🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #مُهَنّا بریک: شرایط خانم عباسی برای موندن اینا هست، نه دستیار میخواد، نه خونه، با تیپ خا
#پارت_70
#مُهَنّا
استاد:خب، تعریف کن ببینم چیکار کردی امروز؟
فاطمه: همون طوری که دلم خواست پیش رفت، هم تحصیل هم کار بعلاوه راننده شخصی و تامین مالی، با همین پوششم هم رفت و آمد میکنم کسی هم حق نداره بهم گیر بده.
استاد: یعنی الان تو با راننده شخصی برگشتی؟
فاطمه: امروز که نه، قرار شد از فردا باشه، از خونه تا دانشگاه و از دانشگاه تا محل کار آزمایشگاه.
من از فردا دیر وقت برمیگردم.
استاد: میدونی اگه تو دوسال تحویل ندی پروژه رو چی میشه؟
فاطمه: بله، نگران نباشید بخاطر برگشتم به ایران حاضرم هر کاری کنم.
استاد: شرایط سختی که تو گذاشتی یجورایی معامله با جونت بوده، نباید این ریسک خطرناک رو میکردی.
فاطمه: اصلا دلم نمیخواد مقابل اینا کوتاه بیام، حداقل به عنوان یه ایرانی.
استاد: بهت اعتماد دارم، ولی نگرانتم، خیلی باید مراقب خودت باشی.
قطعا اونا قوانین سختی برات درنظر گرفتن که قبول کردن شرایط تو رو.
فاطمه: متوجهام استاد، قول میدم هم شما و هم کشورم رو سربلند کنم.
تلاش شبانه روزی من از روز دوم اقامتم شروع شد، کتابهای مختلفی رو میخوندم، سخت بود ولی بخاطر حاجقاسم و شهدا تحمل کردم این سختی رو.
خانم سلیمانی خیلی کمک حالم بود، مخصوصا تو درسها.
یک ماه از اومدنم به آمریکا میگذشت، یه روز از فرط خستگی تو همون آزمایشگاه خوابم برد، دلم تنگ خانوادهام بود.
به سختی باهاشون تماس میگرفتم.
حدودا سه هفته از آخرین تماسم با خانواده میگذشت، ۱۲شب آمریکا یعنی صبح تو ایران.
بعد از کلی سختی و کار نیم ساعت وقتم رو خالی کردم و باهاشون تماس گرفتم.
مهنا: سلام قربونت برم، فدای اون روی ماهت مادر، خوبی؟
فاطمه: ممنون خوبم، شما خوبید، بابا، دخترا.
مهنا: همه خوبن دورت بگردم، چرا نخوابیدی؟ مگه اونجا شب نیست؟
فاطمه: چرا شبه؛ ولی من کار دارم، باید خوب کارم رو انجام بدم تا بتونم سر دوسال تموم کنم و برگردم ایران.
مهنا: ان شاالله عزیزم، خدا کنه این دوسال زود بگذره، خیلی سخته بدون تو مادر.
فاطمه: برا منم بدون شما سخته.
مهنا: راستی فاطمه برا بهار خواستگار اومده، همکارشه.
فاطمه: جدی!؟ بسلامتی، کی؟
مهنا: یه هفته پیش اومدن، البته ما جواب ندادیم هنوز.
فاطمه: چرا جواب ندادید؟
مهنا: خب تو خواهر بزرگه هستی عزیزم، بهار جهشی داده به تو رسیده وگرنه هنوز کوچیکه.
فاطمه: اگر بخاطر من جواب ندادید این کار رو نکنید، من تا دوسال اینجام، نمیشه که بهار اسیر من باشه، بعد از دوسال هم به فرض برگشتم معلوم نیست کی میخوام ازدواج کنم، اون که نباید معطل من بشه.
مهنا: خدا کریمه مادر، این بزرگواری تو رو میرسونه دورت بگردم، اما ممکنه ازدواج بهار زندگی تو رو عوض کنه، حرف مردم رو که نمیشه بی اثر دونست.
فاطمه: مردم که همیشه حرف میزنن مامان، شما نظر بهار رو بپرسید اگر دلش میخواد ازدواج کنه تعلل نکنید، اصلا هم به فکر من نباشید.
مهنا: به فرض هم قبول کنیم بیان، تو نباید به عنوان خواهر بزرگ عروس اینجا باشی تو بله برو و عقد و عروسی؟
فاطمه: خب عقد کنن دوسال صبر کنن من برگردم بعد عروسی بگیرن این که میشه.
مهنا: میدونی که ما رسم نداریم دختر و پسر زیاد عقد بمونن، این کار نشدنیه.
فاطمه: به هر حال من نظرمو گفتم، برید به فکر بهار باشید، اون نباید زندگیش بخاطر من خراب بشه.
مهنا: ان شاالله خیره، تا ببینیم چطور میشه.
فاطمه: ان شاالله، مامان اگر کاری ندارید من با اجازه برم.
مهنا: برو قربونت برم، برو به کارات برس.
فاطمه: پس فعلا، سلام برسونید، خداحافظ.
مهنا: خداحافظ دورت بگردم.
بعد از تماس برگشتم سر کارم، فردا اولین امتحانم رو هم باید میدادم، یک ساعت کار میکردم و دوساعت میخوندم.
تمام تلاشم میکردم که هر دوکار رو پیش ببرم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم به آن شب میگویند
اما من بهش میگم زمان آرامش
شبتون آروم🌙✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین❣حسین❣حسین❣
حسین❣
حسین❣
حسین❣
دنیای من
آقای من
اللهم اجعل محیای
محیای من
من برای تو گریه میکنم
تو برای من
آقای من🦋
صبح اول هفتهتون حسینی💝
حرم🌹
حرم🌹
حرم🌹
حرم🌹حرم🌹حرم🌹حرم🌹
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #مُهَنّا استاد:خب، تعریف کن ببینم چیکار کردی امروز؟ فاطمه: همون طوری که دلم خواست پیش رفت
#پارت_71
#مُهَنّا
ایلیا: صبحبخیر خانم.
فاطمه: صبح شما هم بخیر.
ایلیا: من ایلیا هستم، از امروز به عنوان راننده در خدمت شما هستم.
فاطمه: ممنونم.
دَر رو با احترام باز کرد تا من سوار بشم.
ایلیا: بفرمایید خانم.
فاطمه: متشکرم.
یه ماشین مجهز رو برام فرستاده بودن، ماشین نبود، رسما یه کافه رستوران حساب میشد؛ از جون آدمی تا شیر مرغ توش پیدا میشد.
اما من به هیچ کدوم لب که هیچی، دست نمیزدم.
ایلیا: بفرمایید خانم رسیدیم، من ساعت ۱۲همین جا هستم، طبق برنامهای که به من دادن شما رو باید ببرم آزمایشگاه.
فاطمه: میتونم یه سوال بپرسم؟
ایلیا: بفرمایید خانم.
فاطمه: به چه دینی هستی؟
ایلیا: مسیحیام خانم.
فاطمه: قرار بود روز دوم راننده برام بفرستن، چرا اینقدر طول کشید؟
ایلیا: خانم ظاهرا کسی قبول نمیکرد، شرمنده به من دیر اطلاع دادن.
فاطمه: درست، خیلی ممنون، میتونی بری، من دوازده اینجا هستم.
ایلیا: چشم خانم.
قضیه بو دار بود، نمیدونم چرا ولی حس خوبی نسبت به این رفتارشون نداشتم، این همه ریخت و پاش و دیر فرستادن راننده اونم با یه ماشین کافه رستورانی.
اونا قطعا دنبال چیزی بودن، اما چی؟ نمیدونم.
استاد: خانم عباسی جواب بدید، وقتی جنین دچار خفگی با بند ناف میشه چهکاری باید انجام بدیم؟
فاطمه:اگر در هنگام زایمان در وضعیتی که بند ناف دور گردن جنین پیچیده باشد،افت ضربان جنینی پیش بیاید، ظرف مدت 10 تا 15 دقیقه بیمار باید برای سزارین آماده شود. اما اگر بند ناف دور گردن جنین پیچیده باشد اما ضربان قلب افت شدید پیدا نکند، به محض اینکه سر جنین از رحم مادر خارج شد، بند ناف را آزاد میکنند تا روی مجاری تنفسی جنین فشار وارد نشود.
استاد: احسنت، کاملا درسته.
بعد از تموم شدن کلاس رفتم سر قرار منتظر ایلیا موندم.
بریک: خسته نباشید آقای دکتر.
استاد: ممنون
بریک: چه خبر؟
استاد: اون دختری که .... آها فامیلش عباسی هست، خیلی زرنگ و حاضر جوابه.
از همه چی هم میدونه، کم نمیاره، مثل بقیه دانشجوها نیست.
بریک: نخبهاست، مقالهای که ارائه داده رو خوندید؟
استاد: نه، چیه موضوعش؟
بریک: تبدیل و ازبین بردن سلول معیوب جنین مبتلا به سندروم داون و جایگزین کردن سلول سالم.
استاد: عجب ادعایی، چطوری میخواد این کار رو بکنه؟
بریک: دوسال وقت داره ادعایی کرده رو اثبات کنه.
استاد: یعنی همزمان با تحصیل داره کار رو هم پیش میبره؟ ولی طبق قانون نیست؟
بریک: به شرط بورسیه و تحصیل در اینجا رو قبول کرد، ما هم شور کردیم گروه تصمیم گرفت که شرایطش رو قبول کنه، اگر موفق نشه تو این دوسال باید دوسال دیگه هم بمونه.
استاد: عجب ادعایی! امیدوارم از پسش بربیاد.
بریک: ما هم امیدواریم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون بخیر و خوشی عزیزان♥️🌹
شاد و سرزنده باشید🦋
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_71 #مُهَنّا ایلیا: صبحبخیر خانم. فاطمه: صبح شما هم بخیر. ایلیا: من ایلیا هستم، از امروز به
#پارت_72
#مُهَنّا
ماه محرم نزدیک بود، اما تو آمریکا خبری از بیرق و پارچه سیاه و هیئت نبود.
اونجا همه چی عادی بود، مردم اونجا بیخبر از این بودن که یک حسینی در ۱۴۰۰سال پیش برای آزادی اینا خون داد، علیاکبروعلیاصغر داد.
نمیدونم بگم خوشبحالشون که از این غم خبر ندارن، یا بگم بدا بحالشون که غم حسین را ندارن و کسی همچون حسین ندارن؟ واقعا به اینا چی باید بگفت؟
من که اکثر اوقات تو آزمایشگاه بودم، به سختی تو بازار پارچههای سیاه ساده پیدا کردم، یکم گلدوزی بلد بود، روی یه تیکه از پارچه یا حسین گلدوزی کردم، چسبوندم سینه دیوار آزمایشگاه، جایی که قشنگ تو چشم باشه.
دور تا دور رو هم سیاه پوش کردم، خب حق نداشتم میخی به دیوار بزنم، سعی کردم بدون این که ضرری به دیوار و وسایل اطراف بزنم این کار رو کردم.
دلم هیئت میخواست، روضه و سینه زنی.
پنج سال پیش، سال اول دانشگاه از طرف دانشگاه یه محرم رفتیم بیترهبری.
امسال من اینجام، به دور از دسته و هئیت.
خودم مداحی میگذاشتم و گوش میکردم و روضه میگذاشتم و گوش میکردم و اشک میریختم.
ایلیا: ببخشید خانم اجازه هست؟
فاطمه: بله، بفرمایید.
ایلیا: دیر وقته، شما برنمیگردید خونه استراحت کنید؟
فاطمه: ببخشید بخاطر من برنامه زندگیتون بهم خورده، همین الان جمع میکنم کارام و میام.
ایلیا: من وظیفهام خانم، باید مراقب شما باشم.
فاطمه: ممنونم، من چند لحظه دیگه میام.
وسایلم رو تمیزکردم و نتایج نهایی آزمایشی که امروز انجام دادم رو هم مرتب و دسته بندی کردم و همراه خودم بردم.
فاطمه: آقای محترم باز هم معذرت میخوام بابت اینکه امشب زیاد منتظر من موندید.
ایلیا: نیازی به عذر خواهی نیست خانم، شب خوش.
فاطمه: شب شما هم خوش.
استاد سلیمانی کلید خونه رو به من داده بود، میدونست من دیر وقت میام.
خیلی آروم در هال رو باز کردم و سعی کردم تو راه رفتن هم بی سر صدا راه برم.
استاد: سلام دختر خوب.
فاطمه: هاااا، وااای استاد ترسیدم، شما هنوز نخوابیدید؟
استاد: نه، خواب به چشمم نیومد، راستش منتظر موندم بیای یه مطلبی رو بهت بگم.
فاطمه: خب صبح هم میتونستید بگید استاد.
استاد: صبح وقت نمیشد.
فاطمه: بفرمایید استاد در خدمتم.
استاد: من فردا دارم میرم ایران، پنج روز دیگه سالگرد مجید.
فاطمه: خدا بیامرزتشون، اما ایشون که برنگشتن ....
استاد: درسته که بدنش برنگشته ولی حضورش رو همه جا حس میکنم، هرسال روز سالگردش میرم سر خاک رفیق شهیدش اونا باهم شهید شدن، اونجا برا مجید و دوستش سالگرد میگیرم.
فاطمه: من اینجا تنها میمونم.
استاد: سعی میکنم خیلی طول نکشه و زود برگردم، منم دلم نمیاد تو رو اینجا بزارم، هرچند من تا یک ماه فعلا اینجا کاری ندارم، کلاسی هم ندارم ولی قول میدم بعد سالگرد مجید زود برگردم.
فاطمه: ان شاالله.
استاد: اگر چیزی میخوای از ایران بگو برات بیارم، لیست کن هرچی میخوای تو این فرصت برم تهیه کنم و بیارم.
فاطمه: ممنون استاد، فعلا چیزی یادم نمیاد.
صبح علی الطلوع استاد عازم ایران شد؛ راستش من احساس تنهایی کردم تو این غربت ولی فرصتی بود برای اینکه بتونم یکم مستقل بشم، یاد بگیرم روی پای خودم بایستم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
عیدی بدم یا نه زوده؟؟😅😅
عیدیتون چی باشه؟😁
اینجا بهم بگو
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #مُهَنّا ماه محرم نزدیک بود، اما تو آمریکا خبری از بیرق و پارچه سیاه و هیئت نبود. اونجا
#پارت_73
#مُهَنّا
#عیدانه
نشستم پای کتابها و بررسی آزمایشهایی که تو این چند ماه انجام دادم.
هنوز به نتیجه دلخواهم نرسیدم، خیلی مونده، گاهی متحیر میشم و کار سخت پیش میره.
خونه به این بزرگی وقتی تو سکوت فرو میرفت ترسناکتر میشد.
دلم میخواست بشینم و زار بزنم، دلم بشدت مادرم و پدرم رو میخواست، دلم جمع گرم و دوستانه خواهرام رو میخواست.
تمام برگهها و دستاوردهام رو یه گوشه گذاشتم و برای صبحی پر از کار و مشغله به خواب عمیقی فرو رفتم.
صدای محکم کوبیده شدن در رو شنیدم، یک سره دستش رو روی آیفون گذاشته و برنمیداره.
فاطمه: بله، بفرمایید.
ایلیا: خانم حالتون خوبه؟
فاطمه: ممنون
ایلیا: نگرانتون شدم خانم، اومدم دنبالتون تقریبا یک ساعت دیگه کلاستون برگزار میشه.
فاطمه: ای واااای چرا امروز خواب موندم، الان میام.
ایلیا: منتظرم خانم.
با عجله لباس پوشیدم و برگههام رو تو پوشهای گذاشتم و با عجله رفتم.
فاطمه: معذرت میخوام،خیلی منتظر موندید.
ایلیا: مهم نیست بانو، من نگران شدم نکنه اتفاقی افتاده. مجبور شدم محکم در بزنم و آیفون رو هم رها نکنم.
فاطمه: خدا خیرتون.....یعنی چیزه..فقط ممنون.
خدا رو شکر پنج دقیقه قبل از شروع کلاس رسیدم.
الکس: بریک چه خبر از این دختره نخبه ایرانی؟
بریک: داره کارش رو میکنه، یه به پا براش گذاشتم، میگه بلافاصله بعد از تموم شدن کلاس میره آزمایشگاه و شروع به کار میکنه، تا دیر وقت هم اونجا کار میکنه.
الکس: بگو خوب زیر نظرش داشته باشن، تمام رفتارهاش و حرکاتش رو، یه آدم شناس هم بنظرم بزار بپاش، نیاز میشه.
بریک: فکر این که این دختره رو اینجا نگهداری از سرت بکن بیرون.
الکس: اگر از دستش بدید دیگه بیچاره میشیم، مخصوصا اگر برگرده ایران.
بریک: تو خرابکاری نکن، من اونو هم درست میکنم.
الکس: من این موقعیت رو از دست نمیدم.
بریک: امیدوارم خراب کاری نشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
- حَنینی إلیك یقتلنی :)
نحن لا ننسي ابداً
ولكن نغمض أعيننا قليلاً لكي نستطيع أن نعيش...
- دلتنگی من برای تو منو میکشه :)
ما هرگز فراموش نمیکنیم
فقط کمی چشمهایمان را میبندیم تا بتوانیم زندگی کنیم...:)🖤
#حاج_قاسم | #شهید_القدس🥀
امروز قراره براتون بترکونم☺️
میخوام چندتا پارت باحال و بزارم
هم عیدی روزمادر
هم به مناسبت شهادت حاج قاسم عزیز
اما به شرطها و شروطها😉
شرطش اینه که هر کدومتون چند نفر رو تا آخر امشب به کانالمون دعوت کنید.
هرکس پارت بیشتر و بهتر میخواد یاعلی بگه
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🖤 انّا لله و انّا الیه راجعون
🏴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر😭
🏴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر😭
آه آه آه آه بر عیدی که بر عزا نشست 😭😭
جهت شادی روح شهدای گلزار شهدای کرمان و آرامش قلبی خانوادههای عزیزشون صلوات
أَشْرَفُ اَلْمَوْتِ قَتْلُ اَلشَّهَادَةِ
#انتقام #کرمان #شهید_القدس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
- حَنینی إلیك یقتلنی :) نحن لا ننسي ابداً ولكن نغمض أعيننا قليلاً لكي نستطيع أن نعيش... - دلتنگی من