهد با توجه به این تبلیغات رأی بدهد گمراه میشود. هرکس بیشتر پول دارد بیشتر تبلیغات میکند.
🔹ادامه در نويسهی بعد...
@tanzac
🔹شاید بهتر بود به باجناقم پیشنهاد ائتلاف میدادم. اما نه! توی دبیرستان این ایده جواب نداده بود. یکبار رقیبم به دادههای آماری من توجه نکرد و کنار نرفت. میگفت: «جامعه آماری باید بچههای مدرسه باشن، نه خونوادت!».
🔻یکبار دیگر هم که قبول کرد و کنار رفت؛ انتخابات باطل شد. چون همه فکر میکردند من رقیب را به زور فرستادهام که انصراف بدهد. مشکل رأیدهندگان این بود که تحقیق نمیکردند. در صورتی که من اصلا کاری نکرده بودم. قلدر کلاس این کار را کرده بود. بعدش هم که قلدرخان فهمید ساندویچی که به او دادم، مال همان رقیبم بوده کاری کرد که انتخابات باطل شود. امان از دست این جناحبازیها.
🔸رقیبهراسی هم کار درستی نبود. اصلا انسانی نیست که کسی به خاطر مدیریت یک ساختمان پشت سر باجناقش حرف بزند. حتی ممکن است خدای ناکرده به گوشش برسد و کار از رفاقت و رقابت به دشمنی و کینه برسد. نه! مال دنیا ارزشش را ندارد. هفتهی بعد هم منزلشان دعوت به کباب بره هستیم. اصلا کار درستی نیست. ولی خب برای باقی رقبا همین کار را باید بکنم. امشب حتما با ماژیک روی تبلیغاتشان فحش و تهمت مینویسم. در همین فکرها غرق بودم و با چندتا از تبلیغات باجناقم، شیشه رو تمیز میکردم که فکری در ذهنم جرقه زد.
🔹میشد تبلیغات رو به صورت لیستی انجام داد. مسلم است که هزینهی چاپ یک لیست سینفره خیلی کمتر از سیتا تبلیغ هزینه داره. فقط باید یک نفر که بخواهد تبلیغ کند را پیدا کنم و از او بخواهم با توجه به مصالح اقتصادی، جای تبلیغات فردی، تبلیغات لیستی انجام بدهد. فقط سه مشکل وجود داشت. اول این که توی ساختمان ایران، ما معمولا اهل کار جمعی نیستیم. مشکل دوم این بود که لیستی رأی دادن دیگر خیلی قدیمی شده و به نوعی توهین به شعور رأی دهندههاست. مثل این که من بگویم: «پسرم شما تشخيص نمیدی. بذار من برات تعین تکلیف کنم.» مشکل سوم هم این که وقتی یک مدیر میخواهیم، لیست کلا معنی نمیدهد.
🔹 تبلیغات باجناقم تمام شد و شیشههای خانه نه. بله دوستان. مشکلات مدیریت که یکیدوتا نیست. طرف را راضی میکنیم که فکر نکن. بدون تحقیق و به خاطر مصالح طبقه، با من ائتلاف کن. به کسی که لیست من گفته رأی بده. تهش هم به خاطر قوانین بد ساختمان، نمیتوانند به همهی لیست رأی بدهند. آسمان به زمین میآمد سی مدیر میداشتیم؟
🔻من بروم چند تبلیغات دیگر از باقی رقبا برای پاک کردن شیشه جمع کنم.
🔹 ادامه دارد...
#انتخابات
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
@tanzac
طنزک
🔺ساختمان ایران۴ 🔻به خاطر مصالح طبقه! 🔹صبح با دیدن تبلیغات باجناقم از خواب بیدار شدم. روز انتخابات
🔹ساختمان ایران ۵
📍مهندسی انتخابات
🔸هر روز انتخابات مدیریت ساختمان ایران نزدیک میشد و من واقعا نمیدانستم چطور تبلیغ کنم که رأی بیاورم. خرج کردن را که همه بلد هستند. من هم میتوانم با شام دادن و وعدهی هر رأی یک میلیون تومان رأی جمع کنم. اما مرد آن است که با محبوبیت خودش رأی جمع کند نه پولش. اصلا هم بحث پولش نیست. چون اصلا پولی ندارم که بخواهد بحثش باشد.
🔸شعار من در انتخابات صداقت و عدالت و نظافت و این حرفهاست. اینها هم که خدا را شکر، مفت است. البته خودم میدانم که زیاد شعاری نباید حرف زد. حواسم هست. برای همین به حاجصیفالله که میخواست نامزد شود، بدون صداقت گفتم ثبت نام هفتهی بعد است. آن بندهی خدا هم باور کرد.
▪️ادامه در نویسه بعد...
🔹ولی زیاد فایده ندارد. اینها برای منی که فقط دم انتخابات با همسایهها حرف میزنم رأی بشو نیست. آخر کار هم باید دست به جیب بشوم و چند کارگر برای منزل بیاورم. تا روز انتخابات با شعار عدالت برایشان حق رأی بگیم. به نظافت هم فکر خواهم کرد تا از آنها هم رأی در بیاورم.
🔸در اخبار یک چیزی شنیدهام به نام مهندسی انتخابات. البته زیاد نشنیدم چون «پس از باران» شروع شد و همسرجان دوست ندارند دیالوگی از فیلم جا بماند. خواهرزادهام سال گذشته رشتهی مهندسی عمران قبول شد. هنوز درسش تمام نشده اما اگر قبول کند انتخابات ساختمان ما را مهندسی کند خوب خواهد بود.
🔹پیشنهاد تغییرات در حوزهی انتخابیه را به مسئولین داده بودم و جواب نداده بود. اما اگر میشد اهالی ساختمان شقایق هم با ما رأی بدهند خیلی خوب میشد. عموی من و ده پسرش در آن ساختمان زندگی میکند و با احتساب مهمانیهایی که سر ما خراب میشوند اهالی ساختمان ایران محسوب میشدند. ولی حیف این پیشنهاد رد شد. همین تصمیمات غلط مشارکت را پایین میآورد. تقصیر من است که میخواستم میزان مشارکت در انتخابات بالا برود.
🔸تازه میفهمم نامزد انتخابات شدن هم کار سختی است. این دموکراسی لعنتی اصلا به درد ما ایرانیها نمیخورد. خود من آنقدر درگیر انتخابات شدهام که به بعدش فکر نکرده ام. البته مسئولیت مدیریت ساختمان که کار آنچنانیای ندارد. بیشتر منظورم این است که اگر انتخابات درست برگزار نشد. یعنی اسم من از صندوق در نیامد چه باید بکنم.
🔹 شاید چند برگه اضافی در جیبم پنهان کردم و موقع رأیگیری در صندوق انداختم. بدیاش این است که ممکن است تعداد آرا از افراد ساختمان بیشتر بشود. اما چاره چیست؟ به خاطر مصالح ساختمان ایران باید این کار را بکنم. شاید هم به پسرم بگویم روز انتخابات همان دور و بر باشد و برای آنها که سواد ندارند بنویسید.
🔸واقعا دیگر نمیدانم. آیا میشود بدون مسئول رأیگيری بودن، مدیر ساختمان شد یا نه؟ فکر میکردم نامزد شدن برای انتخابات آسانتر از این حرفها باشد. اگر برای بیزینس مردهشوری خودم اینقدر فکر میکردم، امروز داشتم با شاهزاده چارلز و جو بایدن بر سر قیمت کفن و دفنشان مذاکره میکردم. ولی متاسفانه شوق به خدمت به ساختمان ایران اجازه نمیدهد.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#انتخابات
@tanzac
دبه فرهنگی | در جشنواره فجر چه میگذرد؟
🔹ساعت ۱۰ صبح است. اولین بازیگر با کلی خدم و حشم وارد سالن میشود. شلوار گشاد مشکی مجهز به هفت خشتک به پا دارد و یک کت فاستونی سفید را به تن کرده است. پای راستش بوت قهوهای زنانه و پای چپ دمپایی حمام - دستشویی آبی. کلاه ورزشی آدیداس هم سرش گذاشته است. همه خبرنگاران عکس میگیرند. یک جوان فریاد میزند: «عاشق سلیقتم!»
🔸ساعت ۱۱ است. همه کلافه از این که شخصیت دیگری به اینجا نیامده تا این که سر و کله یکی از بازیگران زن پیدا میشود. ملافهای سفید با گلهای سبز لجنی پوشیده و از حوله آبی به عنوان روسری استفاده کرده است. کفش استوکدار نایک به پا دارد و کمربند وزنهبرداری به کمرش بسته است. کیفدستیاش هم، کیسه خالی برنج هندی است.
🔹بعد از ظهر ساعت ۳، سر و کله یکی از خوانندگان مشهور پیدا میشود. دبه خالی خیارشور را به جای بطری آبمعدنی دست گرفته و گاهی از آن مینوشد. نیمتنه بالا را با کیسه زباله مشکی پوشانده و برای نیم تنه پایین از کاغذ روزنامه دیواری استفاده کرده است. ناخنهای دست چپ را هم لاک آبی نفتی زده.
🔸ساعت ۵ بعد از ظهر، یکی از سیمرغداران دوره قبل سر میرسد. کت و شلواری مشکی، زیبا و شکیل پوشیده است. کفشهای مشکی واکسزده، بوی ادکلن فرانسوی و برق ساعت مچیاش باید توجه هر کسی را به خود جلب کند، اما نمیکند. هیچ کس سرش را هم بالا نمیآورد. بازیگر چند قدمی این طرف و آن طرف میرود، اما خبری نمیشود. ابروهایش را به هم گره میزند و دمق و پکر از پردیس خارج میشود.
🔹ساعتی بعد برمیگردد. سر تا پایش را با کفن پوشانده و کفش و جوراب هم به پا ندارد. نمیتواند عادی راه برود؛ مثل گنجشک، جفت پا کوتاه میپرد. همه تعجب میکنند و به سویش میدوند! یکی سلفی میگیرد و دیگری صورتش را میبوسد. فشار جمعیت به حدی بالاست که کفنش پاره میشود. در آن شلوغی زیر گوشش میگویم: «زیر کفنت چیزی پوشیدی؟» در شرایطی که یکی لپ چپش را میکشد و دیگری گونه راستش را میبوسد فریاد میزند: «نه. میخواستم طبیعی به نظر بیاد!»
▪️عرق سرد روی پیشانیام مینشیند. ما در آستانه یک آبروریزی تاریخی و افتضاح فرهنگی هستیم. فریاد میزنم: «مراقب باشید. لباس اول و آخرش کفنه!» همه فاصله میگیرند و او هم از ترس بیآبرویی، با پرشهای جفتپایی گنجشکیاش از پردیس خارج میشود.
#جشنواره_فجر
#سلبریتی
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات بابام، محاله یادم بره
🔹بالاخره ماشین راه افتاد. بعد از شصت بار چک کردن بنزین و آب و روغن و کولر و فنرِ درِ داشبورد، بالاخره بابا که از ساعت ۶ صبح همه را بیدار کرده بود، ساعت ۱۰ به حرکت تن داد. ماشین که به سر کوچه رسید زد بغل و گفت: «سفر بیصدقه مثل پلوی بدون روغنه» خیلی ربط مثالش را نفهمیدم ولی پیاده شد و هزار تومان داخل صندوق انداخت. موقع سوار شدن شنیدم زیر لب گفت: «خدایا همون طور که من از خیر این هزار تومنی گذشتم تو هم از خیر اون بلایی که میخواد سر ما بیاد بگذر» دعاهای بابا مال قبل از تحریم نفتی و بانکی بود. دوباره راه افتادیم.
🔸به سر چهار راه که رسید از فرصت پنج دقیقهای چراغ قرمز استفاده کرد و از ماشین پیاده شد. کنار صندوق صدقات رفت و یک اسکناس هزار تومانی دیگر داخلش انداخت. این بار موقع سوار شدن چشمانش اشکآلود بود. معلوم شد موقع انداختن، بدجور سیمش وصل شده بود. وقتی سوار شد گفتم: «بابا! اون جا یه بار پول دادی. این دیگه چی بود؟» گفت: «اون واسه دم خونه تا اینجا بود. این واسه اینجا تا ورودی جاده است» گفتم: «خوب تا به شمال برسیم سه دونگ خونه رو از دست دادیم که» گفت: «صدقه مال رو زیاد میکنه. لطف کن تا کسی ازت چیزی نپرسیده حرف نزن.» به حرکت ادامه دادیم. داشتیم کمکم از شهر خارج میشدیم که یکهو مامان گفت: «ای وای! سیروس برگرد.» بابام گفت: «چی شده اکرم؟» گفت: «زیر گاز رو روشن گذاشتم. تا برگردیم کتری ذوب میشه.»
🔹بابا با عصبانیت و بدبختی دور زد و با سرعت به طرف آپارتمانمان تاخت. بین مسیر، زیر لب میگفت: «مگه نمیگن صدقه هفتاد بلا رو دفع میکنه. پس چرا این جور شد؟» یکهو آبجی مریم گفت: «بابا این که بلا نیست. تازه مگه نمیگن هر چه از دوست رسد نیکوست. خوب مامان هم عشق شماست دیگه!» که یکهو بابام گفت: «ساکت باش وروجک! هی سکوت میکنم هر چی دلش میخواد میگه. لابد بعدش هم میخواد بگه قضیه لکلکها چیه!» مامانم لب گزید، بابا را به آرامش دعوت کرد و گفت: «اصلا همهاش تقصیر منه. شما دعوا نکنید.» تا ساختمانمان دیگر کسی چیزی نگفت.
🔸وارد خانه شدیم. همه دویدند سمت آشپزخانه و من آرام فقط نگاهشان میکردم. گاز خاموش بود. مامان پرسید: «بهنام! تو خاموش کردی اینو؟» همین طور که داشتم پیامهای تلگرام را چک میکردم و سرم پایین بود گفتم: «آره … اوف … استیکرو!» یکهو بابام گفت: «پس چرا تو مسیر هیچی نگفتی؟» گفتم: «خودتون گفتید تا کسی چیزی ازت نپرسیده حرف نزن.» بابام با عصبانیت پارچ شیشهای خالی را برداشت و به دیوار گچی روبروی ورودی آشپزخانه کوبید. بلافاصله لیوانِ همان پارچ را هم به سرنوشتی مشابه دچار کرد. تکههای پارچ و لیوان روی فرش سورمهای دم آشپزخانه پخش شد. همه چند ثانیه ساکت شدند. پدرم گفت: «استغفر الله. حیف که قسم خوردم دیگه عصبانی نشم و الا میدونستم چی کار کنم» مادرم فریاد زد: «چی کار کردی سیروس؟ این هدیه آبجی مهوش بود.» یکهو پدرم با چشمهای گردشده پرسید: «دیگه جلوی چشمام که نباید بگی. این رو زنداداش راضیه واسه خونه نوییمون آورده بود.» مامانم جواب داد: «چرا زور میگی؟ زنداداش که اصلا اون موقع با ما قهر بودن. سر ختنهسورون پسرش، بهنام کرونا گرفته بود و نرفتیم. اونهام لج کردن خونه نویی نیاوردن» که بابا دوباره مخالفت کرد و شروع کرد به آوردن شاهد.
🔹در همین فاصله من فرصت را غنیمت شمردم و رفتم دستشویی. بابا و مامان همچنان داشتند بحث میکردند. مریم هم گاهی به طرفداری از مامان ظاهر میشد و گاهی پشت بابا درمیآمد. وقتی کارم تمام شد، دیدم آب قطع است. انگار بابا داشت با خاکانداز تکههای پارچ شیشهای را از روی زمین جمع میکرد. از صداها فهمیدم بابا دستش به گلدان خورد و آن هم روی سرامیک آپارتمان افتاد و شکست. همان لحظه فریاد زدم: «بابا آب قطعه» بابا فکر کرد دارم عملکرد او را زیر سوال میبرم. چند ثانیه بعد با مشت به در دستشویی کوبید و گفت: «بچه جون تو بالاخره بیرون میایی. تیکه بزرگت اون انگشت دستته که لیبل گوشیتو ساییده» داد زدم: «نه بابا به جون مامان منظور بدی نداشتم. شما قبل سفر شیر آب رو بستی. یادتون رفته؟» گفت: «جون مامانتو اونجا قسم نخور بیتربیت. خودم یادمه. صبر کن وصل کنم تا خونه رو به نجاست نکشیدی.» آب را وصل کرد و چند ثانیه بعد بیرون آمدم.
متن کامل را اینجا بخوانید:
http://dtnz.ir/?p=320224
#خانواده #سبک_زندگی #پدر #سفر
#علی_بهاری
@tanzac
پارسال (1401) و در اوج شلوغیهای ایران، جام جهانی فوتبال در قطر برگزار شد. برخی هموطنان همیشه در صحنه هم به سفر، قطر کردند تا از نزدیک تیم ملی فوتبال رو تشویق کنند. یکیشون بعد از برگشت یه کتاب نوشته و اسمش رو گذاشته: «آن شب در دوحه» ایشالا آخر امشب یه یادداشت طنز درباره این کتاب منتشر میشه. جایی نرید😊
@tanzac
آن شب در دوحه، آن شب در قم
🔹به تازگی کتاب «آن شب در دوحه» دکتر محمدحسن یادگاری را خواندم. سفرنامه تحلیلی او به جام جهانی قطر. نمیدانم با هزینه شخصی رفته یا از این دوستانی بود که از سفره انقلاب برداشتند و خدمت رساندند. به هر حال کتاب ارزشمندی نوشته که خواندنی است. هر چند جا داشت تحلیلهای تکراریاش را کمتر کند و بیشتر به روایت بپردازد.
🔸بعد از آش و لاش شدن تیم ملی مقابل انگلستان در جام جهانی 2022 مردد بودم که اصلا بازی با ولز را ببینم یا نه. شرایط عجیبی حاکم بود. فیلمهای مجازی نشان میداد که چطور در برخی محلات تهران، با هر گل انگلیس فریاد شادی عدهای بلند میشود. بعد از بازی هم برخی وطنپرستانِ مخالف روسیه و چین که از دخالت این دو کشور در امور داخلی ما عصبانیاند، با پرچم انگلستان دور افتخار و شادی زدند؛ همان کشوری که از ابتدای تشکیلش چشم طمع به هیچ خاک و پرچمی نداشته است. ممکن است بخواهید به اشغال هندوستان اشاره کنید. اشتباه میکنید. اشغال هند کار داماد گاندی بود. سر مهریه با مهاتما به اختلاف خورد و در اعتراض به چشمتنگی او، خاک هندوستان را به توبره کشید. گاندی فکر کرده بود چون داماد پولدار گیر آورده است میتواند ملحفه را کنار بگذارد و با پول مهریه یک دست کت و شلوار نو بخرد. دامادش هم گفت: «فلفل سیاه»
🔹قحطی ایران هم هیچ ربطی به انگلستان نداشت. اصرار مردم به استفاده مکرر از بربری کنجدی برشته، موجب کمبود آرد و در نهایت قحطی شد. متاسفانه بیجنبگی مردم در بربریخوری تا جایی ادامه یافت که چند میلیون ایرانی در اثر گرسنگی از دنیا رفتند و باز هم زندهها دست از سنت بربریخوری برنداشتند. حتی مواردی پیش آمد که طرف داشت از دنیا میرفت و همسایه داشت بربری تو ماست میزد و در واکنش به غش کردن همسایه میگفت: «دلت نخواد؟» غرض این که دور افتخار زدن با پرچم کشور دوست و خوشنیت انگلستان توجیهات تاریخی هم دارد.
🔸بازی با ولز، عصر جمعه بود و پایان بازی با غروب جمعه همزمان میشد. سالهاست غروب جمعه برای من یادآور دعای سمات است که شنیدنش جز برای عارفان و خداشناسان، چندان شادیآفرین نیست. به ویژه آن که پس از آن باید به فکر صبح شنبه بیفتند. یعنی طرف تا قبل از پخش دعای سمات، مثل رامبد جوان بالا و پایین میپرد و بعد از آن فاز ساره بیات برمیدارد.
🔹بازیکنان داشتند وارد زمین میشدند. به خلاف بازی قبل که سرود نمیخوانند در این بازی طوری سرود را تکرار میکردند که انگار لحظاتی دیگر قرار است در راه میهن به درجه رفیع شهادت برسند. تسبیح به دست نشستم روبروی تلویزیون و لعن دشمنان اهل بیت را آغاز کردم. سالهاست معتقدم لعن اگر بیش از صلوات موثر نباشد کمی از آن ندارد. لحظات پراسترس بازی را از این ور هال به آن طرفش میرفتم. گاهی مثل دیوانهها عربده میکشیدم و گاهی با دست تهمانده موی سرم را میکندم تا جنگل موهای کمپشتم بیش از پیش با کویر همزادپنداری کند. بازی به نفع ما پیش میرفت. بچهها روی بازی سوار بودند. اگر چه هر فرصتی که از دست میدادند، هزاران افسوس و فحش از طرف مخالف و هوادار نصیبشان میشد اما باز سر حال بودند و به اعتلای پرچم فکر میکردند. پرچم، همان پارچه چندرنگی است که برای مردم همه کشورها نماد اتحاد است و در این جام جهانی برای ما مایه افتراق شده بود. برخی مدل شیر و خورشیدش را به استادیوم آورده بودند و بعضی از نمونه سفید بیرنگش استفاده میکردند و دسته آخر هم از همان پرچم رسمی جمهوری اسلامی ایران. البته حضور گروه اول و دوم در ورزشگاه کمرنگ بود.
🔸همان طور که یادگاری گزارش داده است توافقات پشت پرده جمهوری اسلامی ایران با دولت قطر موجب شده بود شاخک قطریها به هرگونه فعالیت سیاسی شدیدا حساس شود و هیچ گونه تحرکی را برنتابند. ماجرا بر اساس آن چه از منبعی که نامش را فاش کرده شنیدم (کانال اخبار سوریه!) این بود که پس از ناآرامیهای کشور پس از فوت مرحوم مهسا امینی، جمهوری اسلامی به این نتیجه رسید که عربستان سعودی در این قضایا نقش پررنگی دارد. از این رو تصمیم گرفت عربستان – و احتمالا امارات را – به شیوه نظامی تنبیه کند. قطریها فهمیدند و دواندوان به تهران آمدند و گفتند: «حاجی شما را به تار سیبیل امیرمان بیخیال شوید. چند میلیارد دلار هزینه ما دود میشود. خشکه حساب کنید.» ایران هم مشروط به راه ندادن چند شبکه خبری معاند و جلوگیری از جلوه و جولان حامیان «زن، زندگی، آزادی» پاسخ نظامی را لغو کرد و کنار آمد.
ادامه در فرسته بعد 👇👇👇
@tanzac
🔸همان لحظاتی که من خشمگین و عصبی از این طرف به آن طرف میرفتم و فحش میدادم، یادگاری در ورزشگاه حرص میخورد. طوری که خودش روایت کرده گاهی این قدر برای بازیهای مهم حرص میخورَد و مضطرب میشود که اندامهای حیاتیاش در آستانه آسیبدیدگی قرار میگیرد. دقیقا مانند مسئولان که برای حل مشکلات اقتصادی مردم خواب و خوراک ندارند و عموما بعد از دوره مسئولیت، سایز تغییر میدهند.
🔹بعد از آن که در دقیقه 98 روزبه چشمی با آن شوت به یادماندنی دروازه ولز را باز کرد نفهمیدم چه عربدهای کشیدم. بعد که پدرم تماس گرفت و جویای احوالم شد بهش گفتم: «چیز خاصی نیست. شادی بعد از گل بود.» واژه «زهرمار» را که به کار برد فهمیدم زیادهروی کردهام. بعد از بازی باید میرفتم دنبال همسرم. تا فلکه صفائیه (یکی از میدانهای شلوغ قم) رفتم. جمعیت زیادی آمده بود و پرچم ایران را تکان میدادند. یکی از آهنگهایی که صداوسیما در پیروزی کشتیگیران، فوتبالیستها، جودوکاران، دوندگان، وزنهبرداران و شطرنجبازان پخش میکند با بالاترین صوت داشت پخش میشد. خانمهای چادری داشتند پرچم ایران را تکان میدادند. مردانی با صورتهای ریشدار و بعضا یقههای بسته هم بودند. یکی هم میکروفون به دست گرفته بود و با تصور این که صدای بمش شانه به شانه ابی میزند، با فریاد مدام این پیروزی را تبریک میگفت. یک دفعه پشت بلندگو گفت: «تقدیم به همه مدافعان امنیت».
🔸تعجب کردم. هنوز برخی شهرهای کشور صحنه درگیری و زد و خورد بود. فقط یک بیسلیقگی تمامعیار میتوانست در شبی که ملت دنبال بهانهاند تا زیر پرچم یکرنگ، با هم سرود پیروزی بخوانند با دست گذاشتن روی مهمترین نقطه اختلاف، بهانه وحدت را از میان بردارد. یادگاری هم در کتابش شبیه همین را میگوید. ما عرضه راهاندازی، برگزاری و هدایت شادی اجتماعی نداریم. پایکوبیهایی که گاه میتواند خشم یک ملت را تخلیه کند را حرام میشماریم، صفحه مجازی صادق بوقیها را میبندیم و برای رقصندگان خیابانی پرونده درست میکنیم. انرژی اعتراضی جمع و مانند بشکههای بنزین انبار میشود. یک دفعه یک مهسا امینی از راه میرسد و با مرگش کبریت به جان انبارمان میاندازد. آن گاه آتش گُر میگیرد و اولین چیزی که میسوزد سند یکرنگی و یکدلیمان، پرچم است. خلاصه هر چه که بود بازی با ولز را بردیم و آماده بازی با آمریکا میشدیم.
🔹باز عدهای شروع کردند. میخواستند بازی ساده فوتبال را به رویارویی اسلام و لیبرالیسم تبدیل کنند. لابد اگر تیم ملی شکست بخورد اسلام بازی را به لیبرالیسم واگذار کرده است. دقیقا همین کار را پس از غلبه یزدانی بر تیلور در مسابقات جهانی نروژ هم کردند. یکی از گزارشگران خوشنامِ! سازمان با میکروفون در پیادهرو میچرخید و از مردم درباره انتقام سخت مصاحبه میگرفت. یکی هم نبود بگوید: «داداش چرا موشکها را میریزی روی تشکها؟» اگر چه بعد از افتضاح حذف نابخردانه روسها از عرصههای ورزشی جهان (پس از تجاوز اوکراین به آنها!)، عدهای میگویند ورزش تماما سیاسی است که اگر نبود غربیها به رهبری ایالات متحده چنین نمیکردند اما من عمیقا معتقدم حداقل ما باید در جهت سیاستزدایی از ورزش حرکت کنیم. سیاستورزی غیرضروری جوری با زندگی مردم آمیخته شده که همین امروز در نانوایی سنگکی، وقتی به کیفیت نان اعتراض کردم، سی ثانیه بعد دیدم شاطر عباس دارد به سیاست غلط مقاومت عراق در انهدام بندر حیفای اسرائیل میپردازد. بیخیال نان شدم و تا شهرکِ قدس قم سینهخیز رفتم.
🔸خلاصه شادی ولز در کاممان ماندگار نشد. بازی با امریکا را چنان سیاسی کردیم که هرگونه باخت به شکست محور مقاومت در برابر محور غربی، عربی، عبری تفسیر میشد. کیروش هم آن چنان که باید نتوانست تیم را بچیند و آه اسکوچیچ هم گرفت. حالا کار خیر برای کسی بکنیم و او هم قطرهقطره اشک بریزد و در همان حال برایمان دعا کند کک بدبختیمان هم نمیگزد و میرود در آرشیو تا دستگیر قیامتمان باشد ولی همین که بیچارهای را از روی صندلی مربیگری بلند کردیم و او هم یک آه آرام کشید تیم ملی زیر و رو شد. نتیجه چه شد؟ باخت یک بر صفر مقابل امریکا. بعد از باخت هم سرافرازانه اعلام کردیم: «ورزش ربطی به سیاست ندارد. اگر اینجا یکی خوردیم در منطقه ده تا زدهایم و تازه گل اصلی هنوز مانده است.»
🔹نویسنده آن شب در دوحه دقیقا همینها را میگوید. از موضع یک جوان تحصیلکرده معتقد به انقلاب و البته منتقد سعی میکند دریچهای باز کند که انقلابیها و مخالفان بتوانند یکدیگر را بفهمند و ارتباط بگیرند. نه اینها طرف مقابل را یکسره مشتی مزدور اینترنشنال بدانند نه آنها فکر کنند اینها همزمان با حمله عمر خطاب به ایران آمدهاند. ایران برای همه ماست؛ امید که به این درک برسیم.
▪️همین یادداشت در سایت دفتر طنز حوزه هنری
#علی_بهاری #محمدحسن_یادگاری #جام_جهانی #قطر #زن_زندگی_آزادی
#tanzac
تو مسجد جمکران، بعد از نماز امام زمان، رفتم سجده و ظهور آقا رو از خدا خواستم. بلند که شدم، یه پیرمرد هفتاد ساله اومد کنارم و گفت: «قبول باشه حاجآقا. یه سوال داشتم.» با لبخند بهش گفتم: «قبول حق باشه پدر جان. در خدمتم» پرسید: «ضریح امام زمان کجاست؟» تا حرم سینهخیز رفتم!
#علی_بهاری #جهان_منجی_میخواهد #نیمه_شعبان
@tanzac
بانکداری مهدوی
تو دولت امام زمان هر صنفی مسئولیت و کارویژه خودش رو داره. همه رو که نمیشه به یه چوق روند. مثلا مدیران بانکها حتما به سختی بازرسی میشن. اگه یه موقع خدایی ناکرده زیرآبی رفته باشند و وامی این ور و اون ور کرده باشند یا مثلا ملت رو سنگ قلاب کرده باشند باید برن اداره کل بازرسی مکه. اگه پاک باشند که هیچی دوباره مشغول کار میشن اما اگه حقهبازی کرده باشند باید از بانک و اقتصاد بیان بیرون و برن تو دامداری، کود جمع کنند واسه رونق کشاورزی دولت مهدوی. بله آقا فکر کردی کم الکیه. فکر کردی دولت امام زمان هم مثل این دولتهاست؟ نه خیر از این خبرها نیست. زیرآبی بری حالت رو میگیرن. آهای مدیر بانکی با خودت نگی من که تو این دولت این قدر زبل و توانام ببین تو دولت مهدوی چه قدر قوی و دانام. این حرفها نیستها. فکر نکنی اونجا هم میتونی این جایزه مایزهها رو بذاری ملت رو بکشونی پول بخوابونن تو بانک! آخه مورد داشتیم آقا رئیس بانک بوده با خودش گفته: «مگه با ظهور امام زمان چه اتفاقی میافته؟ همین کاری که داریم میکنیم تو دولت حضرت هم انجام میدیم. فوقش تبلیغاتمون رو عوض میکنیم و میگیم کسانی که در بانک ما سرمایهگذاری کنند به قید قرعه از جوایز زیر بهرهمند خواهند شد:
- کمک هزینه سفر به مسجد سهله
- فیش تبرکی مسجد مقدس جمکران به تعداد اعضای خانواده
- کمک هزینه اقامت در جزیره خضراء به مدت سه ماه
- ده نفر شتر سرخموی
- و ده ها جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر. فراموش نکنید هر پنجاه هزار درهم در هر روز یک امتیاز.
خلاصه ما بانکیها کار خودمون رو بلدیم.»
نه خیر آقاجون! از این خبرها نیست. اون موقع بخواهی ربا بخوری، زمین میخوری.
#علی_بهاری #جهان_منجی_میخواهد #نیمه_شعبان
@tanzac
اصناف دولت مهدوی
🔸داشتم با خودم فکر میکردم صنفهای مختلف وقتی امام زمان بیاد چه کار میکنن و چه تغییراتی واسشون اتفاق میافته. با بازیگرها شروع میکنم. مطمئنم بازیگرها در دوران دولت مهدوی دیگه مجبور نیستند خوانندگی کنند. چون اونهاییشون که واقعا بازیگرند اینقدر پروژه خوب بهشون پیشنهاد میشه که لنگ بلیط این کنسرتهای آبکی نباشند. اونهاییشون هم که فقط با پارتی و پول و خوشگلی اومده باشند باید برن سراغ کارهای دیگه. بالاخره دولت حضرت نیروی خدماتی هم نیاز داره دیگه. البته خداییش دولت امام زمان به پروژههای مسخرهای که بازیگر فصل سه از فصل یک جوونتر شده باشه عمرا بودجه نمیده. افتاد؟ البته دولت آقا دست سلبریتیها رو این قدر باز نمیذاره که هر چی خواستند تبلیغ کنن. مثلا جنس 200 میلیونی رو بیان 50 میلیون تبلیغ کنن و ملت بدبخت هم فریب بخورند حتما پلیس مجازی دولت مهدوی، پایه دوربین میکنه تو آسیتنشون.
🔹صنف دیگهای که حتما واسه ظهور باید خیلی مراقب باشند قصابهاند. البته همهشون نه بعضیهاشون. ولی اونهاییشون که تو این سالها به جای گوشت رون بره، چربی شکم گاو تو پاچه ملت کردند یا مثلا به جای جیگر گوسفند، شش خر به خورد خلق الله دادند، تو دولت حضرت از همون دم خر آویزون میشن.
🔸آخرین صنفی که چهرهشون بعد از ظهور حضرت دیدنیه، نماینده های مجلسند. یعنی به تعداد احسنتهای مسخرهای که گفتند یا چلوکبابهای اضافهای که خوردند یا کاهوهایی که از سلف مجلس کش رفتند یا چرتهای پیش از دستوری که زدند کارگزارهای دولت مهدوی حالشون رو میگیرن. آره داداش! رای گرفتی باید کار کنی نه مسخرهبازی.
#علی_بهاری #جهان_منجی_میخواهد #نیمه_شعبان
@tanzac
ویژگیهای دولت مهدوی
🔸دولت امام زمان ویژگیهایی داره. اولیش اینه که مدیر دولت مهدوی همیشه سر وقت تو اداره حاضره. ساعت 11 صبح کار رو تعطیل نمیکنه و بگه الان وقت ناهاره یا مثلا از 10 صبح آستینهاش رو بالا نمیزنه و بره واسه مقدمات نماز. یکی هم نیست بهش بگه بابا جون تو که سندروم کلیه پرکار داری، تا وقت نماز شصت بار دیگه باید مقدمات رو به جا بیاری. بشین سرجات چاییات رو بخور.
🔹یکی دیگه از ویژگیهای مدیر دولت مهدوی، اینه که هر کاری بتونه واسه ارباب رجوع انجام میده. ایشالا تو دولت امام زمان خودتون میبینید. تو هر شعبهای که وارد بشید تو همون شعبه کارتون رو تا ته انجام میدن. یعنی دیگه نمیان بگن داداش اینجا شعبه بصره است. این رو باید ببری شعبه مسجد سهله یا مثلا اداره پست سامرا پست پیشتاز کن که سه روز دیگه تو اداره مرکزی مکه به دست ما برسه. نه خیر. هر اداره کار خودش رو انجام میده.
🔸خصوصیت بعدی دولت مهدوی اینه که مدیرانش از تصمیماتی که میگیرن مطلعند. مثلا اگه یه مدیری دستور بده از فردا نون گرون بشه فردا صبح خودش تو نونوایی نمیگه «عه من الان فهمیدم. کی گرون کردید نامردا؟» مثل کاری که بعضی مسئولین آرژانتین انجام میدن. به هر حال امیدواریم مسئولان آرژانتین از دولت مهدوی یاد بگیرند و وظایفشون رو درست انجام بدن. یا مثلا اگه خدایی نکرده تو یکی از شهرهای حکومت حضرت، چند تا ماشین تصادف کنند و بریزند روی هم، مدیر دولت مهدوی نمیاد بگه: «اولا خودروهای ما همه خوبه و فرقی با نمونه خارجی نداره. ثانیا مسافرها بیمه بودند. نگران نباشید» مسئولیت میپذیره و پیگیری میکنه.
#علی_بهاری #جهان_منجی_میخواهد #نیمه_شعبان
@tanzac