eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
839 دنبال‌کننده
690 عکس
423 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
- حَنینی إلیك یقتلنی :) نحن لا ننسي ابداً ولكن نغمض أعيننا قليلاً لكي نستطيع أن نعيش... - دلتنگی من
آخ آخ حاجی😭 ببین تو نبودت چطور کفتار‌ها شیر شدن🖤 ببین چه بلایی سرمون دارن میارن💔 حاجی هرچی میگذره بیشتر نبودت حس میشه🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_73 #مُهَنّا #عیدانه نشستم پای کتاب‌ها و بررسی آزمایش‌هایی که تو این چند ماه انجام دادم. هنوز
ایلیا مثل همیشه دم در خونه منتظرم بود، دو هفته گذشته بود از نبود استادم، قرار بود زود برگرده، ولی کارش طول کشید و موند. منم مثل همیشه رفتم تا به کلاس‌هام برسم، کم کم امتحانات هم شروع میشه. تمام تلاشم رو می‌کردم که زودتر این کارم رو به جایی برسونم و تعطیلات کریسمس که اروپا تعطیل میشه من برم ایران. فاطمه: سلام لیا لیا: سلام فاطیما خوبی فاطمه: ممنون عزیزم، لیا جان میخواستم ازت کمک بگیرم. لیا: از من!؟ فاطمه: بله از شما. لیا: بفرما. فاطمه: راستش میخوام یه کاری رو بسپارم بهت، میخوام بهت اعتماد کنم. لیا: چرا اینطوری حرف میزنی، اتفاقی افتاده؟ فاطمه: من تعطیلات کریسمس میخوام برم ایران، خانواده‌ام رو چهارماهه ندیدم، اگر الان نرم دیگه نمی‌تونم برم تا سال بعد که اون هم معلوم نیست چی‌میشه. میخوام فقط یک هفته به جای من کار آزمایش رو دست بگیری و پیش ببری. لیا: همین آزمایشی که تاکید کردی به مسئولین دانشگاه تنها پیش ببری؟ فاطمه: آروم‌تر، آره همین. لیا: خب من که از روند کار خبر ندارم. فاطمه: من پرونده رو میدم به تو بخونی، بهت هم میگم به کجا و چه نتایجی رسیدم، فقط یک هفته جای من باش. لیا: چی‌بگم؟ فاطمه: فکر کن ببین می‌تونی یا‌نه؟، اگر هم نمی‌تونی هیچ اشکالی نداره. لیا: باشه خبرت می‌کنم. فاطمه: ممنونم. خودم دو دل بودم، نمیدونستم کار درستی می‌کنم یا‌نه؟ لیا هم مثل من تو این کشور غریبه، تو این مدت زیر نظرش داشتم، نسبت به بقیه دانشجو‌ها معقول‌تر بود رفتار‌هاش. از جهتی سپردن این همه پرونده و نتایج به دست آمده هم خیلی ساده نبود، می‌ترسیدم وسوسه بشه و نسخه برداری کنه و کار منو خراب کنه. اصلا نمی‌دونستم چی‌کار کنم، رفتار بدی داشتم که یه حرفی رو میزدم و بعد پشیمون میشدم. تو آزمایشگاه مدام فکرم مشغول بود، من داشتم به نتایج خوبی می‌رسیدم، سپردن این همه اطلاعات ممکن بود خطر داشته باشه. ایلیا: خانم چیزی شده؟ فاطمه: نه، چطور مگه؟ ایلیا: شما عادت داشتید تو مسیر کتاب بخونید، اما امشب به خیابون تاریک زل زده بودید. فاطمه: چیز خاصی نیست، راستی من حواسم بود امروز از مسیر همیشگی برنگشتی، چرا؟ ایلیا: مسیر اصلی این وقت شب گاها امنیت نداره، مجبور شدم راه فرعی بیام تا شما زودتر برسید. فاطمه: ممنونم، فعلا شب خوش. ایلیا: شب شما هم خوش بانو. بوی غذای گرم تو خونه پیچیده بود، گاها ایلیا غذای گرم می‌آورد، یعنی ایلیا غذا گذاشته برام؟ چادرم رو دستم گرفتم و سمت اتاق رفتم. استاد: سلام عزیز دلم. فاطمه: واااای استاد، شما کی برگشتید؟ استاد: ظهر رسیدم، اما نیومدم خونه، رفتم مطب. فاطمه: خیلی خوشحالم که برگشتید. استاد: دورا دور حواسم بهت بود، شام نمیخوری و دیروقت میای خونه. فاطمه: کی بهتون اینا رو گفته؟ استاد: مهم نیست کی گفته، مهم اینه که تو حواست به خودت نیست. فاطمه: راستش دلم میخواد زودتر تموم کنم و برگردم، استاد خسته شدم. استاد: هنوز خیلی مونده دختر، نباید میونه راه کوتاه بیای. ایلیا به من گفت که حالت خوب نیست، چند روزه تو خودت نیستی، همین که شنیدم اومدم. فاطمه: از دست ایلیا. استاد: من بهش سپردم هرچی شد بهم بگه. فاطمه تو باید قوی باشی، خیلی نمونده تموم کنی عزیزم، دووم بیار، بخاطر هدفت هم شده باید دووم بیاری دخترم. فاطمه: چشم استاد. استاد: هر وقت دلت گرفت میتونی مادر هم صدام کنی. استادم رو بغل کردم و بوسیدم، اونم منو مادرانه بغل کرد و نوازش کرد. همین که استاد برگشت دلم قرص شد، دیگه از سپردن آزمایش و رفتن به ایران هم منصرف شدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی وممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدای انفجار یه عده بی صدا رفتند😔 هر صبح دعای ارزقنا شهاده خوندیم آنان که بی ادعا بودند، پیش‌تر رفتند. زن و کودک و پیر و جوان💔 از فراق حاج‌قاسم😭 در پی یار سفر کرده، همچو او غلطیده در خون رفتند.💔 صبح بخیر مردم عزادار ایران🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت از کرمان؛ روایت از یک شهر مقاوم؛ زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود. لب‌هایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت. نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش می‌کنی؟" زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی." زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد. آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه می‌رفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز می‌کنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشم‌هایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم." بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت ... روایت از فاطمه مهرابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_74 #مُهَنّا ایلیا مثل همیشه دم در خونه منتظرم بود، دو هفته گذشته بود از نبود استادم، قرار بو
لیا: سلام فاطیما فاطمه: سلام، خدا قوت. لیا: فاطیما جان در مورد پیشنهادی که بهم دادی میخواستم بگم که.... فاطمه: لیا جان، دیگه نگران نباش، من دیگه نمیرم ایران. لیا: چرا؟ فاطمه: یکی از دوستان گفت اگر بری برگشت برات سخت میشه، تازه رفت و برگشتم حدود ۱۵میلیون میشه، البته به پول ایران. لیا: منم نگران این بودم که چطور بهت بگم نمی‌تونم قبول کنم و من قصد دارم برم فرانسه. فاطمه: خدا مشکل رو حل کرد. لیا: خوشحالم، موفق باشی. فاطمه: ممنون، همچنین. درسته که ایام کریسمس تعطیل بود ولی من تمام مدت تو آزمایشگاه مشغول کار بودم. ایلیا: خانم من امروز یکم دیرتر میام دنبالتون. فاطمه: مشکلی نداره آقا ایلیا، من هم کارم طول می‌کشه. ایلیا: من میرم کلیسا، از اینجا دور نیست، خیلی طولش نمیدم. فاطمه: مشکلی نیست. تقریبا مراحل آخر آزمایشم بود، جنینی که مبتلا به سندروم داون بود و دوسالی بود که فریز شده بود تا در شرایط مناسب به رحم مادر برگرده رو داشتم روش کار می‌کردم، تقریبا بعد از شش ماه تونستم برای اولین بار روی جنین واقعی کار کنم. حالا زمان این بود‌که جنین به رحم مادر برگرده و بعد از ۹ ماه نتیجه رو ببینیم. هوا هنوز روشن بود، گوشیم رو به وقت آمریکا تنظیم کرده بودم تا وقت اذون رو از دست ندم، تقریبا دو ساعت تا اذون مغرب مونده بود، کارم تموم شد، چادرم رو سر کردم و بیرون آزمایشگاه منتظر ایلیا بودم. از دور ماشین ایلیا رو دیدم که داشت به سمت من ‌می‌اومد. ایلیا: معذرت میخوام که منتظر موندید فاطمه: منم تازه اومدم بیرون. وقتی رسیدم خونه حسابی خسته بودم. استاد: سلام فاطمه، خسته نباشی دخترم. فاطمه: سلام، ممنون استاد: امروز زود اومدی؟ فاطمه: استاد به نتیجه‌های خوبی رسیدم، تقریبا میشه گفت میشه بریم برای مرحله آزمایشی. استاد: به همین زودی!؟ فاطمه: ممکنه درست هم نباشه نتایجم ولی ... استاد: ریسکش بالاست، اگر نتایجی که بدست آوردی به بار نشینه ... فاطمه: توکل بر خدا، بالاخره باید آزمایش کنیم تا بفهمیم اشتباهمون کجاست یا نه؟ استاد: کاش میشد این آزمایش رو قبل از اینکه گروه متوجه بشه خودمون امتحان کنیم بعد نتیجه رو اگر طبق میل بود اعلام کنیم. فاطمه: اگر می‌شد عالی بود، شاید براش راهی پیدا کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
الحمدلله علی کل حال سلام صبح بخیر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه زبان باز کرده بود، شیرینی زبانی‌اش باعث دلگرمی خانواده. بابا که می‌گفت، همه خانواده قربان صدقه‌اش می‌رفتند. مادر دستان کوچیکش را گرفته بود و به او یاد میداد بگوید حاج قاسم. هنوز (ق) را نمی‌توانست خوب تلفظ کند😔 مادر عکس حاجی را مقابلش گذاشته بود، مدام نگاه می‌کرد و می‌گفت: حاج گاسم. لباس‌هایش را که تنش می‌کرد پرسید: کجا میخوایم بریم؟ مادرش پاسخ داد: میخوایم بریم پیش حاج قاسم. با تعجب پرسید: حاج گاسم!؟ یعنی من اونو می‌بینم؟ مادر با لبخند پاسخ داد: آره دخترم، اونو می‌بینی، منتها زیر خروار‌ها خاک، تو گلزار شهدا. کاپشن صورتی‌اش را پوشید و با ذوق می‌گفت: میرم گوشواره قلبی‌هایم را به عمو گاسم نشون میدم. مادر لبخند تلخی زد، طفلک نمیدانست گلزار شهدا محل آرام گرفتن است نه بیدار ماندن. به شوق دیدن حاجی رفته بود، اینقدر باور کرده بود که حاجی را حتما می‌بیند که جدی جدی رفت بغل حاجی😭😭 با همون کاپشن صورتی و گوشواره قلبی. ریحانه غنچه پرپر شده، عمو قاسم بغلش کرد. روز مادر حضرت زهرا براش مادری کرد💔😭 میگن مثل عمو قاسمت تیکه تیکه شدی ریحانه😭 سلام ما رو به عمو قاسم و همبازیت رقیه خانم برسون💔 داغ ما هیچ وقت سرد نخواهد شد، سرمای دی دیگر سوز ندارد، از خون ریخته تو گرم گرم است. ✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_75 #مُهَنّا لیا: سلام فاطیما فاطمه: سلام، خدا قوت. لیا: فاطیما جان در مورد پیشنهادی که بهم د
به پیشنهاد استاد من اعلام نکردم نتایجی رو که به دست آوردم. استاد سلیمانی، تک تک مراحل رو فرستاد برای همکارانش در ایران، قرار شد تو ایران مراحلی رو که من انجام دادم اونا هم روی یک جنین شناسایی شده مبتلا به سندروم انجام بدن، بعد هم منتقل کنن به رحم مادر. از جهتی که ما تقریبا یک سال و هشت ماه وقت داشتیم نگران نبودیم. منم خیلی عادی و معمولی ادامه دادم به کارم و تحصیلم. بریک: خانم عباسی، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ فاطمه: بله، حتما. بریک: بفرمایید بنشینید. فاطمه: ممنون. بریک: خانم عباسی الان هفت ماه گذشته و شما از روز دومی که وارد شدید مشغول به کار هم شدید، ما الان باید یه اطلاعات از کارهایی که صورت گرفته توسط شما رو داشته باشیم. فاطمه: شما شک دارید که من دارم کار می‌کنم؟ بریک: نه اصلا، ولی این جز قوانین هست، البته شما باید هر ماه گزارش میدادید ولی ما بخاطر اینکه شرایط شما خاص هست تصمیم گرفتیم سخت نگیریم. فاطمه: باشه مشکلی نیست، من نتایجی رو بدست آوردم یه کلیتی ازش میدم به شما، تا چه زمانی وقت دارم گزارش رو بدم؟ بریک: هرچه زودتر بهتر، یک هفته چطوره؟ فاطمه: عالیه، من آخرین جمع بندی‌ها رو هم انجام میدم و گزارش دقیق رو خدمتتون میدم. بریک: بسیار عالی، متشکرم فاطمه: خواهش می‌کنم. با اجازه. بریک: خواهش می‌کنم، بفرمایید. با استاد سلیمانی مطلب رو در میون گذاشتم، با کمک استاد یه گزارشی کلی ارائه دادم، به طوری که کسی متوجه نشه ما تقریبا به نتیجه نهایی رسیدیم. شرایط سختی بود واقعا، هرچند استاد دلداری میداد و می‌گفت نگران نباش اگر نتیجه غلط بود بازهم وقت داریم، اما من همچنان نگران بودم. شش ماه زمان کمی نبود، شبانه روز کار کردم اونجا، خدا خدا می‌کردم این جنین سالم باشه و به سلامت تو رحم مادر بره و به دنیا بیاد. هرچند که تقریبا کار آزمایش من تمام شده بود و تو آزمایشگاه کاری نداشتم ولی برای اینکه کسی از عوامل دانشگاه متوجه نشه، باز هم بعد از کلاس‌ها به اونجا می‌رفتم، وقتم رو به مطالعه می‌گذروندم، گاهی هم به جنین فریز شده سر میزدم و باهاش حرف می‌زدم. به خودم و شرایطم که نگاه می‌کردم باورم نمی‌شد که تا این حد بتونم به رویاهام دست پیدا کنم. من فکرش رو نمی‌کردم این ادعای من در مورد تبدیل کروموزم معیوب در جنین اینقدر جدی گرفته بشه، به انگلیسی ترجمه بشه و بیاد آمریکا. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم همه اینا خواب بوده. تعطیلات کریسمس هم روبه‌پایان بود، بچه‌ها کم کم در حال برگشت به دانشگاه بودن. منم کلاس‌های فوق‌العاده‌ای که اونجا شرکت می‌کردم و تو این فرصتی که داشتم جمع و جور کردم و به روند عادی برگشتم. ایلیا: خانم امروز هم می‌رید آزمایشگاه؟ فاطمه: نه، امروز می‌رم خونه. ایلیا: ببخشید خانم میشه یه درخواستی داشته باشم؟ فاطمه: از من!؟ ایلیا: بله فاطمه: بفرمایید ایلیا: این کتابی که می‌خونید رو میشه اگر تموم کردید بدید من مطالعه کنم؟ فاطمه: کدوم کتاب؟ ایلیا: همون که تو مسیر خونه تا دانشگاه میخونید، جلد آبی رنگی داره. فاطمه: قرآن منظورته؟ ایلیا: بله، من یه روز که تو ماشین کتاب رو گذاشته بودید داخلش رو نگاه کردم، بردم به پدر روحانی نشون دادم، اون گفت این کتاب نوشته‌هاش شبیه انجیل هست، منو هم از خوندنش منع کرد، من کنجکاو شدم بدونم اون کتاب چیه؟ شما که مسیحی نیستید، چرا کتابی مثل انجیل رو میخونید؟ فاطمه: من یه جلد دیگه ازش دارم، میتونید همین رو برید بخونید، البته این کتاب خیلی مقدسه، با احترام باید باهاش رفتار کرد. ایلیا: خیلی ممنون، زودترمی‌خونمش و به شما برمی‌گردونم. فاطمه: عجله‌ای نیست، با خیال راحت مطالعه کن. ایلیا: ممنون بانو. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
خدایا، در انتهای شب، قلب‌های مهربان دوستانم را به تو می‌سپارم. باشد که با یاد تو به آرامش رسیده و فارغ از دردها و رنج‌ها، طلوع صبحی زیبا را به نظاره بنشینند. شب بخیر✨🌙 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی جان خیلی دلمون برات تنگ شده😔 کاش ما رو هم اینجوری همراه بقیه شهدا بغل می‌کردی😭😭 ما هم دوست داریم شهید بشیم💔 شهید واقعی صبح... واقعا نمیدونم بعد از این همه درد بازهم میشه صبحمون به خیر باشه😭😭 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام این دو روز به احترام شهدای کرمان فعالیت نداشتم اصلا رمقی برای ارسال مطلب نداشتم خدا به خانواده شهدا صبر بده😔 و انشالله ماهم ادامه دهنده راه شهدا باشیم .
شب را نیز به خیر می‌کند خدایی که روز را نیز به خیر کرد 🌹🖤 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
دنیا داره سخت می‌گیره عزیزانمون رو جلوی چشممون از ما می‌گیره بعد از جمله(احتمالا امیر‌علی افضلی) (دختر کاپشن صورتی و با گوشواره قلبی) سخت میشه نفس کشید😭😭 ولی چاره‌ای نداریم باید ادامه بدیم و باز هم با درد و غم لبخند بزنیم و بگیم. صبح بخیر🌹♥️
سلام عزیزان دنبال کننده🖤 وقتتون بخیر عزیزان ببخشید چند روز پارت نگذاشتم داغ حادثه کرمان توان از دستام برده😔 حالا هم خودم داغدار دایی عزیزم شدم😭🖤 ممنون میشم هرکی میتونه یه فاتحه بخونه و یه نماز شب اول قبر💔😭😭 عبدالله پسر مِزبان
🥀🥀🥀🥀 🥀 🥀 🥀 هرچه پیش میرود این زمانه بیشتر مشتاق مرگ شدم روزگار بی وفا گل می‌چیند، بی رحمانه می‌برد، هم عزیز را هم جان را خیر نبینی زمانه بدی نکردیم بهت و تو به ما اینچنین جفا‌میکنی وقتتون بخیر🖤 🥀 🥀 🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🖤🖤🖤🖤 🖤 🖤 🖤 عزیزان همه رفته اند زیبا رویان، همه در زیر خاک من مانده‌ام و غصه دنیا عاقبت بخیری یعنی یه صبح با خون خود غلتیدن صبح بخیر🖤 🖤 🖤 🖤 🖤🖤🖤🖤