#فاطمیه
بی حرمتی به مادر ۱۸ساله
امضا کرد لگد زدن، به دختر 3ساله را🥺
سیلی زدن به زهرای اطهر
امضا کرد، زدن کعب نی به زینب را😭
میان کوچه مادر را زمین زدن
همین امر را برای خرابه نشینی امضا کردن🖤
تا آن روز کسی محاسن سفید علی را ندیده بود
پس از زدن با غلاف بر دستت، پیری علی را یک شبه امضا کردند💔
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#فاطمیه بی حرمتی به مادر ۱۸ساله امضا کرد لگد زدن، به دختر 3ساله را🥺 سیلی زدن به زهرای اطهر امضا
یه چیزایی هست که فقط تو فاطمیه امضاش رو میزنن💔
میدونی مثل چی؟🥺
امضای اربعین، کربلا، بابالقبله.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#فاطمیه بی حرمتی به مادر ۱۸ساله امضا کرد لگد زدن، به دختر 3ساله را🥺 سیلی زدن به زهرای اطهر امضا
کاش خون ریخته مادر
امضا کند، ساخت حرم حسن را💔
اینقدر فاطمی بودی، که همچون او
بی حرم ماندی😭
میان کوچه چه دیدی؟
که هرشب بی خواب ماندی🥀
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_24 #مُهَنّا من و احمدرضا قصد کردیم بریم گواهینامه بگیریم. جمعیتمون داشت زیاد میشد، به ماشین
#پارت_25
#مُهَنّا
بعد از ده روز ما برگشتیم خوزستان، نتونستیم اونجا خونه پیدا کنیم،نه اجاره، نه رهن.
هفته آخر شهریور، همه بار و بندیلمون رو جمع کردیم تا از خوزستان بریم.
نیت قلبی ما ترک خوزستان برای ابد بود.
قلبم ترک برداشت، مادرم بیتاب بود، مدام میگفت، کجا میری؟ تو شهر غریب، با چهارتا بچه، کجا میخوای بری؟
سخت بود جدا شدن از خونواده برام، اما اون طرف قضیه خانواده احمدرضا بودن که خوشحال بودم دارم ازشون دور میشم.
ماشینباربری که برامون آوردن خیلی کوچیک بود، نتونستم به بخشی از وسایلم رو ببرم، بعضی رو فروختم، بعضی رو هم به امانت دادم به مادرم که سر فرصت برگردم و ببرمشون.
من و احمدرضا دل تو دلمون نبود، خیلی خوشحال بودیم؛بالاخره داشتیم به آرزومون میرسیدیم.
از خوزستان تا یزد،حدود۱۲ساعت راهه.
جدا از هرچیزی دغدغه نداشتن مکان تو کل مسیر فکر منو درگیر کرده بود.
مهنا: الان که برسیم چیکار کنیم؟ خونه نداریم؟
احمدرضا: خدا بزرگه، یه کاری میکنیم.
صبح روز بعد رسیدیم یزد، دخترا خواب بودن، کامیون رو یه جا براش مشخص کردیم و گفتیم اونجا بمونه، من و احمدرضا هم در به در املاکیها شدیم.
اما مگه خونه پیدا میشد؟ قیمتها سرسام آور بود.
بعد از کلی جستجو به خونه پیدا کردیم، صاحبخونه قصد داشت بفروشتش، قیمتش هم مناسب بود، تو یکی از شهرکهای اطراف یزد.
یه مقدار پول کم داشتیم، احمدرضا گفت بزار از پدرم کمک بخوام.
من قلبا راضی نبودم، ولی خب احمدرضا زنگ زد و به پدرش ماجرا رو گفت.
پدر: چقدر کم داری؟
احمدرضا:50میلیون.
پدر: نگران نباش، تا آخر وقت تو حسابته، برو قول نامه رو تنظیم کن.
من و احمدرضا شاخ درآوردیم، مگه میشه؟ همش حس میکردم یه چیزی هست که پدرش این همه دست و دلباز شده.
صاحبخونه، خونه رو در اختیارمون گذاشت، گفت هر وقت بقیه پول رو دادید، بقیه کارها رو هم میریم انجام میدیم.
دو روز گذشت خبری از پولها نشد، پدرش هی امروز و فردا کرد.
فهمیدیم دروغ بوده حرفها، خدا میدونه اون روز چی توسرش خورده بود که این حرف رو زد.
صاحبخونه فکر کرد ما سر کارش گذاشتیم، ما رو انداخت بیرون.
ما هم نخواستیم مدیون این بنده خدا بشیم، هزینه آب و برقی که دو روز استفاده کردیم رو هم باهاش تصفیه کردیم.
روز اول مدرسه فاطمه و بهار موقتا مدرسه رفتن، قصد داشتیم تو همون شهرک یه خونه اجاره، رهن، یا حتی بخریم، اما نشد.
همون آقایی که تو اورژانس به ما جا داده بود، دخترا رو از مدرسه برده بود خونه مادرش، بهشون نهار داده بود، اجازه داده بود اونجا استراحت کنن.
نهایتا بعد از چهار روز تونستیم خونه تو یزد پیدا کنیم.
یه خونه سه طبقه، ما طبقه همکف و زیر زمینش رو رهن کردیم، طبقه بالا هم برا خود صاحبخانه بود که پسر صاحبخونه تازه داماد بود، قصد داشت اونجا زندگی کنه.
خدا رو شکر مدرسه فاطمه و بهار هم به ما نزدیک بود.
یادشون دادم پیاده برن و برگردن.
فکر میکردم جدا شدن از خانواده و دوری برام آسون خواهد بود، اما تازه این اول سختیها بود.
احمدرضا صبح تاشب یا سرکار بود، یا دانشگاه.
من هم با هدی و ام البنین تو خونه تنها بودم.
فاطمه و بهار هم مدرسه بودن، سکوت خونه داشت دیوونهام میکرد.
نه با کسی رفت و آمد داشتم، نه کاری.
مینشستم تو تنهاییام گریه میکردم.
غربت سخت بود واقعا.
کارم بجایی رسیده بود که حس کردم دارم افسرده میشم، بعضی رفتارهام رو خودم متوجه میشدم تغییر کرده.
بعضا حتی حس میکردم روی بچهها هم داره اثر میزاره، دیگه به خودم گفتم مهنا بس کن، مگه تو اولین کسی هستی که از خانوادهاش جدا شده، چیکار داری با خودت میکنی؟
یه پارک نزدیک خونمون بود، هدی و ام البنین رو میبردم اونجا سرگرمشون میکردم، خودم هم اینجوری تو خونه کلافه نمیشدم.
سختیهای جدایی ما فقط همون دوسال اول بود، بعدش که احمدرضا تموم کرد درسش رو، خیلی شرایط بهتر شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #مُهَنّا بعد از ده روز ما برگشتیم خوزستان، نتونستیم اونجا خونه پیدا کنیم،نه اجاره، نه رهن
#پارت_26
#مُهَنّا
امالبنین رو تازه شیر گرفته بودم، ۱سالش بیشتر نبود که اومدیم یزد.
برخلاف فاطمه و بهار که همراه ما تو یه اتاق میخوابیدن، امالبنین رو بعد از اینکه از شیر گرفتم همراه دخترا تو اتاق جدا میگذاشتم.
خب خونهای که تو خوزستان داشتیم دوتا اتاق بیشتر نبود، ناچارا دخترا با ما تو یه اتاق میخوابیدن.
اما خونهای که تو یزد اجاره کرده بودیم، شرایطش بهتر بود و از جهتی که هم طبقه همکف برا ما بود هم زیرزمین کار ما راحت شد.
احمدرضا به دخترا قول داده بود اگه کارنامه پایان سالشون 20بشه برا اتاقشون فرش به قول معروف پرنسسی بخره.
همین طور هم شد، دخترا نمره مورد قبول رو کسب کرده بودند و پدرشون سر قولش ایستاد و براشون فرش خرید.
صاحبخونه ما خیلی زوج خوبی بودند، بندهخداها چقدر سر و صدای امالبنین رو تحمل کردن، گاهی وقتها میاومدن و میبردنش پیش خودشون و آرومش میکردند.
نسبت به قبل کم حوصلهتر شده بودم، خودم حس میکردم قبلا خیلی بیشتر برا بچهها وقت میگذاشتم، ولی این مدت بیحوصله شده بودم، نگرانیهای متفاوتی داشتم.
درسته که الان ما خونه داشتیم ولی اینجا برا ما نبود، ما هم که قصد برگشت به خوزستان نداشتیم.
بعد از تموم شدن دوران تحصیل احمدرضا باید برمیگشتیم.
احمدرضا همون سال دوم درخواست انتقال دائم رو داد، اما قبول نکردند.
ترس و دلهره حرف مردم بود که مثل خوره به جونم افتاده بودم.
دلم نمیخواست برگردم، درسته اونجا شرایطم از لحاظ اقتصادی و کار بهتر بود اما از لحاظ روحی آرامش نداشتم، تازه خودم رو به زندگی تو غربت عادت داده بودم.
وقتی به مشکلاتی که با خانواده احمدرضا داشتم فکر میکردم، مصمم تر میشدم به موندن تو شهر غریب.
خلاصه بعد از کلی بدو بدو تونستم انتقال دائم رو بگیریم.
خونهای که تو اهواز داشتیم رو فروختیم، مقداری پول از قبل ذخیره داشتیم، همه اینا رو جمع کردیم و رو هم گذاشتیم و پول رهن دادیم.
اما خب نمیشد تا آخر عمر تو خونه اجارهای زندگی کرد؛ صاحبخونه هم قصد داشت اجاره و رهن رو بالا ببره که دیگه از عهده ما خارج بود.
با راهنمایی چندتا از همکارهای احمدرضا تو یزد، فهمیدیم اینجا آموزش پرورش به معلمها پنجسال خونه میده، از جهتی که احمدرضا درگیر کارهای پایاننامه و مدرسه و تدریس بود، من افتادم دنبال خونه.
اینقدر رفتم و اومدم تا نهایتا تونستم خونه رو از آموزش پرورش بگیرم، مسئولش یه آدم یه لاقبا بود که فکر میکرد از دماغ فیل افتاده، به دروغ میگفت ما خونه نداریم، در حالی که داشتن و اما میخواستن بر اساس قانون بند پ(پارتی)، یا خودشون اونجا رو بگیرن یا بدن به کسی که خودشون دلشون میخواد، اما من اینقدر پیله شدم که در آخر خونه رو داد، هرچند با اکراه این کار رو کرد.
مدیر مدرسه احمدرضا خیلی آدم حسابی بود، حقیقتا تو دورانی که احمدرضا درس میخوند خیلی هوای احمدرضا رو داشت.
خب تخصص احمدرضا ریاضی دبیرستان بود، خیلی سخت بود براش پایه چهارم ابتدایی اونم اتباع بخواد درس بده، ولی با کمک اون مرد احمدرضا از عهده این کار هم بر اومد.
بعدها هم ما با این خانواده، رفت و آمد پیدا کردیم، یه مرد و زن ساده و خدایی که یه دختر داشتن.
هرچند خودشون یزدی بودن، اما از برخی فرهنگهای شهرشون ناراحت بودن، حقیقت بین بودن، به دنبال تعریف بیخودی از خودشون و شهرشون نبودن، درستش هم اینه.
ما هم وقتی میخواییم از خوزستان تعریف کنیم قطعا خون گرم بودن و مهمان نواز بودن رو به همه تعمیم نمیدیم ولی اکثریت اینجوری هستن.
هرجایی خوب و بد داره، اما کم و زیاده.
حالا که انتقال ما دائم شده بود و پنج سال فرصت داشتیم تا خونه پیدا کنیم، از فرصت استفاده کردیم و افتادیم دنبال خونه.
جاهای مختلفی رو گشتیم، خونههای مختلفی رو دیدیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم.
حقیقتش ته دلمون راضی به موندن تو یزد نبود، فضای یزد بر خلاف اسم و رسمش فضای خوبی برای ما نبود.
از لحاظ بی حجابی خیلی مناسب نبود، حداقل اون زمان نسبت به خوزستان بدتر بود، هرچند الان دیگه این مشکل متاسفانه فراگیر شده.
از لحاظ اقتصادی هم اونجا همه چی گرون بود، یزدی ها خودشون رو تو همه چی با تهران مقایسه میکردن، این حرف من نبود، اینو قدیمیهای شهر میگفتن که چندسال قبل یزد رو دیده بودن.
تغییرات زیادی داشت این شهر.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#انگیزشی
کسی آرام درون گوشم زمزمه میکند
نگران برآورده شدن کدام رویایت هستی؟
آن را به من بسپار، آرام و بیدغدغه بخواب.
من هستم❣
شب خوش✨💫✨
سلام شب خوش عزیزان❣
امیدوارم حالتون خوب باشه💝
عزیزان لازم دونستم که یه مطلبی رو به شما بگم در مورد این که میگید از یزدیها بد گفتی و اینا رو کوبیدی☺️
ببینید ما تو این داستان داریم زندگی کسی رو نقل میکنیم که اونجا 11سال زندگی کرده، مستقیما با مردمش در ارتباط بوده، تو بطن جامعه یزد و اداری و غیر اداریش بوده.
ممکنه دید اون فرد این باشه که یزد خوب نیست، شانسش بوده یا هر چیزی که تو اون شهر همش سختی کشیده.
اما یه وقت کسی میره یزد دقیقا برعکس میبینه و مدام تعریف میکنه.
ما وقتی از زبون کسی بدی جایی رو نقل میکنیم یا خوبی جایی رو صرف این نیست که این جا و مردمش همیشه خوب اند یا همیشه بد هستند.
برا همه ما همچین اتفاقی هم افتاده که چنین تجربهای داشتیم در خرید و فروش و زندگی روزمره
حتما به این نکته توجه کنید.
والا هیچ وقت قصد مدح و ذم بیش از حد از جایی یا کسی رو نداریم و تمام ملیتها و قومیتها به نوبه خود محترماند☺️
✍ف.پورعباس
صبحها، زمانی است که ذهن ما هنوز تازه و پاک است.꧁࿇♥
این زمانی است که میتوانیم با خواندن کتابهای مورد علاقهمان، روزمان را با انرژی و انگیزه شروع کنیم.˚₊· ͟͟͞͞➳❥
کتابها میتوانند به ما انگیزه و الهام بدهند، مشکلات روزمره را فراموش کنیم و به دنیایی از خیال و خلاقیت فرو رویم.*•.¸♡ ♡¸.•*
پس امروز، قدمی بردارید و یک کتاب جدید را شروع کنید. *•.¸♡
صبح بخیر💝
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #مُهَنّا امالبنین رو تازه شیر گرفته بودم، ۱سالش بیشتر نبود که اومدیم یزد. برخلاف فاطمه و
#پارت_27
#مُهَنّا
مراسم شهادت حضرت معصومه نذر هرسالهام رو تو یزد هم رها نکردم، سال اول که مراسم گرفتیم تو یزد، فقط یه خانواده اومدن، یکی از همکلاسیهای احمدرضا، همراه خانمش اومده بود.
سال دوم چهارتا خانواده اومدن، یادم هست یکی از همکارهای احمدرضا مادرش رو هم آورده بود، خانمی لاغر اندام و پیر و قد کوتاه، با چهرهای دلنشین و دوست داشتنی.
خب طبق عادت هرساله من به اندازه صد الی دویست نفر غذا میپختم، تو خوزستان هم اینکار رو میکردم، فکر نمیکردم تو این شهر کسی استقبال نکنه، علی رقم اینکه با همه در و همسایه هم سپرده بودیم،ولی خیلی نیامدن.
اون خانم پیر از اول مجلس تا آخر مجلس با لهجه غلیظ یزدی منو سرزنش میکرد، که چرا اینقدر اسراف کردی، حالا این همه غذا رو میخوای چیکار کنی؟ خدا راضی به این همه ریخت و پاش نیست.
هرچی هم میگفتم خانم این غذا برا اهل بیته، اصراف نمیشه راضی نمیشد.
البته ما که زبونش رو نمیفهمیدیم نوهاش برامون ترجمه میکرد که مادر بزرگم همچین میگه.
صبح روز بعد اون خانم پسرش رو فرستاده بود پیش احمدرضا، بهش گفته بود برو به آقا احمد بگو نذرش قبول شده، اون غذاها اسراف نبوده، نذرش رو آقا امام علی(ع) قبول کرده.
ظاهرا خواب میبینه آقا امام علی اومدن خونه ما، یکی از دخترا هم میره به استقبال مولا، قصد میکنه دست آقا رو ببوسه اما آقا میگن شما نامحرمی، پدرت رو صدا کن دخترم.
اینو بعدها برامون گفتن، خیلی خوشحال شدم که مهر تایید اهل بیت پای نذرمون خورد.
اون حاج خانم دیگه ما رو ول نکرد، هرچند سواد نداشت اما با معجزهای حافظ کل قرآن بود، حافظهعجیبی داشت.
شماره احمدرضا رو گرفته بود، هرز چند گاهی زنگ میزد و میگفت بیاید دلم براتون تنگ شده.
یه بار بخاطر مشغله زیاد حدود دو هفته ما به این پیرزن سر نزدیم، احمدرضا گفت: حالا بیا بریم امروز یکم سرم خلوته، اون پیرزن بیچاره کسی رو نداره، پسراش دیر به دیر بهش سر میزنن.
از خونمون تا روستایی که این پیرزن زندگی میکرد ده دقیقه راه بود، جای کلید در خونهاش هم زیر یه تخته سنگی بود که کنار یه سکو که بغل خونش بود میگذاشت.
خونه خیلی با صفایی بود، یه خونه کاهگلی با اتاقهایی که سقف طاقی دارند.
خونش تو یه باغ کوچلو بود که پر از درخت انار بود، یه طویله کوچیک داشت که چندتا مرغ و خروس و یه بز رو توش نگه داری میکرد.
وقتی وارد شدیم، پیرزن کتاب به دست بود.
یه نگاهی به من و احمدرضا انداخت و خندید و گفت:
نذر کرده بودم اگر بیاید یه دعای توسل بخونم، خدا رو شکر که اومدید.
نمیدونم چی از ما دیده بود که برای دیدن ما نذر کرده بود.
حقیقتش منم مثل مادر خودم دوستش داشتم، حالا که از مادرم دور شده بودم دیدن این پیرزن منو به آرامش میرسوند.
وجود این خانم باعث شد ما با پسر ایشون هم که همکار احمدرضا بود رفت و آمد پیدا کنیم.
راستش وقتی از خوزستان زدیم بیرون همش به خودم میگفتم اونجا ما دوست پیدا میکنیم؟ یعنی مثل اینجا که با دوستای احمدرضا میرفتیم سفر و رفت و آمد میکنیم، اونجا هم همین طور میشه؟
فکرش رو نمیکردم بتونیم اونجا با کسی ارتباط بگیریم و دوست بشیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هرچقدر هم تیشه بزنیدم
هرچقدر بشکنیدم
هرچقدر بسوزانیدم
بدانید من اصیلتر از آنم که نابود شوم.
من قویتر از قبل ادامه میدهم، من شکوفه و میشوم و به یک باره قد میکشم.
گاهی بیاید تشکر کنیم از کسانی که مارا با زخم زبانهایشان ناراحت کردند.
آخر همینها بودند که به ما فهماندند ما چقدر با استعدادیم🦋
ما زیباتر از آنی بودیم که دیگران به ما میگفتند.
ما پروانه بودیم💝
✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #مُهَنّا مراسم شهادت حضرت معصومه نذر هرسالهام رو تو یزد هم رها نکردم، سال اول که مراسم گ
#پارت_28
#مُهَنّا
دخترا به سنی رسیده بودن که میشد بهشون گفت مستقلاند، حداقل تو زمینه درسی دیگه خیلی به کمکم نیاز نداشتن، هدی کلاس اول بود و بهار و فاطمه هم راهنمایی بودن، البته با تدبیر احمدرضا بهار برای بار دوم امتحان جهشی داد و هم پایه فاطمه شد، از کلاس هشتم دخترا باهم شدن، عین دوقلوهای افسانهای.
خیالم که راحت شد، تصمیم گرفتم یکم به خودم فکر کنم، راستش بیشتر بخاطر بچهها بود ولی خب علاقه من هم در این میان باعث شد به فکر ادامه تحصیل بیفتم.
همون سال اولی که رفتیم یزد، برای نهضت سواد آموزی نیاز به نیرو داشتن، من اولین نفری بودم که اسمم رو نوشتم، البته سال اول خیلی چیزی دستم رو نگرفت، یجورایی مسئولین اداره در حقم ظلم کردن و نتونستم کلاس تشکیل بدم ولی سال بعدش من شاگرد اتباع گرفتم، خانم های افغانی بیسواد که دوست داشتن درس بخونن و سواد داشته باشند، البته همه هم اهل سنت بودن، قطعا روش تحصیل برا این گروه خیلی متفاوت بود.
خلاصه نشستم و جدی نظرم رو به خانواده گفتم.
مهنا: دخترا بیاید بشینید کارتون دارم.
احمدرضا جان تو هم بیا لطفا.
احمدرضا: بفرما در خدمتم خانم.
فاطمه،بهار: بله مامان، ما اومدیم.
مهنا: من،... خب میدونید که من دیپلم گرفتم، بخاطر شما و بابایی دیگه درس نخوندم نشستم و شما رو بزرگ کردم و تو درسها کمکتون کردم، هر وقت میاومدید خونه نهار آماده بود، خلاصه سعی کردم شما تو رفاه باشید و همه وقتتون رو با من بگذرونید.
احمدرضا: خب الان چی شده این حرفها رو میزنی؟
مهنا: میخوام اجازه بگیرم از شما احمدرضا جان و شما دخترا، اگر شما راضی باشید میخوام برم ادامه تحصیل بدم، حالا که اجازه دادن نهضت سواد آموزی هم درس بدم، بهتره یه لیسانس حداقل داشته باشم، اینجوری حتی برا شما دوتا هم خوبه، من حس میکنم وقتی میرم مدرسه شما بخاطر دیپلمی بودن من خجالت میکشید.
فاطمه: نه اصلا اینطور نیست مامانی، اتفاقا شما بین مادرا تنها کسی هستید که سواد دارید، من خیلی خوشحالم شما مامان من هستی.
بهار: آره درسته، ما هیچ وقت اینطوری فکر نکردیم مامانی.
فاطمه: الان هم خیلی خوشحالیم شما میخوای درس بخونی اتفاقا شبیه هم میشیم، روزها باهم درس میخونیم و باهم میریم مدرسه.
احمدرضا: اگر واقعا خواسته تو اینه من مشکلی ندارم.
مهنا: رضایت قلبی تو رو میخوام احمدجان، دخترا از سر شوق و ذوقشون قبول کردن، خیلی چیزا رو درک نمیکنن،این تویی که ممکنه به سختی بیفتی، اگر فکر میکنی با درس خوندن من از حقوقی که به گردنم داری چیزی کم میشه من درس نمیخونم.
احمدرضا: نه، من به تو اعتماد دارم، تو هم میتونی درس بخونی هم میتونی به کارهای خونه برسی.
حالا که رضایت خانواده رو بدست آورده بودم، افتادم دنبال منابع امتحان، احمدرضا هم پیگیر شد و منو ثبت نام کرد.
نتونستم منابع اصلی رو پیدا کنم، به نمونه سوالها اکتفا کردم، البته همسایمون یه پسر داشت که اونم میخواست آزمون بده، برخی منابع رو از اون گرفتم و یه نگاهی انداختم.
روز امتحان که رسید دل تو دلم نبود، امتحان تو دانشگاه پیام نور تفت برگزار میشد، صبح با یه مداد و پاککن رفتم، احمدرضا میخواست منو آروم کنه، اما چهرهاش داد میزد که از من بیشتر استرس داره.
دفترچهها رو که توزیع کردن، با نام و یاد خدا شروع کردم، اول از عربی شروع کردم که برام آسون تر بود، از زبان خیلی چیزی سر در نمیآوردم، معلوماتم تو این درس خیلی بالا نبود، ولی توکل کردم و هرچیزی که حدس میزدم درسته رو جواب میدادم، فکر نمیکنم سوالی رو سفید گذاشته باشم، تو دروس تخصصی سعی کردم طوری جواب بدم که منفی نزنم.
هرچند به ظاهر با این روش من اولین نفر تموم کرد، ولی آخرین نفر پاسخ نامهام رو تحویل دادم.
از ته دلم خدا رو خوندم از سر جلسه بلندشدم.
دستام عرق کرده بود، مداد لای انگشتام سُر میخورد، کاغذی که دور پاککن بود خیس شده بود.
احمدرضا: سلام، خدا قوت، چه خبر؟
مهنا: سلام، ممنون، هرچی بلد بودم زدم.
احمدرضا: توکل برخدا، ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#انگیزشی
پروانه چون هیچ وقت نمیتواند بال خودش را ببیند، درک نمیکند چقدر زیباست🦋
حکایت حال و روز بعضیاز ماهاست❣
درک نمیکنیم چقدر زیبا هستیم
اطرافیان هم هرچقدر به ما بگن شما زیبایید باور نمیکنیم💋
به خودت باور داشته باش
تو یک مخلوق ناب و نادری هستی که چون تو دیگر تکرار نمیشود🌱
✍ف.پورعباس