فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون بخیر و خوشی عزیزان♥️🌹
شاد و سرزنده باشید🦋
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_71 #مُهَنّا ایلیا: صبحبخیر خانم. فاطمه: صبح شما هم بخیر. ایلیا: من ایلیا هستم، از امروز به
#پارت_72
#مُهَنّا
ماه محرم نزدیک بود، اما تو آمریکا خبری از بیرق و پارچه سیاه و هیئت نبود.
اونجا همه چی عادی بود، مردم اونجا بیخبر از این بودن که یک حسینی در ۱۴۰۰سال پیش برای آزادی اینا خون داد، علیاکبروعلیاصغر داد.
نمیدونم بگم خوشبحالشون که از این غم خبر ندارن، یا بگم بدا بحالشون که غم حسین را ندارن و کسی همچون حسین ندارن؟ واقعا به اینا چی باید بگفت؟
من که اکثر اوقات تو آزمایشگاه بودم، به سختی تو بازار پارچههای سیاه ساده پیدا کردم، یکم گلدوزی بلد بود، روی یه تیکه از پارچه یا حسین گلدوزی کردم، چسبوندم سینه دیوار آزمایشگاه، جایی که قشنگ تو چشم باشه.
دور تا دور رو هم سیاه پوش کردم، خب حق نداشتم میخی به دیوار بزنم، سعی کردم بدون این که ضرری به دیوار و وسایل اطراف بزنم این کار رو کردم.
دلم هیئت میخواست، روضه و سینه زنی.
پنج سال پیش، سال اول دانشگاه از طرف دانشگاه یه محرم رفتیم بیترهبری.
امسال من اینجام، به دور از دسته و هئیت.
خودم مداحی میگذاشتم و گوش میکردم و روضه میگذاشتم و گوش میکردم و اشک میریختم.
ایلیا: ببخشید خانم اجازه هست؟
فاطمه: بله، بفرمایید.
ایلیا: دیر وقته، شما برنمیگردید خونه استراحت کنید؟
فاطمه: ببخشید بخاطر من برنامه زندگیتون بهم خورده، همین الان جمع میکنم کارام و میام.
ایلیا: من وظیفهام خانم، باید مراقب شما باشم.
فاطمه: ممنونم، من چند لحظه دیگه میام.
وسایلم رو تمیزکردم و نتایج نهایی آزمایشی که امروز انجام دادم رو هم مرتب و دسته بندی کردم و همراه خودم بردم.
فاطمه: آقای محترم باز هم معذرت میخوام بابت اینکه امشب زیاد منتظر من موندید.
ایلیا: نیازی به عذر خواهی نیست خانم، شب خوش.
فاطمه: شب شما هم خوش.
استاد سلیمانی کلید خونه رو به من داده بود، میدونست من دیر وقت میام.
خیلی آروم در هال رو باز کردم و سعی کردم تو راه رفتن هم بی سر صدا راه برم.
استاد: سلام دختر خوب.
فاطمه: هاااا، وااای استاد ترسیدم، شما هنوز نخوابیدید؟
استاد: نه، خواب به چشمم نیومد، راستش منتظر موندم بیای یه مطلبی رو بهت بگم.
فاطمه: خب صبح هم میتونستید بگید استاد.
استاد: صبح وقت نمیشد.
فاطمه: بفرمایید استاد در خدمتم.
استاد: من فردا دارم میرم ایران، پنج روز دیگه سالگرد مجید.
فاطمه: خدا بیامرزتشون، اما ایشون که برنگشتن ....
استاد: درسته که بدنش برنگشته ولی حضورش رو همه جا حس میکنم، هرسال روز سالگردش میرم سر خاک رفیق شهیدش اونا باهم شهید شدن، اونجا برا مجید و دوستش سالگرد میگیرم.
فاطمه: من اینجا تنها میمونم.
استاد: سعی میکنم خیلی طول نکشه و زود برگردم، منم دلم نمیاد تو رو اینجا بزارم، هرچند من تا یک ماه فعلا اینجا کاری ندارم، کلاسی هم ندارم ولی قول میدم بعد سالگرد مجید زود برگردم.
فاطمه: ان شاالله.
استاد: اگر چیزی میخوای از ایران بگو برات بیارم، لیست کن هرچی میخوای تو این فرصت برم تهیه کنم و بیارم.
فاطمه: ممنون استاد، فعلا چیزی یادم نمیاد.
صبح علی الطلوع استاد عازم ایران شد؛ راستش من احساس تنهایی کردم تو این غربت ولی فرصتی بود برای اینکه بتونم یکم مستقل بشم، یاد بگیرم روی پای خودم بایستم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
عیدی بدم یا نه زوده؟؟😅😅
عیدیتون چی باشه؟😁
اینجا بهم بگو
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #مُهَنّا ماه محرم نزدیک بود، اما تو آمریکا خبری از بیرق و پارچه سیاه و هیئت نبود. اونجا
#پارت_73
#مُهَنّا
#عیدانه
نشستم پای کتابها و بررسی آزمایشهایی که تو این چند ماه انجام دادم.
هنوز به نتیجه دلخواهم نرسیدم، خیلی مونده، گاهی متحیر میشم و کار سخت پیش میره.
خونه به این بزرگی وقتی تو سکوت فرو میرفت ترسناکتر میشد.
دلم میخواست بشینم و زار بزنم، دلم بشدت مادرم و پدرم رو میخواست، دلم جمع گرم و دوستانه خواهرام رو میخواست.
تمام برگهها و دستاوردهام رو یه گوشه گذاشتم و برای صبحی پر از کار و مشغله به خواب عمیقی فرو رفتم.
صدای محکم کوبیده شدن در رو شنیدم، یک سره دستش رو روی آیفون گذاشته و برنمیداره.
فاطمه: بله، بفرمایید.
ایلیا: خانم حالتون خوبه؟
فاطمه: ممنون
ایلیا: نگرانتون شدم خانم، اومدم دنبالتون تقریبا یک ساعت دیگه کلاستون برگزار میشه.
فاطمه: ای واااای چرا امروز خواب موندم، الان میام.
ایلیا: منتظرم خانم.
با عجله لباس پوشیدم و برگههام رو تو پوشهای گذاشتم و با عجله رفتم.
فاطمه: معذرت میخوام،خیلی منتظر موندید.
ایلیا: مهم نیست بانو، من نگران شدم نکنه اتفاقی افتاده. مجبور شدم محکم در بزنم و آیفون رو هم رها نکنم.
فاطمه: خدا خیرتون.....یعنی چیزه..فقط ممنون.
خدا رو شکر پنج دقیقه قبل از شروع کلاس رسیدم.
الکس: بریک چه خبر از این دختره نخبه ایرانی؟
بریک: داره کارش رو میکنه، یه به پا براش گذاشتم، میگه بلافاصله بعد از تموم شدن کلاس میره آزمایشگاه و شروع به کار میکنه، تا دیر وقت هم اونجا کار میکنه.
الکس: بگو خوب زیر نظرش داشته باشن، تمام رفتارهاش و حرکاتش رو، یه آدم شناس هم بنظرم بزار بپاش، نیاز میشه.
بریک: فکر این که این دختره رو اینجا نگهداری از سرت بکن بیرون.
الکس: اگر از دستش بدید دیگه بیچاره میشیم، مخصوصا اگر برگرده ایران.
بریک: تو خرابکاری نکن، من اونو هم درست میکنم.
الکس: من این موقعیت رو از دست نمیدم.
بریک: امیدوارم خراب کاری نشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
- حَنینی إلیك یقتلنی :)
نحن لا ننسي ابداً
ولكن نغمض أعيننا قليلاً لكي نستطيع أن نعيش...
- دلتنگی من برای تو منو میکشه :)
ما هرگز فراموش نمیکنیم
فقط کمی چشمهایمان را میبندیم تا بتوانیم زندگی کنیم...:)🖤
#حاج_قاسم | #شهید_القدس🥀
امروز قراره براتون بترکونم☺️
میخوام چندتا پارت باحال و بزارم
هم عیدی روزمادر
هم به مناسبت شهادت حاج قاسم عزیز
اما به شرطها و شروطها😉
شرطش اینه که هر کدومتون چند نفر رو تا آخر امشب به کانالمون دعوت کنید.
هرکس پارت بیشتر و بهتر میخواد یاعلی بگه
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🖤 انّا لله و انّا الیه راجعون
🏴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر😭
🏴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر😭
آه آه آه آه بر عیدی که بر عزا نشست 😭😭
جهت شادی روح شهدای گلزار شهدای کرمان و آرامش قلبی خانوادههای عزیزشون صلوات
أَشْرَفُ اَلْمَوْتِ قَتْلُ اَلشَّهَادَةِ
#انتقام #کرمان #شهید_القدس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
- حَنینی إلیك یقتلنی :) نحن لا ننسي ابداً ولكن نغمض أعيننا قليلاً لكي نستطيع أن نعيش... - دلتنگی من
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_73 #مُهَنّا #عیدانه نشستم پای کتابها و بررسی آزمایشهایی که تو این چند ماه انجام دادم. هنوز
#پارت_74
#مُهَنّا
ایلیا مثل همیشه دم در خونه منتظرم بود، دو هفته گذشته بود از نبود استادم، قرار بود زود برگرده، ولی کارش طول کشید و موند.
منم مثل همیشه رفتم تا به کلاسهام برسم، کم کم امتحانات هم شروع میشه.
تمام تلاشم رو میکردم که زودتر این کارم رو به جایی برسونم و تعطیلات کریسمس که اروپا تعطیل میشه من برم ایران.
فاطمه: سلام لیا
لیا: سلام فاطیما خوبی
فاطمه: ممنون عزیزم، لیا جان میخواستم ازت کمک بگیرم.
لیا: از من!؟
فاطمه: بله از شما.
لیا: بفرما.
فاطمه: راستش میخوام یه کاری رو بسپارم بهت، میخوام بهت اعتماد کنم.
لیا: چرا اینطوری حرف میزنی، اتفاقی افتاده؟
فاطمه: من تعطیلات کریسمس میخوام برم ایران، خانوادهام رو چهارماهه ندیدم، اگر الان نرم دیگه نمیتونم برم تا سال بعد که اون هم معلوم نیست چیمیشه.
میخوام فقط یک هفته به جای من کار آزمایش رو دست بگیری و پیش ببری.
لیا: همین آزمایشی که تاکید کردی به مسئولین دانشگاه تنها پیش ببری؟
فاطمه: آرومتر، آره همین.
لیا: خب من که از روند کار خبر ندارم.
فاطمه: من پرونده رو میدم به تو بخونی، بهت هم میگم به کجا و چه نتایجی رسیدم، فقط یک هفته جای من باش.
لیا: چیبگم؟
فاطمه: فکر کن ببین میتونی یانه؟، اگر هم نمیتونی هیچ اشکالی نداره.
لیا: باشه خبرت میکنم.
فاطمه: ممنونم.
خودم دو دل بودم، نمیدونستم کار درستی میکنم یانه؟ لیا هم مثل من تو این کشور غریبه، تو این مدت زیر نظرش داشتم، نسبت به بقیه دانشجوها معقولتر بود رفتارهاش.
از جهتی سپردن این همه پرونده و نتایج به دست آمده هم خیلی ساده نبود، میترسیدم وسوسه بشه و نسخه برداری کنه و کار منو خراب کنه.
اصلا نمیدونستم چیکار کنم، رفتار بدی داشتم که یه حرفی رو میزدم و بعد پشیمون میشدم.
تو آزمایشگاه مدام فکرم مشغول بود، من داشتم به نتایج خوبی میرسیدم، سپردن این همه اطلاعات ممکن بود خطر داشته باشه.
ایلیا: خانم چیزی شده؟
فاطمه: نه، چطور مگه؟
ایلیا: شما عادت داشتید تو مسیر کتاب بخونید، اما امشب به خیابون تاریک زل زده بودید.
فاطمه: چیز خاصی نیست، راستی من حواسم بود امروز از مسیر همیشگی برنگشتی، چرا؟
ایلیا: مسیر اصلی این وقت شب گاها امنیت نداره، مجبور شدم راه فرعی بیام تا شما زودتر برسید.
فاطمه: ممنونم، فعلا شب خوش.
ایلیا: شب شما هم خوش بانو.
بوی غذای گرم تو خونه پیچیده بود، گاها ایلیا غذای گرم میآورد، یعنی ایلیا غذا گذاشته برام؟
چادرم رو دستم گرفتم و سمت اتاق رفتم.
استاد: سلام عزیز دلم.
فاطمه: واااای استاد، شما کی برگشتید؟
استاد: ظهر رسیدم، اما نیومدم خونه، رفتم مطب.
فاطمه: خیلی خوشحالم که برگشتید.
استاد: دورا دور حواسم بهت بود، شام نمیخوری و دیروقت میای خونه.
فاطمه: کی بهتون اینا رو گفته؟
استاد: مهم نیست کی گفته، مهم اینه که تو حواست به خودت نیست.
فاطمه: راستش دلم میخواد زودتر تموم کنم و برگردم، استاد خسته شدم.
استاد: هنوز خیلی مونده دختر، نباید میونه راه کوتاه بیای.
ایلیا به من گفت که حالت خوب نیست، چند روزه تو خودت نیستی، همین که شنیدم اومدم.
فاطمه: از دست ایلیا.
استاد: من بهش سپردم هرچی شد بهم بگه.
فاطمه تو باید قوی باشی، خیلی نمونده تموم کنی عزیزم، دووم بیار، بخاطر هدفت هم شده باید دووم بیاری دخترم.
فاطمه: چشم استاد.
استاد: هر وقت دلت گرفت میتونی مادر هم صدام کنی.
استادم رو بغل کردم و بوسیدم، اونم منو مادرانه بغل کرد و نوازش کرد.
همین که استاد برگشت دلم قرص شد، دیگه از سپردن آزمایش و رفتن به ایران هم منصرف شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی وممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدای انفجار
یه عده بی صدا رفتند😔
هر صبح دعای ارزقنا شهاده خوندیم
آنان که بی ادعا بودند، پیشتر رفتند.
زن و کودک و پیر و جوان💔
از فراق حاجقاسم😭
در پی یار سفر کرده، همچو او
غلطیده در خون رفتند.💔
صبح بخیر مردم عزادار ایران🖤
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
#کرمان
#ترور
#انتقام
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_74 #مُهَنّا ایلیا مثل همیشه دم در خونه منتظرم بود، دو هفته گذشته بود از نبود استادم، قرار بو
#پارت_75
#مُهَنّا
لیا: سلام فاطیما
فاطمه: سلام، خدا قوت.
لیا: فاطیما جان در مورد پیشنهادی که بهم دادی میخواستم بگم که....
فاطمه: لیا جان، دیگه نگران نباش، من دیگه نمیرم ایران.
لیا: چرا؟
فاطمه: یکی از دوستان گفت اگر بری برگشت برات سخت میشه، تازه رفت و برگشتم حدود ۱۵میلیون میشه، البته به پول ایران.
لیا: منم نگران این بودم که چطور بهت بگم نمیتونم قبول کنم و من قصد دارم برم فرانسه.
فاطمه: خدا مشکل رو حل کرد.
لیا: خوشحالم، موفق باشی.
فاطمه: ممنون، همچنین.
درسته که ایام کریسمس تعطیل بود ولی من تمام مدت تو آزمایشگاه مشغول کار بودم.
ایلیا: خانم من امروز یکم دیرتر میام دنبالتون.
فاطمه: مشکلی نداره آقا ایلیا، من هم کارم طول میکشه.
ایلیا: من میرم کلیسا، از اینجا دور نیست، خیلی طولش نمیدم.
فاطمه: مشکلی نیست.
تقریبا مراحل آخر آزمایشم بود، جنینی که مبتلا به سندروم داون بود و دوسالی بود که فریز شده بود تا در شرایط مناسب به رحم مادر برگرده رو داشتم روش کار میکردم، تقریبا بعد از شش ماه تونستم برای اولین بار روی جنین واقعی کار کنم.
حالا زمان این بودکه جنین به رحم مادر برگرده و بعد از ۹ ماه نتیجه رو ببینیم.
هوا هنوز روشن بود، گوشیم رو به وقت آمریکا تنظیم کرده بودم تا وقت اذون رو از دست ندم، تقریبا دو ساعت تا اذون مغرب مونده بود، کارم تموم شد، چادرم رو سر کردم و بیرون آزمایشگاه منتظر ایلیا بودم.
از دور ماشین ایلیا رو دیدم که داشت به سمت من میاومد.
ایلیا: معذرت میخوام که منتظر موندید
فاطمه: منم تازه اومدم بیرون.
وقتی رسیدم خونه حسابی خسته بودم.
استاد: سلام فاطمه، خسته نباشی دخترم.
فاطمه: سلام، ممنون
استاد: امروز زود اومدی؟
فاطمه: استاد به نتیجههای خوبی رسیدم، تقریبا میشه گفت میشه بریم برای مرحله آزمایشی.
استاد: به همین زودی!؟
فاطمه: ممکنه درست هم نباشه نتایجم ولی ...
استاد: ریسکش بالاست، اگر نتایجی که بدست آوردی به بار نشینه ...
فاطمه: توکل بر خدا، بالاخره باید آزمایش کنیم تا بفهمیم اشتباهمون کجاست یا نه؟
استاد: کاش میشد این آزمایش رو قبل از اینکه گروه متوجه بشه خودمون امتحان کنیم بعد نتیجه رو اگر طبق میل بود اعلام کنیم.
فاطمه: اگر میشد عالی بود، شاید براش راهی پیدا کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~