eitaa logo
طنزک
399 دنبال‌کننده
345 عکس
116 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
چند وقت دیگه خدام الحرمین تو مسجد الحرام هم مشروب می‌خورن😁😊 @tanzac
ما در ایران چهار دانشگاه داریم: دانشگاه امام حسین (ع) که شهید تربیت می‌کند، دانشگاه امام علی (ع) که رزمنده تحویل می‌دهد و دانشگاه امام صادق (ع) که مدیرپرور است. بقیه دانشگاه‌ها راننده اسنپ تربیت می‌کنند. 🔹این جمله‌ای بود که کسی در توییتر نوشته بود. هر چند بخش اول و دومش بی‌انصافی و سیاه‌نمایی است (اگر این را نگویم ممکن است این آخرین یادداشت طنزم باشد!) اما درباره جمله سوم و چهارم می‌شود قلم‌فرسایی کرد. دانشگاه امام صادق تفاوت‌های بنیادینی با دیگر دانشگاه‌های کشور دارد. از جمله: 🔸شما در دانشگاه امام صادق بورسیه هستید. می‌دانید بعد از اتمام دوره تحصیل و گرفتن مدرک ارزشمند از معظم له، لَنگ کار نخواهید ماند و بلافاصله به ارگانی جذب خواهید شد؛ یا در شورای سیاست‌گذاری صداوسیما از دانش شما بهره خواهند برد یا در هیئت مدیره یک شرکت نفتی افتخار میزبانی از شما را خواهند داشت. عدم تناسب مدرک تحصیلی و شغل هم چیزی نیست که بخواهید برایش نگران باشید. بقیه متن را اینجا ببینید. منبع: مجله سه نقطه، شماره 48، دی 1402 @tanzac
نظر یکی از مخاطبان محترم کانال درباره یادداشت طنز دانشگاه ادیان یادداشت را اینجا ببینید @tanzac
با دانشگاه باقرالعلوم (ع) آشنایی دارید؟ چه چیزهایی درباره این دانشگاه می‌دانید؟ فردا بیشتر آشنا خواهید شد😊 @tanzac
در باقرالعلوم چه دیدم؟ حدود سه سال دانشجوی مقطع ارشد باقرالعلوم بودم. دانشگاهی در حومه شهر قم. البته الان پردیسان چنان جمعیتی دارد که به زودی قم، حومه‌اش خواهد شد. باقرالعلوم با همه دانشگاه‌های کشور فرق‌ دارد. آن هم فرق‌های اساسی: یک) در باقرالعلوم مقطع لیسانس جز برای یکی دو رشته وجود ندارد. همه از فوق لیسانس شروع می‌کنند. این مسئله ممکن است سه علت داشته باشد: یا همه دانشجویانش این قدر مسلط و باسوادند که نیازی به گذراندن واحدهای کارشناسی ندارند یا واحدهای جبرانی فوق لیسانس این قدر زیاد است که حتی اگر دیپلم هم نداشته باشید آماده ورود به مقطع ارشد خواهید شد یا مسئولان دانشگاه معتقدند اصولا لیسانس بی‌فایده است و حیف وقت. وقتی می‌شود با دو سال کلاس و یک سال پایان‌نامه، سر و ته تخصص را هم آورد چرا چهار سال فرزندان ملت را اسیر درس و کلاس و دانشگاه کنیم؟ بقیه یادداشت را اینجا بخوانید. @tanzac
نظر یکی از مخاطبان محترم کانال درباره یادداشت طنز دانشگاه ادیان یادداشت را اینجا ببینید @tanzac
یکی از دوستان اومد تو خصوصی گفت و کل یادداشت باقرالعلوم رو بذار همین جا. گفتم چشم 🌷 @tanzac
در باقرالعلوم چه دیدم؟ ✅حدود سه سال دانشجوی مقطع ارشد باقرالعلوم بودم. دانشگاهی در حومه شهر قم. البته الان پردیسان چنان جمعیتی دارد که به زودی قم حومه‌اش خواهد شد. باقرالعلوم با همه دانشگاه‌های کشور فرق‌ دارد. آن هم فرق‌های اساسی: 🔸در باقرالعلوم مقطع لیسانس جز برای یکی دو رشته وجود ندارد. همه از فوق لیسانس شروع می‌کنند. این مسئله ممکن است سه علت داشته باشد: یا همه دانشجویانش این قدر مسلط و باسوادند که نیازی به گذراندن واحدهای کارشناسی ندارند یا واحدهای جبرانی فوق لیسانس این قدر زیاد است که حتی اگر دیپلم هم نداشته باشید آماده ورود به مقطع ارشد خواهید شد یا مسئولان دانشگاه معتقدند اصولا لیسانس بی‌فایده است و حیف وقت. وقتی می‌شود با دو سال کلاس و یک سال پایان‌نامه، سر و ته تخصص را هم آورد چرا چهار سال فرزندان ملت را اسیر درس و کلاس و دانشگاه کنیم؟ غیر از این، در برخی رشته‌های دکتری دانشگاه هم می‌شود بدون فوق لیسانس مربوط شرکت کرد. مثلا بزرگوار با سطح سه فقه و اصول از حوزه علمیه همدان، کنکور سراسری می‌دهد و بعد از قبولی در آزمون کتبی، به مصاحبه رشته فلسفه فیزیک! دعوت می‌شود. بگذریم از این که خود اوپنهایمر (منظور اوپنهایمر واقعی است نه شاهکار پدر زمان، کریستوفر نولان با بازی کیلین مورفی) هم مطمئن نبود بتوان رشته‌ای به نام فلسفه فیزیک راه انداخت. در نهایت با کارشناسی‌ارشد فقه و اصول وارد دکتری فلسفه فیزیک، فلسفه دین یا فلسفه حقوق می‌شود و بعد از دو سال پاس کردن واحد، پایان‌نامه می‌نویسد و مرزهای علم را تکان می‌دهد. 🔹در باقرالعلوم، صبح‌ها دختران می‌آیند و عصرها پسران. هیچ کلاس و انجمن و نشست مشترکی با هم ندارند. البته کلاس‌های دکتری به صورت مختلط برگزار می‌شود که یا به خاطر تعداد کم دانشجو در این مقطع تخصصی! است و یا به این خاطر که دیگر سن و سالی گذشته و شیطان رجیم مرخصی است. معمولا مردهای دوره دکتری، منتظر ازدواج فرزندان هستند و بانوان دو بار مادری را تجربه کرده‌اند. 🔸در باقرالعلوم، سلف به آن گستردگی که در دانشگاه‌های دیگر هست نیست. یک بار غذا رزرو کردم. چون معمولا کلاس‌ها عصر بود ناهار را در خانه می‌خوردم و می‌رفتم دانشگاه ولی آن دفعه کاری داشتم و مجبور شدم از روز قبل ناهار رزرو کنم. وقتی وارد دانشگاه شدم نگهبان بعد از دیدن کارتم گفت: «چطوری بهاری؟ ناهار قیمه بادمجون رزرو کردی؟» با دهان هاج و واج گفتم: «شما از کجا می‌دونی؟» او هم با یک لبخندِ بچه‌های بالا اندر بچه‌های پایین گفتگو را خاتمه داد. وارد ساختمان دانشگاه که شدم بعد از گذشتن از کنار اتاقِ کارمندان آموزش، یکی‌شان سراسیمه بیرون آمد و گفت: «بهاری! معمولا ناهار نمی‌گرفتی.» گفتم: «غیر از شما و نگهبانی دیگه کی می‌دونه؟» گفت: «هیچ کس! فقط مسئول سلف و معاون دانشجویی.» گفتم: «باز خوبه مدیر دانشکده نمی‌دونه.» گفت: «دکتر موسوی رو میگی؟ اتفاقا الان داشت می‌رفت. اون هم غذا رزرو کرده بود. بهش گفتم امروز فقط شمایی و بهاری!» پیش از آن که شهرداری، آتش‌نشانی، نیروی انتظامی و وزارت اطلاعات هم مطلع شوند (البته این آخری خبر داشتند) سریع به سلف رفتم تا کلک قیمه را بکنم. ‌ 🔹تا چند سال پیش نام دانشگاه وزارت اطلاعات، امام باقر (ع) بود. فراوان پیش می‌آمد که دانشجویان باقرالعلوم را با بچه‌های امام باقر اشتباه می‌گرفتند و این بسی مایه خوشحالی بود. هر جا می‌رفتیم تا می‌فهمیدند کجا درس می‌خوانیم سریع از بدی‌های دوره شاه صحبت می‌کردند و به اصلاح‌طلبان بد و بیراه می‌گفتند. هر چه می‌گفتیم: «بابا ما خودمون هم آره» حمل بر تقیه و تخلیه اطلاعاتی می‌کردند. متاسفانه چند سال پیش نام آن دانشگاه به دانشگاه اطلاعات و امنیت ملی تغییر کرد و لحظات فان ما را گرفت. 🔸دانشجوهای باقرالعلوم همه یک شکل و یک تیپ‌اند. مثلا اگر در عصر که فقط آقایان رفت‌وآمد دارند در کنار یک جمع ده‌نفره، وسط راهروی دانشگاه داد بزنید: «آشیخ رضا» نُه نفرشان برمی‌گردند و می‌گویند: «جانم اخوی» آن یک نفر هم آسِدرضاست. جدا از این، دانشجوها استادان را حاج‌آقا صدا می‌کنند. حتی اگر او، مدعوِ کراواتیِ سه‌تیغ باشد (البته تخم این فقره را چند سالی است ملخ خالص‌سازی خورده). نماز جماعت دانشگاه پررونق است و جز کسانی که عذر شرعی دارند (در تایم عصر معمولا چنین مواردی نیست) یا عدالت امام برایشان احراز نشده است همه به جماعت قامت می‌بندند. ادامه دارد ... @tanzac
🔹روز دانشجو هم در باقرالعلوم حال و هوای خودش را دارد. بیشتر شبیه روز بزرگداشت روحانیت است. همه در آمفی‌تئاتر جمع می‌شوند، چای و کیک یا آبمیوه و تی‌تاب می‌خورند، یکی از معمم‌ها که هیئت علمی دانشگاه یا منبری است چند دقیقه سخنرانی اخلاقی یا اجتماعی می‌کند. بعد هم یکی از مسئولان گزارش می‌دهد و تمام. دامبول و دیمبول هم در حد سرود ملی اول جلسه. (اگر یادشان نرود کلیپش را بعد از قرائت قرآن پخش کنند!) 🔸در باقرالعلوم روزهای خوش هم زیاد داشته‌ام. از استادانی که با غیبت دانشجویان کنار آمدند تا ماه رمضان‌هایی که استاد و دانشجو رفتند تبلیغ و کله کلاس را به طاق کوبیدند. از هم‌زمانی کلاس با نماز مغرب و عشا که کلاس را تعطیل و نماز جماعت خواندیم تا همکاری آموزش دانشگاه برای تغییر تایم کلاس که طلاب دو بار در هفته از فیضیه عازم پردیسان شوند نه سه بار. خدا چراغشان را روشن نگه دارد! منبع: مجله سه نقطه، شماره 48، دی 1402 @tanzac
داستان مترسک 🔷روزگاری که احدی از فرمان ایالات متحده در محفل سران ممالک سر باز نمی‌زد. حُکّام طابعِ حُکم او و سلاطین پاچه‌بوس و چاکر او بودند. و این نبود جز پس از دبلیو دبلیو آی آی. 🔸(نترسید! کسی وسط نوشتن آدرس اینترنتی با دسته‌بیل توی سر من نزد. دارم نام خلاصه شده جنگ جهانی دوم را به اَنگِ‌فارسی تایپ می‌کنم! قبلا پارسی زبانان فینگیلیش تایپ می‌نمودند و اکنون ما آمریکایی‌ها انگ‌ِفارسی...) 🔹متن کامل را در ویرگول بخوانید @tanzac
🔹ساختمان ایران ١ 🔸فکر و ذکرم فقط پی انتخابات پیش رو بود و خستگی رو از یادم برده بود. خیال‌پردازی می‌کردم که باید موقع تبلیغات انتخاباتی مدیرای ساختمون ازشون مطالبات به حق داشته باشم. 🔸باید توی جلسات عمومی بهشون در مورد بوی بد جوراب همسایه‌مون بگم. البته اینو باید توی جلسه‌ی خصوصی می‌گفتم. به کسی هم که فقط این ایام یادش می‌افته با ما سلام و احوالپرسی کنه نباید رأی بدم. 🈁متن کامل در سایت ویرگول @tanzac
🔹ساختمان ایران ٢ 🔸اختلاف عقاید ساکنین ساختمان ایران ▪️ساختمانی که ما توش زندگی می‌کنیم اسمش ایرانه. یه آپارتمان با انواع عقاید و مذاهب. برای همین مدیریتش کار سختیه. واحد بغلی ما روضه هفتگی‌شون تعطیل نمی‌شه. واحد روبه‌رویی‌شون هم پارتی و جشن‌های شبونه‌شون قضا نمی‌شه! یه طبقه‌ درخت کریسمس می‌بینی که گوزنِ بابانوئل داره برگاشو می‌خوره. طبقه‌ی بعدی هم قرمز یلداییه. حالا نمی‌دونی باید عین دونه‌های انار دسته به دسته و با نظم و ترتیب یک جا بشینی. یا عین دونه‌های هندونه با شلوار کردی مشکی پاتو دراز کنی. طبقه‌ی ما هم که تم مشکی دائمی داره. گاهی هیئتی‌ها استفاده می‌کنن، گاهی هم بچه‌های محفلِ پارتی. ادامه در فرسته بعد 👇👇 @tanzac
🔸خلاصه اهالی همه‌ی این واحد‌ها با تمام تفاوت‌هاشون کنار هم زندگی می‌کنن. مدیر ساختمون هم بدون توجه به این تفاوت‌ها فقط شارژ ماهانه‌شو رو می‌گیره. اما مشکل از اونجایی شروع شد که یکی از اهالی طبقه سوم مدیر شد. بعدشم احساس کرد باید تم کریسمس طبقه خودشون رو برای همه طبقه‌ها اجرا کنه. چشمتون روز بد نبینه. یه طبقه شاخ گوزنا رو صاف کردن. خود بابانوئل رو هم سیاه کردن و دف دادن دستش تا «ارباب خودم بز بز قندی» بخونه! جاتون خالی طبقه‌ی ما هم گوزنای بابانوئل رو برای شام هیئت قربونی کردن. 🔹این شد که تصمیم گرفتم خودم نامزد بشم و مدیر ساختمون ایران بشم. اما از بد ماجرا همه می‌گفتن نمی‌خوان رأی بدن. اصلا مدیریت ساختمون رو به رسمیت نمی‌‌شناختن. طبقه‌ی سوم می‌گفتن پول شارژ ماهیانه‌ی ما خرج گوزن و کاج طبقات دیگه شده پس دیگه رأی نمی‌دیم. طبقه‌ی خودمون ترسیده بودن مدیر بعدی پول گوزنا رو ازشون بگیره. فقط یکی از طبقات رأی می‌دادن، اونا هم می‌گفتن اگه نتیجه اونی که ما گفتیم نشد، نتیجه رو قبول نداریم. 🔸من هم تبلیغات چهره به چهره رو شروع کردم. البته با حساب این طبقاتی که من دیدم، اگه فقط واحد خودمون هم بهم رأی می‌دادن من مدیر می‌شدم. خوب هم بود. هزینه تبلیغاتم رو می‌ذاشتم برای وقتی مدیر شدم. اون موقع همه هزینه رو برای چسپوندن پوستر کسب و کارِ مُرده شوری خودم و کندن پوستر بقیه میکردم. @tanzac
🔹ساختمان ایران٣ 📍 ایرانو به کی بسپاریم؟ 🔸 روز رأی‌گیری برای انتخاب مدیر ساختمان ایران نزدیک می‌شد. من که نامزد مدیریت شده بودم بیشتر از بقیه استرس داشتم. انگار که خانومم را با کارت عابربانکی که پیامکش فعال نیست، توی پاساژ تنها گذاشته باشم. چون دوره‌ی قبل انتخابات شنیده بودم اعتماد به نفس همه‌چیز است. اما نتایج که آمد متوجه شدم یک مقدار تبلیغات هم لازم بوده است. ادامه در پیام بعد ... @tanzac
🔹البته نگران تبلیغات رقیب‌ها نبودم. بیشتر نگران شامی بودم که به در و همسایه می‌دادند. وگرنه یکی‌شان انگار خواب مانده و دماغش به تنهایی به آتلیه رفته. یکی دیگر اسمش گرگ‌علی و فامیلش گداخان بود. کسی به این‌ها رأی نمی‌دهد. این که ایده‌های خوبی برای آینده‌ی ساختمان دارند کافی نیست. مدیر ساختمان باید خوشکل و خوش‌نام هم باشد. 🔸نگرانی من از این بابت بود که اهالی ساختمان ممکن بود گول سابقه و مدرک تحصیلی مرتبط را خورده و این اشخاص اشتباهی را انتخاب کنند. پس گفت‌وگوی چهره‌به‌چهره را از طبقه پایین که پدرخانمم آنجا ساکن است، شروع کردم. البته خانمم معتقد بود، طبقه پایینی‌ها من را که دامادشان هستم ول نمی‌کنند و به دیگری رأی بدهند. این حرف درستی بود اما مقداری به آن شک داشتم. چون بودند رقیبایی که از طبقه پایین نامزد شده بودند. 📍برای شام به منزل پدرخانمم رفتیم که هم تبلیغ کنم و هم یک وعده غذا از مخارج ماهانه منزل کم بشود. سرِ سفره داشتم فکر می‌کردم که چطور بحث را شروع کنم و به صحبت‌های مادرزنم گوش می‌کردم. بحث تفکیک زباله بود. پدرخانمم که دید دست به غذا نزدم گفت: «پسرم، مشکلی پیش اومده؟» وقتی گفتم نه، پدرخانمم بشقاب مرا برداشت و سهم من را هم خورد. بخش اول نقشه با شکست مواجه شده بود. پس تمرکز رو گذاشتم روی رأی. 🔸گفتم: «اگه من رأی بیارم همه ساختمون رو مثل خونه‌ی خودم تمیز می‌کنم. در اولین قدم هم زباله‌ها رو تفکیک می‌کنم.» پدرخانومم هم در حال خوردن غذای من گفت: «خیلی خوبه پسرم. ما قبلا زباله‌ها رو می‌بردیم سر کوچه، از این به بعد می‌ریزیم خونه‌ی شما. نزدیک‌تر هم هست.» نمی‌دانستم این تعریف بود یا تخریب! ولی فکر کنم این جمله در کنار دامادی من، رأی این طبقه را مال من خواهد کرد. 🔷بعد از آن به طبقه‌ی بالا رفتم. باجناقم کلا آدم تنبلی است و خانه‌ی خودش راه هم مرتب نمی‌کند، چه برسد به راه‌رو. پس به او وعده دادم که «اگه مدیر شدم دستور می‌دهم کسی به تمیزی راه‌رو گیر نده. زباله‌ها را هم بدون تفکیک از شیشه پرت کن پایین!» روی نقطه‌ی حساسی دست گذاشته بودم و فکر می‌کردم این رأی دیگر مال خودم است. اما باجناقم با نامردی گفت: «شرمنده، کاندیدای قبلی گفت: میاد ظرفامونو می‌شوره!» 🔸درست است که من وعده‌ی دروغ می‌دادم ولی حداقل وعده‌ام شدنی بود. دیدم سه‌-هیچ عقب افتادم. پس دست به یه تاکتیک ناجوانمردانه زدم و گفتم: «ببین! من پدرخانوم‌مون رو راضی می‌کنم تو زن دوم بگیری. هم ظرف بشوره و هم راه‌رو رو تمیز کنه.» بعد هم که برق چشم‌های باجناقم را دیدم، همان موقع هم گوشی را در آوردم و با پدر خانمم در این مورد صحبت کردم. داشتم قول موافق را می‌گرفتم اما در همین حین پدرخانمم از کنار ما رد شد و وارد خانه‌ی باجناقم شد. ▪️متأسفانه رأی و اعتماد باجناق باهم از دست رفت، ولی خدا را شکر پدرخانمم فکر کرده بود باجناقم قرار است زباله‌ها را تفکیک کند. @tanzac
🔺ساختمان ایران۴ 🔻به خاطر مصالح طبقه! 🔹صبح با دیدن تبلیغات باجناقم از خواب بیدار شدم. روز انتخابات از آنچه فکر می‌کردم به من نزدیک‌تر بود. انتخابات مدیر ساختمان ایران را می‌گویم. همین ساختمانی که ما در آن زندگی می‌کنیم. ظاهرا بقیه کسایی که کاندید شده بودن شروع به تبلیغات گسترده کرده بودند. فقط من بودم که عقب مانده‌ام. همه‌ی این‌ها را از آن‌جا فهمیدم که عیال با زدن کاغذ تبلیغات باجناقم توی صورتم، بیدارم کرد. واقعا اگر آدم بخواهد با توجه به این تبلیغات رأی بدهد گمراه‌ می‌شود. هرکس بیشتر پول دارد بیشتر تبلیغات می‌کند. 🔹ادامه در نويسه‌ی بعد... @tanzac
🔹شاید بهتر بود به باجناقم پیشنهاد ائتلاف می‌دادم. اما نه! توی دبیرستان این ایده جواب نداده بود. یک‌بار رقیبم به داده‌های آماری من توجه نکرد و کنار نرفت. می‌گفت: «جامعه آماری باید بچه‌های مدرسه باشن، نه خونوادت!». 🔻یک‌بار دیگر هم که قبول کرد و کنار رفت؛ انتخابات باطل شد. چون همه فکر می‌کردند من رقیب را به زور فرستاده‌ام که انصراف بدهد. مشکل رأی‌دهندگان این بود که تحقیق نمی‌کردند. در صورتی که من اصلا کاری نکرده بودم. قلدر کلاس این کار را کرده بود. بعدش هم که قلدرخان فهمید ساندویچی که به او دادم، مال همان رقیبم بوده کاری کرد که انتخابات باطل شود. امان از دست این جناح‌بازی‌ها. 🔸رقیب‌هراسی هم کار درستی نبود. اصلا انسانی نیست که کسی به خاطر مدیریت یک ساختمان پشت سر باجناقش حرف بزند. حتی ممکن است خدای ناکرده به گوشش برسد و کار از رفاقت و رقابت به دشمنی و کینه برسد. نه! مال دنیا ارزشش را ندارد. هفته‌ی بعد هم منزلشان دعوت به کباب بره هستیم. اصلا کار درستی نیست. ولی خب برای باقی رقبا همین کار را باید بکنم. امشب حتما با ماژیک روی تبلیغات‌شان فحش و تهمت‌ می‌نویسم. در همین فکر‌ها غرق بودم و با چندتا از تبلیغات باجناقم، شیشه رو تمیز می‌کردم که فکری در ذهنم جرقه زد. 🔹می‌شد تبلیغات رو به صورت لیستی انجام داد. مسلم است که هزینه‌ی چاپ یک لیست سی‌نفره خیلی کمتر از سی‌تا تبلیغ هزینه داره. فقط باید یک نفر که بخواهد تبلیغ کند را پیدا کنم و از او بخواهم با توجه به مصالح اقتصادی، جای تبلیغات فردی، تبلیغات لیستی انجام بدهد. فقط سه‌ مشکل وجود داشت. اول این که توی ساختمان ایران، ما معمولا اهل کار جمعی نیستیم. مشکل دوم این بود که لیستی‌ رأی دادن دیگر خیلی قدیمی شده و به نوعی توهین به شعور رأی دهنده‌هاست. مثل این که من بگویم: «پسرم شما تشخيص نمی‌دی. بذار من برات تعین تکلیف کنم.» مشکل سوم هم این که وقتی یک مدیر می‌خواهیم، لیست کلا معنی نمی‌دهد. 🔹 تبلیغات باجناقم تمام شد و شیشه‌های خانه نه. بله دوستان. مشکلات مدیریت که یکی‌دوتا نیست. طرف را راضی می‌کنیم که فکر نکن. بدون تحقیق و به خاطر مصالح طبقه، با من ائتلاف کن. به کسی که لیست من گفته رأی بده. تهش هم به خاطر قوانین بد ساختمان، نمی‌توانند به همه‌ی لیست رأی بدهند. آسمان به زمین می‌آمد سی مدیر می‌داشتیم؟ 🔻من بروم چند تبلیغات دیگر از باقی رقبا برای پاک کردن شیشه جمع کنم. 🔹 ادامه دارد... @tanzac
🔹ساختمان ایران ۵ 📍مهندسی انتخابات 🔸هر روز انتخابات مدیریت ساختمان ایران نزدیک می‌شد و من واقعا نمی‌دانستم چطور تبلیغ کنم که رأی بیاورم. خرج کردن را که همه بلد هستند. من هم می‌توانم با شام دادن و وعده‌ی هر رأی یک میلیون تومان رأی جمع کنم. اما مرد آن است که با محبوبیت خودش رأی جمع کند نه پولش. اصلا هم بحث پولش نیست. چون اصلا پولی ندارم که بخواهد بحثش باشد. 🔸شعار من در انتخابات صداقت و عدالت و نظافت و این حرف‌هاست. این‌ها هم که خدا را شکر، مفت است. البته خودم می‌دانم که زیاد شعاری نباید حرف زد. حواسم هست. برای همین به حاج‌صیف‌الله که می‌خواست نامزد شود، بدون صداقت گفتم ثبت نام هفته‌ی بعد است. آن بنده‌ی خدا هم باور کرد. ▪️ادامه در نویسه بعد...
🔹ولی زیاد فایده ندارد. این‌ها برای منی که فقط دم انتخابات با همسایه‌ها حرف می‌زنم رأی بشو نیست. آخر کار هم باید دست به جیب بشوم و چند کارگر برای منزل بیاورم. تا روز انتخابات با شعار عدالت برایشان حق رأی بگیم. به نظافت هم فکر خواهم کرد تا از آن‌ها هم رأی در بیاورم. 🔸در اخبار یک چیزی شنیده‌ام به نام مهندسی انتخابات. البته زیاد نشنیدم چون «پس از باران» شروع شد و همسرجان دوست ندارند دیالوگی از فیلم جا بماند. خواهرزاده‌ام سال گذشته رشته‌ی مهندسی عمران قبول شد. هنوز درسش تمام نشده اما اگر قبول کند انتخابات ساختمان ما را مهندسی کند خوب خواهد بود. 🔹پیشنهاد تغییرات در حوزه‌ی انتخابیه را به مسئولین داده بودم و جواب نداده بود. اما اگر می‌شد اهالی ساختمان شقایق هم با ما رأی بدهند خیلی خوب می‌شد. عموی من و ده پسرش در آن ساختمان زندگی می‌کند و با احتساب مهمانی‌هایی که سر ما خراب می‌شوند اهالی ساختمان ایران محسوب می‌شدند. ولی حیف این پیشنهاد رد شد. همین تصمیمات غلط مشارکت را پایین می‌آورد. تقصیر من است که‌ می‌خواستم میزان مشارکت در انتخابات بالا برود. 🔸تازه می‌فهمم نامزد انتخابات شدن هم کار سختی است. این دموکراسی لعنتی اصلا به درد ما ایرانی‌ها نمی‌خورد. خود من آن‌قدر درگیر انتخابات شده‌ام که به بعدش فکر نکرده ام. البته مسئولیت مدیریت ساختمان که کار آن‌چنانی‌ای ندارد. بیشتر منظورم این است که اگر انتخابات درست برگزار نشد. یعنی اسم من از صندوق‌ در نیامد چه باید بکنم. 🔹 شاید چند برگه اضافی در جیبم پنهان کردم و موقع رأی‌گیری در صندوق انداختم. بدی‌اش این است که ممکن است تعداد آرا از افراد ساختمان بیشتر بشود. اما چاره چیست؟ به خاطر مصالح ساختمان ایران باید این کار را بکنم. شاید هم به پسرم بگویم روز انتخابات همان دور و بر باشد و برای آن‌ها که سواد ندارند بنویسید. 🔸واقعا دیگر نمی‌دانم. آیا می‌شود بدون مسئول رأی‌گيری بودن، مدیر ساختمان شد یا نه؟ فکر می‌کردم نامزد شدن برای انتخابات آسان‌تر از این حرف‌ها باشد. اگر برای بیزینس مرده‌شوری خودم این‌قدر فکر می‌کردم، امروز داشتم با شاهزاده چارلز و جو بایدن بر سر قیمت کفن و دفنشان مذاکره می‌کردم. ولی متاسفانه شوق به خدمت به ساختمان ایران اجازه نمی‌دهد. @tanzac
هر سال تو جشنواره فجر، بامزه‌ترین چیز، لباس سلبریتی‌هاست. فردا یه یادداشت طنز مربوط به این قضیه، منتشر میشه. جایی نرید 😎😎 @tanzac
دبه فرهنگی | در جشنواره فجر چه می‌گذرد؟ 🔹ساعت ۱۰ صبح است. اولین بازیگر با کلی خدم و حشم وارد سالن می‌شود. شلوار گشاد مشکی مجهز به هفت خشتک به پا دارد و یک کت فاستونی سفید را به تن کرده است. پای راستش بوت قهوه‌ای زنانه و پای چپ دمپایی حمام - دستشویی آبی. کلاه ورزشی آدیداس هم سرش گذاشته است. همه خبرنگاران عکس می‌گیرند. یک جوان فریاد می‌زند: «عاشق سلیقتم!» 🔸ساعت ۱۱ است. همه کلافه از این که شخصیت دیگری به اینجا نیامده تا این که سر و کله یکی از بازیگران زن پیدا می‌شود. ملافه‌ای سفید با گل‌های سبز لجنی پوشیده و از حوله‌ آبی به عنوان روسری استفاده کرده است. کفش استوک‌دار نایک به پا دارد و کمربند وزنه‌برداری به کمرش بسته است. کیف‌دستی‌اش هم، کیسه‌ خالی برنج هندی است. 🔹بعد از ظهر ساعت ۳، سر و کله یکی از خوانندگان مشهور پیدا می‌شود. دبه‌ خالی خیارشور را به جای بطری آب‌معدنی دست گرفته و گاهی از آن می‌نوشد. نیم‌تنه‌ بالا را با کیسه‌ زباله‌ مشکی پوشانده و برای نیم تنه‌ پایین از کاغذ روزنامه دیواری استفاده کرده است. ناخن‌های دست چپ را هم لاک آبی نفتی زده. 🔸ساعت ۵ بعد از ظهر، یکی از سیمرغ‌داران دوره‌ قبل سر می‌رسد. کت و شلواری مشکی، زیبا و شکیل پوشیده است. کفش‌های مشکی واکس‌زده، بوی ادکلن فرانسوی و برق ساعت مچی‌اش باید توجه هر کسی را به خود جلب کند، اما نمی‌کند. هیچ کس سرش را هم بالا نمی‌آورد. بازیگر چند قدمی این طرف و آن طرف می‌رود، اما خبری نمی‌شود. ابروهایش را به هم گره می‌زند و دمق و پکر از پردیس خارج می‌شود. 🔹ساعتی بعد برمی‌گردد. سر تا پایش را با کفن پوشانده و کفش و جوراب هم به پا ندارد. نمی‌تواند عادی راه برود؛ مثل گنجشک، جفت پا کوتاه می‌پرد. همه تعجب می‌کنند و به سویش می‌دوند! یکی سلفی می‌گیرد و دیگری صورتش را می‌بوسد. فشار جمعیت به حدی بالاست که کفنش پاره می‌شود. در آن شلوغی زیر گوشش می‌گویم: «زیر کفنت چیزی پوشیدی؟» در شرایطی که یکی لپ چپش را می‌کشد و دیگری گونه‌ راستش را می‌بوسد فریاد می‌زند: «نه. می‌خواستم طبیعی به نظر بیاد!» ▪️عرق سرد روی پیشانی‌ام می‌نشیند. ما در آستانه یک آبروریزی تاریخی و افتضاح فرهنگی هستیم. فریاد می‌زنم: «مراقب باشید. لباس اول و آخرش کفنه!» همه فاصله می‌گیرند و او هم از ترس بی‌آبرویی، با پرش‌های جفت‌پایی گنجشکی‌اش از پردیس خارج می‌شود. @tanzac
دیدگاه یکی از مخاطبان محترم کانال درباره یادداشت طنز دبه فرهنگی @tanzac
🔻حتما تا حالا با خانواده مسافرت رفتید؟ دیدید چه اتفاق‌های بامزه‌ای می‌افته؟ از اختلاف نظر اعضای خانواده تا سلیقه خاص باباها و تفاوتشون با بقیه. ایشالا امشب یه داستان طنز در این باره با عنوان «خاطرات بابام، محاله یادم بره» منتشر میشه.😁 @tanzac
خاطرات بابام، محاله یادم بره 🔹بالاخره ماشین راه افتاد. بعد از شصت بار چک کردن بنزین و آب و روغن و کولر و فنرِ درِ داشبورد، بالاخره بابا که از ساعت ۶ صبح همه را بیدار کرده بود، ساعت ۱۰ به حرکت تن داد. ماشین که به سر کوچه رسید زد بغل و گفت: «سفر بی‌صدقه مثل پلوی بدون روغنه» خیلی ربط مثالش را نفهمیدم ولی پیاده شد و هزار تومان داخل صندوق انداخت. موقع سوار شدن شنیدم زیر لب گفت: «خدایا همون طور که من از خیر این هزار تومنی گذشتم تو هم از خیر اون بلایی که می‌خواد سر ما بیاد بگذر» دعاهای بابا مال قبل از تحریم نفتی و بانکی بود. دوباره راه افتادیم. 🔸به سر چهار راه که رسید از فرصت پنج دقیقه‌ای چراغ قرمز استفاده کرد و از ماشین پیاده شد. کنار صندوق صدقات رفت و یک اسکناس هزار تومانی دیگر داخلش انداخت. این بار موقع سوار شدن چشمانش اشک‌آلود بود. معلوم شد موقع انداختن، بدجور سیمش وصل شده بود. وقتی سوار شد گفتم: «بابا! اون جا یه بار پول دادی. این دیگه چی بود؟» گفت: «اون واسه دم خونه تا اینجا بود. این واسه اینجا تا ورودی جاده است» گفتم: «خوب تا به شمال برسیم سه دونگ خونه رو از دست دادیم که» گفت: «صدقه مال رو زیاد می‌کنه. لطف کن تا کسی ازت چیزی نپرسیده حرف نزن.» به حرکت ادامه دادیم. داشتیم کم‌کم از شهر خارج می‌شدیم که یکهو مامان گفت: «ای وای! سیروس برگرد.» بابام گفت: «چی شده اکرم؟» گفت: «زیر گاز رو روشن گذاشتم. تا برگردیم کتری ذوب میشه.» 🔹بابا با عصبانیت و بدبختی دور زد و با سرعت به طرف آپارتمان‌مان تاخت. بین مسیر، زیر لب می‌گفت: «مگه نمیگن صدقه هفتاد بلا رو دفع می‌کنه. پس چرا این جور شد؟» یکهو آبجی مریم گفت: «بابا این که بلا نیست. تازه مگه نمیگن هر چه از دوست رسد نیکوست. خوب مامان هم عشق شماست دیگه!» که یکهو بابام گفت: «ساکت باش وروجک! هی سکوت می‌کنم هر چی دلش می‌خواد میگه. لابد بعدش هم می‌خواد بگه قضیه لک‌لک‌ها چیه!» مامانم لب گزید، بابا را به آرامش دعوت کرد و گفت: «اصلا همه‌اش تقصیر منه. شما دعوا نکنید.» تا ساختمان‌مان دیگر کسی چیزی نگفت. 🔸وارد خانه شدیم. همه دویدند سمت آشپزخانه و من آرام فقط نگاهشان می‌کردم. گاز خاموش بود. مامان پرسید: «بهنام! تو خاموش کردی اینو؟» همین طور که داشتم پیام‌های تلگرام را چک می‌کردم و سرم پایین بود گفتم: «آره … اوف … استیکرو!» یکهو بابام گفت: «پس چرا تو مسیر هیچی نگفتی؟» گفتم: «خودتون گفتید تا کسی چیزی ازت نپرسیده حرف نزن.» بابام با عصبانیت پارچ شیشه‌ای خالی را برداشت و به دیوار گچی روبروی ورودی آشپزخانه کوبید. بلافاصله لیوانِ همان پارچ را هم به سرنوشتی مشابه دچار کرد. تکه‌های پارچ و لیوان روی فرش سورمه‌ای دم آشپزخانه پخش شد. همه چند ثانیه ساکت شدند. پدرم گفت: «استغفر الله. حیف که قسم خوردم دیگه عصبانی نشم و الا می‌دونستم چی کار کنم» مادرم فریاد زد: «چی کار کردی سیروس؟ این هدیه آبجی مهوش بود.» یکهو پدرم با چشم‌های گردشده پرسید: «دیگه جلوی چشمام که نباید بگی. این رو زن‌داداش راضیه واسه خونه نویی‌مون آورده بود.» مامانم جواب داد: «چرا زور میگی؟ زن‌داداش که اصلا اون موقع با ما قهر بودن. سر ختنه‌سورون پسرش، بهنام کرونا گرفته بود و نرفتیم. اونهام لج کردن خونه نویی نیاوردن» که بابا دوباره مخالفت کرد و شروع کرد به آوردن شاهد. 🔹در همین فاصله من فرصت را غنیمت شمردم و رفتم دستشویی. بابا و مامان همچنان داشتند بحث می‌کردند. مریم هم گاهی به طرفداری از مامان ظاهر می‌شد و گاهی پشت بابا درمی‌آمد. وقتی کارم تمام شد، دیدم آب قطع است. انگار بابا داشت با خاک‌انداز تکه‌های پارچ شیشه‌ای را از روی زمین جمع می‌کرد. از صداها فهمیدم بابا دستش به گلدان خورد و آن هم روی سرامیک آپارتمان افتاد و شکست. همان لحظه فریاد زدم: «بابا آب قطعه» بابا فکر کرد دارم عملکرد او را زیر سوال می‌برم. چند ثانیه بعد با مشت به در دستشویی کوبید و گفت: «بچه جون تو بالاخره بیرون میایی. تیکه بزرگت اون انگشت دستته که لیبل گوشیتو ساییده» داد زدم: «نه بابا به جون مامان منظور بدی نداشتم. شما قبل سفر شیر آب رو بستی. یادتون رفته؟» گفت: «جون مامانتو اونجا قسم نخور بی‌تربیت. خودم یادمه. صبر کن وصل کنم تا خونه رو به نجاست نکشیدی.» آب را وصل کرد و چند ثانیه بعد بیرون آمدم. متن کامل را اینجا بخوانید: http://dtnz.ir/?p=320224 @tanzac