🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_93 #مُهَنّا مأموراطلاعات: فراموش نکنید که قرار ما چی بود، اولویت جان شما و خانم دکتر عباسی ه
#پارت_94
#مُهَنّا
مرتضی: میخوان ببرن عملش کنن.
احمدرضا: میشه بهشون بگی قبل عمل اجازه بدن برم ببینمش.
مرتضی: فکر نکنم قبول کنن ولی چشم، امیدوارم قبول کنن.
احمدرضا: سلام دختربابا، صدام رو میشنوی؟ فاطمه جونم، دخترم، قشنگم، چرا جواب نمیدی بابا؟ منو ببخش دخترم، تو بخاطر کوتاهیهای من به این حال و روز افتادی، من همین جا منتظرت میمونم، باهم سرپا و سالم برمیگردیم خونه قشنگم.
یه عکس از فاطمه روی تخت بیمارستان زیر کلی دم و دستگاه برام فرستادن، اون عکس دقیقا برا یک ساعت قبل عملش بود.
تسبیح دست گرفتم و مدام میگفتم:
یا ام البنین دخیلم درمانده و ذلیلم تا ندادی جوابم دست از تو برندارم.
هرچی صلوات و دعا بلد بودم میخوندم، بهار هم نگران خواهرش بود، از دلشوره و نگرانی رو پا بند نبودیم، مدام تلفن رو چک میکردیم یه خبری بدن از فاطمه.
بریک: چند ساعته که تو اتاق عمله؟
ایلیا: ۲ساعتی میشه.
بریک: هنوز خبری ندادن؟
ایلیا: نه آقای بریک، من پشت در اتاق عمل هستم هر خبری بشه قطعا خبرتون میکنم.
بریک: منتظرم.
ایلیا: شما اینجا چیکار میکنید؟
استاد: شاگردمه، مثل دخترمه، نتونستم تحمل کنم، بگو چه خبر؟
ایلیا: هنوز هیچی، ما هم منتظریم. پدرش و اون آقا هم اونجا هستن، اونا خیلی حالشون از ما بدتره.
استاد: سلام آقای عباسی.
احمدرضا: سلام خانم، حال شما؟
استاد: حلالم کنید، من خیانت در امانت کردم، باید بیشتر مراقبش میبودم.
احمدرضا: شما چرا؟ شما بهتر از همه میدونید فاطمه دلش با اومدن به آمریکا نبود، ما مجبورش کردیم قبول کنه.
مرتضی: آقا جون، خواهش میکنم بس کنید، سرزنش کردن خودتون یا دیگران الان فایده نداره، دعا کنید فاطمه خانم سالم از اتاق عمل بیرون بیاد.
همراه پدر و دامادشون پشت در اتاق عمل منتظر موندیم، آقای بریک و لوکاس هم طاقت نیاوردن و اومدن بیمارستان.
از دیدن من متعجب شدن، با چشم وابرو منو کنار کشید و گفت:
بریک: از جونتون سیر شدید که اومدید اینجا؟
استاد: شاگردمه نگرانشم.
بریک: شما متهم ردیف اول هستید، متوجهاید.
استاد: فعلا که انگشت اتهام طرف آقای الکس، کسی یه درصد هم احتمال خیانت نمیده به من.
بریک: الکس هم از دیروز غیبش زده، لعنتی فقط خرابکاری بلده.
استاد: از همون روز اول نباید ایشون رو در جریان میگذاشتید، الان ما همه چی رو از دست دادیم، تمام تلاش من برای نگه داشتن این دختر تو آمریکا به هدر رفت.
بریک: این دختر اگر زنده هم بمونه، مطمئنا دیگه اینجا نمیمونه.
استاد: قطعا همین طوره.
لوکاس: شما که میدونید ما مقصر نیستیم، لطفا قانعشون کنید.
استاد: اول دعا کنید دختره زنده بمونه بعد این حرفها رو بزنید.
ایلیا: آقای بریک، آقای بریک، دکترش ...
با عجله رفتیم سمت دکتر، هیچ کس حرفی نمیزد، همه منتظر بودن دکتر یه چیزی بگه.
دکتر: خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد.
احمدرضا: خدایاااا، خدایااااا ممنونم، متشکرم.
بریک: کارت عالی بود دکتر، دستخوش داری.
استاد: ممنونم آقای دکتر، متشکرم.
لوکاس: هیچ کس به الکس خبر نده، به نفع ماست که این دختر سالم از آمریکا بره بیرون.
بریک: من اینو قبلا به پزشکهای معالجش سپردم، ایلیا رو مراقب گذاشتم تا کسی خبرنده، حتی پرستارها رو هم زیر نظر گرفتم.
مرتضی: الو بهار.
بهار: مرتضی، چی شد؟ چه خبر؟
مرتضی: عملش با موفقیت انجام شد، نگران نباشید.
بهار: واقعاااا! الان حالش چطوره؟
مرتضی: نیم ساعته عمل تموم شده، بردنش بخش مراقبتهای ویژه منتظرن که به هوش بیاد.
بهار: ممنونم مرتضی، منتظر خبر بعدیت هستم.
مرتضی: چشم عزیزم.
مهنا: چی شد مامان؟ مرتضی چی میگفت؟
بهار: عملش خوب بوده، الان هم منتظرن که بهوش بیاد،به مرتضی سپردم به محض این که خبری شد بهم اطلاع بده.
همون لحظه سجده شکر رفتم، با اینکه فاطمه هنوز بههوش نیومده بود، ولی خدا رو شکر کردم که حداقل هنوز دخترم نفس میکشه.
کلی نذر و نیاز کردم برا سلامتیش.
الکس: سلام، طبق قولی که دادم همسرت رو فرستادم آمریکا، همین الان تو فرودگاه میتونی بری ببینیش.
استاد: انتظار نداری که ازت تشکر کنم؟ هر وقت تایید شد خبرت رمز رو برات میفرستم.
الکس: منتظرم.
هرچند دلم پیش فاطمه بوده، ولی بی خبر زدم بیرون رفتم سمت فرودگاه.
مجبور بودم تظاهر کنم که همسرم رو بعد از هشت سال دیدم.
آقای ماهوری رو تو این هشت سال کلی شکنجه کرده بودن، بر اثر این شکنجهها چشمش رو از دست داده بود، دندونهاش یکی در میون ریخته بودن، تقریبا جای سالمی تو بدنش نبود.
استاد: عزیزم، حالت خوبه؟ چه بلایی سرت آوردن؟
ماهوری: من خوبم، تو چطوری؟ اینجا چیکار میکنی؟
استاد: الان وقتش نیست، بریم خونه، ببینم چه بلایی سرت آوردن.
مستقیم خبر دادم که آقای ماهوری رو تحویل گرفتم، طبق قول و قرارمون بلیط رو برا صبح روز بعد به مقصد ایران برام تهیه کردن.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_93 #مُهَنّا مأموراطلاعات: فراموش نکنید که قرار ما چی بود، اولویت جان شما و خانم دکتر عباسی ه
ماهوری: تونستید بفهمید کی منو لو داده؟
استاد: نه، ولی خیلی هم حدسش سخت نیست، تا حالا سه نفر رو دستگیر کردن، به جاهای خوبی رسیدیم.
ماهوری: باید میدیدی اونجا چه خبره؟ بعد از ترور سردار سلیمانی، ایران که مقر عین الاسد رو زد، تو اسرائیل ولوله شد.
باید میدیدی چه دعوایی بین اون مشاور و مقامات رخ داد، همه ترامپ رو مقصر میدونستن، ترور سردار خیلی براشون هزینه سنگینی داشته. تو خود اسرائیل مردم به این کار اعتراض کردن و نتانیاهو رومحکوم کردن.
استاد: هرچند مردم از اینا خبر ندارن یه عده دارن حرص میخورن که ایران چرا اسرائیل رو نمیزنه. ولی ما باید دلمون رو خوش کنیم که حداقل یه کاری کردیم.
ماهوری: در قبال چی منو پس گرفتید؟
استاد: مهم نیست، فقط بدونید بخاطر آزادی شما جون یه نفر دیگه در خطره، همین الان اون شخص داره با مرگ میجنگه.
ماهوری: ولی من اینو نمیخواستم.
استاد: ما میخواستیم تو رو پس بگیریم، جون تو برامون مهم بود، زنده تو میتونه ما رو به جاسوسانی که در اطرافمون هستن برسونه.
ماهوری: اون کیه؟
استاد: هرچی کمتر بدونید به نفعتونه، برید استراحت کنید فردا سفر طولانی در پیش داریم.
من آقای ماهوری رو پس گرفتم، اما باز هم رمز رو برا الکس نفرستادم.
تمام شب رو الکس تماس میگرفت تا رمز رو بگیره ولی من جواب نمیدادم.
درست یک ساعت بعد از پرواز رمز رو براش فرستادم، میخواستم وقتی اون فلش رو باز میکنه ما دیگه آمریکا نباشیم.
خیلی دلم میخواست قیافهاش رو ببینم وقتی فلش رو باز میکنه و میبینه اون چیزی که میخواست نبوده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #مُهَنّا مرتضی: میخوان ببرن عملش کنن. احمدرضا: میشه بهشون بگی قبل عمل اجازه بدن برم ببینم
#پارت_95
#مُهَنّا
بریک: الان دو روز از عملش گذشته، چرا بهوش نمیاد؟
دکتر: تا یک هفته حداقل تو این حال بودن طبیعیه، لختهخونی رو که برداشتیم جای حساسی بوده، با این سطح هوشیاری طبیعی زود بهوش نیاد.
بریک: با کسی که در مورد این دختر صحبت نکردید؟
دکتر: خیر.
بریک: خوبه، تازمانی که این دختر از این خاک بره کسی نباید از حالش باخبر بشه.
مهنا: الو، سلام احمدرضا، چه خبر؟
احمدرضا: سلام، سلامتی، فعلا خبری نیست، هنوز بیهوشه.
مهنا: دکترا چی میگن؟
احمدرضا: میگن طبیعیه چند روز بیهوش باشه، از این جور حرفا.
مهنا: نمیشه بیارنش ایران؟ من دیگه طاقت ندارم.
احمدرضا: بهترین دکترها رو آوردن، دکترا ۲۴ساعت بالاسرشن، یه لحظه هم رهاش نکردن، بیارمش ایران!؟
در ضمن تا حق اون ضارب و مسئولینی که دست داشتن تو این قضیه رو کف دستشون نزارم نمیام ایران، دانشگاه در مقابل این اتفاق مسئوله.
مهنا: تو فقط فاطمه رو زنده و سالم بیار، نمیخواد کاری کنی، ما اشتباه کردیم، دیگه نباید به این اشتباه ادامه بدیم.
احمدرضا: به هر حال من شکایت کردم، مرتضی هم پیگیره.
مهنا: چی بگم، به خدا میسپارم باعث و بانیش رو.
دخترکم قرار بود دو هفته قبل برگرده و آماده بشه برا جشن عروسی خواهرش، اما حالا افتاده رو تخت بیمارستان.
علیرضا: سلام مامان.
خمرتضوی: سلام پسرم خسته نباشی.
علیرضا: ممنون.
خمرتضوی: چیزی شده علی مادر؟
علیرضا: من چطور باید باور کنم که دوستم داری؟
خمرتضوی: چی!؟ چرا نباید دوست داشته باشم؟ پارهتنمی.
علیرضا: خبر داری دخترت، همون که دادیش به خانواده عباسی اون سر دنیا بهش سو قصد شده.
خمرتضوی: چی!؟ سو قصد!؟
علیرضا: بله، دو هفتهاست که تو آمریکا بستریه،روز آخر بعد از اتمام کار حین برگشت با تیر میزننش.
خمرتضوی: با تیر!؟ الان حالش چطوره؟
علیرضا: مامان متوجهی که مقصر همه اینا تو هستی؟ تو اگر اون رو نداده بودی هیچ کدوم از این اتفاقها نمیافتاد، اونا از ترس برملا شدن این راز اونو فرستادن آمریکا.
خمرتضوی: تو مادر نیستی، نمیدونی یه مادر بچهاش رو چقدر دوست داره، تو فکر کردی من برام راحت بود وقتی داشتم اون کار رو میکردم؟ تو این ۲۲ سال با عذاب وجدان زندگی کردم، مدام به این فکر میکردم نکنه جاش بده، نکنه گیر خانواده ناسالمی افتاده. تو اینا رو نمیفهمی، نمیدونی من چی کشیدم و دارم میکشم.
خبرکه به گوش خانواده مرتضوی رسید خانم مرتضوی هر روز زنگ میزد و جویای احوال میشد.
بهار: مامان این مرتضوی چی میخواد هی زنگ میزنه؟ به اون چه ربطی داره حال فاطمه؟
مهنا: بخاطر اینکه فاطمه همکار پسرش بوده و یه روزی خواستگارش زنگ زده، بنده خدا فاطمه رو خیلی دوست داره.
بهار: حالا که این ازدواج سر نگرفته، بی خود و بیجهت زنگ میزنه که نبش قبر کنه؟ لابد میخواد دوباره برا پسرش بیاد خواستگاری.
مهنا: بهار، بنده خدا بد کرده احوالپرسی کرده؟ چته تو؟
بهار: قضیهاش مشکوکه، این همه سال زنگ نزد، اد حالا؟
مهنا: تموم کن، من اعصاب ندارم، تو هی بدترش نکن.
حال و روز همه حسابی بهم ریخته بود، پنهون کردن قضیه خیلی سخت بود، ماه کمکم داشت از پشت ابرها بیرون میزد، خودم رو برای این رسوایی داشتم آماده میکردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
شنیدی میگن فال نیک بزن؟
یا به فال نیک بگیر؟
میدونی چرا هر اتفاقی میافتهمیگن خیره؟
چون به فال نیک گرفتن اتفاقات، باعث میشه یه آرامش تو زندگیمون بیاد🦋
حالا فکر کن به خالقت به خدای مهربونت فال نیک داشته باشی😍
یعنی چی به خدا فال نیک داشته باشیم؟🤔
یعنی مدام به خودت بگو، خدا برام بهترینها رو کنار گذاشته، خدا بهترین فرد رو تو زندگیم قرار میده، خدا بهترین مسیر رو تو زندگیم قرار میده.
به خدا که حسن ظن داشته باشی، خدا شرم میکنه که ناامیدت کنه😍
✍ف.پورعباس
شب خوش🌙✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #مُهَنّا بریک: الان دو روز از عملش گذشته، چرا بهوش نمیاد؟ دکتر: تا یک هفته حداقل تو این ح
#پارت_96
#مُهَنّا
الکس: این دختره چه زرنگه، محتوای ساخت سلول رو هم رمز گذاری کرده.
امانوئل: رمز گشاییش زمان میبره.
الکس: در اسرع وقت میخوامش.
امانوئل: بین این کلمات نامفهوم سخته.
الکس: همه نیرو و زمانت رو بزار و راز ساختش رو پیدا کن.
........
بریک: سلام، وقتتون بخیر، چه خبر؟
دکتر: شرایطش تغییر نکرده، بهتر نشده ولی بدتر هم نشده.
بریک: چی باعث شده این همه زمان بیهوش بمونه.
دکتر: ضعف بدنیش، ما تاجایی که تونستیم از قویترین داروها استفاده کردیم، ولی بدنش همه رو پس میده، بیشتر از این هم تزریق همچینداروهایی تو چنین وضعیتی خطرناکه.
بریک: الان پنج روزه از عملش میگذره.
دکتر: ما هم به اندازه شما نگرانیم، بعد از روز هفتم شاید دیگه امیدی به بهوش اومدنش نباشه.
بریک: دیگه این جمله رو نشنوم، اون نباید بمیره، حرفهای روز اول رو که یادتونه؟
ایلیا کجایی؟
ایلیا: مقابل اتاق خانم دکتر.
بریک: بیا کارت دارم؟
ایلیا: چشم.
بریک: پدر خانم عباسی و اون همراهش کجان؟
ایلیا: اونا هم همین جا هستن.
بریک: مکان اسکانش کجاست؟
ایلیا: تو هتل ملونی، البته خیلی اونجا نمیرن، اکثرا اینجا هستن، مخصوصا پدرش.
بریک: حواست بهشون باشه، دم دستشون باش، هرچی خواستن براشون فراهم کن، نزار سخت بگذره بهشون.
ایلیا: چشم، هر طور شما میفرمایید.
....
احمدرضا: من برم نماز بخونم، تو اینجا میمونی مرتضی جان؟
مرتضی: بله، من هستم، شما برید هتل یه استراحت کنید من همین جا هستم، همین گوشه نماز میخونم و میشینم.
احمدرضا: نه، من زود برمیگردم، برم لباسهام رو فقط عوض کنم، بعدش تو برو یه استراحتی کن، خیلی خسته شدی.
مرتضی: نگران من نباشید آقا جون.
ایلیا: سلام، من ایلیا هستم.
مرتضی: سلام، خوشبختم.
ایلیا: من دوسال راننده خانم دکتر بودم، الان هم به دستور رئیس دانشگاه اینجا هستم، هرچی نیاز داشتید به من بگید.
مرتضی: ممنونم، دستتون درد نکنه، چیزی نیاز نداریم.
ایلیا: من همین اطرافم، به هرحال اگر کاری بود من در خدمتم.
مرتضی: ممنونم، متشکر.
ایلیا: چی شد!؟
مرتضی: حتما فاطمه خانم بهوش اومدن.
همه با استرس و نگرانی پشت در منتظر بودن پرستارها و دکترهایی که با عجله وارد اتاق شدن بیان بیرون خبر بدن.
درد اجازه نمیداد حرف بزنم، متوجه بودم دارن منو صدا میزنن.
چشمام هنوز تار میدید، صداها رو ولی به خوبی میشنیدم.
دستگاه تنفسی که تو دهنم بود اجازه حرف زدن بهم نمیداد.
بعد از چند بار پلک زدن تونستم اطرافم رو واضحتر ببینم.
دست و پاهام رو حس نمیکردم، هنوز درست نمیدونستم چه اتفاقی افتاده.
یکی از اون دکترها که موهای طلایی رنگ داشت و ریشش رو ظاهرا به تازگی زده بود منو صدا زد، من با چشم تایید کردم که میشنوم.
لبخند رضایت بخشی رو لب همه دکترها و پرستارها نشست.
مرتضی: چه خبر دکتر؟ چی شده؟
دکتر: بهوش اومده، حالش نسبتا خوبه، ولی هنوز باید اینجا باشه.
ایلیا: من برم به آقای بریک خبر بدم.
بریک: بله ایلیا.
ایلیا: قربان خانم دکتر بهوش اومدن.
بریک: جدی!؟ کی؟
ایلیا: همین چند دقیقه قبل، دکترش گفته حالش نسبتا خوبه.
بریک: ممنونم ایلیا.
مرتضی: الو بابا جان.
احمدرضا: جانم مرتضی، من دارم میام.
مرتضی: بابا فاطمه خانم بهوش اومدن.
احمدرضا: خوش خبر باشی پسر، کی؟
مرتضی: چند دقیقهای میشه.
احمدرضا: من الان میرسم بیمارستان.
مرتضی: باشه منتظرم.
مرتضی که خبر بهوش اومدن فاطمه رو داد دلم آروم گرفت، اشک و خنده رو در هم آمیخته بودم.
بهار: کی مرخصیش میکنن؟
مرتضی: هنوز زوده عزیزم، همش یه ساعته که بهوش اومده.
بهار: نمیشه باهاش حرف بزنیم؟
مرتضی: بهار جان، میگم هنوز شرایطش کامل استیبل نشده، اگر از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آوردنش شرایطش بود تصویری زنگ میزنم که ببینیدش.
بهار: ما دل تو دلمون نیست، تو رو خدا ما رو بی خبر نذار.
مرتضی: چشم خانمی، کاری نداری؟
بهار: نه ممنون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_96 #مُهَنّا الکس: این دختره چه زرنگه، محتوای ساخت سلول رو هم رمز گذاری کرده. امانوئل: رمز گش
#پارت_97
#مُهَنّا
امانوئل: آقا الکس اجازه هست؟
الکس: بله، حتما.
امانوئل: رمز اون نوشتهها رو که تو فلش بود باز کردم.
الکس: خب، خیلی عالی، بده من دستاوردت رو.
امانوئل: بفرمایید.
الکس: همش تو همین برگه جا شد؟
امانوئل:بله.
الکس: این چرندیات چیه؟
امانوئل: پیام مخفی اون متن همین بود.
الکس: در جایی که فکرش رو نمیکنید ما نزدیک شما هستیم.
امانوئل: اون دختر گولتون زده، تو اون فلش هیچی نبوده، جز همین.
الکس: لعنتی، زندهاش نمیزارم. هواپیما رو رزرو کن فوری باید برم نیویورک.
امانوئل: چشم.
مأموراطلاعات: حتما تا الان متوجه محتوای اون فلش شدن.
استاد: قیافشون دیدنیه وقتی اون جمله رو بخونن.
مأموراطلاعات: قطعا اون ساکت نمیشینه، هر طور شده بابت این شکست اقدامی انجام میده.
استاد: درسته، اما چیکار میکنه؟
مأموراطلاعات: مسئله همین جاست، حرکت جدیدشون رو باید زیر نظر بگیریم.
استاد: فاطمه، ممکنه بلایی سر اون بیاره.
مأموراطلاعات: احتمالش ضعیفه، اون دوبار یک نفر رو ترور نمیکنه، اما خب بعید هم نیست.
استاد: حالا باید چیکار کنیم؟
مأمور اطلاعات: باید فورا به وزیر خارجه پیام بدیم که در اسرع وقت خانم عباسی و همراهانش رو برگردونن، حتی اگر روند درمان هنوز تموم نشده.
استاد: درسته، باید همین کار رو بکنیم.
...........
مهنا: چطوری مامان دورت بگرده؟ بهتری؟ دردت کمتر شد؟
فاطمه: خوبم، فقط پاهام رو نمیتونم تکون بدم.
مهنا: ان شاالله اونم درست میشه، دورت بگردم من.
احمدرضا: فاطمه نمیتونه خیلی حرف بزنه، اینجا هم دیگه نباید خیلی حرف بزنیم، اگر کاری نیست فعلا برم.
مهنا: نه ممنون، مراقب خودتون باشید.
احمدرضا: چشم حتما، فعلا خدا حافظ.
خبر دادن که دولت ایران از دانشگاه آمریکا بابت این اتفاق شکایت کرده، ما که خبر از اتفاقاتی که میافتاد نداشتیم، ولی یک هفته بعد از بهوش اومدن فاطمه با یه پرواز فوری اون رو برگردوندن ایران.
پرواز به مقصد تهران بود، فورا بعد از رسیدن مجدد فاطمه رو بستری کردن.
منو بهار و اون دوتا دخترم هم خودمون رو رسوندیم تهران، اون چهره شاد و سرزنده هیچی ازش نمونده بود.
رنگش زرد شده بود، سرش باند پیچی شده بود، موهای بلند و سیاهش رو کوتاه کرده بودن.
هنوز قوتی برا حرف زدن نداشت، بخاطر عملی که رو مغزش انجام دادن برا برداشتن اون لخته تحرکش دچار مشکل شده بود.
اما همین که میدیدم زنده است و نفس میکشه خوشحال بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
امشب در دوجا بزم جشن به پاست😍
زینب در کربلا و معصومه در مشهد
دو علی و دو ماه
یکی شبیه زهرا و دیگری شبیه قمرالعشیره
گاه به رباب تبریک میگویم و گاه به ریحانه خاتون.
مبارک است قدمشان.
میگیرم برات کربلایم امشب ز علی اصغر و میکند امضا پدر علیاکبر ( جواد) در مشهد.😍😍
💝💝💝💝💝
دوستان عزیزو همراه کانال
عیدتون حسابی مبارک🤩🤩🤩🤩🤩
امشب در خونه ارباب رو بزنید، قسمش بدید به پر قنداق علی اصغر، به شادی دل رباب، امشب برات کربلایتان را بگیرید.
#عید
#رجب
#ولادت
#شش_ماهه
#علی_اصغر
#جواد(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشناختیم تورا😔
عمری ز علی و حسن و حسین دم زدیم
از غربت آنها به سر زدیم
غافل از امام زمان خویش شدیم، دلیل غربت علی خویش شدیم.
تو که هر ثانیه به حال و روز گریانی💔
ببخش مرا، که ز حال و روزت بیخبرم.
السلام علی ساکن البر و البحر
السلام علی ساکن قلوب المومنین
السلام علی حبیب قلوب الصادقین
السلام علی منتهی آمال الشهدا.
دیدنت را هر شب و هر روز آرزو میکنم
کس ملامتم نکند بابت این طول أمل❣
#امام_زمان
#صبحگاهی
#علی_فانی
صبحبخیر✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم┋
🔺ماه رجب
پیشنهاد میشود در خلوت نگاه کنید!
ببینید چه خدایی داریم
🔹️الهی خیر کثیر به این روحانی جوان بده که روایت خاستگاری خدا از بنده شو اینطور ، با زبان ساده بیان میکنه که اگر دل انسان از سنگ باشه، آرام میگیرد
استغفرالله ربی و اتوب الیه 😭
اللهی العفو 😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
🎥 فیلم┋ 🔺ماه رجب پیشنهاد میشود در خلوت نگاه کنید! ببینید چه خدایی داریم 🔹️الهی خیر کثیر به این
این کلیپ رو از دست ندید
یه خواستگار خوب در خونه ما رو زده🥺🥺
مثل این خواستگار دیگه گیرت نمیاد🥰
بدو برو آماده شو، خودت رو بیارای، که محبوبت اومده😇
این کلیپ دیدنش به شدت پیشنهاد میشه👌💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #مُهَنّا امانوئل: آقا الکس اجازه هست؟ الکس: بله، حتما. امانوئل: رمز اون نوشتهها رو که تو
#پارت_98
#مُهَنّا
بریک: ما حتی فرصت پیدا نکردیم برای بار آخر از اون دختر درخواست بکنیم بمونه.
لوکاس: نکنه فکر میکردی با اون اتفاقی که افتاد قبول میکرد و می موند؟
بریک: ما تو دو قدمی گرفتن اون سلول و صانعش بودیم، الکس همه چی رو خراب کرد، علی رغم این که من همه جا مراقب گذاشته بودم، باز هم...
لوکاس: الان ملامت کردن فایدهای نداره، باید صبر کنیم و ببینیم چی پیش میاد، دختره باید روند درمانی طولانی مدتی رو سپری کنه تا بتونه قدرت تحرکش رو بدست بیاره، بعد از اون فکری میکنیم.
.........
استاد: حال دختر قهرمانمون چطوره؟
فاطمه: قهرمان؟ قهرمانها پا دارن، راه میرن، نه اینکه مثل یه مرده یه گوشه تخت بیافتن.
استاد: نه، باورم نمیشه این حرفها رو از تو میشنوم! تو که اینقدر ضعیف النفس نبودی.
فاطمه: من دیگه نمیتونم راه برم، برای همیشه باید روی ویلچر بیافتم و تو خونه هم روی تخت باشم و زخم بستر بگیرم.
استاد: کی این حرفها رو زده، دکترات که خیلی حرفهای خوبی زدن و گفتن با فیزیوتراپی این مشکل حل میشه.
فاطمه: دکترا همیشه از این حرفها میزنن، برای اینکه مثلا به بیمارهاشون روحیه بدن.
استاد: تو دوباره بلند میشی من مطمئنم، تو باید دوباره روی پاهات بایستی و دست به اختراعات جدید بزنی و کشورت رو سربلند کنی، تو خلق نشدی که روی تخت بیافتی.
فاطمه: باید باور کنید که من برای همیشه از کار کردن تو بیمارستان دیدن تولد بچهها و ساخت آرزوهام دیگه نمیتونم کاری کنم.
استاد: دیگه این حرف رو نزن، اومدم بگم کار شکایت ما از آمریکا و مسئولین این اتفاق به جای خوبی رسیده، من نمیزارم مسئولین این اتفاق قصر در برن.
فاطمه: هییییی، استاد چه دلخوشی داری شما.
امیدم رو به کلی از دست داده بودم، سه هفته از برگشتم به ایران میگذشت اما هیچی مثل سابق نبود، نه من ، نه اطرافیانم.
خودم رو تو آیینه که میدیدم حس میکردم با یه غریبه رو به رو شدم، موهای کوتاه و چهره زرد و لاغر.
پاهایی که تکون نمیخوره، دیگه حالم داشت بهم میخورد از اینکه تو کارهام به بقیه نیاز داشتم.
حس میکردم هم بهم ترحم میکنن، گاهی حس میکردم اونا هم از این حال من خسته شدن.
فکر میکردم وقتی برمیگردم میتونم تو باغ کوچیک خونمون قدم بزنم و همراه خواهرم از دوران تحصیلم بگم، میتونم برم گردش و خرید برای روز عروسی.
اما هیچ کدوم امکان پذیر نبود، باور کرده بودم که من دیگه نمیتونم راه برم.
احمدرضا: امروز قراره مرخص بشی فاطمه بابا.
فاطمه: مرخص بشم، کاش کلا مرخص میشدم از این دنیا.
مهنا: این چه حرفیه، دور از جون، مگه دنیا به آخر رسیده؟ تو اولین نفری نیستی که بعد از عمل همچین مشکلی پیدا کرده، اونا هم همچین مشکلی پیدا کردن و بعدش با چند ماه فیزیوتراپی خوب شدن و الان هم دارن زندگیشون رو میکنن.
فاطمه: ما از این شانسا نداریم، این پاها دیگه تکون نمیخوره، فقط شما به خرج میافتین بعد متوجه میشید که هیچ فایدهای نداشته.
احمدرضا: فاطمه بابا بس کن، به جوری حرف میزنی انگار چی شده حالا، منم وقتی پام رو عمل کردن تا چند ماه نمیتونستم راه برم، یادت رفته؟ چند جلسه رفتم فیزیوتراپی تا تونستم دوباره راه برم.
فاطمه: اون قضیهاش فرق میکنه.
مهنا: هیچ فرقی نمیکنه، تو هم دوباره راه میری، شیطنت میکنی، اینقدر که خودت خسته بشی.
الان هم بیا کمکت کنم لباسهات رو عوض کنیم و پدرت هم بره کارهای ترخیص رو انجام بده، بلیط هواپیما رو رزرو کردیم تا بریم گیلان.
فاطمه: هواپیما چرا؟ مگه ماشین نداریم؟
مهنا: ماشین رو مرتضی و بهار بردن و همراه هدی و ام البنین برگشتن امروز.
تو که با ماشین نمیتونی این همه راه برگردی، دکتر گفته باید خیلی مراقب باشی، پهلوت هنوز کامل خوب نشده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاووس نر از طاووس ماده زیباتره🦚
زمان جفت گیری که میرسه رقابت بین طاووسهای نر بالا میره جهت انتخاب شدن.
انتخاب توسط طاووسماده🦚
طاووس نر هرچه دم چتری رنگینتر و زیباتر و بزرگتری داشته باشه شانسش برای انتخاب شدن بالا میره.
طاووس نر با اون همه زیبایی باز هم برای انتخاب شدن باید خودش رو به آب و آتیش بزنه.
حالا به عده بلند شدن میگن، حق ما زنها خورده شده، ما نمیتونیم خودمون بریم خواستگاری.
در حالی که خواستگاری مرد از زن برای زن عزت میاره، افتخار میاره.
خانم جون خودت رو کوچیک نکن، بزار اونی که لایقت بیاد خواستگاریت.
مردها باید خودشون رو برای انتخاب شدن به ما ثابت کنن، نه ما.
هرچی از غیر میشنوی در مورد خواستگاری زن از مرد رو بریز دور.
اونا دنبال اینن که عزتت رو لگد مال کنن.
خدا تو اسلام حتی به موجودات ماده غیر انسان هم احترام قائل شده، تو که دیگه اشرف مخلوقاتی.☺️❣
✍ف.پورعباس
#زن
#اسلام
#ازدواج
#خواستگاری
#زیبایی
#زندگی
#عزت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزان😍😍😍
عیدتون خیلی مبارک💝💝
خوشگلای من پارت جدید امشب به علت تغییرات بارگزاری نمیشود☺️
ان شاالله سعی میکنم تا فردا تغییرات رو انجام بدم
مشتاقان پارت جدید یه چندتا صلوات بفرستن گره از قلم و ذهنم باز بشه و بنویسم✍
شب خوبی داشته باشید
ما رو ترک نکنید
با من بِه از این باشید😅
قول میدم دست پر بیام😘🦋
همتون رو دوست دارم، تاج سرید🤩
✍ف.پورعباس